ديوانه تر |
Tuesday, December 31, 2002
........................................................................................ Monday, December 30, 2002
● هفت تا درس داريم و چهارده روز وقت ! می شود به عبارت دو روز برای هر درس !
........................................................................................يک پروژه داريم بين پونصد تا هزار صفحه ، روزی پنجاه تاش انجام بشود ، شاهکار است ! يک امتحان داريم پس فردا که يک کلمه اش را هم بلد نيستيم ؛ وقت هم نداريم درسش را بخوانيم ! ... خاک رس ، شديداً توصيه می شود ! يک "رايتينگ" داريم واسه همين فردا ... که اميدی به انجامش نيست ! فقط خدا کنه از لابلای کاغذهای ترم های قبل يک چيز به درد بخور پيدا بشود ! وگرنه که ديگر چنان افتادنی بفرماييم ، که در کتابها بنويسند ! رد خور هم نداشته باشد ! يک دانشگاه داريم کله سحر ... يک کلاس زبان داريم قبل از ظهر ... يک آرايشگاه داريم تنگ غروب ... يک خرحمالی داريم سر شب ... ... خلاصه اين که استاد برنامه ريزی در خدمت شماست ! يعنی متخصص ص ص ص ! ... اما موقع عمل کردن ! ... ديگه يکی رو پيدا کنيد اجراش کنه ! ... حالا فردا شب ميگم سيزده روز داريم با هفت تا درس ، پس فردا دوازده تا ، يازده ، ده ، ... خلاصه همين جور بگير برو ... تا بالاخره يه روز ميام ميگم حيف شد ، اگه يه خورده بيشتر وقت داشتم نمی افتادم !!! ... نه آخه تا حالا شده من به برنامه ای که ريخته ام عمل کرده باشم ؟! نه ، شده ؟! د اگه شده بگو ديگه ببم جان ؟! شده ؟! ... نشده ! □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط tanha Sunday, December 29, 2002
● من نمی دونم اون مغز متفکری که آدمو ساخت ، چطور يادش رفت يک دکمه Rewind هم واسش بذاره !!!
........................................................................................يا مثلاً : Review, Undo , Step Backward , ... چه می دونم ... ! وای که اگه الان می تونستم بزنم : Start a new game و ... ... خِلاص ! □ نوشته شده در ساعت 23:44 توسط tanha Saturday, December 28, 2002
● ببين تو رو خدا ، اين جناب حافظ هم ما رو دست انداخته !!!
........................................................................................ديشب بهش ميگم آقا تو رو خدا سفارش ما رو بکن ، اين ترمو يه جوری بدون آبروريزی پاس کنيم ، از ترم ديگه من قول شرف ميدم بشينم از همون اول ترم درس بخونم ! برگشته ميگه : " ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش !!! " ... نخير ، ايشونم ديگه دست ما رو خوندن !!! □ نوشته شده در ساعت 21:59 توسط tanha Friday, December 27, 2002
● برق رفت.
........................................................................................اومدم شمع روشن کنم ، جعبه باز کبريت از نيمه پرش ، افتاد کف آشپزخونه ! ... قوطی کبريتو می ذاشتيم وسط ، کبريتها رو مشت می کرديم و می ريختيم روش . بعد ، بايد دونه دونه جمعشون می کرديم ، طوری که کبريتها نه بريزند ، نه جا به جا بشن ! ... حالا تو تاريکی ، کبريت بازی ، کف آشپزخونه ، عجب حالی ميده !!! ... □ نوشته شده در ساعت 22:40 توسط tanha Thursday, December 26, 2002
● نيروی انتظامی ، تشکر ، تشکر !
........................................................................................ديروز داشتم می رفتم کلاس. چه خوب شد که يک ساعت زودتر راه افتادم ، چه خوب شد که تو اون لحظه سرعت نداشتم ، چه خوب شد ... داشتم لاين عوض می کردم که يک دفعه يک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و بعد پ پ پ ل ل ل ق ق ق ! اين ديگه چه صدايی بود ؟! من که به جايی نزدم ؟! کی به کی زد ؟! پس چرا هيچ کی داد نمی زنه ؟! کی بود ، کی بود ، من نبودم ! ... ... وسط اتوبان که نمی شد يکدفعه ايستاد ! هر چی هم دور و برمو نگاه کردم که يکی داد بزنه ، اخم بکنه ، فحش بده ... هيچ کس هيچ کاری نکرد !!! ... ای بابا ! پس کی به من زده ؟! اين ديگه چه صدايی بود ؟! حالا در عين حال داشتم می کشيدم کنار که ببينم چه بلايی سرم اومده است. با خودم فکر کردم شايد هوا سرد و گرم شده و در بطری آب معدنی پريده بيرون ؟! خروجی بزرگراه را که رد کردم ، ديگه می شد کنار کشيد و ايستاد. پياده که شدم ، لاستيک عقب روی زمين ولو بود ! ای بابا ! لاستيک ترکوندن به همين سادگی بود و ما خبر نداشتيم ؟! هميشه فکر می کردم اگر لاستيک بترکه ، يک صدای انفجار مهيب بياد ، بعد هم ماشين منحرف بشه و کنترلش از دست بره ؟! همين ؟! پق ؟! ... اين که انگشت کوچيکه سيگارت هم نمی شد ! ... خوب حالا چيکار می کنی ؟ ... هيچی بابا ! دو قدم جلوتر ، فرو رفتگی پارکينگ است ؛ می کشونمش تا اونجا و ولش می کنم. بخوام صبر کنم که کلاسم دير ميشه. ( شرم آوره ! اما هزار بار امتحان کرده ام و زورم به پنچرگيری نرسيده است ! فکر کنم دسته اين جک لعنتی کج باشد ، وگرنه که من ... !!! بالاخره يک روز اونقدر قوی ميشم که خودم از پسش بر بيام ؛ قول ! ) ... حالا تاکسی کجا گير مياد تو اين برهوت؟! ( همه اينا ظرف چند ثانيه ) ... اومدم در ماشينو باز کنم و سوار بشم که ... بنز خط سبز گشت ويژه ... ، کنارم ترمز زد : - مشکلی پيش اومده خانوم ؟ - ... فکر می کنم لاستيک ترکيده باشه ... - زاپاس داريد ؟ - بعله ... راه می افتند ؛ فکر می کنم حالا که مطمئن شدند زاپاس دارم ، لابد گازشو می گيرن و د برو که رفتی ! اما ماشينشونو جلوی ماشينم پارک می کنند ، هنوز دودلم که نکنه بذارن برن؟! ... اما همگی از ماشينشون پياده ميشن ، شايد به جز راننده. دارند مثلث خطر را از صندوق عقبشون بيرون ميارن که می دوم طرف صندوق عقب و فوری جک و زاپاسو ميندازم پايين. اونی که کلاه نداره ، جکو می گيره و مشغول ميشه. يک انگشتر نقره عقيق دستشه ؛ ريش پرش را گرد زده است ، تميز و روشن. موقع کار کردن ، سرش را بلند نمی کند. کج کلاه هايی هم که دور تا دور ايستاده اند ، يک کلمه حرف اضافه نمی زنند. کار را که تمام می کند ، بدون يک لحظه معطلی ميروند به سمت ماشينشان. ... اه ، چرا من هيچی ندارم تو ماشين؟! ... آهان ، آب نباتها ... آب نباتهايی که دانشگاه داده بود به مناسبت شانزده آذر . توش يک تکه کاغذ هست که: روز دانشجو مبارک باد. وقت باز کردنش نيست. ... اما چه حيف که فقط سه تا دونه است ! ... آهان ! يکی دو تا از آب نباتهايی که اون دفعه "برادران بسيجی" داده بودند هم هست ؛ اونها رو هم می گذارم روش. بسته را برمی دارم و می دوم طرفشون. آب نباتها رو که ميدم به همون آقا بی کلاهه ، لبخند می زند. سوار که ميشم هنوز حرکت نکرده اند. انگار منتظرند من راه بيفتم ... که می افتم. ... تو راه برگشتن ، برای اولين بار از پليسهای اخموی سر چهارراهها بدم نمياد ؛ انگار "بوش وگ" درونم داره ميگه : " ببين ، يکی از اون آقا مهربونها " !!! ... همه اش فکر می کنم عجب حس خوبيه که آدم فکر کنه پليس پشتيبانشه ... ... عجب حس خوبی ... ... و ما چند وقت است از اين حس محروم بوده ايم ؟! با خودم فکر می کنم ، شايد با يکی دو تا از اين مرهم ها ، دردهای کهنه مون آروم بگيره ! درد کتکهايی که خورديم ( يا خورد ، در حالی که همون وقت مردک دستش را ظاهراً به محبت پشت شونه من می زد ! ) ، داغ دسته دسته های هزار تومنی که وقت و بی وقت تو حلقومشون ريختيم ، تحقيرهايی که شديم ، سوال و جوابهايی که بی دليل پس داديم ، ... فقط با يکی دو تا از اين مرهم ها ... چه خوب است پليسی داشته باشيم که کتک نمی زند. رشوه نمی گيرد. لاس نمی زند. ... خوب است ؛ ... اگر داشته باشيم ! اون وقت شايد بتونيم هر روز مثل امروز " شعارهای خود جوش مردمی " سر بدهيم که : برادر کج کلاه ، هستی چقدر مثل ماه !!! برادر کج کلاه ، وای که شدی شکل ماه !!! برادر کج کلاه ، ... !!! ... □ نوشته شده در ساعت 21:37 توسط tanha Wednesday, December 25, 2002 ........................................................................................ Tuesday, December 24, 2002
●
........................................................................................يعنی جوش ميارما ! الان نيم ساعت گذشته ، هنوز دست و پام داره می لرزه !!! ... بيخودی !
□ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط tanha Monday, December 23, 2002
● عاطفه نعيمی يکی از معدود دخترانی است که وبلاگ می نويسد و از مطالب سخيف دوری می کند.
........................................................................................وبلاگ عمومی -- Friday, December 13, 2002 اطلاعيه : از آن جا که به علت نزديک شدن به امتحانات پايان ترم به مدت يک ، دو ، سه و چه بسا چهار پنج هفته قادر به ادامه مطالب سخيف خود و اداره اين وبلاگ به نحو مطلوب نمی باشم ، از کليه سخيف نويسان محترم جهت همکاری دعوت به عمل می آورم ! متقاضيان می توانند همه روزه پس از پايان وقت اداری با در دست داشتن مدارک نامربوط مراجعه فرمايند : مدارک لازم جهت اثبات توانايی داوطلبان در امر سخيف نويسی : الف ) يک نسخه فتوکپی از کليه صفحات شناسنامه به همراه برگه احراز هويت از دايره مرکزی ثبت احوال ب ) يک برگ استشهاد محلی جهت تاييد جنسيت وبلاگ نويس مربوطه برگه استشهاد می بايست به تاييد کلانتری محل ، صغری خانم ، اصغر آقا نونوا ، آقای دريانی بقال محل ، علی آقا سوپری ، اسی ترقه و اصغر فشفشه ، بر و بچه های سر گذر و ... کليه فضولهای محله رسيده باشد. ج ) شش قطعه عکس تمام رخ ، نيمرخ ، سه رخ ، تمام قد ، نيمتنه و ... توجه - عکس خانمها می بايست بی حجاب بوده ، دارای زمينه تيره و حتی الامکان مربوط به سالهای مختلف باشد تا عدم تغيير جنسيت صاحب عکس محرز گردد. تذکر بسيار مهم - از آن جا که سخيف نويسی امری است صرفاً مختص خانمها و هيچ بعيد نيست که عينهو ژن کچلی برادران گرامی ، همچين سفت و سخت به کروموزوم مربوطه چسبيده باشد ، فلذا از کليه آقايان محترم خواهشمنديم از ارسال مدارک خودداری نموده ، چه بسا اندکی تشريف ببرند آن طرف تر تا خدای ناکرده جلوی وزيدن خنک نسيم معنبر شمامه دلخواه گرفته نشده از انجام تحرکات مشکوک جريانهای هوادار داخلی و خارجی ممانعت به عمل نيايد. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته روابط عمومی انجمن سخيف نويسان تهران و حومه □ نوشته شده در ساعت 22:49 توسط tanha Sunday, December 22, 2002
● بايد يادبگيرم گاهی وقتها از وبلاگم مرخصی بگيرم.
........................................................................................من دارم ازخستگی ... ... ولو شده بودم ! اونقدر که يادم رفت بگم : " آغاز ماه مبارک دی و فصل بی نظير و قشنگ زمستان ... !!! " جانمی جان ! زمستان است ! □ نوشته شده در ساعت 23:46 توسط tanha Saturday, December 21, 2002
● به مناسبت شبهای قدر دانشگاه ها ، مدرسه ها ، اداره ها و ... دو ساعت ديرتر باز ميشن ! ... اما شب يلدا ... !
اگه صبح خواب بمونم چی ؟! ... □ نوشته شده در ساعت 23:56 توسط tanha
● يلدای هشتاد و يک
........................................................................................تهران باران و وانتهای پر هندوانه بی خريدار ... □ نوشته شده در ساعت 23:33 توسط tanha Friday, December 20, 2002
● ما امريکا را زير پا له می کنيم !
........................................................................................مگه نه ؟! ... بابا های باسليقه می دونن من چی ميگم ! ... حالا ديگه اين تنها کاريه که می تونيم بکنيم ! قصه های من و بابام ! گرين کارت ... پر ... ! □ نوشته شده در ساعت 22:15 توسط tanha Thursday, December 19, 2002
●
........................................................................................
□ نوشته شده در ساعت 19:11 توسط tanha Wednesday, December 18, 2002
● هر چی که بهار پيدا می کنه قشنگه ! ( منم همون مطلب سيزده دسامبرو ميگم ! )
... راستی زيبايی شناسی که ميگن همينه ؟! ... حيف که چند وقته ليست وبلاگهاش ناپديد شده ! اين جوری انگار من هم يک عالمه از وبلاگهايی رو که دوست داشتم گم کرده ام !!! ... آدم از رو دست ديگران تقلب کنه همين جوری ميشه ديگه !!! □ نوشته شده در ساعت 21:43 توسط tanha
● خودش بود ! شرط می بندم ، خود بهمن مفيد بود ؛ مگه نه ؟!
........................................................................................مگه ميشه من اون صدا را از ياد ببرم : " من دلم می لرزد " !!! ... نوستالژی ! ... ... تو گفتی " آنان که به فکر نان و آشند " ... من گفتم : اندر پی گندمند و ماشند ... بعد تو شکفتی ، من بيشتر ! ... از اون شرط هاست که از نظر عقلی حتی يک درصد هم احتمال برنده شدن ندارد ؛ اما حسم به من ميگه اشتباه نمی کنم ؛ صدای اين يارو سگه ، خود بهمن مفيد نبود ؟! □ نوشته شده در ساعت 19:51 توسط tanha Tuesday, December 17, 2002
● " نمی تونه تو رو به سرزمين روياهات ببره ، فقط زندگيتو از يادت می بره ! "
........................................................................................... عين آينه جادويی هری پاتره ، مگه نه ؟! ... وبلاگهامونو ميگم ! " خيلی ها مقابل اين آينه ديوونه شدن ، حتی زندگيشونو از دست داده اند " !!! ... آره ؟! ... نه بابا ديگه ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط tanha Monday, December 16, 2002
● نه آخه شما فقط فکرشو بکنيد !
........................................................................................فکرشو بکنيد که مامان ايناتون دو روز رفته باشند مسافرت ، اون وقت شما به جای اين که خرابکاريهای اونا رو جمع کنيد ، همچين بی دريغ و تا آنجا که توان داريد ، کل خونه رو ريخت و پاش کنيد ! بعد هم از آن جا که فردا صبح يک امتحان مهم داريد ، تصميم بگيريد کلاس بعد از ظهر را بی خيالی طی نموده استثنائاً خبر مرگتان برويد درس بخوانيد ! ( من غلط بکنم با شما باشما ! ) ... اما وقتی ساعت شش بعد از ظهر بالاخره تشريف مبارکتونو ميارين خونه ببينيد يک فروند خواهر مزاحم براتون يک قبضه پيغام مسلحانه گذاشته - و به عبارتی مژده داده - که شوهر جانش تا چند ساعت ديگه قدم بر چشمان شما می گذاره !!! ... بر اين مژده گر جان فشانم رواست ! نه ، آخه من نه ، شما ... بلانسبت شما البته ... اما خوب آخه واقعاً چه خاکی تو سرتون می کنيد با يک خونه که عين خرابه های دوران هخامنشيان زير خروارها خاک مدفون شده و يک کپه ظرف که به همراه مقدار معتنابهی هپلی ظرفشويی رو لبريز کرده و ... يک خروار درس نخونده که تا به حال به گوشتون هم نخورده ... و يک کامپيوتر پر از چرنديات تايپ شده و تايپ نشده که بايد از سوراخ سمبه هاش بيرون کشيده بشه ! ( جهت اطلاع عرض می کنم همين يک قلم آخری دقيقا دو ساعت اون هم از نوع اونلاين وقت برد !!! ) تازه از همه مهمتر اين که وبلاگتون هم بايد نوشته بشه و ... ايميلها رو که ديگه نگو ... خجالت ، خجالت ... ! باز هم جهت اطلاع عرض می کنم که اين وسط فقط از يک کار می شد صرف نظر کرد و معلومه که اون درس خوندن بود ! يک بار ديگه جهت اطلاع عرض می کنم همون يه ذره آبرويی هم که داشتيم ، حالا ديگه فقط داشتيم ! يعنی انقدر درس نخونده بودم که يک چيزی را هم که حدس می زدم ، از ترس اين که خيلی پرت و پلا باشه يا جرات نمی کردم بنويسم يا خط می زدم بره پی کارش ! اين دفعه جهت مزيد اطلاع عرض می کنم که فکر می کنم دقيقا صفر بگيرم که البته در نوع خودش بی نظيره و احتمالا در تاريخ دانشکده می تونه يک رکورد محسوب بشه !!! ... حالا باز هم دلتون نمی خواد جای من باشيد ؟! □ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط tanha Sunday, December 15, 2002
● ای دو صد لعنت به هر چه خروس بی محل ! ... فکر نکنم وقت باشه بيشتر از اين بگم !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:23 توسط tanha Saturday, December 14, 2002
● نخير ! اين شعره کار خودشو کرده ! ديروز که مثلاً قرار بود درس بخونم ، داشتم تند تند و پشت سر هم وبلاگها رو باز می کردم تا سر فرصت خدمت همگی برسم ! يه دفعه ديدم دارم به خودم ميگم :
خرمگس مرادو رد کن که بياد ... : ) □ نوشته شده در ساعت 22:36 توسط tanha
● فرقی نمی کنه که درس چی باشه !
........................................................................................مهم اينه که درسخون کی باشه !!! ... خلاصه اين که آدم درس نخون تنبل وقت تلف کن ... ، توالت شوری هم که بخواد بخونه ، باز واسه خوندن وقت کم مياره ؛ باز فقط نصف کتابو می خونه ؛ و باز درس نخونده ميره سر امتحان ! □ نوشته شده در ساعت 22:33 توسط tanha Friday, December 13, 2002
● تولدم مبارک !
........................................................................................امروز تولد يکسالگی وبلاگ منه ! هورراااااااااا !!! دلم می خواست يک متن مفصل واسه تولد وبلاگم بنويسم ؛ دلم می خواست يکی از اولين يادداشتهايی رو که واسه وبلاگ نوشته بودم و هيچ وقت نتونسته بودم بذارم اينجا ، پيدا کنم ؛ ... خيلی کارها دلم می خواست بکنم ... اما اين امتحان لعنتی فردا نمی ذاره ! ... ... هميشه تولد خودم برف ميومد ، امسال تولد وبلاگم هم برف اومد ! جانمی جان ! برف ! ... □ نوشته شده در ساعت 21:15 توسط tanha Thursday, December 12, 2002
● من ديگه مردم ! ... آخه يعنی چی که من اين قدر کابوس می بينم ؟! ...
□ نوشته شده در ساعت 23:27 توسط tanha
● يادداشت امشب رو يکی از دوستهام نوشته.
........................................................................................گفتم حتماً توضيح بدم که يه وقت بدعادت نشيد ، پس فردا از من از اين جور نوشته های کلاس بالا بخواهيد ، شرمنده تون بشم ! در ضمن چيزی که کپی رايت نداره ديوونگيه ! خلاصه اين که اين ديوونه با اون ديوونه هميشگی فرق داره ! اينو که ديگه از قديم و نديم گفتن : ديوانه ... هه ! فکر کردين الان ميگم ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد ؟! ... نخير ! اونو که خودتون بلديد ؛ من اين يکی رو می خواستم بگم : ديوانه تر از من که در اين شهر کسی نيست ! ... نامههای يک ديوانه نامة اول : چهارده دوازده سلام. حال شما چطور است؟ میدانيد چند وقت است نديدمتان؟ نميدانيد. نميدانيد چقدر دلم برايتان تنگ شده. برای خودم هم تنگ شده. خيلی تنگ. آنقدر که دکمة کمرش به زور بسته می شود. دوستان معتقدند شکم آوردهام و شخصيتی به هم زدهام. بنده شخصاً اعتقاد دارم که آبستنم. ازکی ويار خاک داشتم؟ خاک. خاک. خاک. بوی خاک می دهم. باد که در موهايم می پيچد بوی خاک میگيرد. من از باد رد شدم و از خاک رد نشدم. چرا خاک بوی باد میگيرد و باد بوی خاک نمیگيرد؟ بوی خاک میدهم. کی باشد که خاک بوی مرا بدهد؟ وای. وای. وای ... سرم دوباره دارد ميترکد. میخواهم بالا بياورم . شايد بچهام میخواهد به دنيا بيايد. گفته بود دلش برای شما تنگ شده. ميخواهم دلتنگیاش را با خون و چرکابه استفراغ کنم به همين کت و شلوار سفيدی که تازه دوختهايد. ديگر دلتان برايم تنگ نخواهد شد. راحت. ديگر نه شما سختی میکشيد نه من. من که با گربهها رفيق میشوم. گربهها خيلی رفقای خوبیاند. حيف که کمی چاپلوس و خودخواهاند. يک کمی هم رفيق نيمهراه هستند که اشکالی ندارد. من ديشب با گربهای رفيق شدم که برايش سوت زدم و وانمود کرد کيف میکند. هر جور سوت زدم خودش را لوس میکرد و به پاهايم میماليد. من فريب نخوردم. چرا همه میخواهند مرا فريب بدهند؟ من هی سوت زدم و او هی نيامد. همه سوتهايي را که بلد بودم زدم و او نيامد. آن قدرکه صدايم گرفت. گرفت. گرفت. دلم گرفت. دلم میگيرد. دلم میگيرد که خيال میکنم حاملهام، يا حاملهام و خيال میکنم دلم میگيرد ؟ کی شود که بزايمت؟ کی شود که درد را بالا بياورم؟ بالا ، بالا ، بالاتر. هرچه بالاتر رهاتر. زمين چه کوچک میشود و دور. چرا باز بوی خاک می دهم؟ من از باد رد شدم و از خاک رد نشدم. چقدر در باد بايستم تا بوی خاک از تنم در برود؟ از کی بادها متوقف شدهاند؟ از وقتی ايستادهاند صدای قرآن میآيد و آدمها بوی خاک میگيرند. با چه سوزی قرآن ميخواند. ساعت چند بود که بالا آوردم؟ نفهميدم کی بود. ساعت ها همه ايستاده بودند و صدای باد نمیآمد. چرکاب زردی بالا میآوردم و بوی خاک و خون می داد. تمامی نداشت. بالا میآوردم. عقربه بزرگ ساعت را بالا آوردم تا روی دوازده ايستاد. دنگ دنگ با صدای سوت مخلوط می شد و سرم را میترکاند. چه کسی سوت می زند؟ حتما يک عاشق بدبخت است که رفته با گربهها رفيق شود. زمان ايستاده بود و من عقربهها را هل می دادم تا زمان پيش برود. ساعت ها از کی ايستادهاند؟ چه خاکی روی آدمها نشسته. اين همه مجسمه کجا بود؟ يکی میخواهد مرا اذيت کند. میدانم. يک نفر که يک گوشه قايم شده و هی مجسمه میسازد و میگذاردشان دور و بر من. مجسمههايي که از بس عين آدماند، راه میروند و حرف میزنند و دروغ میگويند. پس چرا کتک نمیخورند؟ تا من دروغ بگويم يکی میخواباند زير گوشم. خواب از سرم پريد. از بالا خبر میرسد که خوابيدن ممنوع. فروش قرص خواب به هر نحو جرم بوده و مرتکبين به اشد مجازات. « قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب / باز هم شب است پس کجاست آفتاب؟» اين را يک شاعری میخواند که خانة گلیاش را باد برده بود. گفت دعای نشابوريان مرا بسازد. و نساخت. خوابم نبرد. من هزار سال نخوابيدهام و خواب شلاق ديدهام. چرا من و اين همه شلاق؟ پاهايم حس ندارد. انگار روی ابر راه ميروم. کی بود که به ابرها رسيدم؟ چقدر پنبه. زيرقيمت بدهيم چقدر می ماند؟ هشت هشت تا هشتصد تا. پيراهنتان بسيار شيک مي باشد. با يک دست کت و شلوار سفيد ... هق ... هق ... باز هم بالا ... باز هم دارم بالا ميآورم... مگر نگفت صدتا قرص را يکجا بخور تا خوابت ببرد؟ ... هق ... چرا اينجور ميشوم؟ چقدر زمين دور مي شود. چقدر آسمان آبی است. چقدر پنبه سفيد است. بوی خاک دارد ذرهذره از تنم مي رود. حالا بوی باد ميدهم. آخرين باد کي آمد؟ کی رفت؟ حالا مجسمه ها ريز و ريزتر می شوند. چقدر دلم میخواهد بخوابم. حالا خاک بوی مرا میدهد. □ نوشته شده در ساعت 02:03 توسط tanha Wednesday, December 11, 2002 ........................................................................................ Tuesday, December 10, 2002
●
........................................................................................اولين مجله بچگی من "کارتون" بود ؛ البته به اضافه"کيهان بچه ها" و "زن روز" که هر کدوم مال يک خواهرم بود و بعد هم "دانستنيها"که اين را هم از برکت برادرم داشتم ! ( اوه ! فکرشو بکنيد اگه مامانم اينا يه مهد کودک راه انداخته بودند چه دايره المعارفی می تونستم بشم من !!! )
□ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha Monday, December 09, 2002
● اصلاً انگار اين بشر مرض داره که حتماً دير برسه!
يک دفعه، کله سحر، اونم وقتی که هر لحظه داره دير ميشه هزار تا، ... به سرش می زنه که الا و بلا اين مانتو بايد اتو بشه! ... حالا مانتوئه از بدو تولدش رنگ اتو نديده به خودشا ! ... هنوز خط تايی که فروشندهه بهش زده بوده وقت فروختن، ... نه، اصلاً خط تايی که خياطه زده بوده وقت دوختن، ... نه بابا ... اصلاً خط تايی که پارچه فروشه زده بوده وقت بريدن ... روش هستا! ... اون وقت يک دفعه، کله سحر، اونم وقتی که هر لحظه داره دير ميشه هزار تا ، ... □ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha
● چه خوب شد که پنجره رو باز کردم ؛ بوی خاک بارون خورده ... هووووم !
........................................................................................راستی ، می دونستی که دوستت دارم ؟! ... خودم نمی دونستم ! □ نوشته شده در ساعت 00:41 توسط tanha Sunday, December 08, 2002
● بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم زود برسم ، چون از هميشه ديرتر می رسم !
........................................................................................بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم درس بخونم ، چون ديگه دست هم به کتابهام نمی زنم ! بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم زود بخوابم ، چون تا صبح بيدار می مونم ! بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم حتماً وبلاگ بنويسم ، چون ... اين يکی ديگه دليلش "اظهر من الشمس الواعظين" است ! □ نوشته شده در ساعت 01:02 توسط tanha Saturday, December 07, 2002
● آخ الان يک دفعه يادم اومد که پارسال عيد فطر تو وبلاگم غر می زدم ، امسال اگه نزنم معلوم نميشه يک سال قمری از ولادت اين قرص قمر گذشته !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 01:31 توسط tanha Friday, December 06, 2002
● دلشوره ...
........................................................................................راستی دلم شور می زنه يعنی چی؟! يعنی در دستگاه شور می زنه؟! يا در حال شورش است و شوق و شور داره؟! ( پس چرا می زنه؟! ) يا شوريده و ديوانه شده؟! يا نمکش زياد شده به شوری می زنه؟! ... ... چه می دونم ؛ خلاصه اين که دلم شور می زنه!!! ... آهان، شايد هم يعنی دلم داره با شوق و شور و شوريدگی و آشفتگی... می زنه (= می تپه )؟! - اِ اِ اِ ... تازه شورِ شستن رو يادم رفت بگم ! شنيدين ميگن تو دلم رخت می شورن ؟! □ نوشته شده در ساعت 18:34 توسط tanha Thursday, December 05, 2002
● هورااا! بالاخره طلسم شکست! آخرين فرصت بود برای شرکت در ماراتن آش خوری! امشب اگر نمی رفتيم ديگه کی می خواستيم بريم؟!
........................................................................................پس امشب ما بوديم؛ هليم بود؛ آش بود و سيد مهدی! سيد مهدی بود که آب بسته بود در ديگ آش و با هليم می فروخت به ما ! ... و من ... که کشته مرده آش آبکيم ! عکس تزيينی ... نه ببخشيد ... دزدی است ! □ نوشته شده در ساعت 22:55 توسط tanha Wednesday, December 04, 2002
● يه چيز ديگه :
تا حالا کسی واسه بچه های کوچه قصه گفته ؟! ... کاش تو بيداری هم می تونستم ! □ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha
● تا حالا خواب کسی رو ديديد ، عاشقش بشيد ؟! ... هوووم م م که چه کيفی داره ! از عشق تو بيداری خيلی قشنگ تره !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 23:06 توسط tanha Tuesday, December 03, 2002
● داره قهقه می خنده ... يک دفعه انگار برق گرفته باشدش ... دستشو می گيره جلوی دهنش و ساکت ميشه !
........................................................................................جهت نگاهش را دنبال می کنم : يک آقای دانشجوی چهل و خورده ای ساله کچل ... ، از زنگ قبل تو کلاس مونده است ! ... بيچاره دخترهای ايرانی ! حتی واسه خودشون حق خنديدن هم قائل نيستند !!! □ نوشته شده در ساعت 22:36 توسط tanha Monday, December 02, 2002
● دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی ...
........................................................................................حالا باشه تا بعد ... امشب اگه اينو بنويسم ميگم گور بابای هر دو تاشون ! □ نوشته شده در ساعت 21:59 توسط tanha Sunday, December 01, 2002
● به به ! هنوز هم در دنيا آدمهای باسليقه پيدا می شوند ! باور کنيد ( ;
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha
|