ديوانه تر |
Friday, May 31, 2002
● ما که يک کمی بچه تر (!) بوديم ، يک فيلم سينمايی بود که هزار و سيصد و پنجاه و هفت بار هم پخشش کردند و ما هم از زور بدبختی و بی کانالی و بی فيلمی هر بار نشستيم تا تهش را نگاه کرديم ؛ درباره يک دهات کوره ای بود که به هوای بازديد شاه و فرح ، چندين و چند روز سر تا تهش را تروتميز کردند و طاق نصرت بستند و کلی دلشونو صابون زدند که شاه و فرح قراره در مسير سفر ، از اون جا رد بشوند ؛ ... آخر سر هم شاه و فرح سوار هواپيما از آسمونش رد شدند و يک نيم نگاه هم زير پاشون نينداختند !!!
... حالا حکايت ماست ! دو روز و دو شبه که دارم تمام سوراخ سمبه های خونه رو تر و تميز می کنم ، از در و ديوار و پنجره ، حتی پارکت زير فرشها را هم برق ميندازم و واکس می زنم که يکی از اين ايادی شيطان بزرگ ، بعد از سی سال اومده ايران ، قراره بياد خونه ما ! ... منی که صد و بيست سال خريد نمی کنم ، رفتم با دستهای مبارک خودم کلی آت آشغال خريدم که نکنه چيزی کم باشه و ... ! اون وقت امروز اين فاميل عزيز ما اومده دم در ، يک پاکت داده دست من که اين هديه عمه جانت است ، خدافظ شما ، ما رفتيم ! همين و بس ! بابا آقا بيا تو حداقل يک ثانيه ماتحت مبارکت را بگذار رو اين مبلهای ما لااقل ببينی چه راحتند ، بعد برو ! نه خير ... نيومد که نيومد ! کی بود می گفت من سق سيام ؟! شما بودی ؟! ... آخه تمام مدتی که داشتم در راه برق انداختن پارکتها ، از جان گذشتگی می کردم ، هی تصويرهای اون فيلمه همچين عين سينما از جلوی چشمم ميومد ، می رفت ، ميومد ، می رفت ... ! □ نوشته شده در ساعت 21:53 توسط tanha
● آقا ! داشتيد دماغ عادل فردوسی پور را ديشب ؟!!! من هی صداشو می شنيدم می گفتم الان چه وقت سرما خوردنه که اين صداش تو دماغی شده ! نگو که قضيه سرماخوردگی نيست ! ...
□ نوشته شده در ساعت 21:33 توسط tanha
● ما به طرز فجيعی مهمون داريم ! يعنی مهمون که چه عرض کنم ، صاحبخونه ! ... به هر حال فعلاً وبلاگ نوشتن ، وبلاگ خوندن ، ايميل بازی به سختی امکان پذير است ! تازه اگر باشد ! ... از صبح تا حالا منتظر بودم که يک دقيقه همه با هم برن بيرون ، بلکه ما به کار و بارمون برسيم ؛ حالا هم که رفته اند ، دلم شور ميزنه که الان ميان ، الان ميان.
□ نوشته شده در ساعت 21:05 توسط tanha
● آخيش ، وبلاگ نازنينم ! ... دلم برات لک زده بود ! ... اه ، باز که زنگ می زنن ! يعنی به اين زودی برگشتند ؟!
...........................................................................................من می ترسم ! يک نفر را اينجا کشته اند ! ... ديوونه نشده ام بابا ، راست ميگم ! ديشب حدود ساعت دو با چاقو کشتنش ، بعد هم جنازه رو صاف آوردن انداختن اينجا ! آخه قاتل حسابی ! جا قحطی بود ؟! ... حالا من همش دلم مثل سير و سرکه می جوشه ... !!! □ نوشته شده در ساعت 21:00 توسط tanha Thursday, May 30, 2002
● من می خوام حرفهای ديشبمو پس بگيرم ؛ لازمه يواشکی برم پاکشون کنم يا همين قدر که اين جا بگم اشتباه کرده ام کافيه ؟! ... به هر حال هيچ کس را نمی شود با يک جمله تعريف کرد ؛ همه آدمها هم جنبه های خوب دارند ، هم جنبه های بد. مردهای ايرانی هم آنقدر که من گفتم يکدست سياه نيستند ! ( ... احتمالاً راه راهند ، عين لباس زندان ! )
□ نوشته شده در ساعت 13:18 توسط tanha
● ساعت پنج و نيم صبح است ، هنوز نخوابيده ام ، وقتش را ندارم ! هشت بايد از خونه برم بيرون ؛ نکنه خواب بمونم ؟! ... آخرش هم نشد اونی که من می خواستم ! باز فردا بايد طعنه ها را تحمل کنم ! ... به جهنم ! در اين جور مواقع جز اين چيزی نمی تونم بگم !
... بيچاره خواننده های وبلاگم ! چقدر اين روزها من را تحمل می کنند ! □ نوشته شده در ساعت 05:36 توسط tanha
● داغونم ، داغونم ، داغون ... خستگی کار کردن از ديروز تا همين حالا نيست که داغونم کرده ، خيلی چيزهای ديگه است ؛ نمی دونيد ترديد چقدر بد است ؛ نمی دونيد اشتباه کردن ، اون هم در حالی که می دونی داری اشتباه می کنی ، چقدر بد است ؛ نمی دونيد ...
........................................................................................... و ترس ... دوستهای من چيزهايی را می بينند که من از آنها غافلم ؛ شايد غافل هم نيستم ، اما توان تغييرش را ندارم ؛ اون وقته که دلسوزيها و نصيحتها ، فقط مثل يک کارد در روحت فرو می رود ! ... نه ، مثل خوره روحت را می خورد ؛ ... من برای زندگی کردن ساخته نشده ام ؛ اصلاً توانش را ندارم ؛ خسته ام ؛ خسته ام ؛ خسته ... □ نوشته شده در ساعت 05:23 توسط tanha Wednesday, May 29, 2002
● از مرد ايرانی بی غيرت تر وجود ندارد !
در ضمن حضرت آقا ، غيرت اين نيست که رگ گردنت را باد کنی برای خواهرت و مادرت و زنت و دوست دخترت و ... ! غيرت اينه که وقتی يک خانم محترم داره جلوت مثل خر جون می کنه ، بلانسبت گاو لحافو نکشی رو سرت و بخوابی يا بگی عمراً من کار نمی کنم و ... ؛ حتی اگه قبلش با خواهرت دعوات شده باشد ! ... اينا رو با برادر خودم نيستما ، خدا رو شکر برادر من آدم با شعوريه ( به خواهرش رفته ! ) ؛ با برادر يک خواهر بدبخت ديگه ام ! ( بعداً بايد يک توضيح به اين مطلب اضافه کنم درباره فرق شوهر خواهر ايرانی و شوهر خواهر امريکايی ! ) □ نوشته شده در ساعت 23:58 توسط tanha
● آقا ما ميگيم چرا ملت تو وبلاگهاشون غلط ديکته دارند ! الان تو اخبار شبکه يک ، پشت سر گوينده نوشته بود " شرکت پور شور دانشجويان " !!! منظورشون " شرکت پر شور" بود البته !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط tanha Tuesday, May 28, 2002
● فکر می کنم من هم بايد يک صفحه درست بکنم و اسمش را بگذارم کشفيات صغری ! تعداد کشفهام داره بالا ميره !
... امروز کشف کرده ام که چرا مردم ايران هيچ خوششون نمياد موقع پيچيدن راهنما بزنند ! دليلش اين است که نفر کناری همين که راهنمای شما را می بيند ، سرعتش را از بيست کيلومتر می رسونه به صد و بيست کيلومتر ، که نکنه يک وقت شما قبل از رسيدن اون بتونيد بپيچيد !!! □ نوشته شده در ساعت 18:49 توسط tanha
● آقا ، "رام" هی به ما می گفت با اين پسرها " ننداز " ، سوسک بشن يک حال به ماشينت می دهند و د ِ در رو ! ما هی گفتيم " چشم" !!! ... اصلاً ناف اين آقايونو با نامردی بريده اند ! آقا جان سوسک شدی ، بگو سوسک شدم ، قبول کن ديگه ! چرا نامردی می کنی ؟! ... بدمصب با اون پرايد صفرش چنان ضربدری کشيد جلوم که جيغ ترمزم دراومد !
□ نوشته شده در ساعت 18:43 توسط tanha
● بعضی از اين خانمهای عزيز که بر حسب اتفاق دارای بواسين (!) بسيار عريضی هم هستند ، چنان از اين پله ها بالا می روند که انگار همين الان يک دوربين عشوه نگار دارد از پشت سر تعقيبشان می کند ! ... خانوم راه رو باز کن جون جدت ، کلاس دارم ، ديرم شد !!!
□ نوشته شده در ساعت 18:29 توسط tanha
● باور کرديد که من به اين زودی برم بخوابم ؟! ... نه بابا ، من هنوز اينجام ! ميگن يه همسايه خوب می ارزه به ... نه ببخشيد ، اون يک سير بود که می ارزيد به صد تا گرسنه ! ... خلاصه يک همسايه خوب ، خيلی می ارزه !
........................................................................................يک دوست خوب هم همين طور. □ نوشته شده در ساعت 00:04 توسط tanha Monday, May 27, 2002
● خوابم مياد ! ... ديوونه ها اين جورين ديگه ! يا دو روز و دو شب نمی خوابن ، ککشون هم نميگزه ؛ يا يک دفعه اين جوری سر شب خوابشون می گيره ! ... می ترسم خواب آلود يک چيزی بنويسم ، فردا صبح بفهمم خيلی پرت و پلا بوده ! بهتره زياد حرف نزنم !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:34 توسط tanha Sunday, May 26, 2002
● افسرده ام ؛ خيلی زياد. هيچ کس طرف من نياد ؛ از من دليلشم نخواد !!!
........................................................................................... آخه واقعاً بی دليل افسرده ام ! ... شايدم چون هيچ کس منو دوست نداره ! شايد هم چون زده به سرم ! ... شايدم ... □ نوشته شده در ساعت 17:01 توسط tanha Saturday, May 25, 2002
● اين مطلب پايينی را البته قبل از رفتن به بانک نوشتم ؛ امروز فهميدم در بانک مسکن هم آدمهايی پيدا می شوند که از کار کردن خسته باشند ؛ اما فقط خسته نه بی ادب و بی تربيت و بداخلاق !
... اما از اين حرفها که بگذريم ، امروز تو بانک وحشتناک آبروم رفت ! فکرش را بکنيد بعد از اين که دو تا حساب باز کرده ام و يک مقدار پول به حساب گذاشته ام ، يک دفعه می بينم توی کيفم حتی دو تا هزار تومنی هم پيدا نميشه که به عنوان پول تمبر به بانک بدهم ! آقا ، آب شدم از خجالت ! پونصد تومن کم داشتم ! صبحش به خودم يادآوری کرده بودم که پولهای کيفم را روی ميز خالی کرده ام ، اما يادم رفت برشون دارم ! ... قشنگ می تونم تصور بکنم که يارو پشت سرم چی گفته است وقتی رفته بودم توی ماشين را به اميد پيدا کردن يک پونصد تومنی زيرورو بکنم !!! ... شده بودم عين اين آدم خسيسها که همه پولشان را پس انداز می کنند ، اما حتی برای خودشون هم خرج نمی کنند ! وای ، وای ، وای ، که يک شيشه گلاب خالی شد صاف وسط اعتماد به نفس من ! ... □ نوشته شده در ساعت 22:42 توسط tanha
● بانک فقط بانک مسکن !
........................................................................................وقتی ميگم بانک داريم تا بانک راست ميگم ديگه. هر وقت رفتم بانک ملی يا برخورد بد ديدم يا شلوغی بی دليل ؛ اما تو بانک مسکن انقدر با احترام با آدم رفتار می کنند که نگو. آقاهه ساعت کارش تموم شده می خواد بره ، اما صبر می کنه کار من رو انجام ميده ، بعد ميره. اما يک ساعت قبلش تو بانک ملی ، فقط برای نقد کردن يک چک پول ، نيم ساعت توی صف ايستاده ام ؛ به محض اين که نوبتم شده آقا تصميم گرفته بره ناهار ، در حالی که همکارش هنوز برنگشته ! صندلی خالی رو به من نشون ميده و ميگه برو توی اون صف اون کارتو انجام بده ! گفتم کی ؟ صندلی ؟! دوباره مجبور شده ام توی صف جديد آنقدر صبر بکنم تا طرف بعد از برگشتن از ناهار تصميم بگيره کار انجام بده ! ( واين تصميم هم خودش کلی طول کشيده است ! ) ... ديگه کم مونده بود چکه رو پاره کنم بريزم دور از حرصم ! □ نوشته شده در ساعت 22:35 توسط tanha Friday, May 24, 2002
● من از معنی اين اصطلاح " سبز باشيد " اصلاً سر در نميارم ؛ آخه يعنی چی که سبز باشيد ؟! مگه من درختم يا ديوارم که سبز باشم ؟! آدمها معمولاً وقتی سبز می شوند که کاشته بشوند و اين هم که اصلاً موقعيت جذاب و دلپذيری نيست ! ... پس تا اطلاع ثانوی همون قهوه ای باشيم بهتره !
يا مثلاً اون مجری تلويزيون که ميگفت زعفرانی باشيد ! زعفرانی باشيد که يعنی زرد باشيد و زردرويی هم که اصلاً چيز خوبی نيست ! تازه اين که يک آدمی بوی زعفران بدهد هم فکر نمی کنم خيلی جالب باشد ! اگر جالب بود که حتماً يک عطر با بوی زعفران هم درست می کردند ! ... من که فکر می کنم همه اينها به يک اندازه مسخره هستند ! پس از اين به بعد می توانيد : گلابی باشيد ( بوی گلاب بديد بابا ! ) ، شکلاتی باشيد ( نميگم قهوه ای باشيد ! ) ، خامه ای باشيد ، قرمز باشيد ( چون گلها قرمز هستند ! ) ، زرد باشيد ( چون خورشيد زرده ! ) ، آبی باشيد ( چون آسمون آبيه ! ) ، اصلاً کبود باشيد ! ... ای بابا ، اين چرا خفه شد ، منظورم اين بود که مثل مرواريد باشه ! □ نوشته شده در ساعت 14:28 توسط tanha
● ... ممد نبودی ببينی ، شهر آزاد گشته ، خون يارانت ، پر ثمر گشته ... !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 13:53 توسط tanha Thursday, May 23, 2002
● گفتی که سدّ و بشکنم
........................................................................................امّا يه مرداب زيرشه يه مشت ستاره گچی به جای مهتاب ، زيرشه سدّ و شکستی می بينی شهر طلا کاغذی بود سدّ و شکستی می بينی عطر گلا ، کاغذی بود ! وقتی که سدّ و بشکنی دود ميشم و ميرم هوا يه ديو ميشم تنوره کش يه دنيا درد بی دوا حباب اگه بترکه دستای خالی رو ميشه يه قلب کور با عشقای پوچ و پوشالی رو ميشه ! پيله خواب که پاره شد گم ميشه پروانه تو شب ماهی می افته تو سراب جون ميده توی خاک و تب ! □ نوشته شده در ساعت 19:58 توسط tanha Wednesday, May 22, 2002
● من کليک می خوام ؛ کسی نيست يک چند روزی با هم فحش و فحش کاری کنيم ؟!
□ نوشته شده در ساعت 21:17 توسط tanha
● " فقط کار می کنم و هميشه فکر می کنم که بالاخره يک مخاطب در سراسر دنيا برای من يافت می شود و به همين خشنود می شوم ... پر فروش نبودن به من اين قدرت را داده است که مثل يک ويروس درجه پايين که ريشه کن نمی شود ، عمر طولانی داشته باشم. "
- اين که خوانديد نظر "وودی آلن" بود درباره خواننده های وبلاگ ... نه ببخشيد ! ... بيننده های فيلمش ! □ نوشته شده در ساعت 21:00 توسط tanha
● همه بزرگترا
........................................................................................مث بچه ها با هم دعوا دارن ؟! همه بزرگترا تير خشم رو سر دنيا می بارن؟! همه بزرگترا از قلم شمشير نوک تيز می سازن ؟! همه بزرگترا توی بازی ِ صداقت ، می بازن ؟! ... چرا هيچ کسی به اين بزرگترا رسم بازی کردنو ياد نداده ؟! سر و دست شکستن ِ توی زمين قهر و آشتی کردنو ياد نداده ؟! چرا هيچ کس توی گوششون نگفته شيطونه وقتی که گولشو خوردن ديگه کارش آسونه ؟! يادشون نداده هيچ کس ، نبايد با يه جفت کفش پر از گِل پا گذاشت توی خونه ؟! چی گرفته جای عشقو تو دل سياهشون ؟ رنگ قيره ، رنگ نفرت ، دلای تنگ بدون ماهشون ! اين اگه بزرگيه ، - تا ابد - بچه می مونم ديگه من شعرای ساده بچگيمو باز توی گوش شب می خونم ديگه من ! □ نوشته شده در ساعت 01:22 توسط tanha Tuesday, May 21, 2002
● امروز يک بار ديگر به قدرت ذهن ايمان آوردم ؛ اما کاش صد و بيست سال نمی آوردم ! ... درست در همان لحظه ای که داشتم به اين فکر می کردم که چرا فلانی يک ماه پيش من را سين جيم کرده بود که ازدواج کرده ام ؟ نامزد دارم ؟ درس می خونم ؟ ... همان طرف در حال سين جيم کردن " رام " بوده است که با من چه نسبتی دارد ! ... حالا هی من بهش بگم دور و بر خونه ما آفتابی نشو ! ... خوب حتماً يارو سيصد دفعه ما رو با هم ديده ديگه !
... اصلاً دوست داره شو بده جلوی همه ! انگار اين جوری سند می زنن به نامش ! وقتی بهش ميگم نمی خوام اين روزنامه فروشه ما رو با هم ببينه ، بدتر لج می کنه ، صاف ميره جلو دکه روزنامه فروشی پارک می کند ! انگار يارو روزنامه فروشه دوست پسر منه ! خوب بابا واسه همين چيزهاست که ميگم ديگه ! ... به هر حال کار من تمومه ! به زودی کار من تمومه ! کافيه يارو با اشاره و نشانه به گوش بابا برسونه ... اگر بيفته سکته کنه چه خاکی تو سرم بکنم ؟! ... فقط خدا می تونه به من رحم کنه ! هی گفتم دلم شور ميزنه ... هی گفتم ها ... ... يک آدرس نداريد که آدم بتونه وضعيت گرين کارتش رو چک کنه ؟! من حالا ديگه يک دليل خوب واسه اينجا نموندن دارم : لا اقل آدم با خيال راحت با دوست پسرش ميره بيرون ! شصتاد تا آدم فضول تو زندگيش سرک نمی کشن ! ... آقا اصلاً می خوام فرار کنم ؛ متواری بشم تا گندش در نيومده ! يکی به دادم برسه ... بدبخت شدم ، رفت ... □ نوشته شده در ساعت 22:24 توسط tanha
● البته الان که فردای ديروزه ، لازمه به اطلاعتون برسونم دو کيلو که سهله ، من حتی يک گرم هم کم نکرده ام ! البته به شهادت ترازو ؛ وگرنه از خودم بپرسيد ميگم گونه هام زده بيرون ، از حالت توپ قلقلی دراومدم ، دارم قيافه آدميزاد پيدا می کنم !
□ نوشته شده در ساعت 17:54 توسط tanha
● بابا من ديشب يک عالمه تايپ کردم ، اومدم وصل بشم ، يک دفعه اکانتم تموم شد ! هی گفتم برم بخرم ، نرم بخرم ، ديدم نه بابا ساعت يک ربع به دوازده شب ، بهتره بنشينم سر جام ، غلط اضافه نکنم ؛ حالا ميگين بريزمشون دور ؟! خوب بايد پستشون کنم ديگه ؟! ... پس داشته باشيد :
........................................................................................تا يکی دو ساعت پيش فکر می کردم که ديگه هيچ وقت نمی تونم فکر کنم يا بنويسم ؛ مغزم می سوخت ؛ بد جوری هم می سوخت. حالا که تند تند همه چيز را تايپ کرده ام ، نمی تونم وصل بشوم و پستشان کنم ! امروز برای اولين بار در عمرم ، رژيم گرفتم ! تجربه تلخی بود ! دوست ندارم ديگه تکرارش کنم ! ... بيست و چهار ساعت فقط شير و توت فرنگی خوردن ! من که نتونستم دوام بيارم ، آخرش ديگه هندونه رو زدم تو رگ ! بعد هم تقلب کردم و دو تا قاشق شربت مولتی ويتامين سر کشيدم ! اما هيچ چيز به اندازه اون دو تا استامينوفن و ليوان چايی آخرش مزه نداد. ... البته می خواستم به خودم ثابت بکنم که اين رژيم چرت و پرته ! آخه نوشته اگر بيست و چهار ساعت از اين معجون توت فرنگی بخوريد در روز اول دو ونيم کيلو از وزنتان کم می شود ! با اين حساب من بايد فردا صبح "توئيگی" شده باشم !!! □ نوشته شده در ساعت 17:46 توسط tanha Monday, May 20, 2002
● چه می کنه اين اعتياد ! ... ليوان چايی را که سرکشيدم ، سردرد بيست و چهارساعته فراموشم شد !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:42 توسط tanha Sunday, May 19, 2002
● مسخره است ! پنجره بازه ، ازش بوی سيگار می ياد ! ... دارم خفه ميشم !
... رفتم نگاه کردم ؛ دو تا خونه اون طرف تر مهمانی است ! خوب مگه مجبوريد اين قدر سيگار بکشيد ، دودش را هم به خورد ما بدهيد ؟! □ نوشته شده در ساعت 20:56 توسط tanha
● بعضی از دلايل دلشوره سرکار خانم (!) کشف شد :
اول - يک فاميل خيلی نزديک از کاليفرنيا اومده است - اون هم بعد از شايد سی و پنج سال - دو تا پيغام هم برام گذاشته است ؛ جوابش را نداده ام ؛ يعنی زنگ زدم ، تلفنش جواب نداد ؛ من هم از خدا خواسته. با اين که خيلی دوست دارم ببينمش اما تلفن زدن برايم عذاب اليم است ! ( لابد چون فکر می کنم بايد دليلی برای اين همه تأخير پيدا بکنم و اين يعنی دروغ که از خود تأخير بدتر است ! ) دوم - عروسی اون فاميلهای دوری که گفته بودم نرفته ام ؛ هزار بار هم برام پيغام گذاشته اند ؛ جواب نداده ام ! ... چون نمی دونستم چه بهانه ای برای نرفتن بيارم ! حالا هم موندم که چی بگم ! ... اين مامان ما هم که ! ... بهش گفته ام عروسی پسر دايی عروس فلان کس است ؛ اما می خوام نرم و می خوام بگم که نبوده ام که کارت را ببينم ! فوری برداشته زنگ زده است به طرف که عروسی پسر داييت مبارک باشد ! ... بابا ، من مثلاً به شما گفتم که درستش کنيد ! شما که بدتر خرابش کرديد ! سوم - بايد به يک سبزه کشمير ( که تازه همسايه شده ايم ) زنگ بزنم و بگم که " يا منو ببره به خونه شون يا بياد به خونه ما " ! اما دل و دماغ ندارم ! چهارم - از يکی از دوستهای بابا که تنها زندگی می کند خبر ندارم ، روم هم نميشه بهش زنگ بزنم ؛ نگرانش هم هستم. پنجم - يک ايميل دارم که خيلی دوست دارم زودتر جوابش را بدهم تا دوباره يکی ديگه دريافت بکنم ، اما اين فکر و خيالها و استرسها نمی گذارند که من ريلکس بشم و بنشينم به جواب دادن اون ايميل ! ... اين ايميلهای فارسی بلاگينگ هم که هر روز ميل باکس آدم رو می ترکونند انقدر زيادند ! يک آدم فول تايم می خواهند که فقط پاکشون کنه ! ... ششم - خيلی خواننده داشتم ، هی هم دارند کمتر و کمتر می شوند ! اين آبريزگاه لکنتی از من بيشتر خواننده داره ! می خوام سر به تنش نباشد بی تربيت بی ادب ! هفتم - ... باز هم بگم ؟! جمعه است بابا ؛ تعطيله ! □ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط tanha
● من چند روزه که خودم نيستم ! ( لابد يکی ديگه ام ! ) همه اش دلم شور می زنه ؛ حوصله هيچ کاری را ندارم ؛ حتی تو وبلاگ هم حرفم نمياد. امروز را که می دانم ، به خاطر گرماست ؛ اما روزهای ديگه ... ؟!
........................................................................................آقا عجب گرمايی بود ، کباب شدم من. آی فحش دادم به اين مانتو و شلوار و مقنعه ! بعد هم که از گرما مقنعه ام را زده بودم بالا ، به قول مامانم شده بودم شيخ عربها ! ... يه آقاهه داشت از خيابون رد می شد ؛ يک دفعه ديدم چشمهايش چهار تا شده است ! از روی هيزی نه ها ، انگار که يه چيز خيلی عجيب ديده باشه ! ... من هم خودمو نباختم ؛ با اعتماد به نفس کامل زل زدم تو چشمهايش تا رد شد ! ... بعد يک ذره خودمو جمع و جور کردم ! تو راه فکر می کردم اگر به جای اين مدل مسخره ، اصلاً مقنعه ام رو کامل بردارم هم هيچ اتفاقی نمی افتد ! راستی اگه همه اين کار را بکنند ، چی ميشه ؟! □ نوشته شده در ساعت 20:15 توسط tanha Saturday, May 18, 2002
● چند روزه که فونتهای من خيلی بی ريخت شده اند ؛ کسی دليلش رو می دونه ؟! اگه می دونين بگيد تو رو خدا .
□ نوشته شده در ساعت 22:52 توسط tanha
● اين خبر امروز روزنامه ايران را خوانديد که دو تا دختر به اسم ناديا و مونا برای عوض کردن اسمشان به دادگاه رفته اند ؟! می خواهند اسمهايشان را بگذارند فاطمه و مرضيه ! ... جالب اينجاست که يکيشان هشت سالشه و اون يکی سيزده سال ! و جالب تر اين که قاضی هم با تغيير اسمشان موافقت کرده است. خيلی دلم می خواهد بدانم اگر قضيه برعکس اين بود ، آيا باز موافقت می کرد يا نه ؟!
آخه بچه هشت ساله ... چی بگه آدم ؟! خيلی از بچه های اين سنی از اسم خودشون بدشون مياد. کلاس اول راهنمايی يک دوست داشتم به اسم آزاده که از اسم خودش متنفر بود ؛ تازه اون موقع هنوز مد نشده بود به اسير بگن "آزاده " ، بعدش ديگه چی کشيده ، من خبر ندارم ! البته من خودم هم اولش همچين از اسم خودم خوشم نمی اومد ( اما بدم هم نمی اومد ها ) و سالها طول کشيد تا کم کم بهش عادت کردم و بعد هم که کم کم خوشم اومد ازش ! آخ آخ که فکر می کردم چقدر در حقم بی عدالتی شده است که اسم خواهرم دو تا مخفف بيشتر از اسم من داره يا از اسم من قشنگ تره يا کمياب تره يا ... !!! به هر حال من که فکر نمی کنم در واقع خود اين بچه ها نقشی در اين تغيير اسم داشته باشند ؛ بايد ديد اين روزها باد از کدام طرف وزيدن گرفته است ! □ نوشته شده در ساعت 22:30 توسط tanha
● آخيش ، چقدر خوبه که معلم آدم خوب باشه ! اصلاً نمی فهمم وقت چطور می گذره ، وقتی زنگ می خوره هميشه ميگم چه زود !
........................................................................................... چقدر آدمها با هم فرق دارند ؛ ياد ترم قبل به نخير (!) که از دو ساعت قبل از زنگ ( يعنی از يک ربع قبل از شروع کلاس ؟! ) ، خدا خدا می کردم زودتر تموم بشه و برگردم خونه ! □ نوشته شده در ساعت 19:02 توسط tanha Friday, May 17, 2002
● سرطان ؟! ... مگه ميشه ؟! می دونم که خوب ميشه ؛ بايد خوب بشه .
........................................................................................من هنوز حتی نديدمش ، آدمی رو که از همه دنيا به من شبيه تره ! ... برو بيرون از تنش ديو سياه بد قواره ... □ نوشته شده در ساعت 23:16 توسط tanha Thursday, May 16, 2002
● اوه ، دو ساعت ؟! ... اصلاً تو بگو دو دقيقه ... تو درس بخونی ؟!!!
□ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط tanha
● فکر می کنيد اگه کسی از الان به مدت دو ساعت ( بيشتر نگيد که امکان پذير نيست ! کی گلاب به روتون ِ نشيمن داره سه ساعت يک جا بند بشه ؟! ) درس بخونه ، قبلش هم هيچی نخونده باشه ، تازه تغيير رشته هم بخواد بده ، يعنی تو دانشگاه هم اون درسها به گوشش نخورده باشه ، ... فردا تو کنکور فوق ليسانس قبول ميشه ؟! نميشه ؟! ... آخ ، ولی " اگه بشه چی ميشه " !!!
حالا امتحانش که ضرری نداره ، داره ؟! اگه نشد سال ديگه سه ساعت درس می خونه ! □ نوشته شده در ساعت 17:00 توسط tanha
● راستی من امروز يک خواننده از مصر داشتم ، انقدر ذوق کردم که نگو ! هميشه فکر می کردم چطوری ميشه که اين بروبچه ها از قاره افريقا هم خواننده دارند ؟! يک لکه رنگی ديگه روی نقشه ام اضافه شد. خدا کنه هی پر رنگتر و پر رنگتر هم بشه !
□ نوشته شده در ساعت 00:29 توسط tanha
● از بلاد کفر خبر رسيده است که عنصر سابقاً معلوم الحالی به نام خانم سيما بينا ( نقطه مقابل عنصر معلوم الحال ديگری به نام سوسن کوری ! ) جهت ارتکاب عمل شنيع برگزاری کنسرت قصد ورود به ايالت مستکبر نشين کاليفرنيا را داشته است که با هشياری قنسول مربوطه از ورود ايشان به سرزمين شيطان بزرگ جلوگيری به عمل آمده و به دليل ارتکاب جرم ننگين تولد در ايران ويزای ايشان کارسازی نگشته است ! راست و دروغش با جاسوسان فراری پرورش يافته در دامان شيطان بزرگ !
□ نوشته شده در ساعت 00:14 توسط tanha
● خيلی جالبه ؛ من از بيست و دوی بهمن تا حالا همه اش داشتم به اين لغت " جرثومه " فکر می کردم و می خواستم درباره اش بنويسم که وقت نمی شد ؛ می خواستم بگم که عمر اين لغت سراومده - که انگار نيومده ! - وقتی بچه بوديم خيلی کلمه ها مثل اين را می شنيديم و انقدر شنيده بوديم که ديگه برامون عادی شده بودند و به معنيشون کمتر فکر می کرديم ؛ اما حالا خيلی به اين فکر می کنم که واقعاً جرثومه يعنی چی ؟!
........................................................................................الان نگاه کردم : جرثومه يعنی اصل ، ريشه ، خاک دور ريشه درخت ، خانه مورچه (!) ، به معنی ميکروب هم می گويند !!! جمعش هم ميشه "جراثيم" ؛ ... چطوره يک مدتی برای تنوع هم که شده جمعش را به کار ببريم ؟! ... هر کی با من مخالفت کنه دخلش اومده ، ای جراثيم ، ای هپلی های فساد ! ای ميکروبها ! □ نوشته شده در ساعت 00:13 توسط tanha Wednesday, May 15, 2002
● خانومها ، آقايون ، سر جدتون اين ليست وبلاگهای فارسی را يک جوری يک جايی گوشه وبلاگتون بچپونيد که آدم مثل دخمه نيفته توی وبلاگتون ، نه راه پيش داشته باشه نه راه پس !
........................................................................................ما مخلصتون هم هستيم . □ نوشته شده در ساعت 15:35 توسط tanha Tuesday, May 14, 2002
● يک چيز ديگه در مورد بانک بگم : دقت کردين توی اين بانکها ، عين صدام يزيد کافر و ملت مسلمان عراق ، هر کاری رئيسه بکنه ، کارمندها هم می کنند ؟! مثلاً تو اين بانک امروزی رئيسشون سبيلو بود ، تمام کارمندها هم سبيله رو گذاشته بودند ! يک بانک ديگه رفتم همه شون ريش کثيف داشتند با پيراهن مشکی. خلاصه يه جوريه که انگار همه از يک کارخونه در اومده اند !
□ نوشته شده در ساعت 20:40 توسط tanha
● من هميشه فکر می کردم رئيس بانک بايد خيلی آدم محترم و متشخصی باشد ؛ ... اه ، اه ، اه ... حالم از مردهايی که تا يک خانوم می بينند ، آب از لب و لوچه شون راه می افته به هم می خوره ! منظورم خانومه ها ! ... فکرش را بکنيد کارمند آدم برگرده بگه " هر وقت اين خانومه مياد اين جا ، اين حواسش پرت ميشه ! "
........................................................................................مردک حتماً زن و بچه هم داره ! نيم ساعت ايستادم تا لاس زدن آقا تموم بشه ، يک امضا پای نامه ام بيندازند ! حالا صبر کردنش به جهنم ، اين که نمی دونستم چه قيافه ای بايد به خودم بگيرم دردسر بود ! بخندم ؟ ( بگريم ؟ ) ، اخم کنم ؟ سرمو بيندازم پايين ؟ فيلم سوپر اسلامی تماشا کنم ؟! چه خاکی تو سرم بکنم ؟! ... البته خانومه خيلی هم خانوم نبودها ! از اونا بود که با لاس زدن کارشو راه می انداخت ! لاس درست حسابی هم نمی زد که لا اقل يه فيضی ببريم !!! برداشته هر چی منگنه و دفتر دستک رو ميز بود رو شوخی شوخی مثلاً پرت ميکنه طرف آقاهه که فلان قدر پول بريزه به حسابش يا بهش وام بده يا چه می دونم چه کوفت و زهرمار ديگه ای ! يارو هم خوش خوشانش شده بود سی جور ! يکی نيست بگه بچه لاس زدن مردم آخه به تو چه ربطی داره ؟! ... اما خداييش ضايع بود ديگه ! تازه بقيه کارمندها که گناه نکرده اند ، شايد اونا هم دلشون خواست ! ... وای خدا کنه آقاهه وبلاگ نداشته باشه ! وگرنه دفعه ديگه حقوق بی حقوق ! □ نوشته شده در ساعت 20:20 توسط tanha Monday, May 13, 2002
● آخ مردم از کنجکاوی که ببينم تو اين وبلاگهای زمينه سياه چی نوشته است ! مخصوصاً اونايی که با select کردن هم کامل سفيد نميشن ؛ چه جوری می خونيدشون شما ؟! کور شدم به خدا ، هر کی خوند واسه من هم تعريف کنه !!!
□ نوشته شده در ساعت 22:18 توسط tanha
● ... تن به تاريکی نده
........................................................................................برای خودت بمون توی دنيا پره از ديوای نامهربون ... □ نوشته شده در ساعت 22:14 توسط tanha Sunday, May 12, 2002
● ما بالاخره نفهميديم امروز روز مادره ؟! بيست و پنج آذر روز مادره ؟! تولد حضرت فاطمه ( بيست جمادی الثانی ) روز مادره ؟! ... بيچاره مامان ما اين وسط شده همه کاره هيچ کاره ! ما نمی دونيم کدومش را بهش تبريک بگيم ، هيچ کدوم را نميگيم !!!
□ نوشته شده در ساعت 22:42 توسط tanha
● چرا من فکر می کردم تو وزارت امور خارجه همه بايد ترتميز و مرتب و شيش تيغه باشند؟!!! با کت شلوارهای توسی خوش دوخت و پيراهنهای سفيد يقه آخوندی ، حد اکثر با يک ريش بلند اصلاح شده تميز فلفل نمکی ! ( اين که قيافه آقای وزير است ! احتمالاً انتظار داشته ام همه شکل آقای وزير باشند ! )
... اون جا هم مثل بقيه وزارتخونه ها بود : يک عالمه ريش و يک عالمه پيراهن مشکی ... اما يک حسنی که داشت اين بود که کارم پنج دقيقه هم طول نکشيد ؛ يک مهر و يک امضا ... سه سوت ؛ اين تو هر اداره ای می تواند چندين ساعت طول بکشد ! دمشون گرم. □ نوشته شده در ساعت 15:29 توسط tanha
● کدوم ديوونه ای تا اين وقت شب بيدار می مونه وقتی فردا بايد زود بيدارشه و هنوز موهاشو هم خشک نکرده است ؟!!!
( ساعت اين پايين را نبينيد ، ساعت يک ربع به چهار صبح است !!! ) □ نوشته شده در ساعت 03:28 توسط tanha
● داستان نمايشگاه
........................................................................................سال اول - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران دو ماه بيشتر از شروع دوستيشون نمی گذرد . پسر : سنگ تمام می گذارد ؛ پا به پای دختر ، تمام غرفه ها را می گردد ؛ از کودک و نوجوان تا پيرمرد و جوان ! دختر : خر کيف می شود ؛ قند تو دلش آب می کنند ، با خودش ميگه خيلی چيزها رو بی خيال ، عشق کيلو چنده ؟! ... صفا رو عشق است. سال دوم - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران احتمالاً مثل سال اول است ، فقط کمی کم رنگ و لعاب تر ! طوفان می شود ، وسط طوفان پسر از دختر عکس می گيره ؛ عکسها را که چاپ می کنند ، کلی می خندند ، تو اون هير و وير طوفان ، به جای دختر ، يک خانم غريبه ژست گرفته است ! سال سوم - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران دختر در قرنطينه به سر می برد ، امسال از نمايشگاه و کتاب خبری نيست ؛ هر چی هست عتاب است و خطاب . اسارت ! سال چهارم - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران پسر هنوز همراه خوبی است ؛ فقط نمی گذارد دختر يک کتاب چهارده هزار تومنی را بخرد ؛ وقتشان کم است ، بايد به موقع برگردند ؛ خريد نيمه کاره می ماند . فردا پسر تنها ميره ، کتابی را که دختر انتخاب کرده است می خره و بر می گرده. سال پنجم - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران دختر با هزار ترفند دوستهای خودش را دست به سر می کند تا فقط با پسر برود ! ميگه اونها می خواهند جايی بروند که سرشون گرم بشه ، براشون فرقی نمی کند : نمايشگاه کتاب يا مرکز خريد گلستان ! می خواهد با خيال راحت کتابها را ببينه و محدود نشه. به دوستهايش قول ميده کتابهايی را که می خواهند ، براشون بخره. بيشتر وقتشان به خريد سفارشهای اين و آن می گذرد ، اما دختر راضی است ؛ روزهای اول نمايشگاه است و هر کتابی را که می خواهد ، پيدا می کند ؛ از سری کامل هری پاتر تا فيزيولوژی دکتر فلانی و هزار و پانصد دستور غذايی و ديکشنری فرانسه به فارسی. برای اين که پسر کمتر غر بزند ، کلی هم باج می دهد : يک ساعت دم غرفه مخصوص دکتر شريعتی می ايستد و کلی نوار می خرند. دوره چهار جلدی سيمون دو بوار ، گران است ؛ تک فروشی هم ندارد ؛ به جاش يک دوره مثنوی می خرند. پسر خسته شده است . يک گوشه می نشينند ، دختر با دوغش حال می کند ، پسر با نوشابه اش . سال ششم - نمايشگاه بين المللی کتاب تهران آخرين روز نمايشگاه است ؛ پسر از همان اول کار غر می زند ؛ دختر خودخوری می کنه و چيزی نميگه ! اميدوار است روزشان زهرمار نشه ! پارکينگ شلوغ است ؛ پسر اشتباه کرده است ، اما دختر فقط تو دلش غر می زنه ؛ حتی جرأت ندارد سؤال کند ! تو يک ساعتی که دنبال جای پارک می گردند بالاخره دعوا ميشه ! هر قدر سعی می کند خونسرد باشد ، پسر بيشتر اذيت می کند ؛ مثل هميشه تا حسابی از کوره در نره ، پسر کوتاه نمياد ! حالا پسر وانمود می کنه که هيچ اتفاقی نيفتاده است و اون نبوده است که يک لحظه پيش ، دختر را عصبانی کرده است ؛ از همکاری هميشگی هيچ خبری نيست ! بانک خانمها و آقايان مثل سالهای قبل ، جداست ! اين هم از عجايب نمايشگاه است ! هر چی کتاب خارجی اسم می برد ، تمام شده است ؛ دختر عصبانی است از اين که زودتر نيامده اند ؛ حتی کتابی که تا ديروز بوده است ، ديگر نيست ! نمونه ها هم فروش رفته اند ؛ دختر از روی ليستش دو تا کد می خواند ، بدون اين که کتابها را ديده باشد ، می خردشان ! از روی اسمشان اميدوار است به دردش بخورند. می خواهد زودتر بره انبار و کتابهاش رو ببيند ، اما پسر نمی گذارد ! سنگينی کتابها رو بهانه می کند ! ... پسر گاهی با دوستهاش تلفنی حرف ميزنه ؛ دختر به اين فکر ميکنه که پسر چقدر خوب دوستهاش رو انتخاب کرده است ! همه شان عقيده دارند که نمايشگاه و کتاب مفت نمی ارزه ! ... دختر ديگه علنی باج می دهد ، هی خدا خدا می کنه غرفه نوارهای شريعتی را پيدا کنند ، شايد پسر کمتر اذيتش کند. با اين که دلش لک زده است برای ديدن کتاب ، اما نيم ساعت - شايد هم بيشتر - تو قسمت فروش سی - دی پرسه می زنند ! چند تا سی- دی آشغال و غير آشغال هم می خرند ، هر چی که پسر می خواد ! ... دختر يک ليست کوچولو داره از کتابهايی که می خواسته است پيدا کند . تو سالن ناشرهای داخلی دختر له له می زند واسه ديدن کتابها ؛ هنوز مزه کتابهايی که تو نمايشگاه سال اول خريده است ، زير دندونشه ! پسر صاف می بردش دم غرفه های توی ليست ! دختر با خودش فکر می کنه اين ديگه چه جور نمايشگاه اومدنيه ! اگه می خواستم صاف برم سر اصل مطلب که می رفتم از شهرزاد تو ظفر کتابهای ليستم را می خريدم ! لا اقل اون جوری چند تا کتاب هم ديد می زدم ! ... جرأت نداره حرف بزنه ! حتی نميتونه بگه برادر من ، اون کيسه ای را که گذاشتی تو کوله ات ، بده به من ، دسته های اين کيسه پرپرکی پاره شده است ! ... " اون کتابها رو اون جوری نگير دستت ، بده به من ، هر کی رد ميشه يک چيزی ميگه " !!! ديگه دختر جوش مياره : گور پدر هر کی که هر چی ميگه ! دلم ميخواد کتابامو بزنم زير بغلم ! به هيچ کس هم ربطی نداره... دوره چهار جلدی سيمون دو بوار ، هنوز هم گران است ؛ هنوز هم تکفروشی ندارند ! دختر فکر می کند اگر هر سال يک جلدش را می خريد ، ... . می خواهد به خريدنش فکر کند که پسر فرصت نميدهد ؛ قيمت را که می شنوه ، با خشونت دور ميشه ! پسر چشم دردش را بهانه کرده است ، دعوا اوج می گيرد ، پسر ميره هلال احمر چشمش را معاينه کنند ، دختر بغض ميکنه و ميشينه زير آفتاب داغ ! روبروش يک دختر و پسر نشسته اند ، دارند عشق دنيا را می کنند ؛ دختر تو دلش لعنت می فرسته به ... خودش ، و زمين و زمان ! باز پسر برمی گردد ، انگار نه انگار که دعوايی در کار بوده است ؛ تو سالن مطبوعات سنگ تمام می گذارد ؛ دختر تو دلش ميگه کاش اين وقت را برای ناشران داخلی می گذاشتيم ؛ حوصله دعوا ندارد ، حرف نمی زند. کنار غرفه "يالثارات" ، دختر هوس می کنه يک دونه بخره ؛ پسر پنجاه تومنی را به مرد ريشو می دهد ، مرد تشکر می کند ، پسر که روزنامه ( هفته نامه ) را برمی دارد ، مرد جا می خورد ! ... نگو که اينها فقط پول جمع می کنند ! مثلاً ملت پول هفته نامه را می دهند ، اما برش نمی دارند که کمک کرده باشند ! از سالن مطبوعات که بيرون ميان ، دختر پيشنهاد ميکنه يک چيزی بخورند و حالا که پسر قراره سر کار نره بعدش برای خريد کتاب برن. فکر ميکنه شايد اگر چيزی بخورند ، يک کم خوش اخلاق تر بشوند ! ... تا نيمه راه که ميرن ، باز پسر چشم دردش را بهانه می کند ؛ برمی گردند ! ... همين که از محدوده نمايشگاه دور ميشن باز پسر خوش اخلاق ميشه ! شروع ميکنه به قربون صدقه رفتن ! دختر عصبانيه ، با خودش فکر ميکنه چطور ميتونه انقدر خونسرد باشه ؟! ... ناهار را " در ب در" می خورند و پسر با اين که گاهی يک ناله ای ميکنه ، اما يادش ميره که چشم درد اينجا و نمايشگاه نمی شناسه ! ... دختر عصبانيه ، افسرده است ، چشم ديدن پسر را ندارد ! اين عصبانيت ، اين افسردگی ، اين نفرت ، بيست و چهار ساعت طول می کشد ؛ فقط بيست و چهار ساعت ؟! □ نوشته شده در ساعت 00:01 توسط tanha Friday, May 10, 2002
● بعضی چيزها تاريخشان می گذرد ، اون وقت بايد انداختشون دور و يک دونه نوش رو خريد ! مثل :
پاکت شير توی يخچال و ... عشق ! □ نوشته شده در ساعت 23:07 توسط tanha
● دلم می خواهد تی شرت زردش را پوشيده باشد با پيراهن سرمه ای ... نپوشيده است ! بوی نينا ريچی که از روسری من بلند است ، نمی گذارد بفهمم خودش را با اون اسپری بدبويی که دوست ندارم خفه کرده است يا نه ! موهاش به هم ريخته است ، نميگم چقدر !
........................................................................................... صدای راديوی لعنتی با گزارش ليگ برترش ! من هم بدم نمياد تو يک جای شلوغ بنشينم و بازی قرمز و آبی را تماشا بکنم ؛ مخصوصاً اگر از اون صحنه های اکشن مشت زنی هم داشته باشد ! ... گزارشگر با سواد راديو فرياد می زند : " کرنل ، کرنل " !!! يعنی هيچ کس پيدا نشده است که تلفظ درست اين کلمه را به اين آقا ياد بدهد ؟! من اگر رئيسش بودم اخراجش می کردم ! البته بعد از اين که تلاشم در جهت باسواد کردنش بی نتيجه می موند ! چنان با آب و تاب از داور پرتغالی حرف می زند که دهن آدم آب می افته : عجب داور خوش رنگ و خوشمزه ای ! هنوز از در نمايشگاه تو نرفته ايم که تلفن زنگ می زند . در اين چند روز همه اش منتظر بودم حميد زنگ بزند و خبر آتش بسشان را بدهد ؛ حميد است ، با خبر طلاق ! تا به نمايشگاه برسه ما سالن کتابهای خارجی را می بينيم . "رام" اصرار می کند که تعطيل شده است ؛ نشده است ، اما قبول می کنم ! از نمايشگاه می رويم ؛ خروجی خانمها و آقايون را جدا کرده اند ، موقع خروج از سالن کيفها را می گردند ! قشنگ نيست ، اصلاً قشنگ نيست ! احساس تحقير آميز جهان سومی بودن ، وقتی در حضور چند تا خارجی هم باشد ، بدجوری گلوی آدم را می گيرد ! حميد می رسد : با ته ريش چند روزه ، با دانه های ريشی که تک و توک سفيد شده ، با موهايی که کمی ريخته ! حس می کنم روحش درد می کند ! نمی خواهد نشان بدهد ! ... تو پارک سعادت آباد قدم می زنيم و يک کمی حرف. من دو تا سی- دی کرايه می کنم و ميرم خونه. حميد و " رام " ميرن که تنها باشند. ( تنها که منم ! ) □ نوشته شده در ساعت 00:18 توسط tanha Thursday, May 09, 2002
● خودخواه باشم يا فداکار ؟! هنوز نمی دانم ! تا چه پيش آيد ! ... صدای بوق : دودورو دو دو دو ... و بوی کتاب ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:17 توسط tanha Wednesday, May 08, 2002
● آقا عجب حسی دارم من ! نشد اسم يکی را بيارم ، فوری جلوم ظاهر نشه !!! يک فاميل خيلی دور داريم که نميدونم چرا امروز بعد از ظهر الکی به يادشون بودم ؛ الان رفته ام پايين می بينم کارت عروسی پسرشان را از زير در انداخته اند تو ! ... يا ديروز قبل از کلاس گفتم خوبه حالا برم ببينم فلانی معلممون شده ! رفتم کلاس ديدم ای بابا ، خودشه ! ... از همه عجيب تر اين که پس پريروزها حرف آقای ارشدی را زدم ؛ امروز - بعد از سه چهار سال - سر دولت ديدمش که از تاکسی پياده شد !!! مثل هميشه ترو تميز و خوش لباس ، با يک پوشه توی دستش ... شاااخ !
حالا فکر نکنيد اينها رو ميگم که از حس خودم تعريف کرده باشم ؛ نه بابا ، من فقط برام عجيبه که دليل اين اتفاقها چی ميتونه باشه ؟!!! اون حسه که دست خودم نيست که بخوام پزش را بدهم ! □ نوشته شده در ساعت 22:59 توسط tanha
● بعضی وقتها اسم يک کتاب می تواند نجات دهنده باشد ! آن کتابی که دوای سردرد من است ، فکر می کنم از " ژان پل سارتر " باشه ، اگر اشتباه نکرده باشم ! ... دو روز است که دارم سردرد ميکشم ، کاش اسم اين کتاب به دادم برسد !!!
□ نوشته شده در ساعت 21:21 توسط tanha
● ما تا به حال فکر می کرديم مأمورين شريف نيروی انتظامی همون آقا مهربونهايی هستند که " رام " بيچاره را به جرم همراهی با من آنطور زير مشت و لگد گرفتند و چنان کتک زدند که انگار با قاتل پدرشان طرف هستند ! ... خوب شد اين سريال " خط قرمز " را ديديم و فهميديم چه پليس رئوف و مهربانی داريم ! حتی بچه های فراری قاچاقچی آدمکش را هم که می گيرد ، می نشيند دلسوزتر از پدرشان ، نصيحتشان می کند که دلبندم ، بگو دوستات کجان ؛ می خواهيم نازشون کنيم ! ما که از اين به بعد از خيابون هم بخواهيم رد بشيم ، ميريم از آقا پليسه کمک می خواهيم !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 21:19 توسط tanha Tuesday, May 07, 2002
● آخ جون ! ... دوستم اومده همسايه مون شده ، هيجان زده ام ؛ می خوام زودتر برم پيشش ، حواسم به وبلاگم نيست ! کلی هم حرف تايپ نشده مونده رو دستم !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 13:56 توسط tanha Monday, May 06, 2002
● می دونين الان که اين يادداشت پايينی را خواندم ، چقدر احساس کردم که دلم برای نامه های يک ديوونه ديگه تنگ شده است ؟!
□ نوشته شده در ساعت 02:17 توسط tanha
● يادداشتهای يک روز بارانی :
........................................................................................( اينها را امروز در دفتر يادداشتم پيدا کردم ، مال يک ديوونه است ! ) دارم پرواز می کنم از حس خوشبختی باران ! امروز هيچ چيز نمی تواند جلوی لبخند زدنم را بگيرد ؛ تنها هستم ، اما تمام طول راه لبخند می زنم ؛ بگذار فکر کنند ديوانه است ، بگذار بفهمند که ديوانه است ، من نمی توانم جلوی اين لبخند مسخره را بگيرم ! نمی خواهم بگيرم ، امروز اخم نمی کنم ؛ به هيچ قيمتی ، امروز اخم نمی کنم. هيچ چيز جلوی لبخند زدنم را نمی گيرد ، هيچ چيز ؟! ... هيچ چيز تا اولين چهارراه ، تا اولين چراغ قرمز ، همان جايی که پسرک با دود قوطی اسفندش ايستاده است ، زير شر شر باران ! ... درست است که ديوانه ها دوست دارند ، آرزو دارند ، زير باران آنقدر قدم بزنند که از فرق سر تا نوک پايشان خيس خيس بشود ، درست است که ديوانه ها وقتی می بينند يک آدمی در روز بارانی چتر دستش گرفته است ، طوری نگاهش می کنند که انگار ديوانه ديده اند ! اما اين بچه ؟! اين که ديوانه نيست ! اين که عاشق نيست ؛ اينجا چه کار می کند زير باران ؟! چند تا ديوانه مگر پيدا می شوند در اين روز بارانی ، که حاضر بشوند يک لحظه شيشه ماشين گرم و نرمشان را پايين بکشند و لبخند بزنند ؟! می گذرد ، می گذرم ، باز باران پاک می کند رنگ غم را . ديوانه ها زود فراموش می کنند ، شايد برای همين است که بيشتر می خندند ، شايد برای همين است که زير باران مثل ديوانه ها لبخند می زنند ، شايد ... شايد برای همين است که چشمهای پاتروليه دارد از کاسه درمی آيد ، ديوانه نديده حتماً ، ديوانه نديده ! ... آنقدر در جادوی راه باران زده اسيرم ، که به رسيدن فکر نمی کنم ؛ اصلاً به تنها چيزی که فکر نمی کنم همين رسيدن است ! نميدانم چرا دوست ندارم به آنها ... معلم بگويم ، معلم خوب بود ، مهربان بود ، دلسوز بود ، مقدس بود ؛ حتی اگر مثل آن کسی که خيلی دوستش دارم ، کسی لبخندش را نمی ديد و وقتی يک بار خنديد ، خبر لبخند زدنش مثل بمب در کل مدرسه صدا کرد ؛ حتی اگر مثل خانم مهران ، سر شاگردش را با سيم دفتر پاره می کرد ؛ حتی اگر مثل خانم طوفان ، هر روز بداخلاقی می کرد ؛ حتی حتی حتی اگر مثل آقای ارشدی ظاهر سازی می کرد يا مثل آقای ... ، هيزی !!! باز هم معلم بود. اما اين جا ، ... نمی توانم قبول کنم معلم باشد کسی که با افتخار ميگويد " دخترک زياد می دانست ، کاری کردم که ترم پايين بنشيند " و يا " دختر فلان رئيس جمهور ، منفور بود ، آنقدر اذيتش کرديم تا ناچار شد معلم خصوصی بگيرد " ، ... من نمی توانم ، شما اگر می توانيد ، بگوييد ؛ اگر هم نه که به من کمک کنيد تا بدانم چه بايد بگويم به جای معلم . ... می رسم ، وقتی همه در خيابانند ، پس کلاس نمره پخش کنی تمام شده است ، حتماً يکی هست که نمره من را بداند ؟! ... نمی دانند ؟! خوب بی خيال ، گذشت ديگر ؛ اما هانيه اصرار می کند که بروم به دفتر و نمره ام را بپرسم ؛ پشت سرم می ايستد و نمی توانم از زير اين کار در بروم ؛ با اين که طرفم را می شناسم و می دانم که برخورد خوبی نخواهد کرد ، به اصرار هانيه می روم ؛ در حالی که جلوی اين خنده بد مصب (!) را نمی توانم بگيرم ! از همه بدتر اين که انگار مغزم خالی از کلمه است ! هيچ توضيحی برای نيامدنم ، يا دير آمدنم ندارم ! توی دلم دارم ، اما کلمه ها گم شده اند ، وقتی می پرسد فقط شانه بالا می اندازم ، خنده مسخره هم که ادامه دارد ! ... فکر نمی کردم اصلاً جوابم را بدهد ؛ گفتم ميروم که بتوانم به هانيه بگويم رفته ام ؛ اما بر خلاف انتظارم جواب ميدهد ، بيرون هم می آيد ، نمره ها را هم می آورد، ديگر دارم آماده ميشوم که از اين به بعد بگويم " با اين که بيست روز عذابمان داد اما روز آخر لطف کرد " ، اما همه چيز تغيير می کند ، نمی دانم شايد خنده بارانی مسخره من لجش را در می آورد ، شروع ميکند به غر و غر کردن و امر ونهی ، مگر حق دارد ؟! اصلاً وظيفه اش است که نمره ام را به من بدهد ، کدام لطف ؟! به او هيچ ربطی ندارد که من دير رفته ام ، می تواند به عنوان آخرين غيبتم حسابش کند ! خوشم نمی آيد هر کس و نا کسی به من درس اخلاق بدهد ؛ باز ياد دو تا " رايتينگی " می افتم که هفته ای دو شب تا صبح بيداری کشيدم و نوشتمشان ، و خانم هر بار برای تنبلی خودش بهانه ای پيدا کرد و نگرفتشان ؛ فکر می کنم چند نمره را با اين کار از دست داده ام ؟! داغ فهميدن درست و غلط هايی که به دلم مانده ، هيچ ! ... انگار بعضی وقتها مست ميشوم ، مثل وقتهايی که شب وبلاگ می نويسم و صبح مات می مانم که اين چرنديات کار من است ؟!!! مثل وقتی که حواسم نيست پشت سرم ايستاده است و خطاب به هانيه ادايش را در می آورم !!! حتماً شنيده است و با خودش گفته است کاش جوابش را نداده بودم ؛ حتماً شنيده است و با خودش گفته است کاش اين يکی را هم مثل سه چهارم بقيه کلاس fail کرده بودم ! حتماً شنيده است و با خودش گفته است دفعه ديگر بيشتر پدرشان را در می آورم ! ... شايد اگر من هم خيلی زود نمی فهميدم که در بعضی کلاسها بايد شاگرد بدی بود تا نمره گرفت ، حالا fail شده بودم ! اما من فهميدم ؛ همان روزی که گفت " بعضيهاتون فکر می کنيد خيلی بلديد" ، من خفه شدم و ديگر جواب سؤالها را ندادم تا فکر نکرده باشم که خيلی بلدم ؛ همان روزی که گفت "ديکشنريتو ببر خونه تون استفاده کن" ، فهميدم که اين کلاس جای ياد گرفتن نيست ، در کلاس اين آدم بايد نشست و برای رسيدن زنگ لحظه شماری کرد ، همين و بس ! ... چطور ممکن است هانيه fail شده باشد ؟! ... پس ميشود گريه کرد ؛ در روز بارانی هم ميشود گريه کرد ... خنده لعنتی ! آخر من با بغض هانيه چه کار کنم ؟! □ نوشته شده در ساعت 01:00 توسط tanha Sunday, May 05, 2002
● توقيف ايران و بنيان - چشم شور يا حس ششم قوی ؟!
........................................................................................اگه امروز يک نفر توی ماشين در حال خواندن ايران و بنيان باشد و بعد با خودش بگه اين ايران خيلی روزنامه خوبيه ها ، چقدر صفحه داره و از اين حرفها ، و بعد در ادامه همان تئوری توطئه که ديشب تا صبح خوابش را ديده است ( به علت خواندن فرم نطرخواهی هودر هی خواب ديده که هودر جاسوس است و ... و همين هم باعث شده که صبح نخواد بره به همان کلاس کذايی ) ، بگه اين بنيان هم يک چيزيه تو همون مايه های توطئه ، وگرنه تا حالا کجا بود و چرا نمی بندنش و اين حرفها ... و بعد همان شب هردوتای اين روزنامه ها را توقيف کرده باشند ، اون آدم : چشمهاش شوره ؟ حس ششم قويی داره ؟ يک خرافاتی احمق است ؟ و يا اينکه هيچکدام ؟!!! جواب - گزينه جيم صحيح است ! □ نوشته شده در ساعت 00:32 توسط tanha Saturday, May 04, 2002
● بابا بعضی از اين ...ها هم واقعاً آخرشند !!! با عرض معذرت از همه خواننده های عزيزم ، ديگه امشب تحملم تموم شده است و می خواهم هر چی که از دهنم در مياد بار اين دختره ... بکنم ! بيست روز تمام بود که از دست اين دختره ، اعصاب نداشتم ؛ هی نوشتم ، هی ريختم دور ، گفتم بابا بی خيال ، می گذره ! اما ديگه امشب جوش آورده ام ، می خواهم يک ذره تخليه حرارتی انجام بدهم ! ... آخه اينها هم فکر می کنند شق القمر کرده اند ، اون موقعی که همه درس می خواندند اينها ... ، حالا شده اند ... ، تلافی تنبلی دوران مدرسه شون را سر شاگردهای بدبخت دکتر ، مهندسشون در می يارن ! ... ليست دستشه ها ، داره نمره من و می بينه جلوی چشمهای ... ، اون وقت ميگه چون دير اومدی نمره ات را بهت نميگم ، همين که گفتم پاس شدی کلی لطف کرده ام ! نه ، الاغ نيست اين آدم ؟! آخه جوجه ، اين رشته ای را که تو ... ! حالا تو واسه من ... ميای ؟! ... ميگم اينها آخرشند ! با يکی ديگه شون هميشه بحث داشتيم سر اين که علم بهتر است يا ثروت ؛ اون هميشه می گفت ثروت ، يک روز گفت فلان کس چشم پزشکه ، يک عمل ليزيک می کنه سه سوت ، نمی دونم چقدر هزار تومن می پره توی جيبش ؛ بهش گفتم ديديد ، حالا علم بهتر است يا ثروت ؟! ... می دونين چی جواب داد ؟! گفت نه ، مثلا علم من که اين قدر درآمد نداره !!! ... آقا ما رو ميگی ، گفتيم بعله ، شما راست ميگين ! آخه بابا يک ليسانس ... از دانشگاه ... هم اسمش علم است ؟! ... بيايند ببينند اين مامان بابای من که ديگه انقدر خجالت نکشند که دخترشون بيسواد است ! بابا ما لااقل مه ان دسيم !
........................................................................................خوب من هرچی می خواستم بگم تو "ورد پد" تايپ کردم ؛ اين جا نمی گذارمش ، چون اولاً کار درستی نيست و درثانی بعضيها ممکنه فکر کنند که منظور من بعضيهای ديگه هستند ؛ اگر ديديد خيلی علاقه داريد بدانيد من چه جوری به کسی فحش می دهم ، يک ايميل بزنيد ، متن فحشنامه ام را سه سوت براتون می فرستم !!! ... ديگه لازم نيست زحمت بکشيد و ايميل بزنيد ، من تقريباً همه اش را اين جا گذاشتم ، ديگه چيزی باقی موند که من نگفته باشم ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط tanha Friday, May 03, 2002
● يک دعای صد در صد خودخواهانه :
ولی خدا کنه طلاق نگيرند ، آخه اين تنها دوست "رام" است که من هم از خودش حال می کنم ، هم از زنش ! □ نوشته شده در ساعت 23:58 توسط tanha
● ميگم اين مهريه اونقدرها هم که ما فکر می کنيم بی خاصيت نيست ها ! " رام " ميگه حميد می ترسه از اين که زنش مهريه اش را به اجرا بگذارد ، برای همين هم مجبور شده است به طلاق توافقی رضايت بدهد ! يعنی با وجود اين که دلش نمی خواهد زنش را طلاق بدهد ، از ترس مهريه با تقاضای طلاق زنش موافقت کرده است ! ... اما اشکال کار اين جاست که بيشتر مردهای ايرانی مثل حميد نيستند !
دو تا پايش را در يک کفش کرده است و طلاق می خواهد ؛ می گويد دوستت دارم ، اما ديگه نمی خواهم با تو زندگی کنم ! ... تازه قضيه يک کمی هم اتللويی شده است !!! در جيب حميد خان دستمال رژلبی پيدا کرده اند ! حميد می گويد کار مادر زنم است ، می خواسته من را بدنام کند ! از روز اول هم گفته بوده است که طلاق دخترم را می گيرم ، اما حالا می گويد شوخی می کردم ! ( خوب شايد هم واقعاً شوخی می کرده بيچاره ! ) تازه فقط که اين نيست ! بدتر از اينها هم می گويند ! مثلاً ؟! هيچی ، ميگن مادر زن جان خودش به شغل شريف اشتغال داره و حالا که پير شده می خواهد از دخترش استفاده کند !!! ( يعنی ممکنه اينطور باشه ؟!!! خوب چرا دختر خودش ؟ اين همه دختر ، ريخته تو خيابون ! ) ... البته فکر نکنيد اينها تهمتهای دم طلاق است ها ! وقتی داشتند ازدواج می کردند هم اين زمزمه ها پشت سر مادر زن جان بود. آهان ، يک چيز ديگه که من دندونام ريخت وقتی شنيدم : حميد تو لباس زنش ، "جادو" پيدا کرده است !!! امروز هم جادو را برداشته است برده نمی دونم کجا که باطلش کند !!! ... عمق اعتقاد را می بينيد ؟! يکی جادو می کند ، يکی هم دنبال باطل کردنش ميره ! □ نوشته شده در ساعت 23:51 توسط tanha
● من نمی دونم ملت تازگيها چه اصراری دارند که ازدواج بکنند ، بعد هم طلاق بگيرند بروند پی کارشون ! وقتی دارند ازدواج می کنند ، مشخص است که نمی توانند با هم زندگی بکنند ؛ اما انگار فقط خودشون دو تا هستند که نمی توانند اين را بفهمند ! ( خودم از همه بدترم ها ! )
........................................................................................اين هم از حميد ! دو سال نشده که ازدواج کرده ؛ فردا هم دارند می روند محضرطلاق توافقی بگيرند ! حالا اگه با عشق و عاشقی هم ازدواج کرده بود ، آدم دلش نمی سوخت ؛ قضيه خواستگاری و اين حرفها بود . حالا ببينيد کی دارم ميگم ، پس فرداست که مهران خان و بانو هم روانه محضر بشوند ! ( حالا اگر خدای نکرده اين اتفاق افتاد نيندازيد تقصير من ! من فقط پيشگويی کردم ، به من چه اگه واقعاً اين طوری شد ! ) مهران برادر دوستم است که در يک اقدام ضربتی حماقت آميز ، تصميم گرفت ازدواج بکند ! سربازی : نرفته است ؛ درس : در نيمه راه مهندسی مکانيک ، هوس کار کردن به سرش زده است و بی خيال درس و اين حرفها شده است ! کار : ای ، يک کارهايی داره می کنه ؛ با يک آدم بی شرف که "رام " يک ماه و نيم برايش کار کرده بود ، آخر سر يک صورت حساب درست کرد ، نه تنها يک قرون دستمزد نداد ، طلبکار هم شد ! يعنی اين که پا در هوا ست ؛ طرف امروز تصميم بگيره ميتونه اخراجش بکنه ، حالا هم اگه نگهش داشته است ، کلی براش استفاده داره ! ... اون وقت با اين وضعيت يک دفعه وسط دختر بازی به سرش زده است زن بگيرد ! من نمی دانم خانواده دختره چطور قبول کردند و اون طور با ميل و رغبت دخترشون رو به اين پسر دادند ! ... حالا هم دو روز خونه مادر شوهرند ، دو روز خونه مادر زن ؛ يک هفته در ميون هم يا با همديگه دعوا دارند يا با مادرهای همديگه ! ... اصلاً اگه دست من بود ، ازدواج را ممنوع می کردم ، می گفتم بريد همين جوری دوست دختر - دوست پسری ، با هم حال کنيد !!! □ نوشته شده در ساعت 23:17 توسط tanha Thursday, May 02, 2002
● آی حرص می خورم وقتی يک مطلبی را نوشته ام و از دستم می پرد ، برای اين که با نوشتن کاملاً از ذهنم بيرون ريخته است و دوباره پيدا کردنش کار حضرت فيل است ! ... امروز اين اتفاق افتاد ، مجبور شدم با عجله مطلبم را "سيو" بکنم و نمی دانم چه اشتباهی کردم که وقتی برگشتم اثری از اون دو تا پاراگراف کذايی نبود !
از صبح هم دارم حرص می خوردم که اين اتفاق افتاده است و با اون دو تا سوژه لج کرده ام ، دستم نمی رود که دوباره تايپشان بکنم ! □ نوشته شده در ساعت 21:37 توسط tanha
● يک خبر مهم ، يک خبر مهم ، يک خبر مهم : اينجا را ديديد ؟! من به خاطر همين يک مورد هم که شده است ، از ته دل آرزو کردم که کاش می تونستم برم ! ... جدی ميگم به خدا.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 08:39 توسط tanha Wednesday, May 01, 2002
● دنده عقب ، عقب ، عقب ... تا ميرسه جلو پای دختره . دختر از خيابون رد ميشه ؛ پسرها اسمش را می گذارند " طبيعی کاری " ! صبر می کند تا ملت دور شوند ، بعد راه ميفته !!!
□ نوشته شده در ساعت 17:01 توسط tanha
● اگه شما هم با ترس و لرز نشسته بوديد اينجا ، نگران بوديد که هر لحظه يکی سر برسه ، اون هم يک يکی ای که قراره کامپيوتر را ببره و خودش هم کليد داره ، پس منتظر نميشه تا شما صفحه وبلاگتونو ببنديد و بعد بياد ، ... مثل من سوژه های ناب بزرگراهيتون پرپر می شد می رفت پی کارش !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 15:30 توسط tanha
|