ديوانه تر |
Tuesday, September 28, 2004
● آيا ؟
سؤال مهمی که در اين برهه از زمان مطرح می شود اين است که آيا اصلاً عکسها ديده می شوند آيا ؟! □ نوشته شده در ساعت 04:15 توسط tanha
● تا من خودمو جمع و جور کنم و عکسهايی رو که دنبالشم بالاخره بيابم شما يک سر به سينما بزنيد لطفاً !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 01:07 توسط tanha Tuesday, September 21, 2004 ........................................................................................ Saturday, September 18, 2004 ........................................................................................ Wednesday, September 15, 2004
● CD !
اين سي دي رسما در بازار سی دی فروشهای اينجا فروخته ميشه !!! به سادگی ! □ نوشته شده در ساعت 03:40 توسط tanha
● قالي کرمون !
فقط حرف زدن مامان منو داشته باش ! ميگه « آره ! آذرو ديده تو بيچ ، بهش گفته : به به ، عمه آذر ! ماشالا سنگ پاي قزوين ! روز به روز جوون تر ميشين ! » پريروز هم نمي دونم کيو داشت مي گفت که : « اين بدبخت سر به فلک زده ... » ! ميگم « فلک زده » ، نه « سر به فلک زده » ! ميگه نه اون که فلک خوردهس !!! البته اين آخري رو ديگه جدي نمي گفت ! □ نوشته شده در ساعت 03:36 توسط tanha
● « آپ کي سايز ؟! »
........................................................................................عجب گرفتاري شديما ! نه بابا ، سايز من نه ! تا ما ميايم وسط تي شرت خريدن واسه خواهرزادهه ، يه دو تا تي شرت هم واسه طرف کف بريم فوري فروشندهه مچمونو مي گيره که نه ! اين سايز تو نيست ، بيا اين يکي رو بردار ! بعد هم جلو همه يه تي شرت ميذاره کف دست ما انگ انگ تنمون ! ... ديگه هم سايز هم سايز من هم که نيست آخه بابا جان ! همچين يه هوا عضلاتش مردونه تره بگي نگي ! □ نوشته شده در ساعت 03:10 توسط tanha Tuesday, September 14, 2004
● صداها ، صداها ،
صداهاي اينجا رو دوست دازم! صبح که ميشه هوار تا کلاغ ، چنان همه با هم قارقار مي کنن که انگار هر چه روباه ، همين الان قالب پنيرشونو قاپ زدهن ! لابلاش صداي ويت ويت ويت بلبلا مياد اگه درست گفته باشم. بعد يواش يواش درها بار ميشن و ماشينها از حياط مي زنن بيرون. گاهي وقتها يکيشون يه دونه از اون بوقهاي بلند ممتد هم تو هوا ول مي کنه ! از همون بوقها که اينجا خيلي معموله ! از همون که معمولا واسه گاوا مي زنن ! ... صداي اذون ، صداي نماز خوندن نگهبانها ، صداي گربه ها ، صداي جک و جونورهاي ديگه ، ... ... همه اين صداها رو بذار تو پس زمينه ي سکوت و آرامشي که اينجا داره ، ... ... هوم م م م ! □ نوشته شده در ساعت 05:35 توسط tanha
● اينترنت اينجا ،
........................................................................................فقط از ايران بهتره ! همين و بس ! اينا رو ديروز عصر نوشته م: اي بابا ! اينترنت اينا هم که انگار جيره بنديه ! صبح نيم ساعت وصل شدم ، حالا هر چي مي گيرم وصل نميشه ! آف بنويسم بهتره انگار ! اقلا از ايران با خبر نميشم ،اشکم در نمياد جلو همه، مجبور بشم الکي لبخند بزنم و اداي بي خيالي دربيارم ! عين تلويزيون ايران که داره ميگه : به به که چه روز خرم آمد !!! يه هفتصد هشتصد تا پست نصفه نيمه اين پايين مونده ، اگه تونستم بالاخره کانکت شم و عکسها رو آپ کنم ، پديدار ميشن انشالاه ! البته اگه پنجشنبه جمعه بتونم بشينم روش کار کنم ! □ نوشته شده در ساعت 03:38 توسط tanha Sunday, September 12, 2004
● امشب شب نشيني گرفته م از نوع وبلاگي همراه با مرض !
ديدم تو حياط همهمه شد ، گفتم نصفه شبي ؟! ( ساعت نزديک پنج صبحه ) بلافاصله صداي اذان بلند شد : مردم اينجا عجيب به نماز پايبندند ! ... ياد اون يارو افتادم تو فارسي دوم ! چي بود اسمش ؟ ... که پول کفن و دفنشو داد اذون بشنوه ... ؟! ريزعلي خواجوي ؟! ... حسنک کجايي ؟!!! ... چوپان دروغگو ؟! ... نخير ، يادم نمياد !!! □ نوشته شده در ساعت 04:59 توسط tanha
● اينجا در سرزميني که مال من نيست ،
نهايت غمت ديدن شوکت آغاهايي است که زن دايي هيج عليمردان خاني نيستند و مثل ريگ آدم مي کشند ! نهايت اندوهت رو مي توني بر پياده روي لبريز از خيابانخوابهاش عق بزني ! ... از تهران اما ... آهنگ خوشي به گوش نميرسه ! غمم اونجاست ! که دود داغ سياهش از دور ميزنه تو صورتت و از پشت همين صفحه هم نفس مي گيره ! غمم اونجاست ! □ نوشته شده در ساعت 04:03 توسط tanha
● من بسيار کار اشتباهي بکنم ، اگه ديگه در اين سرزمين لب به غذاي دريايي بزنم !
........................................................................................هر چند ... دريا و صحراش خيلي فرق نمي کنه ، بهتره اصلا لب به غذا نزنم ! به هر حال ، در اين لحظات ، بسي دارم رنج مي برم در اين سال سي ! و هي ياد دختر کوچولومون مي افتم که نشسته بود گلاب به روتون رو لگنش ، لباشو با همه عضلات صورتش جمع کرده بود و هي مي گفت : اسفلاق ! بعدم فوري براش تداعي مي شد و ادامه ميداد : ... آزادي ، نقش جآن ماست ! شهيدان ... ... من يک بدشانس اينترنتي هستم ! يعني به طرز صرفا معجزه آسايي اين مدت نت نداشتم !!! ميگم حالا ! □ نوشته شده در ساعت 02:56 توسط tanha
|