ديوانه تر


Thursday, October 30, 2003

امروز بر حسب اتفاق يه کارتون ايرانی ديدم ! برای ما که اولين کارتونهای ايرانی که می ديديم يه چيزی بود تو مايه های اون پسر چاقه با هيکل درختيش که دو ساعت و نيم دنبال پرنده می دوئيد و آدمهاش به جای حرف زدن وگ وگ می کردند ، البته که خيلی جای خوشحالی داشت.
شبيه کارتونهای ژاپنی بود که قيافه آدمهاش يه خرده ايرانی شده باشه ! حتی برعکس اون چيزی که هميشه اصرار داشتند ، آدمها رو بدتيپ هم نکرده بودن - عين بلايی که سر کتابهای دبستانمون می آوردند که همه يا بيل دستشون بود ، يا شلوارهای قهوه ای و بلوزهای آبی بدرنگ پوشيده بودن و دکمه های يقه شونو باز گذاشته بودن ، يا از دم ته ريش داشتن و ... !
اينا برعکس خيلی هم خوش تيپ بودن و حتی خانوما با اين که روسری سرشون بود ، کلی جذابيت داشتند واسه خودشون !!!
... اما ... اما ... ام ما ...

و اينک تلاوت آياتی چند از کارتون جديد :

سارا خانوم ( احتمالاً نمونه کارتونی- تبليغی همون عروسک معروف ) روسريشو سرش کرده و مثل دخترهای خوب نشسته کنج خونه می لرزه تا آقا پسرهای شجاع و قهرمان از عمليات نجات سنجاب فارغ بشن و به خونه برگردن !
قهرمان پسر کارتون ( لابد برادرش ديگه ) در حين انجام عمليات قهرمانی حواسش به اينه که وای سارا تو خونه تنها مونده ، حتما خيلی می ترسه ، ... و خلاصه الان ميرم از اين فلاکت نجاتش ميدم !
بعد سارا در حالی که از تنها تو خونه موندن و لرزيدن و گوشه مبل مچاله شدن نجات پيدا کرده با افتخار اعلام می کنه :
" امروز چقدر ترسيدم ؛ هيچ وقت تو عمرم انقدر نترسيده بودم ! "
بعد مامان سارا که فقط خوشگله به بابای قهرمانش که عقل کله و مهندسه و احتمالاً در آينده نزديک دنيا رو از نابودی نجات ميده چايی تعارف می کنه :
" بيا چاييتو بخور بهرام ، امروز خيلی خسته شدی ! "

خلاصه که : ايرونی ايرونی بمون ، هميشه ايرونی بخون ...
ترجمه عبارت قرناک فوق - ايرانی هميشه ايرانی می ماند ، حتی اگر کارتون بسازد!
نتيجه گيری نوستالژيک - پسرا شيرن ، مث شمشيرن ؛ دخترا موشن ... چی بود آخرش ؟ فکر پنيرن ؟!
... آهان نه : برن بميرن !!!



من نمی دونم اين آدمها يعنی انقدر کنجکاوی ندارند که ببينند جمله بعدی اونی که داره حرف می زنه چيه ؟!
استاد حافظ شناسی عالم بشريت داره حرف می زنه ، گوينده جوجه دو روزه می پره تو حرفش اظهار فضل می کنه !

... چمدونم والاه !
شايدم اگه همه اندازه من کنجکاو بودن اصلاً هيشکی لام تا کام صداش در نمی اومد !



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

حالمو بد می کنه !
... وبلاگ .



من از اعدام بيزارم
اما
هر افسانه ای را نمی شود باور کرد !



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

آقا بساطی داشتيم ما هفته پيش !
فقط تصور کن مانيتورت خراب باشه ، مجبور باشی دستتو گيری بهش که تو زاويه شصتاد درجه شرقی گاهی روشن بمونه !
بعد تصور کن يه دستت هم به ماوس باشه ...
خوب حالا تصور کن که تو همون حالت نياز مبرم به گرفتن کليد Alt هم پيدا کنی !
... نه ، ديگه اينو تصور نکن جون جدت :
صحنه اون پايی رو که اومده رو کيبورد واست کليد Alt رو نگه داره !!!



نمی دونم چی شده که امشب اينقدر با من مهربون شده !
خيلی ها رو که دلم داشت واسشون می ترکيد امشب تونستم بخونم بدون اين که سرم بازی دربياره :
...
چه جوری ممکنه دلی که خيلی خيلی تنگ شده بترکه آخه ؟!!!



........................................................................................

Friday, October 24, 2003



- دختره که بيست ماهش بود داشت رو کاغذ برام نقاشی می کرد :
چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن يه گردو .... چشم چش ... کور شد !
نگاه کردم ديدم نوک تيز روان نويس فرو رفته تو چشم نقاشيش !!!



دختره که بيست ماهش بود شده بود مامان من :
" مامان سحر مامان سحر ، چی آوردی تو از ددر ؟ "
خيلی جدی برگشت بهم گفت : بچه !

اينم از حالا که بيست و هفت ماهشه :
می خوای با قيچی برات از تو شيکم مامانش نی نی در بيارم ؟!




........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

" اين دختره دوسالشه ، خوب بلده حرف بزنه " ! *

برادرش که قبلاً همون مهد می رفته داره ازش می پرسه :
- عمو سارنگ هنوزم مياد مهد کودکتون ؟
- مياد ... اسمش سرنگه !
- چيکار می کنه ؟!
- ... کيفشو ميذاره رو ميز ، اونو [ منظور از اون همون ارگه ] از توش در مياره ، اين طوری اين طوری می کنه ، بعد ما ورزش می کنيم ! [ نمی رقصن که ! ]
- کچله ؟
- کچل نيست.
- ريش داره ؟
- نه ، جيش نداره !!!

* تو شعر اصلی " اين پسره " است ؛ از کتاب "بچه های جورواجور" .



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

شده يک جمله رو صدهزار دفعه بشنوی ، يک عمر بخونی ،
بعد يه روز که خواستی حستو بگی ، تازه بفهميش ؟!

" يه ديواره ، يه ديواره ،
يه ديواره ، که پشتش هيچی نداره !
"

... حالا هی راهو عوض کن ، دوباره بخور به ديوار !
هی زمينو گاز بزن ، با چنگ و دندون برو ديوارو خراب کن !
تازه وقتی رد شدی می فهمی زندگيت يه ديواره ،
که حتی پشتش هم ،
هيچی نداره !!!
پشتش هم هيچ چی نداره ! ...



به انتها رسيده ام
چرا رها نمی شوم
...



........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

جلسه هم می خوای بری فردا ارواح خيک مبارکت !



راستی من هنوزم مسنجر ندارم ؛ يعنی می ترسم بازش بکنم و هر چی توشه يه دفعه نخونده بپره !
ولی فکر کنم همين روزا بتونم با جواب دادن ايميلا رسماً بازگشت گودزيلا بفرمايم !



حالا شايد انقدر هم ديگه متنف ف ف ف ر نباشم ؛ حالا يه ذره فر شو کمتر می کنيم تا بعد !!!



خونه خواهره کدوم وره ؟! از اين ور و از اون وره !

بيچاره بچه های اکباتان !
نمی دونم چند تای ديگه شون تو دو سالگی از صدای وحشتناک هواپيماهايی که هر چند لحظه يک بار غرش کنان از بالای سرشون رد ميشن ، اينطور ترسيده اند !
... خواستم يه شعر بچگونه سر هم کنم و از خوبيهای هواپيما براش قصه بگم ؛
هر چی سر و ته وجودمو گشتم يه خط ... حتی يک کلمه هم ، پيدا نکردم !
وقتی خودم هنوز از اين همه صدای وحشتناک ترس دارم ، چی می تونستم پيدا کنم اصلاً ؟!
براش گفتم که هواپيما مامان [بزرگ] و بابا [بزرگ] رو مياره و مامان برامون لباسهای خوشگل مياره و بابا برامون ...
اما اينم بيشتر از چند لحظه حواسشو پرت نکرد !
حتی وقتی با قصه های مهد کودک و اسم خوراکيهای خوشمزه هم تونستم بخندونمش ، باز بی فايده بود ... هنوز قصه تموم نشده يک هواپيمای ديگه !!! ... و روز از نو ، روزی از نو !
حرف تازه ای نيست :
از اکباتان لعنتی متنف ف ف ف رم !

به تيترش ربطی نداشت ؟! چرا بابا ، ربطی داشت !



........................................................................................

Friday, October 17, 2003

مدتی اين مثنوی تاخير شد ، مهلتی بايست تا خون شير شد !

... اينو جناب آقای مولانا جلال الدين رومی بلخی در آغاز جلد دوم وبلاگشون ، اونم بعد از دو سال وقفه ، می فرمايند !
... الحق که درست هم می فرمايند !!!



همين الان به طور کاملاً اتفاقی کشف کردم که :
عجب صهيونيستی بودم من و خودم هم خبر نداشتم !
... اين خواهرزاده دوساله مو بگو از من صهيونيست تر ! می بينم تا corel و باز می کنم ميگه ستاره می خوام ؛ از اون ستاره بالای صفحه های XP هم حتی نمی گذره جوجه صهيونيست دوآتشه !!!



........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

آخ که الهی من بگردم ؛






جايزه نوبلشو که نه ، اون يقه ستاره ايشو !

" ... ستاره ها رو کی از تو شب موهای من می ... " !!!




........................................................................................

Saturday, October 11, 2003

گفتم امشب برای دستگرمی حرفهايی رو بزنم که تو اين مدت می خواستم بنويسم و نتونستم !
هر چند که به قول شهرام شب پره " امشب ديگه ديشب شد ، امشبم سحر شد " !!!
فرستادن همين دو تا پست با اين مانيتور خراب از اون موقع تا حالا طول کشيده !
همين قدر بگم که انگشت سوم دست راستم بی ناخن شد از بس که عين پترس تو دکمه اين مانيتور لعنتی فروش کردم تا روشن بمونه !
خلاصه که جايزه وبلاگ نويسی ِ استقامتو به کسی جز من بدين ، دخلتونو آوردم !



........................................................................................

Friday, October 10, 2003

پنجشنبه ی حنا بندون ، يه خونه فسقلی تو اکباتان :

هر کی از در مياد تو يه تابوت گل گرفته دستش ! خود ما که دو تا داشتيم : از اين جعبه گنده های تلقی ! عين تابوت نيستن تو رو خدا ؟!
با خودم فکر ميکنم : امشب عروسی ايناست يا عروسی نعمت مينياتور ؟!
بعد يادم مياد ، فقط امشب نه ، نعمت مينياتور هر آخر هفته عروسيشه ! فردا هم قراره ماشينو ببرن گل بزنه.

يه صد - دويست نفری از فاميلهای عروس دارن تو يه وجب جا بپر بپر ميکنن ؛ غلط نکنم تا خرخره خوردن ! ميگی الانه که سقف بياد پايين !
نوار کرديشونو گذاشتن و تو يه وجب جا لری می رقصن ! نمی دونم ، شايد هم برعکس : نوار لريشونو گذاشتن و دارن کردی می رقصن !
ياد لشکر اسبها می افتم تو عربی اول دبيرستان :
" کانت الخيول قد عشقت الحريه " !
فاميل داماد از دم عنق منکسره !!!
پليس اومده دم در ، همسايه ها عاصی شدن !

خواهر شيطونه داماد رو می کنه به من :
می بينی تو رو خدا ؟ من به اين نتيجه رسيده ام که عروسی هميشه مال خانواده عروسه ! رفتار همه خانواده دامادها عين همديگه است !!!
راست ميگه ! تو عروسی هر دو تا خواهراش حسابی خوش گذرونده بوديم !
حالا خواهر بزرگه داماد پيغام داده :
بياين عروسی ، ولی سعی کنين گريه نکنين !!!



يه چيزی که در ادامه بحث های شيرين گذشته تو اين مدت هی می خواستم بنويسم و نمی شد اين که :
" نکنه من و شادی هم داريم اشتباه می کنيم ؟ به همين فضاحت ، به همين فجاعت ؟! "



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

فکر می کردم اين مدت که نتونستم بنويسم حتماً ديگه وبلاگم مرده !
مرسی که نذاشتين بميره !



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

تو خونه ما بودن که به دنيا اومد ؛ مادرشو که بردن بيمارستان خواهر سه ساله اش خونه رو گذاشت رو سرش :
" نمی خوايم اينجا بزاييم ، می خوايم بريم خونه خودمون بزاييم ... "
و مامان با قصه های من در آورديش آرومش کرد تا خوابيد.

به دنيا که اومد پدرش شبونه دنيا رو خبر کرد : " پسرم دست شما رو می بوسه ! " جايی نموند که همون شبونه زنگ نزده باشه !
تو بگو خود عليمردان خان بود ، اين دفعه بعد از سه تا دختر !!!

دو سالش که شد ، تو خيابون واسه اسباب بازی پا به زمين می کوبيد و گريه زاری راه مينداخت ، گريه زاری راه مينداخت ؟! هوار می کشيد !
... ومادرش تسليم !
ده سالش که شد واسه شهر بازی و ماشين تصادفی !
... تسليم !
دوازده سالش که شد ...
... تسليم !
... از کاميون پلاستيکی تا 405 مشکی زياد طول نکشيد !

بيست سالش که شد باز قهر کرد ، باز گريه و زاری ، باز داد و هوار ... و باز مادرش براش خريد اون چيزی رو که می خواست :
عاشق شده بود !



دارم از عروسی ميام.
قيافه م عين گه شده بود !
وقتی از آرايشگاه اومدم خونه وقت نبود که مثل دفعه های قبل موهامو باز کنم ! همون جوری آماده شدم .
عوضش سعی کردم خونسرد باشم و اصلاً به روی مبارکم نيارم که عين عنتر شده ام ؛ يه جوری قيافه گرفتم انگار خودم نمی دونم يکی رو سرم آره و اينا !
... اما تو ببين چه افتضاحی بودم که ديگه هر کی می خواست خيلی نسبت به من لطف کرده باشه می گفت به به عجب لباس قشنگی !!!



به جان خودم پسر عمه م حروم شد !
حالا تو بگو ازدواج عاشقانه ؛ من ميگم خريت !
" آخه عشق يه سره ، مايه دردسره ! "
تو ميگی بيست ساله ، من ميگم بچه ، خيلی بچه تر از اون که فکرشو بکنی !
تو ميگی مادر زن ، من ميگم آکله !
تو ميگی خواهرش ، من ميگم آکله !
تو ميگی خواهرزاده ش ، من ميگم آکله !
...
... به جان خودم پسر عمه م حروم شد !



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: