ديوانه تر


Thursday, July 31, 2003

بچه های خانواده های بی دين ، ميرن خداشناس ميشن ؛ بچه های خانواده های مذهبی ، ضد خدا از کار در ميان!

بيچاره پدر مادرها ! چه زجری واسه تربيت بچه هاشون ميکشن !!!



........................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

يکی نيست بگه آخه نصفه شبی چه وقت قالب نابود کردنه آخه ! ...




" نگرش دختران نسبت به پسران به تحصيلات دانشگاهي منفي‌تر است "
هفت هشت ده بار اين جمله رو خوندم ، آخرش فکر می کنم فهميده باشم چی داره ميگه : خوب داره ميگه نگرش دختران نسبت به پسران به تحصيلات دانشگاهي منفي‌تر است ديگه !!!
حالا اين که گفتم يعنی چی اصلاً ؟!
... خوب البته به نظر می رسه منظورش اين بوده که :
" نظرات پسران نسبت به دختران در مورد تحصيلات دانشگاهي مثبت‌تر است. "
... اما آخه سی بار واسه فهميدن معنی يک جمله يک کمی زياد نيست ؟!

پاس داشتن که پيشکش ! فکر می کنم بايد برم فارسی رو اصلاً از اول ياد بگيرم !!!



........................................................................................

Tuesday, July 29, 2003

از مصرف چای و تنقلات در هنگام مطالعه اين وبلاگ خودداری فرماييد.
نويسنده هيچ مسووليتی در قبال کيبوردهای سوخته شما بر عهده نمی گيرد !
... ببينم حالا کسی رو سراغ نداريد که يه کيبورد عهد بوقی اتصالی کرده رو تعمير بکنه ؟!

پ . ن - حالا نگيد خسيس برو يه کيبورد بخر ! همين کارو کرده ام که از کر و لالی در اومدم ديگه !
اما فقط فکرشو بکن اگه اون کيبورده هم تعمير بشه ، ... اون وقت من می تونم واسه کيبوردی که امروز خريده ام يه سيستم حسابی جمع و جور بکنم !
... آخ که اگه بشه چی ميشه !



........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

آلبالو ... شاتوت ... ترخون ... می خوريم ... کت شلواری



........................................................................................

Saturday, July 26, 2003

نمی دونم اين که ميگم تکراريه يا نه :
فقط وقتهايی که فرصت با هم بودنمون کمه قدر همو می دونيم !



........................................................................................

Friday, July 25, 2003

کريم اونه که از شکم خودش می زنه ، خودش نمی خوره ، اما ميده ديگران بخورن.
سخی اونه که خودش می خوره ، به ديگران هم ميده بخورن؛ با بقيه شريک ميشه .
خسيس اونه که خودش می خوره اما به ديگران نميده بخورن.
لئيم اما نه خودش می خوره ، نه ميذاره ديگران بخورن !

اينا رو دکتر افشار می گفت. استاد ادبيات ترم اولم :
" شماها تو اين سن همتون سخی هستيد ! می خوريد ، با هم می خوريد ... "
همين جوری امشب يادش افتادم.
... يه وقت فکر نکنيد احساس خسيس شدن کرده باشما !!!

قابل نوجه منحرفان گرامی - هر گونه برداشت انحرافی از اين مطلب ممنوع است !



........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

هوی يارو خرت به چند ؟!

آی آدمها هيچ حاليتون هست که منم دلم براتون تنگ ميشه ؟!
... دهه !



........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

آقا اين وبلاگستان انقدر کوچيک شده که آدم نمی تونه توش دو کلمه زر مفت بزنه !
حالا پس فردا آقای افراسيابی از وبلاگ " الهی بری زير گل " ايميل نزنه که اين چرت و پرتها چی بود پشت سر من افاضات کردی !
من فقط ميگم نثر اين آقا رو دوست ندارم و احساس می کنم تو همه کتابها لحنش جانبدارانه است. اين نظرو هم بعد از خوندن اون کتاب " آخرين ملکه " پيدا کردم که اگه درست يادم مونده باشه قرار بود خاطرات ملکه فرح باشه ، اما همه ش قضاوت نويسنده بود !
... وگرنه که اصولاً مرا با نبرد دليران چه کار !



رفتم تو خط نازی ها بدجور !
آقا ... بهنود تو " خانوم " يک کلمه گفته بود اوا براون و هيتلر خودکشی کردند ، صاف ما رو انداخت وسط خاطرات اوا براون ، يه هفته است اون تو غرق شدم بيرون هم نميام ! اونقدر هم جذب نمی کنه که سريع قال قضيه ش کنده بشه ، بره پی کارش !
... اما ديگه فکر کنم طرفدار نازيا شده باشم رسماً !!!
می دونين يه ويژگی که تمام آدمهای بزرگ دارند - يا شايد طرفدارانشون برای پاک نشون دادنشون اينو بهشون نسبت ميدن - اينه که از واقعيتهای جامعه شون بی خبر نگه داشته ميشن. اوا ميگه آجودانها اجازه نمی دادند کسی به هيتلر حرفی از اوضاع مردم بزنه ! اگر هم چيزی می شنيد و کسی رو برای تحقيق می فرستاد هيچ کس جرات نداشت واقعيتها رو به گوشش برسونه !
خوب ، حالا هيتلرو نمی دونم ، ولی فکر کنم خيلی های ديگه هم اين طوری بودن يا حالا هستن ! يا حداقل اين ادعا رو می کنند.
اينم بگم که اين کتاب گردآوری و اقتباس ( ! ) آقای بهرام افراسيابی است که من اصولا به نثرش اعتقاد چندانی ندارم ؛ حداقل در مورد حرفهاش مطمئن نيستم.
اصلاً اقتباس تو يه کتاب تاريخی چه معنايی می تونه داشته باشه ؟!
من که ترجيح می دادم خاطرات واقعی و کامل رو بخونم تا چيزی رو که از اون برداشت شده !

ولی عکسهای کتابو جداً دلم می خواست ببينيد !
اولش ديدم اوا براون عين کلفتهای صد سال پيش زير پيراهن گل گليش يه شلوار سياه پوشيده به چه کلفتی ! گفتم ببين اينا چقدر قديمی بودن که اين جوری لباس می پوشيدن ، اونم تو اروپا !
بعد کم کم متوجه شدم که نه خير ! هيچکدوم از خانومهای قديمی آلمانی دست و پا هم نداشته اند ! يعنی تا آستين و دامنو داشتن ، از اون به بعدش انگار قانقاريا گرفته بودن دست و پاشون سياه شده بود !
خوب البته بازم جای شکرش باقيه که مقنعه سرشون نمی کردن !!!



........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

چرا هيچ کلمه ای تو اين فرهنگ لغات لعنتی برای مرد جنده وجود نداره ؟!
راستی اون روز که اون مردک سرشو از شيشه ماشين بيرون کرد و به " لينا " گفت پتياره ، ... فقط برای اين که نگذاشته بود تو رانندگی حقشو بخوره ، فقط برای اين که تو روش واستاده بود و جواب شاخ و شونه کشيدنشو داده بود ، ...
لينا بايد چی می گفت که عيناً تلافی کرده باشه ؟!

... جدی دارم فکر می کنم که چی می گفت:
خانوم باز ؟!
هه ! اين که افتخارشونه !
مگه نميرن واسه همديگه از خيانتهاشون تعريف می کنن ؟!

- اميد ميگه با زن همسايه شون ... آره و اينا ! زن خودش حامله س ...
- رضا فلانی ميگه زن طبقه بالاييشونو صيغه کرده ، زنش که از خونه ميره بيرون زنه رو مياره خونه ! تازه زنه با زنش هم دوسته !
- حميد ميگه با يه زنه دوست شدم تو کرج ، نمی دونی ... ! اين آرايشگره رو که باش دوستم نديدی ... به سارا زنگ زدم گفتم ميام ... آخه می دونی که من عاشق ليلام ... !
- احمد ميگه دختره رو دم پارک ارم سوار کردم ، يک لبی ازش گفتم ... بعد هم بهش گفتم ... ( توهين و تحقير ! )
- علی ميگه يه خونه هست تو اکباتان ...
- نادر ميگه با يه زنه دوسته ... گفتم الاغ نميگی زنت بفهمه چی ميشه ! ... ميگه تو يه چيزايی رو نمی فهمی ! ...
- ناصر با يه زنه دوست شده ، وقتهايی که نادراينا نبودن می رفتن خونه نادر ! زن نادر فهميده ، آبروريزی شده ... ( معلومه که خبرش به زن ناصر نمی رسه ! عوضش زن نادر هم نمی فهمه شوهر خودش اينکاره س ! )
- اون يکی
- اون يکی
- اون يکی
...
يعنی حتی نود و نه درصد هم نه ، صد درصدشون علناً خيانتکارن !

می خوام بپرسم خودت چی ؟! تو اين فخرفروشيها تو چی داری بگی ؟! مثل شيش سال گذشته ژست ميگيری که من عاشقم ، عاشق چل گيس ؟! ... تکراری نشده اين ژستت ؟!
يا منتظری مثل رضا چه ميدونم چی چی ، بعد از ازدواجت با زن همسايه ... ؟!
يا گذاشتی مثل اميد واسه زمان حاملگی زنت ؟!
يا مثل نادر خودت اين کاره ای ، ميندازی گردن عموت ؟!
يا مثل اون يکی ، يا مثل اون يکی ، يا مثل اون يکی ...

درسته که يه طرف همه اين قضايا زنه ، اما ... جداً دارم فکر می کنم اگه مرد آفريده نشده بود ، واقعاً چه نيازی به کلمه نامرد بود ؟!



........................................................................................

Monday, July 21, 2003

اون وقت که پدربزرگ مادربزرگه اين حرفها رو تو گوشش می کردن و پدر مادره فقط لبخند تاييدآميز می زدن ، تنها کسی که حرص می خورد من بودم و بس.
حالا هم که احمق بارش آوردن تا حرفهای قرنها حماقتو بازگو کنه باز منم که حرص می خورم و بس !
دوازده ساله که بهش فهموندن مَرده ! من يه تنه چه جوری حاليش کنم خواهرش يه آدم مستقله که مسائلش هيچ ربطی به اون نداره !
چه جوری حاليش کنم ؟ وقتی دو ساله - از وقتی خواهره به دنيا اومده - پدر بزرگ و مادر بزرگ و ... شايد هم پدر و مادر و پرستار بچه و يه دنيا آدم ديگه ، دارن تو گوشش می خونن که بايد واسه خواهرش رگ گردنی بشه !!!
اصلاً به من چه ربطی داره ؟!
هيچ.
جز اين که دلم براش می سوزه !
کاش حماقتو می شد از آدمها گرفت !
می دونم که تفکر پدر مادرش هم همينه.
بهتره زيادی کند و کاو نکنم ، آخرش به اون جا می رسه که معلوم بشه تفکر پدر مادر خودم هم همينه ! و تفکر پدر مادر تو ، و ... حتی شايد خودت ؟!
... اون وقت ... قضيه فقط دردناک تر ميشه و بس !



........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

ميرم که گم بشم ...
اصلاً مگه فرقی هم می کنه ؟!



........................................................................................

Saturday, July 19, 2003

........................................................................................

Friday, July 18, 2003

اگه می فهميدن چه عشقی داره وقتی اون يه کوچولو دير بره سرکار عوضش ما بيشتر با هم باشيم.
اگه می دونستن چقدر تنم لرزيد حالا که دير رفته کسی حرف اضافه بزنه !

يک دنيا تشکر از برق کارخونه ... که رفت !



خاله مهربونه هيچ حوصله نداره !
خاله مهربونه دلش آزاديشو می خواد.
خاله مهربونه دلش واسه تنهاييهاش تنگ شده !
خاله مهربونه از اين که خلوتشو واسه هميشه به هم ريختن افسرده است.
خاله مهربونه مدام بهانه می گيره.
خاله مهربونه ديگه از اون غذاهای خوشمزه ، مخصوص خواهرزاده ها ، نمی پزه ! … خاله مهربونه ديگه اصلاً غذا نمی پزه !
خاله مهربونه دوست داره هر وقت دلش خواست روکاغذ و مقوا و قوطی و قابلمه ( ! ) شعر بنويسه پرت کنه يه گوشه !
خاله مهربونه از فضولها هيچ خوشش نمياد ؛ حتی بدش هم نمياد اگه با مگس کش يه دونه بزنه تو سرشون له و په بشن !
خاله مهربونه گرمشه. از لباس اضافی بدش مياد ! شايد هم اصلاً از لباس بدش مياد !!!
خاله مهربونه تحمل بوی گندو اصلاً اصلاً اصلاً نداره !
خاله مهربونه فکر می کنه آدم بزرگها ديگه بايد شعور داشته باشن !

خاله مهربونه کلفت نيست .
خاله مهربونه حرصش در مياد هر وقت می خواد آب بخوره ، همه خونه رو دنبال شيشه های هميشه خالی آب که خودش ده دفعه پرشون کرده بود ، بگرده !
خاله مهربونه لجش می گيره هر وقت مياد بشينه اول مجبور باشه دل و روده کاناپه رو از رو زمين جمع کنه !
خاله مهربونه هيچ خوشحال نيست که خاله بدی شده !

خاله مهربونه دوست داره هر وقت دلش می خواد از خونه بزنه بيرون و هر وقت عشقش کشيد برگرده.
خاله مهربونه متنفره که کسی ازش بپرسه کجا بوده ، چيکار کرده !
خاله مهربونه دوست نداره دائم يکی زنگ بزنه و مثل اجل معلق بپره تو !
… خاله مهربونه بدش نمياد گربه رو دم حجله بکشه !

خاله مهربونه دلش نمی خواد شبانه روزی خاله باشه.
خاله مهربونه می خواد آدمهای ديگه هم باشه : دوست دختر بداخلاقه ، شاگرد تنبله ، وبلاگ نويس وراجه ، عاشق آوارهه ، ...
خاله مهربونه عادت کرده هر وقت عشقش کشيد بلند بلند گريه کنه ، هر وقت دلش خواست هرهر بخنده !
خاله مهربونه دوست نداره تا نصفه های شب منتظر بمونه شايد بتونه وبلاگ بخونه.
خاله مهربونه می دونه همين سهم کوچيکی هم که باقی مونده تا چند روز ديگه از دست ميده !
خاله مهربونه دلش يه کتک کاری مفصل با همه دنيا می خواد !

خاله مهربونه به خونه ساکت و آرومش بدجوری عادت کرده.
خاله مهربونه به زمين و زمان گير ميده !
خاله مهربونه خودش هم می دونه همه اين حرفهاش بهانه است !
خاله مهربونه همه چيزو واسه هميشه از دست داده !

خاله مهربونه ديگه مهربون نيست !



........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiich
az hiich chegoone mitavan chizi saxt ?!



........................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

ببينم وبلاگهای پرشين بلاگ فلس داشتند که از فيلتر رد شدند ؟!



........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

می ترسين مگه از ما که دروغ ميگين ؟!!!



........................................................................................

Monday, July 14, 2003

کم کم دارم باور می کنم اين کتابها هستند که منو انتخاب می کنند !
گاهی يک کتاب ساليان سال گوشه کتابخونه - يا حتی وسط اتاق ، زير تخت ، روی تخت ، ... اصلاً زير سرم به جای متکا (!) ، ... من اونقدرها هم مرتب نيستم که همه کتابها رو در کتابخونه نگهدارم - می مونه و بعد وقتش که رسيد خودش مياد به سراغم !
مثل همين "خانوم "! با چه اشتياقی خريده بودمش در نمايشگاه پارسال و فکر هم نمی کردم که يک سال و نيم دست نخورده باقی بمونه !
معرکه !
غری هم که ديروز زدم برای اين بود که جون به لبت می کرد ، می کشتت تا بالاخره اون چيزی رو که له له می زدی واسه شنيدنش بروز بده !
کشت منو ، کشت !
... انقدر که قلب من زد در طول اين کتاب ...



" آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
! "

خوابمو ميذارم برای بعد ...
اگر فرصت ديگری بود !
همين قدر بگم که با تپش وحشتناک قلبم از خواب پريدم. ساعت درست همونی بود که تو خواب ديده بودم : پنج و نيم !
و تازه چند دقيقه ای بود که پلکهام روی هم افتاده بود ...

... پُر ِ عشق ، پُر ِ ترس ، ... عين همه زندگيم !!!



........................................................................................

Sunday, July 13, 2003

وای خدای من !
اين ملت کی می خوان بفهمند که من جنبه surprise شدنو ندارم ؟!





وگرنه می زنم پک و پوزتونو ميارم پايينا ... !



نوشته های بهنودو وحشتناک دوست دارم ، اما اين " خانوم " جداً جون می گيره !!!
ديروزو ازش مرخصی گرفتم ، اما امروز باز گرفتارش شدم ، به قول عربها " گرفتار شدنی " !
...



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

به به چه کتابی !
آی رسيدم امروز به خودم , آی سطح فرهنگمو بالا برده ام ، که الان پنج شيش ساعته همون دم در ولو شده ام دارم فقط تورق می کنم !
اول سرد سبزو ديدم
بعد هم شماره صدم زنان
.... اول و آخرش هم که : وبلاگستان شهر شيشه ای !
امضا ؟! نه تو رو خدا اصرار نکنيد ! ... حالا چون شماييد ... يه کاريش می کنيم ديگه ...



........................................................................................

Friday, July 11, 2003

تو وبلاگی که نميشه خوندش چی بايد نوشت ؟!!!



........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

وبلاگهايی که باز نميشن ،
شيشه هايی که غبار گرفته اند
و ... هجده تير .

هجده تير است ، همه خفه لطفاً !



........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

...
سهم آزادی من
جای دوريست در اعماق سياهی هزاران ساله !
سهم آزادی من را
پدرم بخشيده است !

سهم آزادی من
در همين خانه طوفان زده
بر دار شده است !

درد من کهنه تر از درد همين يک دو شب است !



مهمترين کارم خواب ديدن است اين روزها ، خواب ديدن ... !



........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

چرا تا حالا کسی جرات نکرده است از اين همه مديران مرد پراشتباه از اين جور مجسمه ها بسازه ؟!!!



........................................................................................

Monday, July 07, 2003

با عرض معذرت از برادران گرامی ! من باز حرفهای بی ناموسيم گرفته !

عرض شود که آرايشگری هم مثل رانندگی می مونه ، ناشی که باشی ، هی ی ی ی اين نخه رو ميندازی تو دست انداز ! هی ی ی ی ... انگار داری رو چاله چوله تخته گاز ميری !
آقا ... نه ببخشيد ، خانوم ... يک سيبيل آتشينی کشيد واسم بدمصب که گفتم الان از اصطکاک دود می کنم !
انگار داره رو پوست کرگدن کار می کنه ! ( شباهته ديگه ! چه ميشه کرد ! )
جاخالی نمی دادم شعله آتيش بود که از صورتم زبانه بکشه !



........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

ميگم اون آدمی که برای اولين بار تولدشو جشن گرفته ، جداً چه حالی می کرده از خودش !
اين مزخرف چی هست که به سرت بزنه شروعشم جشن بگيری ؟!!!



آخيش شبهای تعطيل ! از اونا که سرتو از تو کتاب بلند می کنی ، می بينی پشت پنجره ها سپيده زده !
می ميرم واسه اين روشنی دم صبح ،
می ميرم واسه شبی که تو بيداری سحر بشه !



........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

بدجوری دلم می خواد بميرم ببينم بعدش چی ميشه !
ببينم بعدش همين جا چی ميشه.
اينو با احساس افسردگی نخونيدا ، يه جوری هيجان زده با چشمهايی که از کنجکاوی برق می زنه ، ... خلاصه اين جوريِا !




........................................................................................

Friday, July 04, 2003

پوشش خبری مناسب صدا وسيما در وقايع بحران اخير !
هيچم شوخی ندارم ؛ خودم تو گزارشهای سياسی تلويزيون شنيدم !
خوب دروغ هم که نگفته بچه م !خوب پوشش دادن ديگه !



" سهم من " : پرينوش صنيعی ، نشر روزبهان.
اون پوزخنده هست که پشتش يه بغضه ... عين ماسکی که قالبی بچسبه جلوش !
و حضور دائمی چهره محمد علی کشاورز در نقش " آقا جون " !
همين.
... يعنی تا صد صفحه اول فعلاً همين !



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

می دونم اين پايينی خيلی افتضاحه !
گفتم فعلاً باشه شايد يه چيزی از توش دراومد !
آخه بدجوری عين کنه چسبيده بود که پابليشش کنم !



می خراشمت که می خراشيم
چگونه می تراشمت ،
که می تراشيم ؟!

زخم می زنم به عمق روح تو
بدان اميد
- آن اميد بيهده -
که می رسی به ماه
مرغ بی پری و من به انتظار
تن سپرده ام به تيرگی چاه !

شعله های گنگ آتشی که نيست ،
در ميان ما زبانه می کشد !
نقش من صبور و رام و بی قرار
سر به راه اين ترانه می کشد !

گرد کومه های سرد و سوخته
نقش من کنار نقش تو نشست
پيچ و تاب تند آتشی نبود
طرح آتشی بفاب شب شکست !

در سکوت سرد آتشی که نيست ،
پاره های قلب ما شده کباب
نقش من کنار نقش تو
هر دو خسته
خسته ايم از اين سراب !



........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

به زودی در اين مکان نفس راحتی کشيده خواهد شد !
... آخيش !!!



... اين بيچاره زياد هم سخت نبودا ! حيف که وقت نميشه مثل آدم بخونمش ! ...



........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

اصولاً وقنی يکی نيست بگه ، خوب يکی ديگه هم نيست که بگه ديگه !
... اگه بود خوب به من می گفت که بابا مگه تو فردا امتحان نداری ؟!
... آقا عجيب سخته !
منم که فکر می کردم سه سوت می خونمش ميره پی کارش ( البته منظورم همون نصفشه ديگه ! يعنی سه سوت نصفشو می خونم ميره پی کارش !!! ) ، سه روز تمام وقت تلف کردم ! حالا که رفتم بخونمش می بينم ای دل غافل ! عجب هيولايی بود اين ما خبر نداشتيم !
حالا يکی تو سر خودم يکی تو سر اين کتابها ... د اگه بزنم که خوبه ، نمی زنم که !

... خلاصه که هم اکنون نيازمند ياری سبزتان هستيم !



آی امان !
آخه يکی نيست به اين جناب احمدزاده بگه مجبوری اظهار فضل کنی ؟! ما گفتيم اين بابا از هر جا کم بياره اقلاً اطلاعات اسلاميش ديگه کامله !
اون وقت به اويس قرنی ميگه اويس قره نی !!! تازه تا همين جا هم اگه بس کنه خوبه ، توضيح هم ميده که اين اويس قره نی مال يه منطقه ای بود به اسم قره نی ! حالا بيا بگو بابا اون قرن بود نه قره نی ! اين يارو هم از قبيله قرن بود !
آخه بابا ، دلبندم ، اونی که قره نی بود يه سازه ! ... نه ؟! ديگه سپهبدِ خيابان ويلاست ! ( تازه اونم اگه باشه ! )
ديگه آخه اويس قره نی ؟! … نه ، آخه اويس قره نی ؟!! …



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: