ديوانه تر ![]() |
Friday, April 30, 2004
● اينا رو پريروز داشتم می نوشتم که باز وقتم تموم شد ؛ نيمه کاره رفتم ؛ نيمه کاره ماند.
........................................................................................" غيبتمو تا جبران کرده باشم ، ... دفترمو تند تند ورق می زنم و هر چی به چشمم خورد تايپ می کنم امروز : مادربزرگم بعد از هجده سال برگشته - هيجده سال بعد از مرگش - کمی جوان تر ، کمی لاغرتر ، کمی مدرن تر ! ... عمه که برگرده امريکا ، باز چه جوری عادت کنم ؟! *** بودنشون انگار ، امنيت داده به چهار راه ! ... " خواستگاران قلابی با اينترنت در کمين دختران " ... " گزارش از دوجنسی ها " ... خش خش روزنامه ، ... بوی اسفند ، ... رنگ زنبق ، ... بی خيال قفل درها باش ، اينجا محل کسب و کاره ! *** دستی و دود سيگار نقشی به روی ديوار يک دو تن تکيده يک مرد زار بيمار يک ابر دود اسفند ... ... ... پشت چراغ قرمز ! ... پست ناقصو قبول دارين که ؟ نمی تونم تمومش کنم ؛ وروجک خانوم و برادرش زنگ زدن که دارن ميان ، برم درو باز کنم ! شايد برگشتم ! " □ نوشته شده در ساعت 00:51 توسط tanha Thursday, April 29, 2004
● بابام !
........................................................................................- الو سلام ؛ - سلام جيگرتو بخورم ... ... وای نه ! باز منو با خواهره اشتباه گرفتين ؟! چه نااميدکننده است زنگ افسردگی تو صدای من فقط تا سی ثانيه ديگه ! □ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط tanha Sunday, April 25, 2004 ........................................................................................ Tuesday, April 20, 2004
● يعنی برنامه های تلويزيون به طرز احمقانه ای توهين آميز شده يا به طرز توهين آميزی احمقانه شده ديگه اين روزا !
... □ نوشته شده در ساعت 23:03 توسط tanha
● دارم از استرس می ميرم ؛ از اون استرسها که فلج می کنه و نمی تونی هيچ کاری انجام بدی !
........................................................................................يه جورايی عين شب امتحان ! ... با اون همه کار که مونده ، گفتم بيام اينجا شايد يه کم حالم خوب بشه ! □ نوشته شده در ساعت 22:14 توسط tanha Sunday, April 18, 2004
● ديروز :
........................................................................................ديروز يه خانومه که اصلاً منو نمی شناخت يا فقط يه کمی می شناخت گفت شبيه فروغم !!! وااااه ! عجب باحال بيديم ما ! ديشب : ديشب در اوج خستگی با ولع يه کارت نوی پارس آنلاين برداشتم و با عجله بازش کردم ؛ خودمو کشتم که اسم و پسورد خونده بشه و نشد که نشد !!! شماره ها موقع خراشيدن – تراشيدن - لايه برداری ... پاک شده بود! ... جدی حالا بايد با کارتی که شماره هاش خونده نميشه چيکار کنم ؟ شما نمی دونين ؟! امروز : ... وای امروز ! يه ديوار پيش ساخته ی پرده ای قابل حمل کاذب اختراع کرده ايم ؛ ببين چـــــه می کنه ! يعنی به طرز عجيب و کاملاً بی نظيری ما امروز اصلاً دعوامون نشد !!! با اين که هزار تا اتفاق دعوابرانگيز می تونست افتاده باشه ! من پرده رو می کشم ، عصبانيتامو خالی می کنم ، هر چی دلم خواست پشت سرش ميگم. اون پرده رو می کشه ، هر چی دلش خواست جواب منو ميده. بعد پرده رو باز می کنيم ، به همديگه لبخند مسخره تحويل ميديم !!! ... ديوار مجازی اقلاً تا وقتی تازگی داره ، خوب کار می کنه ! ... من که هميشه حرفامو می زدم ، اما جالبيش اينه که حالا صداهای مغز اونم می شنوم ؛ انقده کيف داره :) فردا : سرم درد می کنه ! ای بابا لحظه رو درياب ؛ شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر ! آخ راستی : در تعريف عشق گفته اند عشق متصف شدن به صفات معشوق است يا صفات مورد نظر وی. اينم امروز ياد گرفتيم ما ! يعنی وقتی می بينی معشوقت يه کاری رو دوست داره تو هم می دويی ميری همون کارو می کنی فوری مثلاً ! اينم گفتن که عشق در اولين قدم به معنی ترک خودخواهی است. با اين حساب راست است که ما تا به حال عاشق نشده استيم ! ... شايدم عاشق خودمان بوديم که می خواستيم بت خونخوار فقط مال خودمان باشد ؟! عشق به خود با اين تعريف؟ معنی پيدا می کنه اصلاً ؟! من سرم درد می کنه . فعلاً شما بهش فکر کنيد. من بعداً. □ نوشته شده در ساعت 23:57 توسط tanha Thursday, April 15, 2004
● هورااااا! بالاخره اومد !
........................................................................................... مرگ برنامه ريزی شده هم تازه خيلي چيز خوبيه ! اصلاً من تصميم گرفته م هر جور شده تا آخر امسال بميرم ! :) □ نوشته شده در ساعت 21:16 توسط tanha Wednesday, April 14, 2004
● برم امتحان بدم يا برم دانشگاه ؟!
دلم واسه بچه ها يه ذره شده ! هزار دفعه تلفناشونو گذاشتم جلوم ، آخرم به هيچکدوم زنگ نزدم ! ... خوب ... امتحان الکی چه فايده ای داره آخه ؟! من که اين تابستون فارغ التحصيل نميشم ؛ قبول شدنشم فايده ای نداشت به فرض محال اگه می شد قبول بشم ! نرم ديگه ، خوب ؟! □ نوشته شده در ساعت 22:47 توسط tanha
● رو به موت بوديم سلطان بانو !
........................................................................................در بستر بيماری افتاده بوديم ؛ يارای تکان خوردنمان نبود ! اين سرماخوردگی که دست از سر ما برنمی دارد ! بيخود نيست که اين ملکه مادر هی به ما می گويد زين العابدين بيمار که ! □ نوشته شده در ساعت 00:57 توسط tanha Sunday, April 11, 2004
● ...
........................................................................................سيمين دانشور تو جزيره سرگردانی از يه آقايی می نويسه که مياد پيشش و ادعا می کنه سووشون رو خونده ، بعدم برميگرده ميگه حالا اين سووشون يعنی چی ؟ سيمين ميگه اگه کتابو خونده باشين جوابش اون تو هست. ... □ نوشته شده در ساعت 19:00 توسط tanha Saturday, April 10, 2004
● دوبی – برداشت دوم .
........................................................................................يکشنبه ، دوم فروردين هشتاد و سه. قراره امشب مختصر بنويسم ، شايد خوابم ببره و از دريای صبح نمونم. برداشت امروز - صدام و بن لادن در نايف : عروسک ها يا مردان آهنين ؟! ![]()
![]()
□ نوشته شده در ساعت 04:28 توسط tanha Friday, April 09, 2004
● يه خورده خجالت آوره اما ...
که يکی بياد غر بزنه چرا به زور بردنش خوشگذرونی... اون وقت تو همين جا ، حتی تو همين دو تا وبلاگ اون ورتر آدمهايی باشن که عيدشونو گذاشتن واسه خوشحال کردن ديگران :(( خيلی خيلی بيشتر از يه خورده خجالت آوره ! راحته آدم دهنشو باز کنه و واسه مردم زر مفت بزنه ، اما ... الان چند روزه می خوام بهت بگم : تو خودت خدايی پسر ! من خرو بگو ... به خدا خودت خدايی ، حاليته ؟! :( □ نوشته شده در ساعت 22:23 توسط tanha
● هه ! اين نوشته ی مهشيدو که خوندم يادم اومد الان يکی دو ساله می خوام پيام بهداشتی بدم فرصتش پيش نمياد !
........................................................................................آقا می دونستين خمير دندونم عين مسواک بايد تک نفره و شخصی باشه و هر کس يه دونه واسه خودش داشته باشه ؟ به هر حال خمير دندون با مسواک تماس مستقيم داره و می تونه نقش مهمی در انتقال آلودگی ايفا بکنه . اين که ميگم الان به نظرم بديهی مياد ، وقتی هم شنيدم با خودم گفتم چرا تا حالا به فکرم نرسيده بود ؟!!! ... خوب البته درجه ی اين شخصی شدن در حد همون اختصاصی بودن لوازم آرايشه ديگه ؛ يعنی کيه که گوش بده ! خلاصه که مهشيد جان از اين به بعد ديگه خمير دندونم با خودتون ببريد لطفاً !!! D: □ نوشته شده در ساعت 03:33 توسط tanha Thursday, April 08, 2004
● يعنی يه حافظ ميگم ، يه حافظ می شنوی !
امروز تنبلی زده بود به سرم ، حوصله نداشتم دوباره از خونه بزنم بيرون ، دنبال بهانه می گشتم. حال و هوامم شعری بود ، داشتم پراکنده حافظ می خوندم ؛ گفتم حالا که دارم می خونم بذار جای خوندنمو با فال تعيين کنم: ... خوب حالا چه نيتی ميشه کرد ؟ اممم بذار ببينم ... آهان ، ببين برم موهامو کوتاه کنم يا نه ؟! ... تو فقط ببين چی در اومد ، نه ، جون من تو فقط ببين چی در اومد : " کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن به باد ده سر و دستار عالمی يعنی کلاه گوشه به آيين سروری بشکن به زلف گوی که آئين دلبری بگذار به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس سزای حور بده رونق پری بشکن به آهوان نظر شير آفتاب بگير به ابروان دو تا قوس مشتری بشکن چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن چو عندليب فصاحت فرو شد ای حافظ تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن " آقا شرمنده می فرماييد به خدا ، يعنی انقدر ؟! □ نوشته شده در ساعت 02:03 توسط tanha
● مقبول نمی افته ، اما خوب هست ديگه ! فکر کن داری آبگوشت می خوری ، يا تلويزيون می بينی مثلاً !
فکر نکنی تو مشتتم وا که بدی ، پر می زنم ! يا می شکنم سازتو رو به سيم آخر می زنم فهميدی خوشگله چشات ؟! منم نگام رنگ شبه !!! اما دلم برای تو بدجوری تو تاب و تبه ! وقتی می خندی می دونی ستاره بارونه چشات آخ که می ميرم واسه ی خنده ی پاک بی ريات وقتی می خندی گل روت مثل ستاره روشنه اخم نکنی برای من قلب ستاره ميشکنه ! آدم می خواد صورتتو دوره کنه هزار دفعه بخند می خوام بخونمت فقط يه بار صفحه صفحه ! هزار دفعه ديدن تو وسوسه انگيزه برام فقط يه بوسه از لبات جز اين که چيزی نمی خوام !!! تو مثل سايه می گذری از اين کوير بی نشون هر دو فقط مسافريم بيا تو شعر من بمون ! □ نوشته شده در ساعت 01:51 توسط tanha
● آينه ها شيشه ای شدن
........................................................................................تراش و صيقل نمی خوان چشما پلاستيکی شدن که خواب مخمل نمی خوان ! جادوگرای دل سياه کلاه بوقی ندارن حتی واسه فريبتم عشق دروغی ندارن ! شيشه عمر ديوا رو نميشه بشکنی ديگه نمونده جز تو قصه ها گيو و تهمتنی ديگه دود سياه اژدها شهرو گرفته تو دلش من برسم به قله ها ديگه شماها رو ولش ! کی ميره اژدها کشی تو عصردجال يه چش ؟! حرف زيادی می زنم ، برو حشيشتو بکش ! □ نوشته شده در ساعت 01:45 توسط tanha Wednesday, April 07, 2004
● آخيـــــش ! کيف کردم !
ميگم حتی اگه يه آقای قلچماق سيبيل کلفت هم هستين ، تو همين يکی دو روزه بدوئين برين ابروهاتونو بردارين ! آخه نمی دونين به چه طرز شيرين لذتبخشی همه ی آرايشگاهها خلوت بودن امروز ! □ نوشته شده در ساعت 02:17 توسط tanha
● اين پست سفرنامه دهنمو سرويس کرده ! از اون يادداشتهاس که حالم ازش به هم می خوره ، اون وقت بيخ خرمم گرفته که حتماً بايد پستم کنی ! ... برای نفس کشيدن دوباره ی وبلاگم هم که شده ،
........................................................................................می فرستيمش رو آنتن ! آخه نوشتن دوباره ی احساساتی که يک آن اومدن و رفتن خيلی کار چندش آوريه ، حتی اگه از رو دفتر باشه ! ... در ضمن اميدوارم اون آدمهايی که در لحظاتی منو عصبانی کردن ، اگه يه وقت اينجا رو خوندن اونقدر " از درک بالايی برخوردار باشن " که بدونن دارن سرک ميکشن تو مغز من و عصبانيتامو می بينن ، نه احساسات هميشگيمو ! البته بالاتر از اون ، اميدوارم خودم ، انقدر شانس داشته باشم که اونا هيچ وقت اين طرفا پيداشون نشه ! اهه ! خوبه يکی بياد تو مغز خودتون سرک بشه ؟! راستی : اين تازه برداشت اول بود ؛ خودمم از ته دل اميدوارم برداشتهای بعدی قابل تحمل تر باشن ! ( عين اين مجری مسابقه های تلويزيونی قسم می خورم مثلاً که منم نمی دونم جايزه تو کدوم شماره است يا قراره بعداً چه اتفاقی بيفته ! ) □ نوشته شده در ساعت 02:05 توسط tanha Monday, April 05, 2004
● شنبه شب ، اول فروردين 1383 ( بامداد دوم شايد ! )
اينجا دوبی است ، ايالت بيست و نمی دانم چندم ايران زمين ! تهران را امروز در زيباترين وضعيت ممکن ترک کرديم. فقط تصور " بهار برفی بيرون شيشه " هم می توانست آدم را به پرواز در بياورد. و من ، شيشه های برف بارون ِ مه گرفته را ، رها کرده ام تا در هوای بهاری معتدل خليج -خليج هميشگی فارس ؟!- با پاهای خسته و چهره ی مغموم ِ گنگ ، شاپينگ سنتر گز کنم ! ![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
□ نوشته شده در ساعت 20:15 توسط tanha
● ببين قراضه ، اگه همين الان بترکی اصلاً ناراحت نميشم !!!
........................................................................................د آخه يه کپی پيست نمی تونه بکنه ، به اينم ميگن ابررايانه ؟! ... بی خيال ، حالا نترکی يه وقت ! شما زياد جدی نگير بابا ! □ نوشته شده در ساعت 00:24 توسط tanha Friday, April 02, 2004
● کپسول اسب پيشکشی رو ... هر شيش ساعت يه بار ميدن !
آقا جان من با آموکسی سيلين خوب نميشم ! اينو روز اولم به اين خانوم دکتره گفتما ، کپسولو می فرستين تا تو رختخواب آدم ، اقلاً درست بفرستين ديگه ! اون قديما عادت داشتن می گفتن تو کپسولا کپسول آمپی سيلين پونصد نارنجی تاج سره ، بيخود خودتونو جر ندين کپسولای بدقيافه ی بد رنگ سبز و طوسی و رنگی رنگی ! □ نوشته شده در ساعت 04:12 توسط tanha
● سفرنامه رو از مطلب ديروز حذف کردم ، چون خيلی گنده بود ميذارمش واسه روز بعد.
□ نوشته شده در ساعت 04:05 توسط tanha
● دلم می خواد يه دونه از اون تيکه های طنزآلود که قديما می نوشتم بنويسم ؛ هی ميگم بی خيال بابا ، صلح و صفا و صميميت ! راستش يه اتفاقهايی می افته ، ملت يه حرفايی به آدم می زنن ، که جون ميده واسه يکی از اون چرت و پرت گوييهای دبش !
اما خوب ... ديدين يه وقتهايی تو تاکسی نشستی ، هی حس می کنی يه سوسکی موشی پشه ای ... داره واست مزاحمت ايجاد می کنه ؛ می خوای برگردی شترق بزنی در گوش اون عملهه که کنارت نشسته ، هی با خودت ميگی بابا بی خيال ، شايد يارو واقعاً منظوری نداشته ، شايد دستش اتفاقی خورده به تو ، ... شايد اصلاً اين نبوده !!! ... خلاصه يه همچين حسی دارم. گرچه اين عمله بازاره که گفتم يه چهار پنج سالی هست واسم اتفاق نيفتاده ها ! حالا يا خدا رو شکر عمله ها متمدن شدن ، يا من کمتر تاکسی سوار شدم ، يا اثر اين بادی گارد همچين هيکل ميکلی رشيدمه ، نمی دونم والاه !!! □ نوشته شده در ساعت 03:33 توسط tanha
● ای وای ما که دروغ سيزده يادمون رفت ! از بس که داشتيم درباره مضرات و انگيزه های دروغگويی در بقيه ايام سال بحث می کرديم !
........................................................................................چه سيزده به در يخبندونی بود بابا ! اما خوش گذشت. خيلی خوش گذشت :) کاشکی الان بقيه اون باقالی پلوئه اينجا بود D: هر چند که نامرداش باقالی پلو نمی خورن :) □ نوشته شده در ساعت 03:28 توسط tanha Thursday, April 01, 2004
● ببينم با يه سفرنامه چطورين ؟!
........................................................................................راستش من يه عالمه نوشته بودم و فکر می کردم از شنبه منتقل می کنم اينجا و تا آخر تعطيلات تمومش می کنم ! اما وقتی تايپ کردم ديدم اوووه ايــــــــن هوا چرت و پرت گفتم ! خلاصه که هم تايپ هر روزش يه عالمه طول می کشه ، هم کلی بايد اصلاح بشه ، يعنی حذف بشه و هم اين که آخرشم چرت و پرته سرتا تهش ! اما خوب می نويسيم ديگه ! آخه از چند ماه پيش که دو ساعت فکر کردم تا اسم نونهای شاسکولستانی رو يادم اومد ، تصميم گرفتم هر چيز پيش پا افتاده بی اهميتی رو بنويسم ! بعد هم اين که : ببخشيدا ، اما من دوست دارم واسه هر صفحه از مطلبم يه عالمه هم عکس بذارم ! عکسامم یَ ک چيزای بی ربط بيخودين که نگو ! اما خوب عشقم کشيده بذارمشون ديگه ! کسی که مخالفتی نداره ؟! ... خوب پس به اتفاق آرا تصويب می شود ! پايان دموکراسی امروز. تا رای گيری بعدی شما را به خدا می سپاريم ! خداوند يار و نگهدارتان ! □ نوشته شده در ساعت 02:58 توسط tanha
|