ديوانه تر


Friday, April 30, 2004

اينا رو پريروز داشتم می نوشتم که باز وقتم تموم شد ؛ نيمه کاره رفتم ؛ نيمه کاره ماند.


" غيبتمو تا جبران کرده باشم ،
... دفترمو تند تند ورق می زنم و هر چی به چشمم خورد تايپ می کنم امروز :



مادربزرگم بعد از هجده سال برگشته
- هيجده سال بعد از مرگش -
کمی جوان تر ، کمی لاغرتر ، کمی مدرن تر !

... عمه که برگرده امريکا ،
باز چه جوری عادت کنم ؟!

***

بودنشون انگار ،
امنيت داده به چهار راه !
... " خواستگاران قلابی با اينترنت در کمين دختران "
... " گزارش از دوجنسی ها "
... خش خش روزنامه ،
... بوی اسفند ،
... رنگ زنبق ،
...

بی خيال قفل درها باش ،
اينجا محل کسب و کاره !

***

دستی و دود سيگار
نقشی به روی ديوار
يک دو تن تکيده
يک مرد زار بيمار

يک ابر دود اسفند
...
...
...
پشت چراغ قرمز !

... پست ناقصو قبول دارين که ؟ نمی تونم تمومش کنم ؛
وروجک خانوم و برادرش زنگ زدن که دارن ميان ، برم درو باز کنم !
شايد برگشتم !
"



........................................................................................

Thursday, April 29, 2004

بابام !

- الو سلام ؛
- سلام جيگرتو بخورم ...

... وای نه ! باز منو با خواهره اشتباه گرفتين ؟!
چه نااميدکننده است زنگ افسردگی تو صدای من فقط تا سی ثانيه ديگه !



........................................................................................

Sunday, April 25, 2004

ميام می نويسم ، غم نان ... که نه ،
غم خانمان اگر بگذارد !



........................................................................................

Tuesday, April 20, 2004

يعنی برنامه های تلويزيون به طرز احمقانه ای توهين آميز شده يا به طرز توهين آميزی احمقانه شده ديگه اين روزا !
...



دارم از استرس می ميرم ؛ از اون استرسها که فلج می کنه و نمی تونی هيچ کاری انجام بدی !
يه جورايی عين شب امتحان !
... با اون همه کار که مونده ، گفتم بيام اينجا شايد يه کم حالم خوب بشه !



........................................................................................

Sunday, April 18, 2004

ديروز :
ديروز يه خانومه که اصلاً منو نمی شناخت يا فقط يه کمی می شناخت گفت شبيه فروغم !!!
وااااه ! عجب باحال بيديم ما !

ديشب :
ديشب در اوج خستگی با ولع يه کارت نوی پارس آنلاين برداشتم و با عجله بازش کردم ؛
خودمو کشتم که اسم و پسورد خونده بشه و نشد که نشد !!!
شماره ها موقع خراشيدن – تراشيدن - لايه برداری ... پاک شده بود!
... جدی حالا بايد با کارتی که شماره هاش خونده نميشه چيکار کنم ؟
شما نمی دونين ؟!

امروز :
... وای امروز ! يه ديوار پيش ساخته ی پرده ای قابل حمل کاذب اختراع کرده ايم ؛ ببين چـــــه می کنه ! يعنی به طرز عجيب و کاملاً بی نظيری ما امروز اصلاً دعوامون نشد !!! با اين که هزار تا اتفاق دعوابرانگيز می تونست افتاده باشه !
من پرده رو می کشم ، عصبانيتامو خالی می کنم ، هر چی دلم خواست پشت سرش ميگم.
اون پرده رو می کشه ، هر چی دلش خواست جواب منو ميده.
بعد پرده رو باز می کنيم ، به همديگه لبخند مسخره تحويل ميديم !!!
... ديوار مجازی اقلاً تا وقتی تازگی داره ، خوب کار می کنه !
... من که هميشه حرفامو می زدم ، اما جالبيش اينه که حالا صداهای مغز اونم می شنوم ؛ انقده کيف داره :)

فردا :
سرم درد می کنه ! ای بابا لحظه رو درياب ؛
شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر !
آخ راستی : در تعريف عشق گفته اند عشق متصف شدن به صفات معشوق است يا صفات مورد نظر وی.
اينم امروز ياد گرفتيم ما ! يعنی وقتی می بينی معشوقت يه کاری رو دوست داره تو هم می دويی ميری همون کارو می کنی فوری مثلاً !
اينم گفتن که عشق در اولين قدم به معنی ترک خودخواهی است.
با اين حساب راست است که ما تا به حال عاشق نشده استيم !
... شايدم عاشق خودمان بوديم که می خواستيم بت خونخوار فقط مال خودمان باشد ؟! عشق به خود با اين تعريف؟ معنی پيدا می کنه اصلاً ؟!
من سرم درد می کنه . فعلاً شما بهش فکر کنيد. من بعداً.



........................................................................................

Thursday, April 15, 2004

هورااااا! بالاخره اومد !
... مرگ برنامه ريزی شده هم تازه خيلي چيز خوبيه ! اصلاً من تصميم گرفته م هر جور شده تا آخر امسال بميرم ! :)



........................................................................................

Wednesday, April 14, 2004

برم امتحان بدم يا برم دانشگاه ؟!
دلم واسه بچه ها يه ذره شده ! هزار دفعه تلفناشونو گذاشتم جلوم ، آخرم به هيچکدوم زنگ نزدم !
... خوب ... امتحان الکی چه فايده ای داره آخه ؟! من که اين تابستون فارغ التحصيل نميشم ؛ قبول شدنشم فايده ای نداشت به فرض محال اگه می شد قبول بشم !

نرم ديگه ، خوب ؟!



رو به موت بوديم سلطان بانو !
در بستر بيماری افتاده بوديم ؛ يارای تکان خوردنمان نبود !
اين سرماخوردگی که دست از سر ما برنمی دارد !
بيخود نيست که اين ملکه مادر هی به ما می گويد زين العابدين بيمار که !



........................................................................................

Sunday, April 11, 2004

...
سيمين دانشور تو جزيره سرگردانی از يه آقايی می نويسه که مياد پيشش و ادعا می کنه سووشون رو خونده ، بعدم برميگرده ميگه حالا اين سووشون يعنی چی ؟
سيمين ميگه اگه کتابو خونده باشين جوابش اون تو هست.
...



........................................................................................

Saturday, April 10, 2004

دوبی – برداشت دوم .
يکشنبه ، دوم فروردين هشتاد و سه.

قراره امشب مختصر بنويسم ، شايد خوابم ببره و از دريای صبح نمونم.
برداشت امروز - صدام و بن لادن در نايف : عروسک ها يا مردان آهنين ؟!





اين همه ی امروز من است ؛ به اضافه ی بعضی جزئيات بی اهميت.
و تضاد و دافعه ی هميشگی که قربونش برم عين امام علی همچين با جاذبه هم همراه است که بيا و ببين !
آهان و اتفاق امشب توی کافه. ( هه ! چه خوشگله ! دلم خواست بگم کافه. مامان باباهامون انگار جوونياشون به رستوران می گفتن. شايدم به کافی شاپ ؟! ... " رينگو رفت توی کافه / ديد چراغا همه آفه ! " )
نشسته بودم رو صندليهای ناراحت مکدونالد. من و سه تا صندلی خالی و ته مانده غذاهای روی ميز. صاحب صندلی دوم تو صف اپل پای و بستنی ، صاحب صندلی سوم هم صاحب صندلی چهارمو برده بود گلاب به روتون دبليو سی.
همه ميزها بدون استثنا ايرانی بودند. ميز روبه رويی به طول دو متر آقاهای ريشو و خانوم ها و دخترهای چادر سياه . ميز پشتيشون به همين اندازه ، اما با روسری.
يک خانواده ی معمولی رو به باحال ديگه وارد شدند: بگو بخند ، تاپ و جين و خوش تيپ و کله ی بی مو و ... همين. رفتن که بشينن پشت ميز کناری.
آخ که اين وسوسه ی نامرئی شدن يه عمره که با منه ، يه عمره !
اعتراف می کنم بگی نگی بدجنسی هم کردم و قيافه مو در مقابل شنيدن کلمات فارسی سرد و بی روح نگهداشتم به همون وسوسه ی نامرئی شدن !
البته کاری که نکردم ، فقط عکس العمل نشون ندادم و نگاه هم نکردم. گفتم که ديشب ، نگاهو که از چشم ايرانی بگيری ، لای بقيه چشمها گم ميشه ؛ ايرانی نگاه نکردم ، همين !
... خوب ديگه بقيه ش بی مزه است . عين سريالهای تلويزيون معلومه که اومدن دنبال صندليهای من با انگليسی دست و پا شکسته ی دخترشون که :
اون- Excuse me … need … seat ?
من - Bale , mian alan !!!
- ا شما هم ... اينجا همه ايرانين ...

... د ضايع بنداز پايين اون سرتو ! چی شد حالا پس ؟! اون موقع که اون خانومه داشت راجع به سوسيس يه شوخيهايی بلغور می کرد که ايرانی نبودی تو !

آهان يه کوچولو ديگه هم بگم و برم.
آقا به جان خودم اين قيافه ی ما پاکستانی پسنده بدجور ! هر جا ميريم ، اين پاکستانيها همچين به چشم خواهری به ما نگاه می کنن که انگار در عوالم گذشته يه نسبتهايی با هم داشتيم !

اين نايف هم به قول سهراب " جايی است " ! يعنی بالاخره جايی است واسه خودش ديگه.
من که هيچ خوشم نيومد. چی بود مزخرف ؟! به نظر من وقت تلف کردنه. بايد سر تا تهشو سريع بری ، هر چی هم لازم داشتی سه سوته بخری و خلاص !
فقط مغازه های ايرانيهاست که قيمتها رو چارلا پهنا حساب نمی کنند. ( تا جايی که يادم مياد عروسکهاشم ارزون بودند ، الان که دارم تايپ می کنم چيز بيشتری يادم نمياد جز يه خيابون دراز با رديف مغازه های آشغال فروشی در دو طرفش ، و اون مو مصنوعی ها که کمتر از نصف قيمت ايران می فروختنشون و عينک آفتابيهای پنج درهمی ، گاهی هم دو درهمی که ميشه يه چيزی حدود چهارصد شصت تا هزارو صد و پنجاه تومن ! عروسکهاش جنسهای آنچنانی نداشتند ، ولی همون آشغالها رو تو ايران بيا ببين چقدر ميدن. ... ديدم هيچی ازش نگفتم ، اينا رو اضافه کردم شايد يه خورده توصيفی تر بشه ! )
من اصلاً صلاحيت ندارم درباره ی اينجا نظر بدم البته. تو مودش هم اصلاً نيستم که ببينم چی به چيه !
اصلاً نمی دونم تو چه مودی هستم !
راممو می خوام شايد ؟
اما مامان بابامو بيشتر ؛ يعنی می خوام حتماً !
اصلاً بدون اونا خوش نمی گذره بهم !
البته امروز کمتر از ديروز اينو احساس کرده ام.

آهان اينم بگم راستی :
آقا به نظر من – که البته مطمئناً اين نظرم ديگه بی نظير و منحصر به فرده ! – يکی از سکسی ترين مناظر هر کشوری ، ويترين کيک فروشيهاشه !
يعنی من می ميرم واسه قيافه ی کيکها تو هر کشوری که می خواد باشه !... قبول کنيد کيکهای ايران تو بهترين حالتشون هم اصلاً سکسی نيستن !
آخ که من اگه يه روز هم از عمرم باقی مونده باشه ، ميرم يه قنادی می زنم آی کيکهای سکه سی می فروشم به ملت ، حالشو ببرن! D:
بابا اين سکسی که ميگم ، نه اون سکسيه که همه ميگنا !!!
لازمه بگم منظورم از سکسی فقط يه جور توصيف ِ قربون صدقه گونه ی هيجان انگيزه و هيچ ربطی به اون اعمال شنيع خلاف شرع نداره يا نه ؟!





راستی اينم به يادداشتهای روز اول اضافه کنم :
( حالا که روز اولو پابليش کردم ميگی ؟! )
در اولين قدم ها ، در اولين نگاه ، دوبی آدم را به حسرت ِ مديريت نداشته ی ايران ميندازه. دوبی هيچ چيز ، هيچ چيز بيشتر از ايران نداره ، اما احتمالاً اون چيزهايی که کمتر داره باعث ميشه اين همه از ما موفق تر باشه !
احمقانه است ؛ اما من تازه امروز فهميده ام که ما در ايران اصلاً چيزی به نام ايستگاه تاکسی نداريم ! اون تابلوهايی رو که کنار خيابون و در مسير عبور بقيه ی ماشينها زده اند فراموش کن ؛ حساب کن ببين چند دفعه تا حالا يک تاکسی – يا مسافر کش حتی ، جلوی ماشينت ترمز زده و مجبور شدی ايست کامل کنی تا آقا مسافرو سوار و پياده کنه ؟! ... شايدم شما حرفه ای تشريف داشته باشی که به هر حال ناچاری عين اسب بکشی بيرون و صدم ثانيه از پشت تاکسی رد بشی !
اما ، ايستگاه تاکسی بريدگی فرورفته ای است ( ميگم اين اغراقو اگه از من بگيرن ديگه وجود ندارم اصلاً ! ) در عرض خيابان که تاکسی ها و فقط تاکسی ها برای توقف وارد آن می شوند و هيچ ماشين ديگری نيازی به گذشتن از آن ندارد !
شما که می دونم اينا رو خودتون می دونيد ، اين چند خطو واسه مسؤولين محترم دارم ميگم که احتمالاً هيچ وقت تشريف نياوردن دوبی کنسرت ليلا فروهر شرکت بکنن ، خبر ندارن جاهای ديگر دنيا چی می گذره !

ديگه بای بای به خدا !




........................................................................................

Friday, April 09, 2004

يه خورده خجالت آوره اما ...
که يکی بياد غر بزنه چرا به زور بردنش خوشگذرونی... اون وقت تو همين جا ، حتی تو همين دو تا وبلاگ اون ورتر آدمهايی باشن که عيدشونو گذاشتن واسه خوشحال کردن ديگران :((
خيلی خيلی بيشتر از يه خورده خجالت آوره !

راحته آدم دهنشو باز کنه و واسه مردم زر مفت بزنه ، اما ...
الان چند روزه می خوام بهت بگم : تو خودت خدايی پسر ! من خرو بگو ...
به خدا خودت خدايی ، حاليته ؟! :(



هه ! اين نوشته ی مهشيدو که خوندم يادم اومد الان يکی دو ساله می خوام پيام بهداشتی بدم فرصتش پيش نمياد !
آقا می دونستين خمير دندونم عين مسواک بايد تک نفره و شخصی باشه و هر کس يه دونه واسه خودش داشته باشه ؟ به هر حال خمير دندون با مسواک تماس مستقيم داره و می تونه نقش مهمی در انتقال آلودگی ايفا بکنه .
اين که ميگم الان به نظرم بديهی مياد ، وقتی هم شنيدم با خودم گفتم چرا تا حالا به فکرم نرسيده بود ؟!!!
... خوب البته درجه ی اين شخصی شدن در حد همون اختصاصی بودن لوازم آرايشه ديگه ؛ يعنی کيه که گوش بده !

خلاصه که مهشيد جان از اين به بعد ديگه خمير دندونم با خودتون ببريد لطفاً !!! D:



........................................................................................

Thursday, April 08, 2004

يعنی يه حافظ ميگم ، يه حافظ می شنوی !
امروز تنبلی زده بود به سرم ، حوصله نداشتم دوباره از خونه بزنم بيرون ، دنبال بهانه می گشتم.
حال و هوامم شعری بود ، داشتم پراکنده حافظ می خوندم ؛ گفتم حالا که دارم می خونم بذار جای خوندنمو با فال تعيين کنم: ... خوب حالا چه نيتی ميشه کرد ؟ اممم بذار ببينم ... آهان ، ببين برم موهامو کوتاه کنم يا نه ؟!
... تو فقط ببين چی در اومد ، نه ، جون من تو فقط ببين چی در اومد :

" کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی يعنی
کلاه گوشه به آيين سروری بشکن
به زلف گوی که آئين دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن
به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دو تا قوس مشتری بشکن
چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندليب فصاحت فرو شد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن "

آقا شرمنده می فرماييد به خدا ، يعنی انقدر ؟!



مقبول نمی افته ، اما خوب هست ديگه ! فکر کن داری آبگوشت می خوری ، يا تلويزيون می بينی مثلاً !

فکر نکنی تو مشتتم
وا که بدی ، پر می زنم !
يا می شکنم سازتو رو
به سيم آخر می زنم

فهميدی خوشگله چشات ؟!
منم نگام رنگ شبه !!!
اما دلم برای تو
بدجوری تو تاب و تبه !

وقتی می خندی می دونی
ستاره بارونه چشات
آخ که می ميرم واسه ی
خنده ی پاک بی ريات

وقتی می خندی گل روت
مثل ستاره روشنه
اخم نکنی برای من
قلب ستاره ميشکنه !

آدم می خواد صورتتو
دوره کنه هزار دفعه
بخند می خوام بخونمت
فقط يه بار صفحه صفحه !

هزار دفعه ديدن تو
وسوسه انگيزه برام
فقط يه بوسه از لبات
جز اين که چيزی نمی خوام !!!

تو مثل سايه می گذری
از اين کوير بی نشون
هر دو فقط مسافريم
بيا تو شعر من بمون !



آينه ها شيشه ای شدن
تراش و صيقل نمی خوان
چشما پلاستيکی شدن
که خواب مخمل نمی خوان !
جادوگرای دل سياه
کلاه بوقی ندارن
حتی واسه فريبتم
عشق دروغی ندارن !
شيشه عمر ديوا رو
نميشه بشکنی ديگه
نمونده جز تو قصه ها
گيو و تهمتنی ديگه
دود سياه اژدها
شهرو گرفته تو دلش
من برسم به قله ها
ديگه شماها رو ولش !
کی ميره اژدها کشی
تو عصردجال يه چش ؟!
حرف زيادی می زنم ،
برو حشيشتو بکش !



........................................................................................

Wednesday, April 07, 2004

آخيـــــش ! کيف کردم !
ميگم حتی اگه يه آقای قلچماق سيبيل کلفت هم هستين ، تو همين يکی دو روزه بدوئين برين ابروهاتونو بردارين ! آخه نمی دونين به چه طرز شيرين لذتبخشی همه ی آرايشگاهها خلوت بودن امروز !



اين پست سفرنامه دهنمو سرويس کرده ! از اون يادداشتهاس که حالم ازش به هم می خوره ، اون وقت بيخ خرمم گرفته که حتماً بايد پستم کنی ! ... برای نفس کشيدن دوباره ی وبلاگم هم که شده ،
می فرستيمش رو آنتن !

آخه نوشتن دوباره ی احساساتی که يک آن اومدن و رفتن خيلی کار چندش آوريه ، حتی اگه از رو دفتر باشه !
... در ضمن اميدوارم اون آدمهايی که در لحظاتی منو عصبانی کردن ، اگه يه وقت اينجا رو خوندن اونقدر " از درک بالايی برخوردار باشن " که بدونن دارن سرک ميکشن تو مغز من و عصبانيتامو می بينن ، نه احساسات هميشگيمو !
البته بالاتر از اون ، اميدوارم خودم ، انقدر شانس داشته باشم که اونا هيچ وقت اين طرفا پيداشون نشه ! اهه ! خوبه يکی بياد تو مغز خودتون سرک بشه ؟!
راستی : اين تازه برداشت اول بود ؛ خودمم از ته دل اميدوارم برداشتهای بعدی قابل تحمل تر باشن ! ( عين اين مجری مسابقه های تلويزيونی قسم می خورم مثلاً که منم نمی دونم جايزه تو کدوم شماره است يا قراره بعداً چه اتفاقی بيفته ! )



........................................................................................

Monday, April 05, 2004

شنبه شب ، اول فروردين 1383 ( بامداد دوم شايد ! )

اينجا دوبی است ، ايالت بيست و نمی دانم چندم ايران زمين !
تهران را امروز در زيباترين وضعيت ممکن ترک کرديم. فقط تصور " بهار برفی بيرون شيشه " هم می توانست آدم را به پرواز در بياورد.
و من ، شيشه های برف بارون ِ مه گرفته را ، رها کرده ام تا در هوای بهاری معتدل خليج -خليج هميشگی فارس ؟!- با پاهای خسته و چهره ی مغموم ِ گنگ ، شاپينگ سنتر گز کنم !


يه حلقه ی بلوری، اسمتو روش نوشتم، می خوام بيام دستت کنم بيای تو 
<br />سرنوشتم
<br />يه کرست از جواهر ، می خوام برات بيارم ، که بندازم به گردنت 
<br />هميشه يادگارم... !!!



خوب اگر يه روز بالاخره اونقدر بزرگ شدم که تونستم خودم برای نفس کشيدنم تصميم بگيرم ، حتماً جوری برنامه ريزی می کنم که نه فقط سال تحويل ، که بيشتر روزهای عيدو تو خونه ی خودم باشم. جايی که بشه در اون بهار و غنچه و شکوفه و سبزه های روبان قرمز عيد و ماهی گلی و رويش ناگزير جوانه رو ، با شيشه هايی که پشتشون برف می باره در کنار هم ديد !
حيف ! و حيف که من هيچ وقت اونقدر بزرگ نميشم !
... می ترسم اون روز هفتاد سالم شده باشه و استخونهام از سرما يخ بزنند ؛ اما ،
اگر يک روز ، يک روز برفی ، يک پيرزن هفتادساله رو ديديد که موهای سفيدشو با ميل کاموا گوجه ای کرده و دستهاشو از دو طرفش باز نگهداشته و داره زير ستاره های سفيد برفی می چرخه و می رقصه و می خونه به فرياد :
" اين عشق الاهی است ، حق لايتناهی است "
... بياين جلو يه گپی با هم بزنيم ؛ چون اون وقت يه چهل پنجاه سالی هست که همديگه رو می شناسيم ! : )


صابونش که صابونه ، اما اون سالاد ميوه چيه خورد کردن ريختن توش ؟!


رنگ ، رنگ ، رنگ ... اولين جاذبه ی هر شهری که فقط يک وجب بيرون تر از مرزهای پرافتخار "ميهن عزيز اسلاميمون " قرار گرفته باشه. رنگهای پاستلی خوشرنگ ، که هميشه جاشون جلوی چشمهای تشنه ی ما خالی است !
رنگ های پاستلی خوش رنگ .
رنگ های پاستلی خوش رنگ .
رنگ
رنگ
رنگ
و آزادی.






اگر يک مدينه فاضله ی اسلامی وجود داشته باشد ، همين جاست ، اينجا در دوبی ؛ جايی که مردهای دشداشه پوش ( و البته تميز ) و زنهای سياهپوش روبنده ای ، کنار مردهای تنک تاپ به تن شلوارک به پا قدم می زنند و کنار زنها ، با هر لباسی . هر لباسی.
و هر لباسی يعنی اين که لازم نيست حتماً مد روز پوشيده باشی : يک تاپ ، يک پيراهن ساده ی خيلی معمولی. لازم نيست حتماً خوش هيکل باشی ( گرچه البته احتياط مستحب در خوش هيکلی است ! ) می تونی چاق و بدفرم هم باشی يا معمولی يا زيبا ... .
لازم نيست مدام نگران يقه ی بازت باشی و گوشه ی لباس زيرت که نکند بزند بيرون ؛ و اگر بودی هم خيلی زود می فهمی که نگرانيت بيهوده است ، . اينجا هيچ کس ، هيچ کس – هيچ کس جز اون دو سه تا پسر ايرانی که سايز اندامت را برانداز می کنند و به زبان هم می آرند – دربند کاروبار تو نيست و تو يقه ات سرک نخواهد کشيد !
اينجا می تونی هر چيزی ، هر چيزی ، هر چيزی فقط خودت باشی !


خيالا راحت ! ديگه عکس مزخرف تر از اين قول ميدم 
<br />که ندارم اصلاً!!!


و ايرانيها .
ايرانيها را قبل از هر چيز ، نه از کلام ، نه از چهره ، نه از لباس پوشيدن ، که از نگاهشان می شود شناخت !
وقتی نگاهی روی چهره ات ثابت شد ، آشنا شد ، خيره شد ، ... فکر ندارد که با ايرانی طرف هستی ! اين چيزی نيست که کسی نداند ، اما ، من اعتراضی هم به اين ندارم !
کسانی که مدت نه چندان زيادی خارج از ايران زندگی کرده اند ، معمولاً اين را نقطه ضعف ايرانيها می دانند ، اما من ... فعلاً که اعتراضی ندارم. چشم های ما هم بايد سير بشوند ، سير از نگاه کردن. و برای سير شدن ، حالا حالا حالا حالا ها بايد ببينند.
( نگاه ايرانی که گفتم اصلاً هيز نيست ؛ فقط قدری خيره است ، قدری آشنا. )

و اما من :
من به گونه ی بی نهايتی احساس اندوه می کنم. ( به من چه که اين جمله زيادی کتابی ميشه ! موسيقی احساسم اين کلماتو می طلبه ! تقصير خودم نيست ! )
به گونه ی بی نهايتی دلتنگ تک تک دوستهای وبلاگی هستم. ذهنم مدام داره برای يکی يکيشون پيغام تبريک می فرسته. جالب اينجاست خساست هم نمی کنه که يک کارت رو برای همه بفرسته ؛ برای هر کس يک پيام ويژه داره ! و برای اونها که ايميل بی جواب دارند پيغامی اضافه تر هم.

در اينجا خانوم ديوانه تر تک تک دوستها و آشناهای وبلاگيشو اسم می بره و بطور مبسوط قربون همشون می ره و براشون سال خوشی آرزو می کنه ، که البته در راستای سياست "حيا کن بچه حيا هم خوب چيزيه" اين قسمت مشمول سانسور می شود !
وی سپس افزود :


اوه راستی و برای چند نفر ديگه : برای همه ی اون خواننده های صبور ساکتی که هميشه بی صدا ميان و ميرن . و باز ميان و ميرن و باز ...
و اون وقت موقع غم ها ، يا موقع شادی ها ، موقع تولدها و سالگردها ، ... يه دفعه پيداشون ميشه و يه عالمه احساس خوب به آدم ميدن .
همتونو عاشق .
و برای رامکالکم !
اصلاً فکر نمی کردم حتی چند دقيقه هم برای جواب دادن ميلهای عقب افتاده و به روز کردن وبلاگ و تبريک فرستادن ، وقت پيدا نکنم ؛ حتی برای خالی کردن ميل باکسم !
اينجا هم که :
لپتاپی پيدا نخواهد شد عزيز
کاشکی اينترنتی پيدا شود !!!


ای بابا ! اين که لوگوی سابق باکره جانه ! جل الخالق !



برای خيلی کارهای ديگه هم وقت پيدانکردم !
عيد امسالم هنوز که فال حافظی نداشته ! حتی فقط چند ثانيه قبل از تحويل سر هفت سين رسيدم ؛ شمعها رو خودم روشن نکردم ؛ هيچ آرزويی هم نداشتم !!! يعنی وقت واسه هيچ آرزويی نداشتم !
امان از انرژيهای من و آدمهای همراهم که کاملاً در دو جهت متضاد متصاعد ميشن !
من حتی خودمو تو آينه هم نگاه نکردم و راه افتادم !
تو آينه نگاه نکردم ؟ من حتی رو کرم پودرهايی که رو لبم ماليده بودم رژ لب هم نزدم !
رژ لب هم نزدم ؟ من حتی ريملهای اضافه ای رو که ماليده بود به پشت چشمام پاک نکردم !
پاک نکردم ؟ من حتی ...
حتی خيلی کارها رو که بايد می کردم نکردم ، اما همه ی اين کارها می تونست فقط يه ربع يا ده دقيقه وقت بگيره و با اين يه ربع و ده دقيقه هم قطعاً ما از پرواز جا نمی مونديم !!! يا در برف مدفون نمی شديم يا ... خلاصه از سفر نمی افتاديم !
عين متنی که خوب تايپ شده و حالا بايد فقط چک پرينتشو نگاهی بندازن ... فقط در همين حد کار داشتم . و همين می تونست آرامشی به من بدهد که سراسر طول امروز از دست داده ام !
... يه جوری که انگار خيلی می فهمم و من يه چيزايی می بينم که اونا نمی بينن و يه چند تا پله بالاتر وايسادم دارم تماشاشون می کنم و نمی فهمن ، خلاصه يه جور خودبينانه ای ، احساس پوزخند دارم به اين کاراشون ( البته يه مقداری هم حق ميدم بهشون که بالاخره بخوان به يه طريقی منو مهار کنن و افسار بندازن ! )
به هر حال روشی که در پيش گرفتن واسه مهار کردن من :
عين دزدی که پليس گرفته باشه (!) ، عين سگی که آدم می گيره (!) ، خلاصه عين کنه ای که می چسبه به جون آدم ، بيخ خر منو بگيرن و با چنگ و دندون بکشنم از لونه بيرون !
می ياد می شينه بيخ خر من و می کشدم بيرون. منم خودمو می زنم به همون خونسردی لجبازانه و از درون استرس می کشه منو ! يعنی نمی زنم ، خودش گل می کنه ، و همه کارهام بدتر خراب ميشن !
و چون به طرز غم انگيز و مايوسانه ای همه ی امور دنيا کماکان به ستاره هامه ، اهميتی نميدم که خيال داشتم لباس عوض کنم و چون کسی همه جا عين قاد قاد دنبالم بوده که نکنه از آماده شدن قسر در برم ، نتونسته ام !

فال حافظو می گفتم که فرصت نشد بگيرم ، و فرصت نشد که با خودم بيارم اينجا بگيرم و پيش نيومد که در فرودگاه بخرم و بگيرم.
تو فری شاپ مهرآباد وسوسه ی خريدنش ولم نکرد. سنگين بود البته ، اما باز هم رها نکرد. فروشنده نبود. رفتم پشت پيشخون و برداشتم که ببينم و بخرم. ترس اينو داشتم که کسی بياد و بگه چرا رفتم اون پشت ! لای کتاب رو هم باز کردم. اما يک احساس دزدانگی مانع اين شد که بتونم غزلمو بخونم !
خلاصه يکی جلو اين بچه رو بگيره که کارش به غزل دزدی هم کشيده !

عضلات صورتم و محدوده ی کف پام خسته ن ، مخصوصاً صورتم.
و وای ! که باز دوباره فردا ، قبل از اون که بخوام از جام تکون خورده باشم ، يه روز مکانيکی موظف بی روح بی لذت ديگه !
کاش زودتر برمی گشتيم.
انگار دارم از خدمت مقدس نظام بازگشت می کنم !
هر چی هم که سعی می کنم يک قدم جلوتر از اونها بيفتم باز بی فايده است.
اما فردا حتماً روز ديگری است.
جلو هم نيفتادم ، نمی خوام بذارم بد بگذره.
و البته کماکان دنياست و ستاره هاش.

و يه چيز ديگه :
می خوام عطرمو عوض کنم ! :(
اونم بعد از دوازده سيزده سال !
در يک احساس خودخواهانه ی از خودراضيانه هيچ خوشم نيومده که يه نفر ديگه از عطر من خريده :(
يک عطر خوب بی سردرد که دوست داشتنی هم باشه پيدا می کنی ... يا دست از خودخواهيت برمی داری ؟!

چيکار ميشه کرد ؟! ما هم با ديوونگی خودمون حال می کنيم ديگه !




ببين قراضه ، اگه همين الان بترکی اصلاً ناراحت نميشم !!!
د آخه يه کپی پيست نمی تونه بکنه ، به اينم ميگن ابررايانه ؟!
... بی خيال ، حالا نترکی يه وقت ! شما زياد جدی نگير بابا !



........................................................................................

Friday, April 02, 2004

کپسول اسب پيشکشی رو ... هر شيش ساعت يه بار ميدن !

آقا جان من با آموکسی سيلين خوب نميشم !
اينو روز اولم به اين خانوم دکتره گفتما ، کپسولو می فرستين تا تو رختخواب آدم ، اقلاً درست بفرستين ديگه !
اون قديما عادت داشتن می گفتن تو کپسولا کپسول آمپی سيلين پونصد نارنجی تاج سره ، بيخود خودتونو جر ندين کپسولای بدقيافه ی بد رنگ سبز و طوسی و رنگی رنگی !



سفرنامه رو از مطلب ديروز حذف کردم ، چون خيلی گنده بود ميذارمش واسه روز بعد.



دلم می خواد يه دونه از اون تيکه های طنزآلود که قديما می نوشتم بنويسم ؛ هی ميگم بی خيال بابا ، صلح و صفا و صميميت ! راستش يه اتفاقهايی می افته ، ملت يه حرفايی به آدم می زنن ، که جون ميده واسه يکی از اون چرت و پرت گوييهای دبش !
اما خوب ... ديدين يه وقتهايی تو تاکسی نشستی ، هی حس می کنی يه سوسکی موشی پشه ای ... داره واست مزاحمت ايجاد می کنه ؛ می خوای برگردی شترق بزنی در گوش اون عملهه که کنارت نشسته ، هی با خودت ميگی بابا بی خيال ، شايد يارو واقعاً منظوری نداشته ، شايد دستش اتفاقی خورده به تو ، ... شايد اصلاً اين نبوده !!!
... خلاصه يه همچين حسی دارم.
گرچه اين عمله بازاره که گفتم يه چهار پنج سالی هست واسم اتفاق نيفتاده ها ! حالا يا خدا رو شکر عمله ها متمدن شدن ، يا من کمتر تاکسی سوار شدم ، يا اثر اين بادی گارد همچين هيکل ميکلی رشيدمه ، نمی دونم والاه !!!



ای وای ما که دروغ سيزده يادمون رفت ! از بس که داشتيم درباره مضرات و انگيزه های دروغگويی در بقيه ايام سال بحث می کرديم !
چه سيزده به در يخبندونی بود بابا !
اما خوش گذشت. خيلی خوش گذشت :)
کاشکی الان بقيه اون باقالی پلوئه اينجا بود D:
هر چند که نامرداش باقالی پلو نمی خورن :)



........................................................................................

Thursday, April 01, 2004

ببينم با يه سفرنامه چطورين ؟!
راستش من يه عالمه نوشته بودم و فکر می کردم از شنبه منتقل می کنم اينجا و تا آخر تعطيلات تمومش می کنم ! اما وقتی تايپ کردم ديدم اوووه ايــــــــن هوا چرت و پرت گفتم ! خلاصه که هم تايپ هر روزش يه عالمه طول می کشه ، هم کلی بايد اصلاح بشه ، يعنی حذف بشه و هم اين که آخرشم چرت و پرته سرتا تهش !
اما خوب می نويسيم ديگه ! آخه از چند ماه پيش که دو ساعت فکر کردم تا اسم نونهای شاسکولستانی رو يادم اومد ، تصميم گرفتم هر چيز پيش پا افتاده بی اهميتی رو بنويسم !
بعد هم اين که :
ببخشيدا ، اما من دوست دارم واسه هر صفحه از مطلبم يه عالمه هم عکس بذارم ! عکسامم یَ ک چيزای بی ربط بيخودين که نگو ! اما خوب عشقم کشيده بذارمشون ديگه !
کسی که مخالفتی نداره ؟!
... خوب پس به اتفاق آرا تصويب می شود !
پايان دموکراسی امروز.
تا رای گيری بعدی شما را به خدا می سپاريم ! خداوند يار و نگهدارتان !



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: