ديوانه تر


Saturday, November 30, 2002

لينکمو بده ، لينکتو بگير ، قهر !!! (:



........................................................................................

Friday, November 29, 2002

اون همه بارون ، اون همه پاييز ، اون همه قشنگی .... نمی خواستم حرومش کنه ! ... با صدای بوق ، با صدای غر زدن به راننده های دور و بر ، با صدای گاز دادنهای وحشيانه ...

اون هم تو روزی که ميشه عاشق شد !
ميشه معجزه ها رو باور کرد !
... ميشه بعد از مدتها باز ترانه را فهميد :
" می تونست چشمای تو شبهامو روشن بکنه ... " ... می تونست ؛ مهم اينه که می تونست ؛ چه اهميتی داره که نکرد ؟!

ميشه دوباره ايران رو دوست داشت !
ميشه غرق جادوی بازيهای تقدير شد !
ميشه باور کرد که پشت هر اتفاق ساده ، حکمتی هست ! اتفاقی به سادگی تمام کردن يک کتاب در يک روز بارانی ! هر وقت ديگه ای خونده بودمش ، حتی اگر همين دو ماه پيش ، اون همه شعر جاری تو صفحه های کتاب را محال بود بفهمم !

به جای همه اينها ... ميشه در اوج عصبانيت تو يک دفتر فسقلی فقط چند تا جمله نوشت :

" عزيزم تو واقعاً شاهکاری !
هيچ آدم ديگه ای نمی تونست ، روز به اين قشنگی را ، اينطور به گند بکشد !
جداً که فوق العاده ای !!!
"

راستی امسال پاييز چقدر قشنگ تر از سالهای ديگه است ؟!



........................................................................................

Thursday, November 28, 2002

من می توانم در يک شب
35 ميليون تومان ناقابل
در وجه کميته امداد امام
يا دفتر مقام همام
پيشکش کنم
تا صبح فردا
350 بدهکار يک ميليون ريالی
با حکم جلب و چکهای بی محل
راهی زندان شوند

من می توانم
با صد هزار تومان پول خرد ناقابل
نوعروسی را به حجله بخت پرتاب کنم
تا مجری همه فن حريف سيما
به افتخار الطاف نيکوکارانه ام
چهارده هوار جانانه
به نيت چهارده معصوم
در فضای ملکوتی آسمان
مترنم کند ! ...

من می توانم
النگوهای نوزادم را
با حلقه های ازدواجم
و انگشتر نامزديم
در کيسه ای بريزم
تا با امداد کميته امام
از فردا در کوچه های شهر
کودک گلفروشی نباشد
با دستان يخ زده سوزناک
به التماس ...

من می توانم 35 ميليون تومان
در يک شب
بخشش کنم ، بخشش
و تو چه دانی که 35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
در کدام جيب جا می شود
که تو
در آستر پاره کت نخ نمايت
جيبی نداری !

من می توانم
35
م ی ل ی و ن
ت و م ا ن
بخشش کنم به تو
که فردا
با گوشتی آلوده
با روغنی مسموم
در سايه امداد فلک امتداد من
دعوت حق را
لبيک خواهی گفت

... تا اين همه زيبايی " در پرونده ام ثبت شود " !

شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
به زحمت می افتيد
در درگاه سوپر دولوکس دريانی
و گلفروشی گلممّد گلستانی
نيش ترمزی بزنيد
به خريد گل و روزنامه و اسفند

شرمنده شما که از فردا
گلفروشی در زير باران
به التماستان نخواهد ايستاد
و دود اسفندی
اتومبيل صدميليونيتان را
از چشم زخم نخواهد رهانيد !

شرمنده شما ... شرمنده ،
که از فردا
ناچاريد صدقه هايتان را
برای تضمين عمر طولانی
و قلع و قمع شياطين پنهانی
به صندوق های کمياب کنار خيابان بريزيد
که گدايی در تقاطع چهارراههای بارانی
به دفع هفتاد نوع بلا
از جان مبارکتان
نايستاده است !

... من می توانم ...

و خدايی که در اين نزديکی ... ؟!
است ؟!!!



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

باز همه چيز به هم ريخته است ؛ مودم است که ورپريده و بدقلقی می کند. راه های هميشگی را امتحان می کنم و جواب نمی دهد! نا اميد شده ام که فکری در ذهنم جرقه می زند ؛ خسته ام ؛ می گذارمش برای فردا که تا دل صبح در اميد باز بماند به جای توبه!
دراز که می کشم تازه ياد سردرد شديدم می افتم ! می دانم که سردرد های شبانه بدون قرص تا صبح می مانند ، ... قدرت دنبال قرص رفتن ندارم ، هر کار که می خواهد بکند !
... کتاب خوانده و نخوانده پلکها روی هم می افتند.
و کابوس.
خواب می بينم دستمال کاغذی را رديابی کرده اند و به من رسيده اند ! آبروم در خطر بود ! ... ديروز که رفتم دستشويی ، دستمالم افتاد پشت سطل ؛ در سطل خراب بود ، باز که نشد ، دستمال از دستم افتاد و رفت پشت سطل! دستم را شسته بودم ، کلاسم داشت شروع می شد ، به فرض که حاضر می شدم مراسم دستشويی را تکرار کنم ، پشت سطل که نمی توانستم دست بکنم و دستمال را بردارم ! ... تازه از کجا معلوم که دستمال بعدی باز پشت سطل نمی افتاد ... و دور و تسلسل و دور و ... ؟!
فکر اين که پيرزن بايد دستمال من را از زمين خيس خورده بردارد ديوانه ام کرده است! ...
و کابوس. خواب می بينم دستمال کاغذی را رديابی کرده اند و به من رسيده اند ! آبروم در خطر بود !
کسی که نفهميده است افتادن دستمال پشت سطل ، کار من بوده است ؟! ...
و کابوس.
... مامان کيارش است که دارد با آب و تاب برايم توضيح می دهد چطور کيارش سالها عاشق "پانته آ " بوده است ! ... پانته آ را از کجای ذهنم کشيده ام بيرون ؟! ... يک دختر چاق و سبزه است ؛ هر چه در خواب قيافه دختر های تولدش را زير و رو می کنم ، پانته آ يی پيدا نمی شود ! ... می گويد وقتی فهميديم دست به کار شديم و عروسيشان را راه انداختيم ...
صدای ذهنی در خواب هم دست بردار نيست و غرغر خودش را می کند :
" برای من چرا توضيح می دهد ؟! حالا ديگه چه فرقی می کند ؟! ... ؟! "
... وحشت زده ، خواب و بيدار، حافظم را باز می کنم ! ( نصفه شب ، در رختخواب ، وسط ديدن کابوس ! به کابوس گفته ام دست نگهدار تا من فال حافظم را بگيرم ؟!!! )
... بيدار که می شوم سردرد هست ، شديدتر از تمام شب. حافظ بالای سرم باز است ، کش سرم را گذاشته ام لابلای صفحه ها که نکند بسته بشوند ؛ درست صفحه صد و پنجاه است :
" طريق عشق پر آشوب وفتنه است ای دل ... بيفتد آن که درين راه با شتاب رود
گدايی در جانان به سلطنت مفروش ... کسی زسايه اين در به آفتاب رود
حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز ... خوشا کسی که در اين راه بی حجاب رود
"



........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

دلم گرفته !
تو بارون به اين قشنگی هم دلم گرفته !
... برای سوار بودن من و پياده بودن تو !
برای بخاری روشن ماشينم که نصف گرماش هم تو خونه تو نيست!
برای گازی که می دهم بی خيال و آبی که می پاشم به سرتا پای هيکلت ...
برای کفشهای خيس شده تو که يک قطره از نمش رو پاشنه کفشم هم ننشسته !
برای تو که رو خط کشی وسط خيابون گير کرده ای و نه راه پيش داری ، نه راه پس !

برای جون بی ارزش تو که هر روز پشت وانتهای آبی رنگ روی طبقه طبقه های وارونه گاری دستی می ايستی و به هيچ چيز می خندی !
برای تو که کسی به فکر زندگی با ارزشت نيست !
برای تو که چهارده سالت هم نشده !
برای تو که ارزش زندگيت از من خيلی بيشتر است !
برای تو که زندگی يک دنيا آدم ديگر به وجودت بسته است !
برای تو ... با لپهای گل انداخته ات از سردی هوا ...
برای تو که از پشت شيشه گرم و نرم ماشينم چشم دوخته ای به من و به هيچ چيز می خندی !
دلم گرفته ! ...



........................................................................................

Monday, November 25, 2002

هه هه ! يک نفر تو msn داشته دنبال " خوشگلها " می گشته ؛ جواب اومده بنده و ايشون !
:)



آنچه البته به جايی نرسد فرياد است !
به نظرم فرياد زدن جايی که کسی صدای آدم رو نمی شنوه ، فايده ای نداره !
گلوی خود را جر ندهيم ، فارسی را پاس بداريم.
العاقل يکفيه الاشاره ! ( بيشتر از اين ديوانه تر جرات نداره ! )
کماکان البته فارسی را پاس بداريم !



ليله القدر خير من الف شهر !
چقدر حيف که من فردا صبح زود کلاس ندارم! آخه به مناسبت شبهای قدر، کلاسهای زنگ اول کنسل شده است!
... به اين ميگن از سود ضرر کردن !!!



........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

اين همون روزه ، اما ... يه خورده نظرم عوض شده !
شايد هم باز چشمامو بسته ام ! شايد هم بايد چشمهامو ببندم ؟! ... شايد هم بايد فقط به قشنگی اين دو تا شاخه گل توی گلدون فکر کنم ؟! شايد هم ...
اين جوری خيلی بهتره ! مطمئنم.



........................................................................................

Saturday, November 23, 2002

از کشفيات يک ديوانه گشوده زنجير !
جداً که آرايشگرها نقش مهم و غير قابل انکاری در زندگی آدمها بازی می کنند !
تو امتحان امروز ، نقش آرايشگرم از خودم خيلی بيشتر بود ! ... حالا چراشو بعداً ميگم !



موقع برگشتن برای خودم نرگس خريدم با يک شاخه رز زرد ! بابا تحويل ! احتمالاً ترسيده ام کس ديگه ای برام اين کارو نکنه !!!
چقدر هر دو تاشون خوشگلند ، و خوشبو ...



........................................................................................

Friday, November 22, 2002

امام را دعا کنيد !
- الو ! من از " اداره رديابی نوابغ نا مکشوف " تماس می گيرم ؛ می خواستم با خانم ديوانه تر صحبت کنم.
- بفرماييد ، خودم هستم.
- طاعات و عباداتتون قبول باشه.
- مرسی ...
- خانوم ، شما در مرحله اول امتحانی که داده بوديد برای استخدام پذيرفته شديد ؛ شنبه دوم آذر ساعت هشت صبح تشريف بياريد برای مصاحبه دوم .
- [ ای بابا ! اينا که قرار بود تو همون دو هفته اول تماس بگيرند ؟!!! ]
...
خلاصه من فردا صبح دارم ميرم به خوان دوم جنگ با اژدهای هفت سر !
سر جدتون اگه امام را دعا کرده بوديد ، ما را نکنيد يه وقت !!!



........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

ببينم شما قهرين با من ؟! ...



نتيجه اخلاقی از اس اس بيست و چهار ساعته :
هيچ وقت سعی نکنيد کس ديگری باشيد ، چون شما خودتون هستيد !
هيچ وقت فکر نکنيد " بابا کی کرفسی رو که قراره پخته بشه تو پرکلرين می ندازه" و "همين برس زدن زير آب خالی کافيه" و "همه ملت همين کارو می کنند هيچيشون نميشه" و "فقط امروز استثنائاً چون خيلی عجله داريم کوتاه ميايم" و... از اين حرفها !
چون شما احتمالاً يادتون رفته که با سگ حسن دله يک نسبتهايی داريد و به زودی مغز کرفس ها را همان طور خام خام ، به نيش خواهيد کشيد !
دوم – وقتی مامانتون هزار بار بهتون ميگه که اون رب غوره ها مال ده سال پيش هستند و اصلاً نبايد خام و نجوشيده خورده بشوند ، هيچ وقت فکر نکنيد که سر به سرتون می ذاره و چون خودش غذای ترش دوست نداره ، درکتون نمی کنه و اين حرفها ! چون ممکنه همون جور درک نشده به درک واصل بشيد !
سوم – بهتره اين چيزها رو مامانتون نفهمه ! پس هيچ وقت نگذاريد دست مامانتون به وبلاگتون برسه !



........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

بالا آوردن مثل درس جواب دادن می مونه ! ( عجب تشبيه بليغی ! )
می دونی که اگر بگذره ، حالت بهتر ميشه ؛ می دونی که اگر تموم بشه ، از شرش خلاص ميشی ؛ ولی باز دوست داری از زيرش در بری و عقبش بيندازی !!!

اين هم نتيجه معلم خيلی خوب داشتن !
می دونم که درس جديد نداريم ، می دونم که امروز فقط تمرين حل می کنيم و من هنوز تمرينهامو ننوشته ام ؛ می دونم که قراره درس جواب بديم و من هيچی نخونده ام ؛ اما حالا که با اين حال و روزم کلاس نرفته ام ، همه ناراحتيم از اين است که دلم برای معلمم تنگ ميشه
!

راستی کسی تا حالا اين حس و حال را تشريح کرده است ؟!
... من می خوام بنويسم ببينم چی از کار در مياد ! اگه حالتون به هم می خوره يا خيلی آدم با ادبی هستيد ، لطفاً اين چند خط را نديده بگيريد !
اول دل به هم خوردگی شديد داری ، دلت درد می گيره ... يک لحظه حس می کنی تحملت تمام شده است ، وقت زايمان است ! ... مايع تند و تيز و بدبو ، از حلقت فواره می زند بيرون ! در مسيرش همه جا را می سوزاند و جاری می شود ! دردناک است ؛ بوی بدش ، دماغت را آزار می دهد ، اما در عوض کمک می کند که شديدتر و بيشتر حالت به هم بخورد و تکرار و تکرار و تکرار ...
درد دارد ؛ خيلی زياد .
تمام سلولهای بدنت می لرزند ؛ عرق کرده ای ...

اِ اِ اِ ! اين جناب آب دماغ فضول هم که دائم نخود هر آشه ! تقی به توقی می خوره ، اين می پره بيرون ، سرک می کشه ببينه چه خبره !
آقا ، غذای تند می خوری ، می بينی جناب آويزون شده اند تا نوک قاشق ! عطسه می کنی ، عين اجل معلق سر می رسه ؛ سرفه می کنی ، ... گريه می کنی ، ... سرما می خوری ، که ديگه اصلاً طرف وظيفه خودش می دونه دائم بالا سرت بمونه و يک لحظه هم تنهات نذاره ! د بابا اما آخه ديگه بگو فضول ! وسط استفراغ کردن ، تو چيکاره ای که فرتی آويزون ميشی اون وسط خودتو قاطی شکوفه ها می کنی ؟!!!


بالاخره آتشفشان ، خاموش ميشه ! آرامش است اما اين بار بعد از طوفان !
بعد از آن همه فعاليت ، احساس خستگی می کنی ، و سرما ! لرز داری ؛ لحاف را می پيچی دورت و ... يواش يواش ، خوابت می برد.
انگار که در خود خود بهشت خوابيده ای ! بهترين خواب تمام عمرت ! يادت نرفته باشد که قبل از خواب حتماً نيروی تازه برسانی ! بهتر است قبل از خوابيدن ، چند لگنی آب خالی کنی در مخزن آن لباسشويی که در شکمت کار گذاشته اند ! اين جوری وقتی بيدار شدی ، تکليف روشن است و سر در گم نمی مانی !
خواب ناز ، خيلی که طول بکشد ، ده دقيقه ، يک ربع ، ... نه ... ديگر بيست دقيقه است !
بيدار که بشوی ، بهترين کار ممکن ، شيرجه است به سمت ميعاد گاه عاشقان ... ! اگر خوب آب بندی کرده باشی ، اين بار ، عمليات با موفقيت بيشتری انجام می شود ! اگر مفلوک نباشی و "او ، آر ، اس" در خانه ات پيدا بشود که ديگر فبهاالمراد و المنه !!!
عمليات شستشوی اتوماتيک ( معده واش ) که تمام شد ، می توانی باز بخوابی و برای راند بعدی انرژی ذخيره کنی !

تبصره 1 – اگر عمليات از نوع ميگرنی باشد ، با همين راند اول و دوم ، کار تمام است و می توانی خوشحال باشی که از شر يک سردرد وحشتناک خلاص شده ای !
تبصره 2 – در موارد تماس با سلاح های ميکروبی از قبيل سبزيجات و ميوه جات نشسته و ... ، احتمالاً کار با يک بار و دو بار راه نمی افتد و عمليات تا رفع فتنه از جهان ادامه دارد !
تبصره 3 – گاهی در موارد بسيار شديد يا تکرار بيش از حد عمليات ، ديده شده است که کار به حضور نيروهای ورزيده و تجهيزات سوراخ کننده قمبل مبارک هم کشيده شده است !
تبصره 4 – در طول عمليات استفاده از قرص آنتی اسيد فراموش نشود !



چُرتی !
تو همين چند دقيقه دويست بار پلکهام افتاد رو هم تا اين دو تا خط پايين را پابليش کردم ! آخر هم حرفهايی که قرار بود بزنم نزدم ، به جاش خودم هم نفهميدم چی گفتم ! فکر کنم طلبکارها بايد امشب را هم آقايی کنن ، خانومی کنن ، دندون رو جيگر بگذارند ! ...



نرگس اومده ! شما هم ديديد ؟! ...



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

اين دود سيگار داره منو خفه می کنه ! الان سه چهار روزه ، تمام خونه رو بوی دود برداشته ! بابا سر جدتون نرين تو توالت سيگار بکشين ! همسايه های بدبخت چه گناهی کرده اند ؟! ... نمی دونم از دستشويی ها و هواکشها مياد يا از پنجره ، ولی نفس نميشه کشيد ! اول فکر کردم من خيالاتی شدم ، ولی ديروز صدای بقيه هم دراومد !
اين يواشکی سيگار کشيدن هم از اون کارهاستا ! مگه ميشه يکی يواشکی سيگار بکشه بقيه نفهمند ؟! آخه من خيلی از اين بر و بچه ها رو ديدم که سيگار می کشن ، بعد ميگن بابامون خبر نداره ! بابا بوی دل انگيزت از دو متری مشام آدمو نوازش می ده !
ديگه بابات اندازه خودت هم که خنگ باشه ( ! ) ، باز اولين ماچ رو که بگيره - حالا گيريم سالی يک بار - بالاخره می فهمه که داره خفه ميشه ! ... ای بابا ! عقل هم خوب چيزيه ها !
... خلاصه خواستيد بکشيد ، بکشيد ! اما لطفاً دودشو فوت نکنيد تو چشم و چار ما که خفه شديم رفت !!!



يا ايها الذين نامنوا !
بابا پليز يکی اينو واسه من توجيه کنه ! چه جوری ميشه شما دو ماه از يکی بی خبر ِ بی خبر باشيد ، حتی به طرف فکر هم نکنيد ، بعد يک دفعه ديشب خواب ببينيد که واستون ايميل زده ، صبح که ايميلها را چک کرديد ببينيد که جل الخالق ! طرف درست همين ديشب ايميل زده است ؟!
بابا به خدا يک چيز ميزايی هست ، نگيد نه !
بعد هم نگيد تصادفه که می زنم تصادفيتون می کنما ! آخه تصادف يک دفعه ، دو دفعه ، ... نه ديگه شونصد و چل و سه بار و نصفی ! ...



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

ای بابا عجب آدمايی پيدا ميشنا ! گفتيم حالا که داريم از خستگی ولو ميشيم ، بيست و چهار ساعت " روز جهانی بدون کامپيوتر" اعلام کنيم صاف بريم تو رختخواب ! د نمی گذارند که !
هی زنگ می زنند پيغام پسغام که خونه ای ، نيستی ، خوابيدی، نخوابيدی ؟! ... دو دقيقه نگذشته ، دوباره از اول ! خوب آخه دانشمند ، فرض کن که خوابم ، تو بايد پونصد دفعه بگيری تا بالاخره بيدار بشم ؟! ... پوف که عجب آدمايی پيدا ميشن !
حالا ! ... اصلاً من قرار بود الان خواب باشم ، رفتم پای تلويزيون دراز کشيدم ، گفتم به ياد ايام قديم امشب وبلاگ تعطيل ، همين جا شيپور خواب می زنيم ! ... يعنی ديگه چشمام با لالايی صدای تلويزيون ، داشت می رفت رو هم که ... مگه گذاشتند ؟! ... چنان جوش آوردم از دست اين جناب احمدزاده ( مجری شبکه پنج تلويزيون ) و اون تفکرات غيرقابل نفوذ مردسالارانه اش ، که صاف اومدم اينجا يک کم هوار هوار بکنم و برم !!!
يعنی دلم می خواست يک مته گنده برمی داشتم ... قيژژژژژژژژژژژژ ... نفوذ می کردم تو عمق کله اش ، قسمتهای غير قابل استفاده اون مغزشو قشنگ می کشيدم بيرون ، يک چند تا سلول به درد بخور به جاش تزريق می کردم ! يا هم اين که يک مشت آهنين اساسی می کوبيدم تو اون فکش که حداقل ديگه افاضات نکنه ! ... می دونم اين کارهام از گفتگوی تمدنها و اصلاً از آدم بودن و اين حرفها خيلی دوره ، ولی خوب ديگه چه ميشه کرد ! بابا جوش آوردم نا سلامتی ! و تازه باور بفرماييد برای نفوذ کردن تو اون کله گچی راه ديگه ای پيدا نميشه ! يعنی تا حالا يک خشک مغز می گفتند ، يک خشک مغز می شنيديم ! معنی واقعی کلمه است ! هر چی اين حسينی آقاست ، ...
يک زن و شوهر ملوس را از دادگاه خانواده برداشته اند آورده اند تو برنامه که از طلاق گرفتن منصرفشون کنند. شوهر به گفته خودش و خانومش دروغ ميگه ، بد دهن هست ، اهل کار نيست ، ... خلاصه هزار و يک عيب و ايراد داره که با من بميرم تو بميری حل نميشه ( گرچه به نظر می رسه با روانپزشک احتمال حل شدنش باشه ! ) اون وقت جناب احمدزاده اصرار اصرار به خانوم که " خانوم شما مادری ، بايد خودتو فدای بچه هات کنی ! تو ديگه اصلاً حق نداری خودت زندگی کنی ! " و هزار تا از همين جمله های بی سر و تهش ! ( اون وسط هم هی از "جدم" و "جدش" و "خانوم زهرا " و اينا مايه می ذاره که خلاصه تظاهر رو تکميل کرده باشه ! ) اما يک کلمه به مردک نميگه تو اصلاً هستی ؟! نيستی ؟! پدری ؟! آدمی ؟! ... انگار نه انگار !
بابا مردک ديوانه است ، اون وقت به زنش ميگن صاف صاف بيا برو با اين زندگی کن ! لا اقل اول ببريد درمانش کنيد ، بعد !
... حالا بعد از دو ساعت چک و چونه زدن ، زن بدبخت بالاخره راضی ميشه ( يا کوتاه مياد ) و قبول می کنه که :
- " بعله ، اگر ايشون قول بدهند خوب باشند و دست از کارهای گذشته شون بردارند ، من برمی گردم "
هوررا ، دست ، ماچ ، کف ...
- خوب آقا ! حالا که خانومتون گفته برمی گرده سر زندگيش شما چه احساسی داريد ؟! ( دقت کنيد هيچ حرفی هم از شرط خانم نمی زنند که هنوز يک دقيقه نگذشته فراموش شده ! )
شوهر برای بار دوم اشکهای نامرئيشو با دستمال پاک می کنه !
- ياد علی افتادم !
- بله آقا ؟!
- من ياد علی افتادم !
- علي ديگه کيه ؟!
- برادرم بود ، با موتور تصادف کرد ، مرد !!!

يعنی فقط داشته باشيد قيافه ملتو بعد از شنيدن اين جمله !



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

- خودت با زبون خوش ميری بخوابی يا با کتک ببرمت ؟! ... تو فقط فردا دير برس به کلاست ! ...
- ... فردا ؟! آهان خوب منظورت پنج ساعت ديگه است ديگه ؟! ... عمراً دير برسم !!! ...



........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

استثمار گران پليد !
تمام کيف ماه رمضون به اينه که دم افطار بلند شی بری" سيد چه می دونم چی چی ( ! ) " يکدونه هليم بوقلمون نشان دارچينی خوشمزه يا يک کاسه آش رشته داغ لبريز لب سوز ... بزنی تو رگ ، چه بسا هم که هر دوش با هم ! ( ای بترکی هی ! )
اما امسال فکر می کنم ما بايد حسرت آش و هليم را به گور ببريم از دست اين استثمارگرهای پليد !!!
آخه اينم شد ساعت کاری که آدم سر ظهر بره ، ساعت ده و نيم يازده شب برگرده خونه ؟! تازه امروز دلم خوش بود که اين هفته صبح کاره ؛ اما تا همين الان که هنوز نيومده ! افطار هم که بگذره ديگه من بيرون بيا نيستم !
هر چی پارسال هر روز هر شب اونجا پلاس بوديما ... ! اه ، اصلاً من نمی دونم اين شيفت شب کاری رو کی برداشت که ما اين جوری واسه يه بيرون رفتن به فلاکت بيفتيم !!! سرمايه داران پليد استثمارگر خرده بورژوای کاخ نشين مستضعف کش ِ ... چی بود بقيه اين فحشهای اول انقلاب ؟!
آخ ... ، نه ببخشيد ! يادم نبود که حالا ديگه بيشتر کارخونه ها مال خود مستضعفان است ! ...



داره بارون مياد ! عجب بارون توپی هم هست ! ...
سهم من از اين بارون اما ،
فقط يک صدای شرشره از شيشه نيمه باز يک پنجره !
...



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

هذيان ترين هذيان اين شب !
اين خيلی هجوه ! ولی راستشو بخواين امشب از اين هجوتر هم نوشته ام ! پس به همين رضايت بديد اگر نمی خواهيد اينجا يک چيزی ببينيد با مضمون
" کفگير به ته ديگ خورد ، قورباغه تو مرداب مرد ... " !

تنبلی درد بديه !
شعر اومده تا دم در
در می زنه تق تق و تق
آهای آهای خبر خبر !

هيچ کسی توی خونه نيست
تا در و روش باز بکنه
دست روی موهاش بکشه
اونم براش ناز بکنه !

هزار تا قطره قطره شعر
چيک چيک و چيک رو طاق دل !
خونه دل خالی و سرد
مثل يه مشت خاکه و گل !

الماس عشق نقره نشون
گم شده تو سياه شب
خالی دل پر شده از
حسرت روی ماه شب

...

دل ديگه دل نيست به خدا
زندون تاريکه و بس
زندونی که تو خلوتش
هيچی نمونده جز نفس !



........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

چقدر احساسات آدم متناقضند !
امشب حاضرم حرفهايی بزنم که با حرف روزهای قبل صد و هشتاد درجه اختلاف دارد !
... لابد برای اين که رفتار آدمها هم همين قدر متناقض است ! ...
... من فقط می دونم که اين طرز زندگی رو دوست ندارم ! ...
دستامو اسير نمی کنم !



... تندی نکن با من که دل تاريک و خسته است ! ...



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

خاک سرخ حاتمی کيا رو دوست دارم.
خاک سرخ حاتمی کيا رو خيلی دوست دارم.
... دلم می خواد در تنهايی ببينمش ...
نتونستم ديدنش را با کسی شريک بشم !
اومدم اين جا ! گريه هامم با خودم آوردم !
فردا می بينمش ؛ خودم ، تنهای تنها ! ...



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

تا حالا اشکهاتونو ريختين روی بالش ؟!



دلم برات تنگ شده !
روی شيشه رو نم بارون پر کرده ! ... پاکش نمی کنم ؛ درست مثل وقتهايی که هستی !
تو هوا پره از بوی بهار ... عين شبهای عيد که با همديگه ماهی و سبزه می خريم !
قسم می خورم اگه هميشه به همون خوبی لحظه های خوبت بودی ،
چشمامو می بستم و ...
دستامو زنجير می کردم !
... تو نيستی ...
فقط
بارون هست و بوی بهار ،
من هستم و پاييز !
گوشی رو می گيرم تو دستم
دستمو می گذارم روی دنده
گوشی که لرزيد ( ويبره که کرد )
می تونم خيال کنم تويی که زنگ زدی و ما
با همديگه ، داريم بهاری ميشيم ! ...



نميشه هر دفعه اين سوال مسخره رو از آدم نپرسند که " کس بهتری رو زير سر داری ؟!"
داشته باشم هم به شما نميگم که !
اه ! ... مخ آدمو می خورن ! ...



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

چنين کنند بزرگان !
ديدين اين بچه معروفها رو که هر وقت حوصله ندارند بنويسند ، يک دست تفقدی می کشند بر سر بقيه وبلاگها و چهار تا خط کپی ، پيستی و لينکی و ... خلاصه خلاص ! ( نميگم کار بدی می کنند ها ؛ اتفاقاً خيلی هم کار خوبيه ! جدی ميگم. )
حالا ما چند شبه يک حرف حساب اينجا ديده ايم ، گفتيم شايد تکيه بر جای بزرگان بتوان زد به گزاف ! مخصوصاً که مطلبش لينک ثابت نداشت ، يا اگر هم داشت من نتونستم پيداش بکنم !

"... چه بگويم از دست اين بچه‌ها؟ هر كه را مي‌بيني چهار تا لينك گذاشته كنار وب‌لاگش و روزي پانزده دفعه هر كدام را مي‌بيند. بابا نا سلامتي دو هزار تا وب‌لاگ داريم. بجايي كه براي فلان كس كورس ريفرر بگذاريد برويد سراغ يكي از ليست ها و سري بزنيد به اين همه بچه هاي با استعداد و هنرمند ايراني. داغ‌ترين اخبار داخلي و خارجي فقط در همين وب‌لاگ‌ها پيدا مي‌شود. بعضي از بهترين وب‌لاگ‌ها خواننده هاي بسيار كمي دارند زيرا اهل تبليغ براي خود نيستند و براي چند هيت بيشتر هر كاري نمي‌كنند. بياييد و به جاي آن چند وب‌لاگ كنار صفحه‌ي خود از ليست استفاده كنيد و هر روز تعدادي را به ترتيب الفبا بخوانيد و حالي هم به ديگر هموطنان خود بدهيد و براي رضاي خدا كمي از اين لينك بازي و نمايش آمار و چه مي‌دانم المپيك ريفرر دست برداريد. "

- فکر بدی هم نيستا ! گرچه نمی تونم از ليست اختصاصيم دل بکنم ، اما سخت تو فکرم که يه جورايی توسعه اش بدهم !



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

انقدر هميشه ذوق می کنم وقتی می بينم دل به دل راه داره :)
فعلاً اينو بگم که اگه سرم از درد ترکيد ، لال از دنيا نرفته باشم !

... آهان راستی ، می دونيد " لال " يعنی " قرمز " ؟! البته نه اين لال که من گفتم ؛ همون که تو " لاله " و " آلاله " مياد !
... می دونستيد ؟! ... خوب يکی ديگه : " ميدان " می دونيد از کجا اومده ؟!
يک حوض هايی بوده قديمها که توش " می " می ريخته اند ! اما نه از آن "می" که حال آورد ها ! از آن " می " که معنی " عسل و انگبين " می داده !
اينم دوست نداشتيد ؟!
... خوب اين يکی ديگه با حاله :
" candle " می دونيد از کجا اومده ؟! شرط می بندم اينو ديگه ندونيد که ريشه فارسی داره و از " قنديل " گرفته شده ! قنديل هم چراغ های سه شاخه ای بوده که قديمها تو کليسا ها روشن می کردند ! ( يا مشعلی که از سقف می آويختند )
اينم می دونستيد ؟! ...
... خوب من چيکار کنم که شما اينقدر دانشمنديد ! ... بی احساسها ! ... حالا بچه يه چيزی ياد گرفته ، اومده پز بده ها ! ببين چه جوری می زنن تو ذوق بچه مردم !!!



........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

آقا من نمی دونم چرا گاهی وقتها اينقدر مسائل ضد و نقيض به نظرم بديهی مياد !
مثلاً بعضی وقتها تو آينه که نگاه می کنم ، می بينم بديهيه که من بايد دماغمو عمل بکنم ، چون هر چی که بشه از اينی که هست بدتر نميشه !!! اما بعضی وقتهای ديگه که نگاه می کنم ، می بينم بديهيه که من نبايد دماغمو عمل بکنم ، چون هم خود دماغه خوب از کار در نمياد ، و هم قيافه ام عين خوک ميشه !!!
... حالا با تمام اين حرفها ، اين وسط فقط يه مشکل وجود داره ؛ اونو اگه حل بکنم ، ديگه با خيال راحت می تونم برم برای عمل بينی ؛ اونم اين که :
نمی دونم اگه دماغمو عمل کنم ، اين دو تا انگشت شستمو ، وقتهايی که بيکار ميشن ، کجا بذارمشون ؟!!!



........................................................................................

Friday, November 08, 2002

ترس از اين که مطلبی را بی نتيجه رها کنم دارد باعث می شود که از يک طرف هيچ چيز اينجا ننويسم و از يک طرف کلی نوشته ناتمام گوشه کامپيوترم خاک بخورد ! درست مثل سفرنامه ناتمامی که نوشتم و با يک عالمه عکس حالا آنقدر کهنه شده است که به درد شيشه پاک کردن هم نمی خورد !!!
حالا می خواهم يادداشتهام را بدون ترس از اين که "خوب آخرش که چی ؟" و "شايد نتوانستم تمامش کنم" و اين حرفها اينجا بگذارم !
فکر می کنم در بدترين حالت ، از اين که هيچ چيز اينجا ننويسم بهتر باشد ! حتی اگر تبديل بشود به انباری يادداشتهای ناتمام من !

... همين طور هم مطالبی که می نويسم و دوستشان ندارم !
به هر حال تنها راه اين است که چشمهايم را ببندم و فکر کنم که هيچ کس من را اينجا نمی بيند !
البته فقط وقت نوشتن ! وگرنه که ... وای به حالتون اگه من بنويسم و شما نياييد اينجا بخونيد !!! من می دونم و شماها ! تبليغ مبليغ و خودتبليغی و اين حرفها هم اصلاً خبری نيست ! سياست گذشته همچنان پابرجاست ! ( اين مطلب سياست هم يکی از همين يادداشتهاييه که افتاده گوشه کامپيوتر و خاک می خوره ها ! )
خوبيش اينه که اگه من مردم کلی يادداشت منتشر نشده دارم که تا يکی دو ماه اصلاً دلتون واسه من تنگ نشه ! ...
الان ملت ميگن تو بمير ! ما قول ميديم دلمون تنگ نشه !!!



........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

تا بدان جا رسيد دانش من ... که بدانم همی که نادانم !
يعنی اين وصف حال اين روزهای منه شديد ها !
روزهای اول يادمه که همه اش غر می زدم که نمی خوام اين بيست واحد پيش نيازو بگذرونم و داره در حقم ظلم ميشه ( ! ) و زودتر می خوام مدرکمو بگيرم و از اين حرفها !
حالا هر چی می گذره ، به اين بچه های ليسانس بيشتر حسوديم ميشه که عجب درسهای باحالی دارند پاس می کنند ، هی ميگم کاشکی اونقدر وقت داشتم که من هم همه اين درسها رو بگذرونم ! ... يا حتی برم همين جوری تو کلاسهاشون بنشينم يه چيزی ياد بگيرم !
هميشه همين طور بوده ! هر وقت درسهايی رو که دوست دارم ، می خونم، همه اش دلم شور می زنه و از اعماق وجودم می دونم که هيچی بلد نيستم. حالا اگه مثلاً اصول طراحی کارخانجات بمب اتم يا اصول مهندسی صنايع تبديل زهرمار به آبليموی شکلاتی بود ، عين خيالم هم نبود که قدر عمله زمين شور کارخونه هم بارم نيستا !!!



وسواس
... ترديد
...
فقط همين !



........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

باز هم همان !
يک نی نی کوچولو به دنيا اومد ، رفتم ديدمش ؛ وای که چقدر موش بود !

مادربزرگ اول - حالا ببين بچه برادر تو چی ميشه ، باباش که ماشاالله خيلی خوشگله ، مامانش هم ای ، بد نيست. ( !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! )
مادر بزرگ دوم - خود تنها خانوم هم ماشاالله خيلی نمک داره ! ...
من - :( [ حالا لازمه اينو به رخم بکشين ؟! ]

... آخه هميشه گفته اند وقتی يکی خوشگل باشه ، خوب همه ميگن خوشگله ديگه ؛ اما وقتی نباشه ، اون وقته که مجبورن بگن بانمکه !!!



به به ! گل بود ، به سبزه نيز آراسته شد ! ؛)



........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

باز خرابکاری شد ! من نتونستم برم تو "روم" ! نمی خوام !!! ... چرا اين جوری ميشه اين ؟! ...



........................................................................................

Monday, November 04, 2002

تا حالا شده شما يک وبلاگدار رو ببينيد ، اما اون شما رو نبينه ! انقدر کيف داره ... که نگو !

( ای بابا ، تازگيها همه جمله هام يه مترجم هم می خواهند : يعنی اين که تا حالا شده شما يکی رو ببينين که بدونين وبلاگداره ، اما اون ندونه که شما از اون وبلاگدارترين ؟! ... بقيه اش مثل همون بالاييه است ديگه !!! )



........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

ها ها ها ! لکاته يا اثيری ! مسأله اين است !!!

اون- ببين من هر وقت تو رو می بينم ياد بوف کور می افتم !
من - !!!!!!!!!!!
اون - خونديش که ؟ اونجا که ميگه با چشمهايی درشت تر از حد معمول ... ؛ البته اون زن خوبه رو ميگما ، زن اثيری !
من - !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! [ يعنی برو حال کن واسه خودت ! اثيری هم شدی !!! ... ]
اون - البته ببخشيدا ! ناراحت نشی يه وقت ...
من - !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! [ يعنی دارم به شدت فکر می کنم که چرا بايد ناراحت بشم؟! ]
... درررق … [ صدای افتادن دوزاری کج ]

... آهان ... خوب خانوم جان از اول بگو قيافه تو رو که می بينم ياد لکاته می افتم ديگه !!! چرا رودرواسی می کنی عزيز من ؟! ... :)



........................................................................................

Saturday, November 02, 2002

تا حالا شده خودتون مات بمونيد که عجب آدم عجيب غريبی هستيد ؟!
امروز مدام از خودم می پرسيدم آخه چه موجود عجيب الخلقه بيخوديم من ؟!
حتی اگر از درون در حال انفجار هم باشم ، هيچ کس نمی فهمه ! خسته شدم از اينی که هستم !
( چی ميگفت اون يارو(!) : کاشکی فقط همين يه شب ، يک کس ديگری بودم ، هر کی که بود فرقی نداشت ، يک کس بهتری بودم ! )
ميرم ، ميام ، تو کلاس می نشينم ، لبخند می زنم ، می خندم ، ... بعد تو تنهايی اخمهامو می کشم تو هم و ميرم ! بد اخمويی بودم امروزا !
چقدر به آدمهايی که وقتی عصبانيند دنيا رو زير و رو می کنند حسوديم ميشه ! ...
هيچ وقت کسی نمی فهمه که من ، کی عصبانيم ! ... کوه يخ ! ... آتشفشان خاموش ! ...
... آی لجم می گيره ! ... عين وقتهايی که برنزه ميشم !!! بابا اين پوست لامذهب اقلاً سه درجه تيره تر شده است ، اصلاً انگار نه انگار ! مثل اين که از شکم مادرم همين قدر سياه برزنگی بيرون اومده بودم ! ... اين هم از عصبانيتم !
تلخی بسه
از فردا ديگه غر نمی زنم !
قول نميدما !
... نه بابا دروغ گفتم ، می زنم ، می زنم ... کار ديگه ای که بلد نيستم ؟! ...



حجله عليرضا نوری ... و اخمهای من ...
شايد اين تنها گفتنی امروز است !



........................................................................................

Friday, November 01, 2002

الان رفتم تو پندار ...
از چهارشنبه که تعطيل شدم روزنامه نداشتم ...
هی از "رام" پرسيدم کی بودن گفت دو تا نماينده مجلس ! ... اينو که خودم می دونم ؛ کی ؟!... دو تا نماينده مجلس ! عين جمله ای که تلويزيون گفت و من باور داشتم ، اون چيزی رو که باور داشتم ؛ هر کی که می خواست باشند !
حالا فهميدم يکی از همين دو تا نماينده بی قابليت ( ! ) عليرضا نوری بوده است !!!
جداً که ... جداً که ... جداً که ...
هيچی بابا ، جداً که آفرين به هوش و استعداد دره های جاده چالوس !

... چرا اينجا نميشه خنديد ؟! ... چرا اينجا نميشه بلند بلند خنديد ؟! چرا اينجا نميشه قهقهه زد ؟! چرا ؟! ....



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: