ديوانه تر


Monday, May 31, 2004

اِ! اين پس لرزه ها رو که آيتک – که تولدش بسی مبارک - ميگه منم حس کردم ! نمی دونم واقعی بودن يا خيالی ، اما تا صبح همين جور لرزونده می شدم !
درست همون وقت – نصفه های شب - يه نفر اون بيرون دستشو گذاشته بود رو بوق و انگار می خواست همه مونو از مرگ نجات بده ! اما من ، عين آدمهايی که هميشه تو سردخونه ی فيلمها يخ می زنند ، ترجيح می دادم همچنان به خوابيدنم ادامه بدم.
ادامه دادم.



........................................................................................

Saturday, May 29, 2004

راستی کنج سقف تمام طبقات ريخته. دم شوتينگ پر از خرده های گچ و کنيتکسه ، کف طبقه ها هم شکافکی برداشته !
.... و يه قسمت مهمش که يادم رفت بگم :
تو همين لحظه ها ، شبکه خبر جنگ اعراب و اسرائيلو زير نويس کرده ، اون يکی گزارش عزاداری در مسجد بلال ( احتمالاً پخش زنده و لحظه به لحظه ) ، اون يکی جنايت در عتبات عاليات ، اون يکيم گفتگوی زنده يا مرده با يه آخونده که نمی دونم چرا قيافه ش منو ياد بعضی شخصيتهای lion king ميندازه !

تصور کن قيافه ی شرمنده ی آدمو در مقابل فک و فاميل دسته ديزی که از اقصی نقاط جهان زنگ زدن و حتی از ريشتر دقيق زلزله هم خبر دارن !
" ... ام ... ببخشيد ... نمی دونم کجا بوده ... نمی دونم چقدر بوده ... اصلاً نمی دونم بوده يا نبوده ! "

هی يارو ! دروغگو هم خودتی ! تلفنها هی وصل ميشدن ، هی قطع ميشدن ؛ تا ابد که قطع نموندن که !



" من بامدادم سر انجام ... "
اتاق که عين گهواره می لرزه ،
يه صدای بلند جيغ که از پنجره ی باز می زنه تو ،
صدای حرف زدن مردم ،
يک خانواده که بدو می ريزن تو خيابون ،
- يه شلوار جين بچگونه که تو دست آقاهه است -
سی دی شاملو که همچنان می خونه و ديگه شنيده نميشه ،
... شلواری که با خونسردی پام می کنم ،
... يه جور ميل هولناک به خنده دار بودن مرگ که تو وجود ما باقی مونده - ما بچه های جنگ - يه جور لذت که از مردن خودمون می بريم ، يه جور شوخی که پشت همه ی مردنها بو می کشيم ، و يه جور لذت خوفناک از تماشای مردن ِ فقط خودم ، جمع از اول بيخودی بستم ، بايد می گفتم تو وجود من : بچه ی جنگ ...
چک هايی که به چشمم می خوره و با تمسخر ميذارم تو کيفم ، ... آخ دوربينم ! ( واسه مردن لازمه لابد ! ) ، و قبل از همه ی اينها گوشيمه که چنگ می زنم ، ...

گوشی رو برميدارم ببينم خواهره مياد با هم بميريم يا ترجيح ميده تنها بميره ، تلفنها قطعن ، موبايلها آنتن نميدن ، ...
... بهتره برم دم پنجره و بازی خنده دار فرار مردمو تماشا کنم ، همون که شبيه بازی خنده دار فرار بچگيهاست : ماندن در وضعيت قرمز !



........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

دهه !
هی بايد بزنم تو سرش تا پستهايی رو که قايم کرده بريزه بيرون !



........................................................................................

Monday, May 24, 2004

چه جوری آدم می تونه فکر کنه موجود کامليه ، در حاليکه دو تا بال رو شونه هاش نداره ؟!!!
... گنجشکها رو نگاه کن !



........................................................................................

Sunday, May 23, 2004

اين امکان جديد بلاگر draft ،
دقيقاً همون جيب مخفيه که من آرزو می کردم وبلاگم داشته باشه.
اما حالا که داره فکر می کنم برای آدمی مثل من اصلاً ويژگی خوبی نيست !
همه ی اون چيزهايی که ناچار بودم چشمامو ببندم و پابليش کنم نگفته می مونه ، مخفی.
و من لام تا کام حرف نمی زنم باز !
اين که نشد وبلاگ !
قيام بايد بکنم. تا سرنگونی حکومت فاسد خودم !
قيام بايد بکنم !



........................................................................................

Saturday, May 22, 2004

دوم خرداد !
هی نگوييد خاتمی برای ما چه کرد ، بگوييد ما برای خاتمی چه کرديم !


عکس آپلود نمی شد که ديرتر گذاشتم




........................................................................................

Thursday, May 20, 2004

بچه پررو !
خوابيده ، پاهاشو دراز کرده تو بغلم که براش لاک بزنم . لاکو که می زنم ، هی ورجه وورجه می کنه و پاش می خوره به لباسم.
يه دفعه ، دو دفعه ، ...
- ای بابا ! ديگه دارم شاکی ميشما ! ...
- کو ؟ ببينم لباستو که لاکی کردم !
- بيا ببين ، يکی اينجا يکی هم اينجا.
[ می خنده ! ذوق می کنه ! ]
- چه خوشگل لاکی کردم با پام !



سوسک سياه قصه ها
چشاش هنوز رنگ شبه
قليون نقره می کشه
لپاش به رنگ کوکبه

مش رمضون تنگ غروب
با الگانس مياد خونه
هزار تا سوسک له شده
از تو ريشاش آويزونه !

پير و کچل ، مش رمضون ؛
کوفتی و کل ، مش رمضون ؛
حساب بانکيش تا خدا ،
کارش دغل ، مش رمضون !

يه روز پا شد رفت همدون
شد زن اين مش رمضون
موشک عاشق کجا بود ؟!
شد اسير يه لقمه نون !

کلفتِ آقا شده بود
خاکِ زير پا شده بود
زير فشار زندگی
اون کمرش تا شده بود

***

سوسک سياه قصه ها
يه روز زد از خونه بيرون
موند زير پا تو کوچه ها
لـــــه شد مث برگ خزون !




........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

مگه کرم داری ويروس می فرستی ؟!!!
( شوخی کردم ناراحت نشی حالا ! :) )



دوست ندارم
نمی خوام وقتی که تب دارم و بد ميگم به مهتاب
فکر کنن ماهمو تا ابد شکسته م !



دلم تنگ شده برات
که نيستی مثل هميشه !
و چقدر اين جوری بيشتر دوستت دارم که گوش ميدی به احمقانه ترين حرفهای ديوونگيم عين روز آخر بودنت ،
و چه قدر اين روزا ديوونه ی ديوونه ام
و چقدر حافظ عين هزار و سيصد و هشتاد و سه بار برام يه جمله رو تکرار کرده
و چه قدر شور و حال و اشتياق دارم اين روزها
و چه قدر...
پاهام رو زمين بند نميشه
چشام عين مسلسل جرقه شليک می کنه تند و تند و تند و ...
بدنم شده استخونی عروسکی که بادکنکه ، يه و جب و نيم بالای خاک
و نيروی بادکنکی ، پرواز که می کنه می کشه اين تن سبکو همه جا دنبال خودش !

و چه قدر آدم واقعی ريخته دو ر و برم اين روزها ؛
آدم واقعی ... که نگاه می کنه تو چشات
و می خونه راز نگاهتو که توش پــر شده از ... ؟!
فقط پر شده ؛ پر
و نگاه و نگاه و نگاه ...
اين همه حرف حقيقت فقط به يک نگاه ؟!
و چه می کنه اين نگاه.
و مهر ،
و نگاهی که بيش از اينها می ارزه ،
و من که دلم
می لرزه
و می ترسم که اين پرنده شدن
نکنه يه دفعه همه کاسه کوزه ها رو از آسمون بريـــــــزه تو فرق سرم
و حافظ که هشدار ميده هشدار ميده هشدار ميده
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم !

تو رو به دنيا نميدم. نکنه به ديوونگيام
بفروشمت ؟ نکنه نکنه نکنهنه.............

بيا هوامو داشته باش ، وقتی که پروانه ميشم !
پروا نـــــــه پروانــــــــــــه پروانــــــــــه
وای که آخر پروانگی سوخخخختنه سوختنه سوختنه
...حالی دارم بيا ببين
کاشکی می شد سماع کنم !
کاشکی می شد سماع کنم
کاشکی می شد سماع کنم
...



چيزی نمونده بود بيام بنويسم که امسال نمايشگاه بی نمايشگاه !
... اما ننوشتم !
رفتنم امسال متفاوت بود ، کوتاه بود ، ناکافی بود ، اما به هر حال عالی.
بر خلاف سالهای پيش ، روز آخر اصلاً دلگير نبود !
از حرفهايی که قرار بود درباره ی نمايشگاه بزنم ، فقط همين ُيادم مياد :

دزدبازاری است سالن کتابهای کودک و نوجوان ، دزدبازاری است جهان !

شرح و بسطش ديگه ، باشد وقتی ديگر !



مقصود تويی
اين آت و آشغالا بهانه ست !



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

خوب چون احتمالاً هميشه اين خطر وجود داره که من غيبم بزنه ، پس زياد اشکال نداره که امروز مثل بلای آسمانی نازل بشم ديگه ؟!



اينو خودمم زياد نمی دونم يعنی چی ! خودش اومده و من فقط می دونم که مال امروزه ! پوسيدگی. اون مفهوم گنگ گمشده شايد همين باشه. فقط همين.

بايد پذيرفت که هيچ چيز
حتی به نازکی تار و پود بکارت هم
ما را به هم پيوند نمی زند ،
حتی به نازکی تار و پود بکارت هم !

و از روزهای پيش تر و پيش تر :

عشق ممنوعه ی من چشماتو بنداز تو چشام
کاش همه دنيا می دونست که فقط تو رو می خوام !
...

گاز و ترمز و کلاج
مغزی که رفته حراج !
...

ادعای عاشقی بسه ديگه سروصدا !
...


وقت خوبی پيدا شده باز برای نوشتن تاکسی نامه ها اگه متن های قديميشو هم پيدا کنم ؛ به هر حال از آخر شروع ميشن ، از همين شونزده ارديبهشت :

... پشت بلوز ليمويی روشن
چرخ خياطی بی رحم ، نقطه نقطه ، مارک سياه بدترکيب را
با روکار سفيد ، با زيره ی سياه
[ قاب گرفته است ]
انگار صفحه تلويزيونی که هيچ
برنامه ای پخش نمی کند هرگز !

مردی که سوار ميشه بگی نگی کج شده طرف دفترم ؛ خط ها رو تموم می کنم.
می بندمش. و ختم ِ
يک قصه ی نگفته !

دنيای ديگری بود
دنيای ديگری که
پشت کلاچ و ترمز
پشت چراغ قرمز
از ياد برده بودم !

ميدون آزاديه و سيل متلکها و گير دادنها و نگاه هاش.
وای که عجب دنيائيه اينجا. و من عين توريستی که تازه از سفينه ش پياده شده آدمها رو برانداز می کنم ؛ دستفروشهای کنار خيابون ؛ کيوسکی که حافظ جيبی می فروشه و تقويم و خرده ريز ، صدای نوارش رد که ميشی گوشاتو پر می کنه ؛
آفتابی که داغ می زنه تو سرت
" منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده رخم آفتاب
" !!!
ميدونی که هر روز در حال تغييره.
و تويی که مخت تاب تغيير نداره از بس تاب داره !
از کی بپرسم ؟
... يه کيوسک گنده جلو پات سبز شده که درشت نوشته " از مو بَپرس ! "
می پرسی :
... تاکسی های ... ؟
مردی که تو کيوسک نشسته همون جور که دستش زير چونه شه و انگشتاش جلوی دهنش – چه پر توقعی که انتظار داشتی الان با يه کارشناس روابط عمومی مواجه بشی ! – جواب ميده :
ته همين خيابون
و با همون انگشتهای جلو دهنش اشاره می کنه به تنها سمتی که ممکنه انگشت چسبيده به دهن حرکت بکنه !

رد انگشتها رو که بگيری ، صاف وسط اتوبوسهای دود پخش کن گم شدی ! عشق پياده رويت گل می کنه : يادته اون سالها ، با همديگه ، پياده ...
کار تمومه : پياده ميريم. مگه دنبال فرصت نمی گشتی که پياده روی کنی تا ته دنيا؟!
و پياده ميری ، اگرچه نه تا ته دنيا !
... فردا که باز گذارت به همون مسير می افته ، ديگه می دونی که از کی نبايد بپرسی ! راننده های خطی، پشت يه ديوارو نشونت ميدن که ايستگاه تاکسی هاست.
و تو فکر می کنی سخت،
که " ته همين خيابون " و جهت اون انگشتها
به پشت اين ديوار چه ربطی می تونست داشته باشه اصلاً ؟!


هه هه ! اينو هم چند هفته پيش نوشته بودم :

قصه بسه ، بچگی بسه ، می خوام تو خواب بمونم !
نمی خوام دوباره تسليمش بشم ، رام بشم ،
نمی خوام ، اما
... اين" وقايع اتفاقيه " باز دوباره داره رامم می کنه !!!


و يه عالمه هم از دخترمون ، که البته شنيدنش هرگز مثل ديدنش نميشه !

دختره – اين پاک کن توئه ؟
من – آره
دختره – يه ذره ميديش به من ؟
من – اوهوم .
دختره – اين مال منه ؟
من – نه ، مال منه ، اما فعلاً دست تو باشه.
دختره – باشه ... اجی مجی کن بشه مال من !


آبرنگ بازی !
بهش ميگم اين قرمز روشنه ، اين قرمز تيره .
ميگه : قرمز روشن می خوام ، قرمز خاموش نمی خوام !
بعد آبی آسمونی رو تو جعبه ی خودش نشونم ميده : تو آبی پسته ای نداری ؟
من – آبی پسته ای ؟! D:
دختره – آره ، اين سبز پسته ای ، اينم آبی پسته ای !


راستــــــــــــــــــــی ، همه ی اون کوتاه کردنا به کنار ، پس پريروزا نمی دونم چه م شده بود -احساس مالنايی بهم دست داده بود احتمالاً- چنان قيچی کاری کردم اين موها رو که بيا و ببين !
نمی دونم والاه ، هی هم از خودم می پرسم تو همونی ؟!!! که يه سانت از موهاتو می زدن جونت بالا می اومد ؟!
... وای ی ی نمی دونی چه احساس لذت بخشيه شنيدن قرچ قروچ اون قيچی وقتی يه تيکه موی ده سانتی هلفی بياد تو دست خودت !
... خوب چيکار کنم گفتم که جلوهاش هنوز يه خورده زيادی داشت ! جرات هم نکردم به روح انگيز بگم حالا يه نمه کوتاه ترش کن از بس که غر زد ! ... ديگه آرزو به دلم موند يه آرايشگاه برم غر نزنه !
بد هم نشده ها ، اما همه ش فکر می کنم ممکنه نامرتب شده باشه ! ... حالا شايد دوباره رفتم دادم مرتبش کنه، البته شايد !
الان تو دفتر چشمم خورد به اون غزل حافظ يادم اومد اينا رو بگم !

جل الخالق ! چه چيزايی تو اين دفتر پيدا ميشه ! بقيه ش باشه واسه پست بعدی ديگه بابا !



آن جا که مغزها متوقف می شوند ، دفترها به کار می افتند !



........................................................................................

Monday, May 10, 2004

و البته همچنان اين حافظه که وقت و بی وقت می زنه تو خال :
" خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که نخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
" !
...



من نمی دونم چه مرگمه ،
فقط می دونم يه مرگمه !



........................................................................................

Sunday, May 09, 2004

خدايا بچه های زمين را حفظ کن !

شايد خيال نوشتن داشتم ، اما ... !
وحشتناکه !
... چای تلخ که به روز مي کنه ديگه ناخودآگاه تنم می لرزه ، با همون خط ها و کلمات اول ، اونجا که هنوز نمی دونی سوژه چه قدر غم انگيزه هم ، ديگه تنم می لرزه !
... و تجربه نشون داده که بيخود هم نمی لرزه !
نيامده لال شدم باز !
نطقم که باز شد ...
دلقکم را پيدا می کنم ؛
زنده می مانم !



........................................................................................

Wednesday, May 05, 2004

از عشق آن سرو روان گويی روانم می رود !
... نه يعنی منظورم اين بود که جان از تنمان دارد به در می رود،
سرو روانی هم در کار نيست ، کار فقط کار خستگيست !
زلفی بر باد داديم امروزکه در تاريخها نوشته شود !
اما زياد داره هنوز هم ! اولين باره در عمرم که آرزو می کنم کاش کمی بيشتر کوتاه شده بود !
پس : زنده باد "روح انگيز" ، اگرچه خيلی غر و غر کرد و من اگه حوصله داشتم می گفتم.
...



........................................................................................

Sunday, May 02, 2004

رنگ پنجم : سنگوارگی !
توصيف سنگوارگی انديشه همين بس ،
که هنوز شعار روزمره ات باشد :
" مرگ بر منافقين و صدام " !!!

به روز کی می شود ؟!
بهار کی می شود اين ،
فصل فسيلهای جنبنده ؟
فصل فسيلهای
... مايه ی خنده !



ببينم اگه يکی می اومد خونه ی شما خوشتون می اومد بياد تو همه ی سوراخ سنبه ها سر بکشه ؟!
همه رو با فونت bold هفتاد و دو بخونيد لطفاً !

يه چيز ديگه :
تو اوج خستگی ، کلافه و با سردرد ، از آدمی که خيلی هم دوسش دارين اتفاقاً ،
... روزی چند تا از اين مکالمه ها رو ميکشين تحمل کنين بی عصبانيت خداييش :

- اين برنجه هم گلستانه ؟!
- نمی دونم اگه از تو کيسه بيرنگه برداشتين گلستان نيست ، اگه از کيسه رنگيه برداشتين که روش نوشته ، گلستانه .
- نه از تو کيسه بيرنگه برداشتم. [ منتظر جواب ! ]
- خوب پس گلستان نيست.
- نه ، آخه روش نوشته گلستان !
-[ دوباره جمله رو تکرار می کنيد: ]خوب اگه روش نوشته گلستان حتماً گلستانه.
- نه آخه از تو بيرنگه برداشتم.
- خوب اگه از تو بيرنگه برداشتين ...

اين کتری يا می ترکه يا سوت می کشه آخرش !
... تو فقط بگو روزی چند تا ؟!


اينم سوميش :
فکر می کنين چرا بعضی آدمها به خودشون اجازه ميدن درباره ی کارهايی که شما بهتره يا به نظر اونا بهتره تو خونه تون انجام بدين اظهار نظر بکنن ؟!
اصولاً شما - يا همه آدمهای ديگه - وقتی يه جا ميرين در پی پيدا کردن مشکلات مردم و ارائه راه حل واسه اونا هستين ؟!
...
من چون زياد آدم نديده ام ، اينا رو می پرسما ! ميگم شايد اينا طبيعيه ، ما آنرماليم که اين کارا رو نمی کنيم ؟!



اعتراف و کولی بازی !
دو تا اعترافو گذاشته بودم گوشه ی ذهنم که در اولين فرصت بريزم بيرون :
- ويزای خودم اومده بود اگر ، یَ ک کولی بازيی راه مينداختم که مرثيه های اون يارو طولانيه هم لنگ بندازه پيشش !
- ... دوميشو يادم نمياد با عرض معذرت !



روزی هزار خط وبلاگ می نويسم تو ذهنم
اينجا که می رسم ، اين همه با عجله
خط ها می خشکند همه ،
می خشکند اين همه خط !



عمر من ،
در تلاش تقليد نظم بيهوده ی شما ، شما آدمها
تلف شد !
هر روز
هر روز
هر روز
...



من بدجوری اصرار دارم بقيه ی قسمتهای سفرنامه مو هم بالاخره تايپ کنم بذارم اينجا !
نمی خوام به سرنوشت قبلی ها دچار بشه.
خيلی ديره واسه نوشتنش ؟!
... دير هم که نباشه من حالا حالا ها وقت ندارم !



........................................................................................

Saturday, May 01, 2004

باغچه مون خشکيد ،
گل آقامون پرپر شد :(
گل آقامون پرپر زد !
گل آقامون پر زد !



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: