ديوانه تر |
Tuesday, December 31, 2002
........................................................................................ Monday, December 30, 2002
● هفت تا درس داريم و چهارده روز وقت ! می شود به عبارت دو روز برای هر درس !
........................................................................................يک پروژه داريم بين پونصد تا هزار صفحه ، روزی پنجاه تاش انجام بشود ، شاهکار است ! يک امتحان داريم پس فردا که يک کلمه اش را هم بلد نيستيم ؛ وقت هم نداريم درسش را بخوانيم ! ... خاک رس ، شديداً توصيه می شود ! يک "رايتينگ" داريم واسه همين فردا ... که اميدی به انجامش نيست ! فقط خدا کنه از لابلای کاغذهای ترم های قبل يک چيز به درد بخور پيدا بشود ! وگرنه که ديگر چنان افتادنی بفرماييم ، که در کتابها بنويسند ! رد خور هم نداشته باشد ! يک دانشگاه داريم کله سحر ... يک کلاس زبان داريم قبل از ظهر ... يک آرايشگاه داريم تنگ غروب ... يک خرحمالی داريم سر شب ... ... خلاصه اين که استاد برنامه ريزی در خدمت شماست ! يعنی متخصص ص ص ص ! ... اما موقع عمل کردن ! ... ديگه يکی رو پيدا کنيد اجراش کنه ! ... حالا فردا شب ميگم سيزده روز داريم با هفت تا درس ، پس فردا دوازده تا ، يازده ، ده ، ... خلاصه همين جور بگير برو ... تا بالاخره يه روز ميام ميگم حيف شد ، اگه يه خورده بيشتر وقت داشتم نمی افتادم !!! ... نه آخه تا حالا شده من به برنامه ای که ريخته ام عمل کرده باشم ؟! نه ، شده ؟! د اگه شده بگو ديگه ببم جان ؟! شده ؟! ... نشده ! □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط tanha Sunday, December 29, 2002
● من نمی دونم اون مغز متفکری که آدمو ساخت ، چطور يادش رفت يک دکمه Rewind هم واسش بذاره !!!
........................................................................................يا مثلاً : Review, Undo , Step Backward , ... چه می دونم ... ! وای که اگه الان می تونستم بزنم : Start a new game و ... ... خِلاص ! □ نوشته شده در ساعت 23:44 توسط tanha Saturday, December 28, 2002
● ببين تو رو خدا ، اين جناب حافظ هم ما رو دست انداخته !!!
........................................................................................ديشب بهش ميگم آقا تو رو خدا سفارش ما رو بکن ، اين ترمو يه جوری بدون آبروريزی پاس کنيم ، از ترم ديگه من قول شرف ميدم بشينم از همون اول ترم درس بخونم ! برگشته ميگه : " ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش !!! " ... نخير ، ايشونم ديگه دست ما رو خوندن !!! □ نوشته شده در ساعت 21:59 توسط tanha Friday, December 27, 2002
● برق رفت.
........................................................................................اومدم شمع روشن کنم ، جعبه باز کبريت از نيمه پرش ، افتاد کف آشپزخونه ! ... قوطی کبريتو می ذاشتيم وسط ، کبريتها رو مشت می کرديم و می ريختيم روش . بعد ، بايد دونه دونه جمعشون می کرديم ، طوری که کبريتها نه بريزند ، نه جا به جا بشن ! ... حالا تو تاريکی ، کبريت بازی ، کف آشپزخونه ، عجب حالی ميده !!! ... □ نوشته شده در ساعت 22:40 توسط tanha Thursday, December 26, 2002
● نيروی انتظامی ، تشکر ، تشکر !
........................................................................................ديروز داشتم می رفتم کلاس. چه خوب شد که يک ساعت زودتر راه افتادم ، چه خوب شد که تو اون لحظه سرعت نداشتم ، چه خوب شد ... داشتم لاين عوض می کردم که يک دفعه يک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و بعد پ پ پ ل ل ل ق ق ق ! اين ديگه چه صدايی بود ؟! من که به جايی نزدم ؟! کی به کی زد ؟! پس چرا هيچ کی داد نمی زنه ؟! کی بود ، کی بود ، من نبودم ! ... ... وسط اتوبان که نمی شد يکدفعه ايستاد ! هر چی هم دور و برمو نگاه کردم که يکی داد بزنه ، اخم بکنه ، فحش بده ... هيچ کس هيچ کاری نکرد !!! ... ای بابا ! پس کی به من زده ؟! اين ديگه چه صدايی بود ؟! حالا در عين حال داشتم می کشيدم کنار که ببينم چه بلايی سرم اومده است. با خودم فکر کردم شايد هوا سرد و گرم شده و در بطری آب معدنی پريده بيرون ؟! خروجی بزرگراه را که رد کردم ، ديگه می شد کنار کشيد و ايستاد. پياده که شدم ، لاستيک عقب روی زمين ولو بود ! ای بابا ! لاستيک ترکوندن به همين سادگی بود و ما خبر نداشتيم ؟! هميشه فکر می کردم اگر لاستيک بترکه ، يک صدای انفجار مهيب بياد ، بعد هم ماشين منحرف بشه و کنترلش از دست بره ؟! همين ؟! پق ؟! ... اين که انگشت کوچيکه سيگارت هم نمی شد ! ... خوب حالا چيکار می کنی ؟ ... هيچی بابا ! دو قدم جلوتر ، فرو رفتگی پارکينگ است ؛ می کشونمش تا اونجا و ولش می کنم. بخوام صبر کنم که کلاسم دير ميشه. ( شرم آوره ! اما هزار بار امتحان کرده ام و زورم به پنچرگيری نرسيده است ! فکر کنم دسته اين جک لعنتی کج باشد ، وگرنه که من ... !!! بالاخره يک روز اونقدر قوی ميشم که خودم از پسش بر بيام ؛ قول ! ) ... حالا تاکسی کجا گير مياد تو اين برهوت؟! ( همه اينا ظرف چند ثانيه ) ... اومدم در ماشينو باز کنم و سوار بشم که ... بنز خط سبز گشت ويژه ... ، کنارم ترمز زد : - مشکلی پيش اومده خانوم ؟ - ... فکر می کنم لاستيک ترکيده باشه ... - زاپاس داريد ؟ - بعله ... راه می افتند ؛ فکر می کنم حالا که مطمئن شدند زاپاس دارم ، لابد گازشو می گيرن و د برو که رفتی ! اما ماشينشونو جلوی ماشينم پارک می کنند ، هنوز دودلم که نکنه بذارن برن؟! ... اما همگی از ماشينشون پياده ميشن ، شايد به جز راننده. دارند مثلث خطر را از صندوق عقبشون بيرون ميارن که می دوم طرف صندوق عقب و فوری جک و زاپاسو ميندازم پايين. اونی که کلاه نداره ، جکو می گيره و مشغول ميشه. يک انگشتر نقره عقيق دستشه ؛ ريش پرش را گرد زده است ، تميز و روشن. موقع کار کردن ، سرش را بلند نمی کند. کج کلاه هايی هم که دور تا دور ايستاده اند ، يک کلمه حرف اضافه نمی زنند. کار را که تمام می کند ، بدون يک لحظه معطلی ميروند به سمت ماشينشان. ... اه ، چرا من هيچی ندارم تو ماشين؟! ... آهان ، آب نباتها ... آب نباتهايی که دانشگاه داده بود به مناسبت شانزده آذر . توش يک تکه کاغذ هست که: روز دانشجو مبارک باد. وقت باز کردنش نيست. ... اما چه حيف که فقط سه تا دونه است ! ... آهان ! يکی دو تا از آب نباتهايی که اون دفعه "برادران بسيجی" داده بودند هم هست ؛ اونها رو هم می گذارم روش. بسته را برمی دارم و می دوم طرفشون. آب نباتها رو که ميدم به همون آقا بی کلاهه ، لبخند می زند. سوار که ميشم هنوز حرکت نکرده اند. انگار منتظرند من راه بيفتم ... که می افتم. ... تو راه برگشتن ، برای اولين بار از پليسهای اخموی سر چهارراهها بدم نمياد ؛ انگار "بوش وگ" درونم داره ميگه : " ببين ، يکی از اون آقا مهربونها " !!! ... همه اش فکر می کنم عجب حس خوبيه که آدم فکر کنه پليس پشتيبانشه ... ... عجب حس خوبی ... ... و ما چند وقت است از اين حس محروم بوده ايم ؟! با خودم فکر می کنم ، شايد با يکی دو تا از اين مرهم ها ، دردهای کهنه مون آروم بگيره ! درد کتکهايی که خورديم ( يا خورد ، در حالی که همون وقت مردک دستش را ظاهراً به محبت پشت شونه من می زد ! ) ، داغ دسته دسته های هزار تومنی که وقت و بی وقت تو حلقومشون ريختيم ، تحقيرهايی که شديم ، سوال و جوابهايی که بی دليل پس داديم ، ... فقط با يکی دو تا از اين مرهم ها ... چه خوب است پليسی داشته باشيم که کتک نمی زند. رشوه نمی گيرد. لاس نمی زند. ... خوب است ؛ ... اگر داشته باشيم ! اون وقت شايد بتونيم هر روز مثل امروز " شعارهای خود جوش مردمی " سر بدهيم که : برادر کج کلاه ، هستی چقدر مثل ماه !!! برادر کج کلاه ، وای که شدی شکل ماه !!! برادر کج کلاه ، ... !!! ... □ نوشته شده در ساعت 21:37 توسط tanha Wednesday, December 25, 2002 ........................................................................................ Tuesday, December 24, 2002
●
........................................................................................يعنی جوش ميارما ! الان نيم ساعت گذشته ، هنوز دست و پام داره می لرزه !!! ... بيخودی !
□ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط tanha Monday, December 23, 2002
● عاطفه نعيمی يکی از معدود دخترانی است که وبلاگ می نويسد و از مطالب سخيف دوری می کند.
........................................................................................وبلاگ عمومی -- Friday, December 13, 2002 اطلاعيه : از آن جا که به علت نزديک شدن به امتحانات پايان ترم به مدت يک ، دو ، سه و چه بسا چهار پنج هفته قادر به ادامه مطالب سخيف خود و اداره اين وبلاگ به نحو مطلوب نمی باشم ، از کليه سخيف نويسان محترم جهت همکاری دعوت به عمل می آورم ! متقاضيان می توانند همه روزه پس از پايان وقت اداری با در دست داشتن مدارک نامربوط مراجعه فرمايند : مدارک لازم جهت اثبات توانايی داوطلبان در امر سخيف نويسی : الف ) يک نسخه فتوکپی از کليه صفحات شناسنامه به همراه برگه احراز هويت از دايره مرکزی ثبت احوال ب ) يک برگ استشهاد محلی جهت تاييد جنسيت وبلاگ نويس مربوطه برگه استشهاد می بايست به تاييد کلانتری محل ، صغری خانم ، اصغر آقا نونوا ، آقای دريانی بقال محل ، علی آقا سوپری ، اسی ترقه و اصغر فشفشه ، بر و بچه های سر گذر و ... کليه فضولهای محله رسيده باشد. ج ) شش قطعه عکس تمام رخ ، نيمرخ ، سه رخ ، تمام قد ، نيمتنه و ... توجه - عکس خانمها می بايست بی حجاب بوده ، دارای زمينه تيره و حتی الامکان مربوط به سالهای مختلف باشد تا عدم تغيير جنسيت صاحب عکس محرز گردد. تذکر بسيار مهم - از آن جا که سخيف نويسی امری است صرفاً مختص خانمها و هيچ بعيد نيست که عينهو ژن کچلی برادران گرامی ، همچين سفت و سخت به کروموزوم مربوطه چسبيده باشد ، فلذا از کليه آقايان محترم خواهشمنديم از ارسال مدارک خودداری نموده ، چه بسا اندکی تشريف ببرند آن طرف تر تا خدای ناکرده جلوی وزيدن خنک نسيم معنبر شمامه دلخواه گرفته نشده از انجام تحرکات مشکوک جريانهای هوادار داخلی و خارجی ممانعت به عمل نيايد. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته روابط عمومی انجمن سخيف نويسان تهران و حومه □ نوشته شده در ساعت 22:49 توسط tanha Sunday, December 22, 2002
● بايد يادبگيرم گاهی وقتها از وبلاگم مرخصی بگيرم.
........................................................................................من دارم ازخستگی ... ... ولو شده بودم ! اونقدر که يادم رفت بگم : " آغاز ماه مبارک دی و فصل بی نظير و قشنگ زمستان ... !!! " جانمی جان ! زمستان است ! □ نوشته شده در ساعت 23:46 توسط tanha Saturday, December 21, 2002
● به مناسبت شبهای قدر دانشگاه ها ، مدرسه ها ، اداره ها و ... دو ساعت ديرتر باز ميشن ! ... اما شب يلدا ... !
اگه صبح خواب بمونم چی ؟! ... □ نوشته شده در ساعت 23:56 توسط tanha
● يلدای هشتاد و يک
........................................................................................تهران باران و وانتهای پر هندوانه بی خريدار ... □ نوشته شده در ساعت 23:33 توسط tanha Friday, December 20, 2002
● ما امريکا را زير پا له می کنيم !
........................................................................................مگه نه ؟! ... بابا های باسليقه می دونن من چی ميگم ! ... حالا ديگه اين تنها کاريه که می تونيم بکنيم ! قصه های من و بابام ! گرين کارت ... پر ... ! □ نوشته شده در ساعت 22:15 توسط tanha Thursday, December 19, 2002
●
........................................................................................
□ نوشته شده در ساعت 19:11 توسط tanha Wednesday, December 18, 2002
● هر چی که بهار پيدا می کنه قشنگه ! ( منم همون مطلب سيزده دسامبرو ميگم ! )
... راستی زيبايی شناسی که ميگن همينه ؟! ... حيف که چند وقته ليست وبلاگهاش ناپديد شده ! اين جوری انگار من هم يک عالمه از وبلاگهايی رو که دوست داشتم گم کرده ام !!! ... آدم از رو دست ديگران تقلب کنه همين جوری ميشه ديگه !!! □ نوشته شده در ساعت 21:43 توسط tanha
● خودش بود ! شرط می بندم ، خود بهمن مفيد بود ؛ مگه نه ؟!
........................................................................................مگه ميشه من اون صدا را از ياد ببرم : " من دلم می لرزد " !!! ... نوستالژی ! ... ... تو گفتی " آنان که به فکر نان و آشند " ... من گفتم : اندر پی گندمند و ماشند ... بعد تو شکفتی ، من بيشتر ! ... از اون شرط هاست که از نظر عقلی حتی يک درصد هم احتمال برنده شدن ندارد ؛ اما حسم به من ميگه اشتباه نمی کنم ؛ صدای اين يارو سگه ، خود بهمن مفيد نبود ؟! □ نوشته شده در ساعت 19:51 توسط tanha Tuesday, December 17, 2002
● " نمی تونه تو رو به سرزمين روياهات ببره ، فقط زندگيتو از يادت می بره ! "
........................................................................................... عين آينه جادويی هری پاتره ، مگه نه ؟! ... وبلاگهامونو ميگم ! " خيلی ها مقابل اين آينه ديوونه شدن ، حتی زندگيشونو از دست داده اند " !!! ... آره ؟! ... نه بابا ديگه ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط tanha Monday, December 16, 2002
● نه آخه شما فقط فکرشو بکنيد !
........................................................................................فکرشو بکنيد که مامان ايناتون دو روز رفته باشند مسافرت ، اون وقت شما به جای اين که خرابکاريهای اونا رو جمع کنيد ، همچين بی دريغ و تا آنجا که توان داريد ، کل خونه رو ريخت و پاش کنيد ! بعد هم از آن جا که فردا صبح يک امتحان مهم داريد ، تصميم بگيريد کلاس بعد از ظهر را بی خيالی طی نموده استثنائاً خبر مرگتان برويد درس بخوانيد ! ( من غلط بکنم با شما باشما ! ) ... اما وقتی ساعت شش بعد از ظهر بالاخره تشريف مبارکتونو ميارين خونه ببينيد يک فروند خواهر مزاحم براتون يک قبضه پيغام مسلحانه گذاشته - و به عبارتی مژده داده - که شوهر جانش تا چند ساعت ديگه قدم بر چشمان شما می گذاره !!! ... بر اين مژده گر جان فشانم رواست ! نه ، آخه من نه ، شما ... بلانسبت شما البته ... اما خوب آخه واقعاً چه خاکی تو سرتون می کنيد با يک خونه که عين خرابه های دوران هخامنشيان زير خروارها خاک مدفون شده و يک کپه ظرف که به همراه مقدار معتنابهی هپلی ظرفشويی رو لبريز کرده و ... يک خروار درس نخونده که تا به حال به گوشتون هم نخورده ... و يک کامپيوتر پر از چرنديات تايپ شده و تايپ نشده که بايد از سوراخ سمبه هاش بيرون کشيده بشه ! ( جهت اطلاع عرض می کنم همين يک قلم آخری دقيقا دو ساعت اون هم از نوع اونلاين وقت برد !!! ) تازه از همه مهمتر اين که وبلاگتون هم بايد نوشته بشه و ... ايميلها رو که ديگه نگو ... خجالت ، خجالت ... ! باز هم جهت اطلاع عرض می کنم که اين وسط فقط از يک کار می شد صرف نظر کرد و معلومه که اون درس خوندن بود ! يک بار ديگه جهت اطلاع عرض می کنم همون يه ذره آبرويی هم که داشتيم ، حالا ديگه فقط داشتيم ! يعنی انقدر درس نخونده بودم که يک چيزی را هم که حدس می زدم ، از ترس اين که خيلی پرت و پلا باشه يا جرات نمی کردم بنويسم يا خط می زدم بره پی کارش ! اين دفعه جهت مزيد اطلاع عرض می کنم که فکر می کنم دقيقا صفر بگيرم که البته در نوع خودش بی نظيره و احتمالا در تاريخ دانشکده می تونه يک رکورد محسوب بشه !!! ... حالا باز هم دلتون نمی خواد جای من باشيد ؟! □ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط tanha Sunday, December 15, 2002
● ای دو صد لعنت به هر چه خروس بی محل ! ... فکر نکنم وقت باشه بيشتر از اين بگم !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:23 توسط tanha Saturday, December 14, 2002
● نخير ! اين شعره کار خودشو کرده ! ديروز که مثلاً قرار بود درس بخونم ، داشتم تند تند و پشت سر هم وبلاگها رو باز می کردم تا سر فرصت خدمت همگی برسم ! يه دفعه ديدم دارم به خودم ميگم :
خرمگس مرادو رد کن که بياد ... : ) □ نوشته شده در ساعت 22:36 توسط tanha
● فرقی نمی کنه که درس چی باشه !
........................................................................................مهم اينه که درسخون کی باشه !!! ... خلاصه اين که آدم درس نخون تنبل وقت تلف کن ... ، توالت شوری هم که بخواد بخونه ، باز واسه خوندن وقت کم مياره ؛ باز فقط نصف کتابو می خونه ؛ و باز درس نخونده ميره سر امتحان ! □ نوشته شده در ساعت 22:33 توسط tanha Friday, December 13, 2002
● تولدم مبارک !
........................................................................................امروز تولد يکسالگی وبلاگ منه ! هورراااااااااا !!! دلم می خواست يک متن مفصل واسه تولد وبلاگم بنويسم ؛ دلم می خواست يکی از اولين يادداشتهايی رو که واسه وبلاگ نوشته بودم و هيچ وقت نتونسته بودم بذارم اينجا ، پيدا کنم ؛ ... خيلی کارها دلم می خواست بکنم ... اما اين امتحان لعنتی فردا نمی ذاره ! ... ... هميشه تولد خودم برف ميومد ، امسال تولد وبلاگم هم برف اومد ! جانمی جان ! برف ! ... □ نوشته شده در ساعت 21:15 توسط tanha Thursday, December 12, 2002
● من ديگه مردم ! ... آخه يعنی چی که من اين قدر کابوس می بينم ؟! ...
□ نوشته شده در ساعت 23:27 توسط tanha
● يادداشت امشب رو يکی از دوستهام نوشته.
........................................................................................گفتم حتماً توضيح بدم که يه وقت بدعادت نشيد ، پس فردا از من از اين جور نوشته های کلاس بالا بخواهيد ، شرمنده تون بشم ! در ضمن چيزی که کپی رايت نداره ديوونگيه ! خلاصه اين که اين ديوونه با اون ديوونه هميشگی فرق داره ! اينو که ديگه از قديم و نديم گفتن : ديوانه ... هه ! فکر کردين الان ميگم ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد ؟! ... نخير ! اونو که خودتون بلديد ؛ من اين يکی رو می خواستم بگم : ديوانه تر از من که در اين شهر کسی نيست ! ... نامههای يک ديوانه نامة اول : چهارده دوازده سلام. حال شما چطور است؟ میدانيد چند وقت است نديدمتان؟ نميدانيد. نميدانيد چقدر دلم برايتان تنگ شده. برای خودم هم تنگ شده. خيلی تنگ. آنقدر که دکمة کمرش به زور بسته می شود. دوستان معتقدند شکم آوردهام و شخصيتی به هم زدهام. بنده شخصاً اعتقاد دارم که آبستنم. ازکی ويار خاک داشتم؟ خاک. خاک. خاک. بوی خاک می دهم. باد که در موهايم می پيچد بوی خاک میگيرد. من از باد رد شدم و از خاک رد نشدم. چرا خاک بوی باد میگيرد و باد بوی خاک نمیگيرد؟ بوی خاک میدهم. کی باشد که خاک بوی مرا بدهد؟ وای. وای. وای ... سرم دوباره دارد ميترکد. میخواهم بالا بياورم . شايد بچهام میخواهد به دنيا بيايد. گفته بود دلش برای شما تنگ شده. ميخواهم دلتنگیاش را با خون و چرکابه استفراغ کنم به همين کت و شلوار سفيدی که تازه دوختهايد. ديگر دلتان برايم تنگ نخواهد شد. راحت. ديگر نه شما سختی میکشيد نه من. من که با گربهها رفيق میشوم. گربهها خيلی رفقای خوبیاند. حيف که کمی چاپلوس و خودخواهاند. يک کمی هم رفيق نيمهراه هستند که اشکالی ندارد. من ديشب با گربهای رفيق شدم که برايش سوت زدم و وانمود کرد کيف میکند. هر جور سوت زدم خودش را لوس میکرد و به پاهايم میماليد. من فريب نخوردم. چرا همه میخواهند مرا فريب بدهند؟ من هی سوت زدم و او هی نيامد. همه سوتهايي را که بلد بودم زدم و او نيامد. آن قدرکه صدايم گرفت. گرفت. گرفت. دلم گرفت. دلم میگيرد. دلم میگيرد که خيال میکنم حاملهام، يا حاملهام و خيال میکنم دلم میگيرد ؟ کی شود که بزايمت؟ کی شود که درد را بالا بياورم؟ بالا ، بالا ، بالاتر. هرچه بالاتر رهاتر. زمين چه کوچک میشود و دور. چرا باز بوی خاک می دهم؟ من از باد رد شدم و از خاک رد نشدم. چقدر در باد بايستم تا بوی خاک از تنم در برود؟ از کی بادها متوقف شدهاند؟ از وقتی ايستادهاند صدای قرآن میآيد و آدمها بوی خاک میگيرند. با چه سوزی قرآن ميخواند. ساعت چند بود که بالا آوردم؟ نفهميدم کی بود. ساعت ها همه ايستاده بودند و صدای باد نمیآمد. چرکاب زردی بالا میآوردم و بوی خاک و خون می داد. تمامی نداشت. بالا میآوردم. عقربه بزرگ ساعت را بالا آوردم تا روی دوازده ايستاد. دنگ دنگ با صدای سوت مخلوط می شد و سرم را میترکاند. چه کسی سوت می زند؟ حتما يک عاشق بدبخت است که رفته با گربهها رفيق شود. زمان ايستاده بود و من عقربهها را هل می دادم تا زمان پيش برود. ساعت ها از کی ايستادهاند؟ چه خاکی روی آدمها نشسته. اين همه مجسمه کجا بود؟ يکی میخواهد مرا اذيت کند. میدانم. يک نفر که يک گوشه قايم شده و هی مجسمه میسازد و میگذاردشان دور و بر من. مجسمههايي که از بس عين آدماند، راه میروند و حرف میزنند و دروغ میگويند. پس چرا کتک نمیخورند؟ تا من دروغ بگويم يکی میخواباند زير گوشم. خواب از سرم پريد. از بالا خبر میرسد که خوابيدن ممنوع. فروش قرص خواب به هر نحو جرم بوده و مرتکبين به اشد مجازات. « قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب / باز هم شب است پس کجاست آفتاب؟» اين را يک شاعری میخواند که خانة گلیاش را باد برده بود. گفت دعای نشابوريان مرا بسازد. و نساخت. خوابم نبرد. من هزار سال نخوابيدهام و خواب شلاق ديدهام. چرا من و اين همه شلاق؟ پاهايم حس ندارد. انگار روی ابر راه ميروم. کی بود که به ابرها رسيدم؟ چقدر پنبه. زيرقيمت بدهيم چقدر می ماند؟ هشت هشت تا هشتصد تا. پيراهنتان بسيار شيک مي باشد. با يک دست کت و شلوار سفيد ... هق ... هق ... باز هم بالا ... باز هم دارم بالا ميآورم... مگر نگفت صدتا قرص را يکجا بخور تا خوابت ببرد؟ ... هق ... چرا اينجور ميشوم؟ چقدر زمين دور مي شود. چقدر آسمان آبی است. چقدر پنبه سفيد است. بوی خاک دارد ذرهذره از تنم مي رود. حالا بوی باد ميدهم. آخرين باد کي آمد؟ کی رفت؟ حالا مجسمه ها ريز و ريزتر می شوند. چقدر دلم میخواهد بخوابم. حالا خاک بوی مرا میدهد. □ نوشته شده در ساعت 02:03 توسط tanha Wednesday, December 11, 2002 ........................................................................................ Tuesday, December 10, 2002
●
........................................................................................اولين مجله بچگی من "کارتون" بود ؛ البته به اضافه"کيهان بچه ها" و "زن روز" که هر کدوم مال يک خواهرم بود و بعد هم "دانستنيها"که اين را هم از برکت برادرم داشتم ! ( اوه ! فکرشو بکنيد اگه مامانم اينا يه مهد کودک راه انداخته بودند چه دايره المعارفی می تونستم بشم من !!! )
□ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha Monday, December 09, 2002
● اصلاً انگار اين بشر مرض داره که حتماً دير برسه!
يک دفعه، کله سحر، اونم وقتی که هر لحظه داره دير ميشه هزار تا، ... به سرش می زنه که الا و بلا اين مانتو بايد اتو بشه! ... حالا مانتوئه از بدو تولدش رنگ اتو نديده به خودشا ! ... هنوز خط تايی که فروشندهه بهش زده بوده وقت فروختن، ... نه، اصلاً خط تايی که خياطه زده بوده وقت دوختن، ... نه بابا ... اصلاً خط تايی که پارچه فروشه زده بوده وقت بريدن ... روش هستا! ... اون وقت يک دفعه، کله سحر، اونم وقتی که هر لحظه داره دير ميشه هزار تا ، ... □ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha
● چه خوب شد که پنجره رو باز کردم ؛ بوی خاک بارون خورده ... هووووم !
........................................................................................راستی ، می دونستی که دوستت دارم ؟! ... خودم نمی دونستم ! □ نوشته شده در ساعت 00:41 توسط tanha Sunday, December 08, 2002
● بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم زود برسم ، چون از هميشه ديرتر می رسم !
........................................................................................بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم درس بخونم ، چون ديگه دست هم به کتابهام نمی زنم ! بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم زود بخوابم ، چون تا صبح بيدار می مونم ! بهتره هيچ وقت تصميم نگيرم حتماً وبلاگ بنويسم ، چون ... اين يکی ديگه دليلش "اظهر من الشمس الواعظين" است ! □ نوشته شده در ساعت 01:02 توسط tanha Saturday, December 07, 2002
● آخ الان يک دفعه يادم اومد که پارسال عيد فطر تو وبلاگم غر می زدم ، امسال اگه نزنم معلوم نميشه يک سال قمری از ولادت اين قرص قمر گذشته !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 01:31 توسط tanha Friday, December 06, 2002
● دلشوره ...
........................................................................................راستی دلم شور می زنه يعنی چی؟! يعنی در دستگاه شور می زنه؟! يا در حال شورش است و شوق و شور داره؟! ( پس چرا می زنه؟! ) يا شوريده و ديوانه شده؟! يا نمکش زياد شده به شوری می زنه؟! ... ... چه می دونم ؛ خلاصه اين که دلم شور می زنه!!! ... آهان، شايد هم يعنی دلم داره با شوق و شور و شوريدگی و آشفتگی... می زنه (= می تپه )؟! - اِ اِ اِ ... تازه شورِ شستن رو يادم رفت بگم ! شنيدين ميگن تو دلم رخت می شورن ؟! □ نوشته شده در ساعت 18:34 توسط tanha Thursday, December 05, 2002
● هورااا! بالاخره طلسم شکست! آخرين فرصت بود برای شرکت در ماراتن آش خوری! امشب اگر نمی رفتيم ديگه کی می خواستيم بريم؟!
........................................................................................پس امشب ما بوديم؛ هليم بود؛ آش بود و سيد مهدی! سيد مهدی بود که آب بسته بود در ديگ آش و با هليم می فروخت به ما ! ... و من ... که کشته مرده آش آبکيم ! عکس تزيينی ... نه ببخشيد ... دزدی است ! □ نوشته شده در ساعت 22:55 توسط tanha Wednesday, December 04, 2002
● يه چيز ديگه :
تا حالا کسی واسه بچه های کوچه قصه گفته ؟! ... کاش تو بيداری هم می تونستم ! □ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha
● تا حالا خواب کسی رو ديديد ، عاشقش بشيد ؟! ... هوووم م م که چه کيفی داره ! از عشق تو بيداری خيلی قشنگ تره !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 23:06 توسط tanha Tuesday, December 03, 2002
● داره قهقه می خنده ... يک دفعه انگار برق گرفته باشدش ... دستشو می گيره جلوی دهنش و ساکت ميشه !
........................................................................................جهت نگاهش را دنبال می کنم : يک آقای دانشجوی چهل و خورده ای ساله کچل ... ، از زنگ قبل تو کلاس مونده است ! ... بيچاره دخترهای ايرانی ! حتی واسه خودشون حق خنديدن هم قائل نيستند !!! □ نوشته شده در ساعت 22:36 توسط tanha Monday, December 02, 2002
● دو برادر يکی خدمت سلطان کردی و ديگر به زور بازو نان خوردی ...
........................................................................................حالا باشه تا بعد ... امشب اگه اينو بنويسم ميگم گور بابای هر دو تاشون ! □ نوشته شده در ساعت 21:59 توسط tanha Sunday, December 01, 2002
● به به ! هنوز هم در دنيا آدمهای باسليقه پيدا می شوند ! باور کنيد ( ;
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha Saturday, November 30, 2002 ........................................................................................ Friday, November 29, 2002
● اون همه بارون ، اون همه پاييز ، اون همه قشنگی .... نمی خواستم حرومش کنه ! ... با صدای بوق ، با صدای غر زدن به راننده های دور و بر ، با صدای گاز دادنهای وحشيانه ...
........................................................................................اون هم تو روزی که ميشه عاشق شد ! ميشه معجزه ها رو باور کرد ! ... ميشه بعد از مدتها باز ترانه را فهميد : " می تونست چشمای تو شبهامو روشن بکنه ... " ... می تونست ؛ مهم اينه که می تونست ؛ چه اهميتی داره که نکرد ؟! ميشه دوباره ايران رو دوست داشت ! ميشه غرق جادوی بازيهای تقدير شد ! ميشه باور کرد که پشت هر اتفاق ساده ، حکمتی هست ! اتفاقی به سادگی تمام کردن يک کتاب در يک روز بارانی ! هر وقت ديگه ای خونده بودمش ، حتی اگر همين دو ماه پيش ، اون همه شعر جاری تو صفحه های کتاب را محال بود بفهمم ! به جای همه اينها ... ميشه در اوج عصبانيت تو يک دفتر فسقلی فقط چند تا جمله نوشت : " عزيزم تو واقعاً شاهکاری ! هيچ آدم ديگه ای نمی تونست ، روز به اين قشنگی را ، اينطور به گند بکشد ! جداً که فوق العاده ای !!! " راستی امسال پاييز چقدر قشنگ تر از سالهای ديگه است ؟! □ نوشته شده در ساعت 16:05 توسط tanha Thursday, November 28, 2002
● من می توانم در يک شب
........................................................................................35 ميليون تومان ناقابل در وجه کميته امداد امام يا دفتر مقام همام پيشکش کنم تا صبح فردا 350 بدهکار يک ميليون ريالی با حکم جلب و چکهای بی محل راهی زندان شوند من می توانم با صد هزار تومان پول خرد ناقابل نوعروسی را به حجله بخت پرتاب کنم تا مجری همه فن حريف سيما به افتخار الطاف نيکوکارانه ام چهارده هوار جانانه به نيت چهارده معصوم در فضای ملکوتی آسمان مترنم کند ! ... من می توانم النگوهای نوزادم را با حلقه های ازدواجم و انگشتر نامزديم در کيسه ای بريزم تا با امداد کميته امام از فردا در کوچه های شهر کودک گلفروشی نباشد با دستان يخ زده سوزناک به التماس ... من می توانم 35 ميليون تومان در يک شب بخشش کنم ، بخشش و تو چه دانی که 35 م ی ل ی و ن ت و م ا ن در کدام جيب جا می شود که تو در آستر پاره کت نخ نمايت جيبی نداری ! من می توانم 35 م ی ل ی و ن ت و م ا ن بخشش کنم به تو که فردا با گوشتی آلوده با روغنی مسموم در سايه امداد فلک امتداد من دعوت حق را لبيک خواهی گفت ... تا اين همه زيبايی " در پرونده ام ثبت شود " ! شرمنده شما ... شرمنده ، که از فردا به زحمت می افتيد در درگاه سوپر دولوکس دريانی و گلفروشی گلممّد گلستانی نيش ترمزی بزنيد به خريد گل و روزنامه و اسفند شرمنده شما که از فردا گلفروشی در زير باران به التماستان نخواهد ايستاد و دود اسفندی اتومبيل صدميليونيتان را از چشم زخم نخواهد رهانيد ! شرمنده شما ... شرمنده ، که از فردا ناچاريد صدقه هايتان را برای تضمين عمر طولانی و قلع و قمع شياطين پنهانی به صندوق های کمياب کنار خيابان بريزيد که گدايی در تقاطع چهارراههای بارانی به دفع هفتاد نوع بلا از جان مبارکتان نايستاده است ! ... من می توانم ... و خدايی که در اين نزديکی ... ؟! است ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 03:00 توسط tanha Wednesday, November 27, 2002
● باز همه چيز به هم ريخته است ؛ مودم است که ورپريده و بدقلقی می کند. راه های هميشگی را امتحان می کنم و جواب نمی دهد! نا اميد شده ام که فکری در ذهنم جرقه می زند ؛ خسته ام ؛ می گذارمش برای فردا که تا دل صبح در اميد باز بماند به جای توبه!
........................................................................................دراز که می کشم تازه ياد سردرد شديدم می افتم ! می دانم که سردرد های شبانه بدون قرص تا صبح می مانند ، ... قدرت دنبال قرص رفتن ندارم ، هر کار که می خواهد بکند ! ... کتاب خوانده و نخوانده پلکها روی هم می افتند. و کابوس. خواب می بينم دستمال کاغذی را رديابی کرده اند و به من رسيده اند ! آبروم در خطر بود ! ... ديروز که رفتم دستشويی ، دستمالم افتاد پشت سطل ؛ در سطل خراب بود ، باز که نشد ، دستمال از دستم افتاد و رفت پشت سطل! دستم را شسته بودم ، کلاسم داشت شروع می شد ، به فرض که حاضر می شدم مراسم دستشويی را تکرار کنم ، پشت سطل که نمی توانستم دست بکنم و دستمال را بردارم ! ... تازه از کجا معلوم که دستمال بعدی باز پشت سطل نمی افتاد ... و دور و تسلسل و دور و ... ؟! فکر اين که پيرزن بايد دستمال من را از زمين خيس خورده بردارد ديوانه ام کرده است! ... و کابوس. خواب می بينم دستمال کاغذی را رديابی کرده اند و به من رسيده اند ! آبروم در خطر بود ! کسی که نفهميده است افتادن دستمال پشت سطل ، کار من بوده است ؟! ... و کابوس. ... مامان کيارش است که دارد با آب و تاب برايم توضيح می دهد چطور کيارش سالها عاشق "پانته آ " بوده است ! ... پانته آ را از کجای ذهنم کشيده ام بيرون ؟! ... يک دختر چاق و سبزه است ؛ هر چه در خواب قيافه دختر های تولدش را زير و رو می کنم ، پانته آ يی پيدا نمی شود ! ... می گويد وقتی فهميديم دست به کار شديم و عروسيشان را راه انداختيم ... صدای ذهنی در خواب هم دست بردار نيست و غرغر خودش را می کند : " برای من چرا توضيح می دهد ؟! حالا ديگه چه فرقی می کند ؟! ... ؟! " ... وحشت زده ، خواب و بيدار، حافظم را باز می کنم ! ( نصفه شب ، در رختخواب ، وسط ديدن کابوس ! به کابوس گفته ام دست نگهدار تا من فال حافظم را بگيرم ؟!!! ) ... بيدار که می شوم سردرد هست ، شديدتر از تمام شب. حافظ بالای سرم باز است ، کش سرم را گذاشته ام لابلای صفحه ها که نکند بسته بشوند ؛ درست صفحه صد و پنجاه است : " طريق عشق پر آشوب وفتنه است ای دل ... بيفتد آن که درين راه با شتاب رود گدايی در جانان به سلطنت مفروش ... کسی زسايه اين در به آفتاب رود حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز ... خوشا کسی که در اين راه بی حجاب رود " □ نوشته شده در ساعت 20:11 توسط tanha Tuesday, November 26, 2002
● دلم گرفته !
........................................................................................تو بارون به اين قشنگی هم دلم گرفته ! ... برای سوار بودن من و پياده بودن تو ! برای بخاری روشن ماشينم که نصف گرماش هم تو خونه تو نيست! برای گازی که می دهم بی خيال و آبی که می پاشم به سرتا پای هيکلت ... برای کفشهای خيس شده تو که يک قطره از نمش رو پاشنه کفشم هم ننشسته ! برای تو که رو خط کشی وسط خيابون گير کرده ای و نه راه پيش داری ، نه راه پس ! برای جون بی ارزش تو که هر روز پشت وانتهای آبی رنگ روی طبقه طبقه های وارونه گاری دستی می ايستی و به هيچ چيز می خندی ! برای تو که کسی به فکر زندگی با ارزشت نيست ! برای تو که چهارده سالت هم نشده ! برای تو که ارزش زندگيت از من خيلی بيشتر است ! برای تو که زندگی يک دنيا آدم ديگر به وجودت بسته است ! برای تو ... با لپهای گل انداخته ات از سردی هوا ... برای تو که از پشت شيشه گرم و نرم ماشينم چشم دوخته ای به من و به هيچ چيز می خندی ! دلم گرفته ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط tanha Monday, November 25, 2002
● هه هه ! يک نفر تو msn داشته دنبال " خوشگلها " می گشته ؛ جواب اومده بنده و ايشون !
:) □ نوشته شده در ساعت 20:27 توسط tanha
● آنچه البته به جايی نرسد فرياد است !
به نظرم فرياد زدن جايی که کسی صدای آدم رو نمی شنوه ، فايده ای نداره ! گلوی خود را جر ندهيم ، فارسی را پاس بداريم. العاقل يکفيه الاشاره ! ( بيشتر از اين ديوانه تر جرات نداره ! ) کماکان البته فارسی را پاس بداريم ! □ نوشته شده در ساعت 20:20 توسط tanha
● ليله القدر خير من الف شهر !
........................................................................................چقدر حيف که من فردا صبح زود کلاس ندارم! آخه به مناسبت شبهای قدر، کلاسهای زنگ اول کنسل شده است! ... به اين ميگن از سود ضرر کردن !!! □ نوشته شده در ساعت 01:21 توسط tanha Sunday, November 24, 2002
● اين همون روزه ، اما ... يه خورده نظرم عوض شده !
........................................................................................شايد هم باز چشمامو بسته ام ! شايد هم بايد چشمهامو ببندم ؟! ... شايد هم بايد فقط به قشنگی اين دو تا شاخه گل توی گلدون فکر کنم ؟! شايد هم ... اين جوری خيلی بهتره ! مطمئنم. □ نوشته شده در ساعت 23:55 توسط tanha Saturday, November 23, 2002
● از کشفيات يک ديوانه گشوده زنجير !
........................................................................................جداً که آرايشگرها نقش مهم و غير قابل انکاری در زندگی آدمها بازی می کنند ! تو امتحان امروز ، نقش آرايشگرم از خودم خيلی بيشتر بود ! ... حالا چراشو بعداً ميگم ! موقع برگشتن برای خودم نرگس خريدم با يک شاخه رز زرد ! بابا تحويل ! احتمالاً ترسيده ام کس ديگه ای برام اين کارو نکنه !!! چقدر هر دو تاشون خوشگلند ، و خوشبو ... □ نوشته شده در ساعت 18:55 توسط tanha Friday, November 22, 2002
● امام را دعا کنيد !
........................................................................................- الو ! من از " اداره رديابی نوابغ نا مکشوف " تماس می گيرم ؛ می خواستم با خانم ديوانه تر صحبت کنم. - بفرماييد ، خودم هستم. - طاعات و عباداتتون قبول باشه. - مرسی ... - خانوم ، شما در مرحله اول امتحانی که داده بوديد برای استخدام پذيرفته شديد ؛ شنبه دوم آذر ساعت هشت صبح تشريف بياريد برای مصاحبه دوم . - [ ای بابا ! اينا که قرار بود تو همون دو هفته اول تماس بگيرند ؟!!! ] ... خلاصه من فردا صبح دارم ميرم به خوان دوم جنگ با اژدهای هفت سر ! سر جدتون اگه امام را دعا کرده بوديد ، ما را نکنيد يه وقت !!! □ نوشته شده در ساعت 21:06 توسط tanha Thursday, November 21, 2002
● نتيجه اخلاقی از اس اس بيست و چهار ساعته :
........................................................................................هيچ وقت سعی نکنيد کس ديگری باشيد ، چون شما خودتون هستيد ! هيچ وقت فکر نکنيد " بابا کی کرفسی رو که قراره پخته بشه تو پرکلرين می ندازه" و "همين برس زدن زير آب خالی کافيه" و "همه ملت همين کارو می کنند هيچيشون نميشه" و "فقط امروز استثنائاً چون خيلی عجله داريم کوتاه ميايم" و... از اين حرفها ! چون شما احتمالاً يادتون رفته که با سگ حسن دله يک نسبتهايی داريد و به زودی مغز کرفس ها را همان طور خام خام ، به نيش خواهيد کشيد ! دوم – وقتی مامانتون هزار بار بهتون ميگه که اون رب غوره ها مال ده سال پيش هستند و اصلاً نبايد خام و نجوشيده خورده بشوند ، هيچ وقت فکر نکنيد که سر به سرتون می ذاره و چون خودش غذای ترش دوست نداره ، درکتون نمی کنه و اين حرفها ! چون ممکنه همون جور درک نشده به درک واصل بشيد ! سوم – بهتره اين چيزها رو مامانتون نفهمه ! پس هيچ وقت نگذاريد دست مامانتون به وبلاگتون برسه ! □ نوشته شده در ساعت 00:41 توسط tanha Wednesday, November 20, 2002
● بالا آوردن مثل درس جواب دادن می مونه ! ( عجب تشبيه بليغی ! )
می دونی که اگر بگذره ، حالت بهتر ميشه ؛ می دونی که اگر تموم بشه ، از شرش خلاص ميشی ؛ ولی باز دوست داری از زيرش در بری و عقبش بيندازی !!! اين هم نتيجه معلم خيلی خوب داشتن ! می دونم که درس جديد نداريم ، می دونم که امروز فقط تمرين حل می کنيم و من هنوز تمرينهامو ننوشته ام ؛ می دونم که قراره درس جواب بديم و من هيچی نخونده ام ؛ اما حالا که با اين حال و روزم کلاس نرفته ام ، همه ناراحتيم از اين است که دلم برای معلمم تنگ ميشه ! راستی کسی تا حالا اين حس و حال را تشريح کرده است ؟! ... من می خوام بنويسم ببينم چی از کار در مياد ! اگه حالتون به هم می خوره يا خيلی آدم با ادبی هستيد ، لطفاً اين چند خط را نديده بگيريد ! اول دل به هم خوردگی شديد داری ، دلت درد می گيره ... يک لحظه حس می کنی تحملت تمام شده است ، وقت زايمان است ! ... مايع تند و تيز و بدبو ، از حلقت فواره می زند بيرون ! در مسيرش همه جا را می سوزاند و جاری می شود ! دردناک است ؛ بوی بدش ، دماغت را آزار می دهد ، اما در عوض کمک می کند که شديدتر و بيشتر حالت به هم بخورد و تکرار و تکرار و تکرار ... درد دارد ؛ خيلی زياد . تمام سلولهای بدنت می لرزند ؛ عرق کرده ای ... اِ اِ اِ ! اين جناب آب دماغ فضول هم که دائم نخود هر آشه ! تقی به توقی می خوره ، اين می پره بيرون ، سرک می کشه ببينه چه خبره ! آقا ، غذای تند می خوری ، می بينی جناب آويزون شده اند تا نوک قاشق ! عطسه می کنی ، عين اجل معلق سر می رسه ؛ سرفه می کنی ، ... گريه می کنی ، ... سرما می خوری ، که ديگه اصلاً طرف وظيفه خودش می دونه دائم بالا سرت بمونه و يک لحظه هم تنهات نذاره ! د بابا اما آخه ديگه بگو فضول ! وسط استفراغ کردن ، تو چيکاره ای که فرتی آويزون ميشی اون وسط خودتو قاطی شکوفه ها می کنی ؟!!! بالاخره آتشفشان ، خاموش ميشه ! آرامش است اما اين بار بعد از طوفان ! بعد از آن همه فعاليت ، احساس خستگی می کنی ، و سرما ! لرز داری ؛ لحاف را می پيچی دورت و ... يواش يواش ، خوابت می برد. انگار که در خود خود بهشت خوابيده ای ! بهترين خواب تمام عمرت ! يادت نرفته باشد که قبل از خواب حتماً نيروی تازه برسانی ! بهتر است قبل از خوابيدن ، چند لگنی آب خالی کنی در مخزن آن لباسشويی که در شکمت کار گذاشته اند ! اين جوری وقتی بيدار شدی ، تکليف روشن است و سر در گم نمی مانی ! خواب ناز ، خيلی که طول بکشد ، ده دقيقه ، يک ربع ، ... نه ... ديگر بيست دقيقه است ! بيدار که بشوی ، بهترين کار ممکن ، شيرجه است به سمت ميعاد گاه عاشقان ... ! اگر خوب آب بندی کرده باشی ، اين بار ، عمليات با موفقيت بيشتری انجام می شود ! اگر مفلوک نباشی و "او ، آر ، اس" در خانه ات پيدا بشود که ديگر فبهاالمراد و المنه !!! عمليات شستشوی اتوماتيک ( معده واش ) که تمام شد ، می توانی باز بخوابی و برای راند بعدی انرژی ذخيره کنی ! تبصره 1 – اگر عمليات از نوع ميگرنی باشد ، با همين راند اول و دوم ، کار تمام است و می توانی خوشحال باشی که از شر يک سردرد وحشتناک خلاص شده ای ! تبصره 2 – در موارد تماس با سلاح های ميکروبی از قبيل سبزيجات و ميوه جات نشسته و ... ، احتمالاً کار با يک بار و دو بار راه نمی افتد و عمليات تا رفع فتنه از جهان ادامه دارد ! تبصره 3 – گاهی در موارد بسيار شديد يا تکرار بيش از حد عمليات ، ديده شده است که کار به حضور نيروهای ورزيده و تجهيزات سوراخ کننده قمبل مبارک هم کشيده شده است ! تبصره 4 – در طول عمليات استفاده از قرص آنتی اسيد فراموش نشود ! □ نوشته شده در ساعت 23:19 توسط tanha
● چُرتی !
........................................................................................تو همين چند دقيقه دويست بار پلکهام افتاد رو هم تا اين دو تا خط پايين را پابليش کردم ! آخر هم حرفهايی که قرار بود بزنم نزدم ، به جاش خودم هم نفهميدم چی گفتم ! فکر کنم طلبکارها بايد امشب را هم آقايی کنن ، خانومی کنن ، دندون رو جيگر بگذارند ! ... □ نوشته شده در ساعت 00:58 توسط tanha Tuesday, November 19, 2002
● اين دود سيگار داره منو خفه می کنه ! الان سه چهار روزه ، تمام خونه رو بوی دود برداشته ! بابا سر جدتون نرين تو توالت سيگار بکشين ! همسايه های بدبخت چه گناهی کرده اند ؟! ... نمی دونم از دستشويی ها و هواکشها مياد يا از پنجره ، ولی نفس نميشه کشيد ! اول فکر کردم من خيالاتی شدم ، ولی ديروز صدای بقيه هم دراومد !
اين يواشکی سيگار کشيدن هم از اون کارهاستا ! مگه ميشه يکی يواشکی سيگار بکشه بقيه نفهمند ؟! آخه من خيلی از اين بر و بچه ها رو ديدم که سيگار می کشن ، بعد ميگن بابامون خبر نداره ! بابا بوی دل انگيزت از دو متری مشام آدمو نوازش می ده ! ديگه بابات اندازه خودت هم که خنگ باشه ( ! ) ، باز اولين ماچ رو که بگيره - حالا گيريم سالی يک بار - بالاخره می فهمه که داره خفه ميشه ! ... ای بابا ! عقل هم خوب چيزيه ها ! ... خلاصه خواستيد بکشيد ، بکشيد ! اما لطفاً دودشو فوت نکنيد تو چشم و چار ما که خفه شديم رفت !!! □ نوشته شده در ساعت 20:52 توسط tanha
● يا ايها الذين نامنوا !
........................................................................................بابا پليز يکی اينو واسه من توجيه کنه ! چه جوری ميشه شما دو ماه از يکی بی خبر ِ بی خبر باشيد ، حتی به طرف فکر هم نکنيد ، بعد يک دفعه ديشب خواب ببينيد که واستون ايميل زده ، صبح که ايميلها را چک کرديد ببينيد که جل الخالق ! طرف درست همين ديشب ايميل زده است ؟! بابا به خدا يک چيز ميزايی هست ، نگيد نه ! بعد هم نگيد تصادفه که می زنم تصادفيتون می کنما ! آخه تصادف يک دفعه ، دو دفعه ، ... نه ديگه شونصد و چل و سه بار و نصفی ! ... □ نوشته شده در ساعت 00:13 توسط tanha Monday, November 18, 2002
● ای بابا عجب آدمايی پيدا ميشنا ! گفتيم حالا که داريم از خستگی ولو ميشيم ، بيست و چهار ساعت " روز جهانی بدون کامپيوتر" اعلام کنيم صاف بريم تو رختخواب ! د نمی گذارند که !
........................................................................................هی زنگ می زنند پيغام پسغام که خونه ای ، نيستی ، خوابيدی، نخوابيدی ؟! ... دو دقيقه نگذشته ، دوباره از اول ! خوب آخه دانشمند ، فرض کن که خوابم ، تو بايد پونصد دفعه بگيری تا بالاخره بيدار بشم ؟! ... پوف که عجب آدمايی پيدا ميشن ! حالا ! ... اصلاً من قرار بود الان خواب باشم ، رفتم پای تلويزيون دراز کشيدم ، گفتم به ياد ايام قديم امشب وبلاگ تعطيل ، همين جا شيپور خواب می زنيم ! ... يعنی ديگه چشمام با لالايی صدای تلويزيون ، داشت می رفت رو هم که ... مگه گذاشتند ؟! ... چنان جوش آوردم از دست اين جناب احمدزاده ( مجری شبکه پنج تلويزيون ) و اون تفکرات غيرقابل نفوذ مردسالارانه اش ، که صاف اومدم اينجا يک کم هوار هوار بکنم و برم !!! يعنی دلم می خواست يک مته گنده برمی داشتم ... قيژژژژژژژژژژژژ ... نفوذ می کردم تو عمق کله اش ، قسمتهای غير قابل استفاده اون مغزشو قشنگ می کشيدم بيرون ، يک چند تا سلول به درد بخور به جاش تزريق می کردم ! يا هم اين که يک مشت آهنين اساسی می کوبيدم تو اون فکش که حداقل ديگه افاضات نکنه ! ... می دونم اين کارهام از گفتگوی تمدنها و اصلاً از آدم بودن و اين حرفها خيلی دوره ، ولی خوب ديگه چه ميشه کرد ! بابا جوش آوردم نا سلامتی ! و تازه باور بفرماييد برای نفوذ کردن تو اون کله گچی راه ديگه ای پيدا نميشه ! يعنی تا حالا يک خشک مغز می گفتند ، يک خشک مغز می شنيديم ! معنی واقعی کلمه است ! هر چی اين حسينی آقاست ، ... يک زن و شوهر ملوس را از دادگاه خانواده برداشته اند آورده اند تو برنامه که از طلاق گرفتن منصرفشون کنند. شوهر به گفته خودش و خانومش دروغ ميگه ، بد دهن هست ، اهل کار نيست ، ... خلاصه هزار و يک عيب و ايراد داره که با من بميرم تو بميری حل نميشه ( گرچه به نظر می رسه با روانپزشک احتمال حل شدنش باشه ! ) اون وقت جناب احمدزاده اصرار اصرار به خانوم که " خانوم شما مادری ، بايد خودتو فدای بچه هات کنی ! تو ديگه اصلاً حق نداری خودت زندگی کنی ! " و هزار تا از همين جمله های بی سر و تهش ! ( اون وسط هم هی از "جدم" و "جدش" و "خانوم زهرا " و اينا مايه می ذاره که خلاصه تظاهر رو تکميل کرده باشه ! ) اما يک کلمه به مردک نميگه تو اصلاً هستی ؟! نيستی ؟! پدری ؟! آدمی ؟! ... انگار نه انگار ! بابا مردک ديوانه است ، اون وقت به زنش ميگن صاف صاف بيا برو با اين زندگی کن ! لا اقل اول ببريد درمانش کنيد ، بعد ! ... حالا بعد از دو ساعت چک و چونه زدن ، زن بدبخت بالاخره راضی ميشه ( يا کوتاه مياد ) و قبول می کنه که : - " بعله ، اگر ايشون قول بدهند خوب باشند و دست از کارهای گذشته شون بردارند ، من برمی گردم " هوررا ، دست ، ماچ ، کف ... - خوب آقا ! حالا که خانومتون گفته برمی گرده سر زندگيش شما چه احساسی داريد ؟! ( دقت کنيد هيچ حرفی هم از شرط خانم نمی زنند که هنوز يک دقيقه نگذشته فراموش شده ! ) شوهر برای بار دوم اشکهای نامرئيشو با دستمال پاک می کنه ! - ياد علی افتادم ! - بله آقا ؟! - من ياد علی افتادم ! - علي ديگه کيه ؟! - برادرم بود ، با موتور تصادف کرد ، مرد !!! يعنی فقط داشته باشيد قيافه ملتو بعد از شنيدن اين جمله ! □ نوشته شده در ساعت 00:31 توسط tanha Sunday, November 17, 2002
● - خودت با زبون خوش ميری بخوابی يا با کتک ببرمت ؟! ... تو فقط فردا دير برس به کلاست ! ...
........................................................................................- ... فردا ؟! آهان خوب منظورت پنج ساعت ديگه است ديگه ؟! ... عمراً دير برسم !!! ... □ نوشته شده در ساعت 00:52 توسط tanha Saturday, November 16, 2002
● استثمار گران پليد !
تمام کيف ماه رمضون به اينه که دم افطار بلند شی بری" سيد چه می دونم چی چی ( ! ) " يکدونه هليم بوقلمون نشان دارچينی خوشمزه يا يک کاسه آش رشته داغ لبريز لب سوز ... بزنی تو رگ ، چه بسا هم که هر دوش با هم ! ( ای بترکی هی ! ) اما امسال فکر می کنم ما بايد حسرت آش و هليم را به گور ببريم از دست اين استثمارگرهای پليد !!! آخه اينم شد ساعت کاری که آدم سر ظهر بره ، ساعت ده و نيم يازده شب برگرده خونه ؟! تازه امروز دلم خوش بود که اين هفته صبح کاره ؛ اما تا همين الان که هنوز نيومده ! افطار هم که بگذره ديگه من بيرون بيا نيستم ! هر چی پارسال هر روز هر شب اونجا پلاس بوديما ... ! اه ، اصلاً من نمی دونم اين شيفت شب کاری رو کی برداشت که ما اين جوری واسه يه بيرون رفتن به فلاکت بيفتيم !!! سرمايه داران پليد استثمارگر خرده بورژوای کاخ نشين مستضعف کش ِ ... چی بود بقيه اين فحشهای اول انقلاب ؟! آخ ... ، نه ببخشيد ! يادم نبود که حالا ديگه بيشتر کارخونه ها مال خود مستضعفان است ! ... □ نوشته شده در ساعت 16:32 توسط tanha
● داره بارون مياد ! عجب بارون توپی هم هست ! ...
........................................................................................سهم من از اين بارون اما ، فقط يک صدای شرشره از شيشه نيمه باز يک پنجره ! ... □ نوشته شده در ساعت 01:34 توسط tanha Friday, November 15, 2002
● هذيان ترين هذيان اين شب !
........................................................................................اين خيلی هجوه ! ولی راستشو بخواين امشب از اين هجوتر هم نوشته ام ! پس به همين رضايت بديد اگر نمی خواهيد اينجا يک چيزی ببينيد با مضمون " کفگير به ته ديگ خورد ، قورباغه تو مرداب مرد ... " ! تنبلی درد بديه ! شعر اومده تا دم در در می زنه تق تق و تق آهای آهای خبر خبر ! هيچ کسی توی خونه نيست تا در و روش باز بکنه دست روی موهاش بکشه اونم براش ناز بکنه ! هزار تا قطره قطره شعر چيک چيک و چيک رو طاق دل ! خونه دل خالی و سرد مثل يه مشت خاکه و گل ! الماس عشق نقره نشون گم شده تو سياه شب خالی دل پر شده از حسرت روی ماه شب ... دل ديگه دل نيست به خدا زندون تاريکه و بس زندونی که تو خلوتش هيچی نمونده جز نفس ! □ نوشته شده در ساعت 22:01 توسط tanha Thursday, November 14, 2002
● چقدر احساسات آدم متناقضند !
........................................................................................امشب حاضرم حرفهايی بزنم که با حرف روزهای قبل صد و هشتاد درجه اختلاف دارد ! ... لابد برای اين که رفتار آدمها هم همين قدر متناقض است ! ... ... من فقط می دونم که اين طرز زندگی رو دوست ندارم ! ... دستامو اسير نمی کنم ! □ نوشته شده در ساعت 23:02 توسط tanha Wednesday, November 13, 2002
● خاک سرخ حاتمی کيا رو دوست دارم.
........................................................................................خاک سرخ حاتمی کيا رو خيلی دوست دارم. ... دلم می خواد در تنهايی ببينمش ... نتونستم ديدنش را با کسی شريک بشم ! اومدم اين جا ! گريه هامم با خودم آوردم ! فردا می بينمش ؛ خودم ، تنهای تنها ! ... □ نوشته شده در ساعت 22:34 توسط tanha Tuesday, November 12, 2002
● دلم برات تنگ شده !
روی شيشه رو نم بارون پر کرده ! ... پاکش نمی کنم ؛ درست مثل وقتهايی که هستی ! تو هوا پره از بوی بهار ... عين شبهای عيد که با همديگه ماهی و سبزه می خريم ! قسم می خورم اگه هميشه به همون خوبی لحظه های خوبت بودی ، چشمامو می بستم و ... دستامو زنجير می کردم ! ... تو نيستی ... فقط بارون هست و بوی بهار ، من هستم و پاييز ! گوشی رو می گيرم تو دستم دستمو می گذارم روی دنده گوشی که لرزيد ( ويبره که کرد ) می تونم خيال کنم تويی که زنگ زدی و ما با همديگه ، داريم بهاری ميشيم ! ... □ نوشته شده در ساعت 20:48 توسط tanha
● نميشه هر دفعه اين سوال مسخره رو از آدم نپرسند که " کس بهتری رو زير سر داری ؟!"
........................................................................................داشته باشم هم به شما نميگم که ! اه ! ... مخ آدمو می خورن ! ... □ نوشته شده در ساعت 01:27 توسط tanha Monday, November 11, 2002
● چنين کنند بزرگان !
........................................................................................ديدين اين بچه معروفها رو که هر وقت حوصله ندارند بنويسند ، يک دست تفقدی می کشند بر سر بقيه وبلاگها و چهار تا خط کپی ، پيستی و لينکی و ... خلاصه خلاص ! ( نميگم کار بدی می کنند ها ؛ اتفاقاً خيلی هم کار خوبيه ! جدی ميگم. ) حالا ما چند شبه يک حرف حساب اينجا ديده ايم ، گفتيم شايد تکيه بر جای بزرگان بتوان زد به گزاف ! مخصوصاً که مطلبش لينک ثابت نداشت ، يا اگر هم داشت من نتونستم پيداش بکنم ! "... چه بگويم از دست اين بچهها؟ هر كه را ميبيني چهار تا لينك گذاشته كنار وبلاگش و روزي پانزده دفعه هر كدام را ميبيند. بابا نا سلامتي دو هزار تا وبلاگ داريم. بجايي كه براي فلان كس كورس ريفرر بگذاريد برويد سراغ يكي از ليست ها و سري بزنيد به اين همه بچه هاي با استعداد و هنرمند ايراني. داغترين اخبار داخلي و خارجي فقط در همين وبلاگها پيدا ميشود. بعضي از بهترين وبلاگها خواننده هاي بسيار كمي دارند زيرا اهل تبليغ براي خود نيستند و براي چند هيت بيشتر هر كاري نميكنند. بياييد و به جاي آن چند وبلاگ كنار صفحهي خود از ليست استفاده كنيد و هر روز تعدادي را به ترتيب الفبا بخوانيد و حالي هم به ديگر هموطنان خود بدهيد و براي رضاي خدا كمي از اين لينك بازي و نمايش آمار و چه ميدانم المپيك ريفرر دست برداريد. " - فکر بدی هم نيستا ! گرچه نمی تونم از ليست اختصاصيم دل بکنم ، اما سخت تو فکرم که يه جورايی توسعه اش بدهم ! □ نوشته شده در ساعت 20:19 توسط tanha Sunday, November 10, 2002
● انقدر هميشه ذوق می کنم وقتی می بينم دل به دل راه داره :)
........................................................................................فعلاً اينو بگم که اگه سرم از درد ترکيد ، لال از دنيا نرفته باشم ! ... آهان راستی ، می دونيد " لال " يعنی " قرمز " ؟! البته نه اين لال که من گفتم ؛ همون که تو " لاله " و " آلاله " مياد ! ... می دونستيد ؟! ... خوب يکی ديگه : " ميدان " می دونيد از کجا اومده ؟! يک حوض هايی بوده قديمها که توش " می " می ريخته اند ! اما نه از آن "می" که حال آورد ها ! از آن " می " که معنی " عسل و انگبين " می داده ! اينم دوست نداشتيد ؟! ... خوب اين يکی ديگه با حاله : " candle " می دونيد از کجا اومده ؟! شرط می بندم اينو ديگه ندونيد که ريشه فارسی داره و از " قنديل " گرفته شده ! قنديل هم چراغ های سه شاخه ای بوده که قديمها تو کليسا ها روشن می کردند ! ( يا مشعلی که از سقف می آويختند ) اينم می دونستيد ؟! ... ... خوب من چيکار کنم که شما اينقدر دانشمنديد ! ... بی احساسها ! ... حالا بچه يه چيزی ياد گرفته ، اومده پز بده ها ! ببين چه جوری می زنن تو ذوق بچه مردم !!! □ نوشته شده در ساعت 21:08 توسط tanha Saturday, November 09, 2002
● آقا من نمی دونم چرا گاهی وقتها اينقدر مسائل ضد و نقيض به نظرم بديهی مياد !
........................................................................................مثلاً بعضی وقتها تو آينه که نگاه می کنم ، می بينم بديهيه که من بايد دماغمو عمل بکنم ، چون هر چی که بشه از اينی که هست بدتر نميشه !!! اما بعضی وقتهای ديگه که نگاه می کنم ، می بينم بديهيه که من نبايد دماغمو عمل بکنم ، چون هم خود دماغه خوب از کار در نمياد ، و هم قيافه ام عين خوک ميشه !!! ... حالا با تمام اين حرفها ، اين وسط فقط يه مشکل وجود داره ؛ اونو اگه حل بکنم ، ديگه با خيال راحت می تونم برم برای عمل بينی ؛ اونم اين که : نمی دونم اگه دماغمو عمل کنم ، اين دو تا انگشت شستمو ، وقتهايی که بيکار ميشن ، کجا بذارمشون ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 21:14 توسط tanha Friday, November 08, 2002
● ترس از اين که مطلبی را بی نتيجه رها کنم دارد باعث می شود که از يک طرف هيچ چيز اينجا ننويسم و از يک طرف کلی نوشته ناتمام گوشه کامپيوترم خاک بخورد ! درست مثل سفرنامه ناتمامی که نوشتم و با يک عالمه عکس حالا آنقدر کهنه شده است که به درد شيشه پاک کردن هم نمی خورد !!!
........................................................................................حالا می خواهم يادداشتهام را بدون ترس از اين که "خوب آخرش که چی ؟" و "شايد نتوانستم تمامش کنم" و اين حرفها اينجا بگذارم ! فکر می کنم در بدترين حالت ، از اين که هيچ چيز اينجا ننويسم بهتر باشد ! حتی اگر تبديل بشود به انباری يادداشتهای ناتمام من ! ... همين طور هم مطالبی که می نويسم و دوستشان ندارم ! به هر حال تنها راه اين است که چشمهايم را ببندم و فکر کنم که هيچ کس من را اينجا نمی بيند ! البته فقط وقت نوشتن ! وگرنه که ... وای به حالتون اگه من بنويسم و شما نياييد اينجا بخونيد !!! من می دونم و شماها ! تبليغ مبليغ و خودتبليغی و اين حرفها هم اصلاً خبری نيست ! سياست گذشته همچنان پابرجاست ! ( اين مطلب سياست هم يکی از همين يادداشتهاييه که افتاده گوشه کامپيوتر و خاک می خوره ها ! ) خوبيش اينه که اگه من مردم کلی يادداشت منتشر نشده دارم که تا يکی دو ماه اصلاً دلتون واسه من تنگ نشه ! ... الان ملت ميگن تو بمير ! ما قول ميديم دلمون تنگ نشه !!! □ نوشته شده در ساعت 21:52 توسط tanha Thursday, November 07, 2002
● تا بدان جا رسيد دانش من ... که بدانم همی که نادانم !
........................................................................................يعنی اين وصف حال اين روزهای منه شديد ها ! روزهای اول يادمه که همه اش غر می زدم که نمی خوام اين بيست واحد پيش نيازو بگذرونم و داره در حقم ظلم ميشه ( ! ) و زودتر می خوام مدرکمو بگيرم و از اين حرفها ! حالا هر چی می گذره ، به اين بچه های ليسانس بيشتر حسوديم ميشه که عجب درسهای باحالی دارند پاس می کنند ، هی ميگم کاشکی اونقدر وقت داشتم که من هم همه اين درسها رو بگذرونم ! ... يا حتی برم همين جوری تو کلاسهاشون بنشينم يه چيزی ياد بگيرم ! هميشه همين طور بوده ! هر وقت درسهايی رو که دوست دارم ، می خونم، همه اش دلم شور می زنه و از اعماق وجودم می دونم که هيچی بلد نيستم. حالا اگه مثلاً اصول طراحی کارخانجات بمب اتم يا اصول مهندسی صنايع تبديل زهرمار به آبليموی شکلاتی بود ، عين خيالم هم نبود که قدر عمله زمين شور کارخونه هم بارم نيستا !!! □ نوشته شده در ساعت 21:54 توسط tanha Wednesday, November 06, 2002
● باز هم همان !
........................................................................................يک نی نی کوچولو به دنيا اومد ، رفتم ديدمش ؛ وای که چقدر موش بود ! مادربزرگ اول - حالا ببين بچه برادر تو چی ميشه ، باباش که ماشاالله خيلی خوشگله ، مامانش هم ای ، بد نيست. ( !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ) مادر بزرگ دوم - خود تنها خانوم هم ماشاالله خيلی نمک داره ! ... من - :( [ حالا لازمه اينو به رخم بکشين ؟! ] ... آخه هميشه گفته اند وقتی يکی خوشگل باشه ، خوب همه ميگن خوشگله ديگه ؛ اما وقتی نباشه ، اون وقته که مجبورن بگن بانمکه !!! □ نوشته شده در ساعت 22:53 توسط tanha Tuesday, November 05, 2002
● باز خرابکاری شد ! من نتونستم برم تو "روم" ! نمی خوام !!! ... چرا اين جوری ميشه اين ؟! ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 19:13 توسط tanha Monday, November 04, 2002
● تا حالا شده شما يک وبلاگدار رو ببينيد ، اما اون شما رو نبينه ! انقدر کيف داره ... که نگو !
........................................................................................( ای بابا ، تازگيها همه جمله هام يه مترجم هم می خواهند : يعنی اين که تا حالا شده شما يکی رو ببينين که بدونين وبلاگداره ، اما اون ندونه که شما از اون وبلاگدارترين ؟! ... بقيه اش مثل همون بالاييه است ديگه !!! ) □ نوشته شده در ساعت 22:13 توسط tanha Sunday, November 03, 2002
● ها ها ها ! لکاته يا اثيری ! مسأله اين است !!!
........................................................................................اون- ببين من هر وقت تو رو می بينم ياد بوف کور می افتم ! من - !!!!!!!!!!! اون - خونديش که ؟ اونجا که ميگه با چشمهايی درشت تر از حد معمول ... ؛ البته اون زن خوبه رو ميگما ، زن اثيری ! من - !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! [ يعنی برو حال کن واسه خودت ! اثيری هم شدی !!! ... ] اون - البته ببخشيدا ! ناراحت نشی يه وقت ... من - !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! [ يعنی دارم به شدت فکر می کنم که چرا بايد ناراحت بشم؟! ] ... درررق … [ صدای افتادن دوزاری کج ] ... آهان ... خوب خانوم جان از اول بگو قيافه تو رو که می بينم ياد لکاته می افتم ديگه !!! چرا رودرواسی می کنی عزيز من ؟! ... :) □ نوشته شده در ساعت 22:34 توسط tanha Saturday, November 02, 2002
● تا حالا شده خودتون مات بمونيد که عجب آدم عجيب غريبی هستيد ؟!
امروز مدام از خودم می پرسيدم آخه چه موجود عجيب الخلقه بيخوديم من ؟! حتی اگر از درون در حال انفجار هم باشم ، هيچ کس نمی فهمه ! خسته شدم از اينی که هستم ! ( چی ميگفت اون يارو(!) : کاشکی فقط همين يه شب ، يک کس ديگری بودم ، هر کی که بود فرقی نداشت ، يک کس بهتری بودم ! ) ميرم ، ميام ، تو کلاس می نشينم ، لبخند می زنم ، می خندم ، ... بعد تو تنهايی اخمهامو می کشم تو هم و ميرم ! بد اخمويی بودم امروزا ! چقدر به آدمهايی که وقتی عصبانيند دنيا رو زير و رو می کنند حسوديم ميشه ! ... هيچ وقت کسی نمی فهمه که من ، کی عصبانيم ! ... کوه يخ ! ... آتشفشان خاموش ! ... ... آی لجم می گيره ! ... عين وقتهايی که برنزه ميشم !!! بابا اين پوست لامذهب اقلاً سه درجه تيره تر شده است ، اصلاً انگار نه انگار ! مثل اين که از شکم مادرم همين قدر سياه برزنگی بيرون اومده بودم ! ... اين هم از عصبانيتم ! تلخی بسه از فردا ديگه غر نمی زنم ! قول نميدما ! ... نه بابا دروغ گفتم ، می زنم ، می زنم ... کار ديگه ای که بلد نيستم ؟! ... □ نوشته شده در ساعت 22:58 توسط tanha
● حجله عليرضا نوری ... و اخمهای من ...
........................................................................................شايد اين تنها گفتنی امروز است ! □ نوشته شده در ساعت 21:57 توسط tanha Friday, November 01, 2002
● الان رفتم تو پندار ...
........................................................................................از چهارشنبه که تعطيل شدم روزنامه نداشتم ... هی از "رام" پرسيدم کی بودن گفت دو تا نماينده مجلس ! ... اينو که خودم می دونم ؛ کی ؟!... دو تا نماينده مجلس ! عين جمله ای که تلويزيون گفت و من باور داشتم ، اون چيزی رو که باور داشتم ؛ هر کی که می خواست باشند ! حالا فهميدم يکی از همين دو تا نماينده بی قابليت ( ! ) عليرضا نوری بوده است !!! جداً که ... جداً که ... جداً که ... هيچی بابا ، جداً که آفرين به هوش و استعداد دره های جاده چالوس ! ... چرا اينجا نميشه خنديد ؟! ... چرا اينجا نميشه بلند بلند خنديد ؟! چرا اينجا نميشه قهقهه زد ؟! چرا ؟! .... □ نوشته شده در ساعت 17:17 توسط tanha Thursday, October 31, 2002
● دلم می خواد سر همه تون يه جيغ بلند بکشم ، ... نمی کشم !
........................................................................................دلم می خواد سر همه تون هوار بزنم که بس کنيد ديگه لعنتی ها ، ... نمی زنم ! دلم می خواد يه ايميل پر از جيغ و داد ، شايد هم پر از حرفهای آب نکشيده (!) بفرستم برای اونی که با خالی کردن وبلاگش اشکمو در آورده ، ... نمی فرستم ! فقط از پنجره نيمه باز اتاق يه نگاه ميندازم تو دل سياهی شب ، يه کلاغ ... نشسته رو بال اون ستاره دور دور ، به آشفتگی غريبمون قار قار می خنده !!! ... □ نوشته شده در ساعت 20:17 توسط tanha Wednesday, October 30, 2002
● دردمشترک !
........................................................................................" شده بخوای يه کاری بکنی بعد يه نفر ديگه قبل تو بکنه، نو بودنش بره ديگه با اون کارم حال نکنی؟ " من نه مرادم ، نه اون وبلاگره ، ... پس من چندميم ؟! ... □ نوشته شده در ساعت 18:27 توسط tanha Tuesday, October 29, 2002
● نمی دونم چرا هر وقت می خوام چيزی رو نگم بدتر خرابکاری می کنم ! دلم نمی خواست فکر کنه حالا که بعد از اين همه وقت زنگ زده ام ، خواسته ام چيزی رو به رخش بکشم ! قبل از تلفن با خودم شرط کرده بودم که مواظب حرف زدنم باشم ؛ اما وقتی پرسيد نتونستم دروغ بگم ! ... تمام احساس خوشحالی و رضايتی که از تلفن زدنم داشتم ، تبديل شد به يک حس خيلی خيلی بد ! نکنه ناراحتش کرده باشم با تلفنم ! خاک بر سر من ! ...
........................................................................................ديگه حاضر نيستم حتی يک نصفه از دوستامم از دست بدم ! هيچ کدوم از دوستهام : واقعی ، تلفنی ، ايميلی ، وبلاگی ... اونقدر دلم گرفت که يادم رفت بگم امشب کولاک کرده ام : به خيلی از اونهايی که مدتها بود ازشون خبر نداشتم زنگ زده ام ! معنی خيلی برای من می تونه فقط دو تا برای شما باشه !!! ... اميدوارم فردا هم يک سری کار عقب افتاده ديگه رو انجام بدم ؛ ببينم بالاخره يک شب مياد که من سرمو با خيال راحت رو بالش بگذارم ، در حالی که فقط يک فکر خوشايند تو سرم هست که : يک عالمه دوست دارم و در حق هيچکدوم کوتاهی نکرده ام ؟!!! ... □ نوشته شده در ساعت 23:12 توسط tanha Monday, October 28, 2002
● بريد بينيم بابا با اين امتحانتون ! خوب شد وقتمو تلف نکردم درس بخونما ! در نتيجه هيچ فرقی نمی کرد ! اونقدر وقت کم بود که ... حتی وقت نکردم الکی ، شانسی ، الله بختکی ، True & False ها رو پر بکنم !!!
........................................................................................... □ نوشته شده در ساعت 16:20 توسط tanha Sunday, October 27, 2002
● ساعت هفت و چهل کلاسم شروع می شد. بالاخره از اول ترم ، امروز تونستم به موقع بيدار بشم ، اون هم بعد از شب زنده داری ديشب ! صبح ساعت شش و نيم با هر جون کندنی بود از رختخواب کندم و رفتم که آماده بشم. کلی هم با خودم ذوق کردم که امروز بالاخره به اين کلاس لعنتی به موقع می رسم. با وجود ترافيک صبحگاهی حتی اگر هفت هم می رفتم بيرون ، باز می شد اميدوار بود که به موقع برسم.
هنوز دست به کار نشده بودم که تلفن زنگ زد : - الو ، ساعت چنده ؟! من ديشب يادم رفته ساعت بذارم ؛ خواب موندم ... - نگران نباش ! دير نشده ؛ تازه شيش و نيمه. - ساعت هفت و نيمه ... - نه بابا ! شيش ونيمه ، من از شيش بيدار بودم ، ولی ... ... يک دفعه چشمم می افته به ساعت توی دستشويی ! ( چيه ؟! اگه شما هم دستشويی را کرده بوديد سالن روزنامه خوانی ، مجبور می شديد يک ساعت هم تو طاقچه اش جاسازی کنيد که وقتی همچين غرق دريای معرفت شديد ، حساب زمان از دستتون در نره ! ) ای بابا ! اين که هفت و چهل دقيقه است ! ... فوراً شستم خبردار ميشه که قضيه از کجا آب می خوره ! - عزيزم اصلاً لازم نيست عجله کنی ، ديگه به کلاسم نمی رسيم ! پارسال هم همين بلا را سرم آورده بود : ساعت لعنتی با اون تنظيم خودکار وقت زمستانيش ! □ نوشته شده در ساعت 23:07 توسط tanha
● ای پيامبر به آنان که امتحان دارند و درس نمی خوانند بگو ای کسانی که درس نمی خوانيد ، خبر مرگتان لااقل وبلاگتان را بنويسيد ؛ همانا وبلاگ نويسان نيکوترين بندگانند.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط tanha Saturday, October 26, 2002
● امروز تو دانشگاه يه پسره رو ديدم کپی امين حيايی ! واقعاً فکر کردم خودشه ! ... اما احتمالاً چشم پسره رو در آورده ام اون جوری که نگاه کرده ام ! آخه يه دفعه ديدم اونم برگشته همين جور داره نگاه می کنه ! ( نمی دونم شايد اونم فکر کرده من چقدر شبيه دراکولا م ! )
... آقا اصلاً ما هر وقت فکر کرديم يه نفر آشناست ، طرف خيال کرد ما ازش خوشمون اومده ! حالا اگه واقعاً از يکی خوشم بيادا ، خودمم بکشم ، يارو برنمی گرده يه نيم نگاه بندازه !!! ... يادم باشه از اين به بعد تا از يکی خوشم اومد ، سريع به مغزم فرمان بدم که : " ا ِ ... اين آقاهه چقدر قيافه اش آشناست ! فکر کن ببين قبلاً جايی نديده بوديش ؟! " □ نوشته شده در ساعت 22:35 توسط tanha
● از اين لحظه ، به شدت با اون آقايونی که دلشون می خواد همسر کدبانو داشته باشند ، اعلام همبستگی می کنم !
........................................................................................وقتی می بينم اين خانومه تو برنامه " به خانه برمی گرديم " داره با چه جديتی عدس پلو می پزه با مرغ و ميگو و زرشک و قيسی و زعفران و ... چه می دونم هزار کوفت و زهر مار ديگه ، والاه منم هوس می کنم باهاش ازدواج بکنم که هر روز به جای چيپس و ماست ، عدس پلو بخورم با ميگو ! خدا را چه ديدی ، چه بسا که يه روزها يی هم "باقلا پلو " خورديم "با ماهيچه" !!! البته به شرطی که فقط عدس پلوشو بپزه ، تقاضاهای بی ناموسی نداشته باشه که ديگه شرمنده ! يعنی خلاصه اون عدس پلوشو بپزه ، ما هم معشوقمونو داشته باشيم ! ( عينهو بعضی آقاهای گل ايرانی ديگه ! ) □ نوشته شده در ساعت 18:31 توسط tanha Friday, October 25, 2002
● عزيزم اصلاً مهم نيست اگه درس نخونی ! چه اهميتی داره که امتحان داری ؟! حتی اگه بيفتی هم مهم نيست ! نمی افتی که ؟! ...
........................................................................................- آخيش ديگه خيالم راحت شد ! هيچ کس نبود اينو بهم بگه ! حالا خودم گفتم ، راحت شدم ! حيف نيست يک روز جمعه که آدم به جای وبلاگ خوندن بشينه درس بخونه ؟! بعد هم خودشو بکشه از پونزده تا درس تو دو روز فقط دو تاشو خونده باشه ؟! بعد هم هی فکر بکنه که پس چرا حالش خوب نميشه ؟! بعد هم احساس بکنه که غروبهای جمعه چقدر نفرت انگيزند ؟! بعد هم ... □ نوشته شده در ساعت 18:47 توسط tanha Thursday, October 24, 2002
● من پابليش می کنم ، اين پابليش نمی کنه !!! ... چی بود اسمش ؟! ... آهان بزمجه ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 09:05 توسط tanha Wednesday, October 23, 2002
● نشسته بود گوشه چهارراه ، پشت به ماشينها ؛ اسکناسهاشو دسته کرده بود و داشت می شمرد : هزاری ، پونصدی ، يه عالمه خورده ريز ...
چراغ که قرمز شد ، قوطی اسفندشو برداشت و راه افتاد: " چشم حسودت کور ، چشم حسودت کور " ... - بهش پول نده ! نديدی دسته اسکناسشو ؟! - ديدم ؛ اما قطر دسته من بيشتره ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:11 توسط tanha
● در کمال تألم و تأثر ناچارم اعتراف بکنم که 206 پرايدو سوسک می کنه !
........................................................................................من بيشتر از 140 عمراً جرات بکنم برم ! پس ... اون چند تا می رفت ؟ درست همون وقت که گوگوش با پاهای برهنه اش آيه يأس می خوند : " ما به هم نمی رسيم ، مثل خورشيديم و ماه ... " □ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha Tuesday, October 22, 2002
● ديشب هم باز دوباره همون آش بود و همون کاسه ! من يه چيزيم شده احتمالاً ! مگس تسه تسه ای ، چيزی ؟!!! ... عوضش از اون ور سحرخيز شده ام سی جور ! فقط نمی دونم چرا کامروا نشده ام ! ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 08:49 توسط tanha Monday, October 21, 2002
● ديشب از خستگی روی مبل خوابم برد ، خواب و بيدار بودم ، اما نمی تونستم از جام تکون بخورم ، کامپيوتر بدبخت تا صبح روشن ، يادداشتهام نصفه ، ايميل هام بی جواب ، وبلاگهام نخونده ...
........................................................................................الان که وبلاگ خورشيدو خوندم به نظرم خيلی عجيب بود که من هم ديشب خواب برف ديدم ! باور کرده بودم که داره برف مياد. رو درختها نشسته بود ... آخه واقعاً ديشب آسمون قرمز بود ! يک شب مهتابی قرمز ... وای بدبخت شدم ، نيم ساعت ديگه کلاسم شروع ميشه ، اون وقت من اينجا نشسته ام رويای برف در تابستان می بينم !!! ... □ نوشته شده در ساعت 08:34 توسط tanha Sunday, October 20, 2002
● آقا من از صبح هی دارم سوتی ميدم !
........................................................................................اون از صبح که رفتم تو آسانسور ، يک آقای نسبتاً مسن اون تو بود که نگو همه تو ساختمون می شناسنش و با همه سلام عليک داره ، اون وقت من عين گاو رفتم تو ، اين سر وامونده ام هم که هميشه عين بع بعی پايينه ! ( الان همه ميگن آره جون خودت ! ) يه ببخشيد خيلی خيلی يواش هم گفتم ؛ بعد يه "سين " از زبون اون شنيدم ؛ انتظار داشت سلام کنم و داشت جواب می داد. حرفشو خورد. من آب شدم از خجالت ! اون از ظهر که بيچاره آقاهه داشت با دماغش کشتی می گرفت ، جداً کشتی می گرفتا ! برگشتم نگاهش کردم ! فکر نمی کردم بفهمه که ! گفتم ببينم چه عملياتی انجام ميده که اينقدر داره انرژی ميذاره ! هنوز يک ديد نزده بودم که برگشت نگام کرد ! حالا از يک طرف نيشم باز شده بود ، از يک طرف نمی خواستم نگاهش کنم که خجالت نکشه ! هر چی سعی کردم وانمود کنم که دارم آواز می خونم و ساختمونها رو نگاه می کنم ، بی فايده بود !!! اين هم از آخر شب که بعد از کلاس با "رام" رفتيم تو همون بازارچه لعنتی دم خونه ، قشنگ مطابق معمول دست در بازو ، بگو و بخند ، ... يک دفعه ديدم پسر دختر خاله پسر عمه ... خلاصه يکی از همين فاميلهای دسته ديزی ، از جلوم رد شد ! ... اين دفعه اون روشو کرده بود اون ور که من خجالت نکشم ! اما بی فايده بود !!! فقط اميدوارم اونقدر بزرگ شده باشه که نره واسه مامانش تعريف کنه ! ... □ نوشته شده در ساعت 22:10 توسط tanha Saturday, October 19, 2002
● عاشقانه !
........................................................................................- عزيزم گريه نکن ، دستمال بيارم برات ؟! - حوله بيار ! - قيافه ات شبيه فينيقی ها شده ! - چه ربطی داشت ؟! - آخه هی داری فين فين می کنی ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:30 توسط tanha Friday, October 18, 2002
● ای آقا ما هم چه وقتی به سرمون زد به وبلاگ عمومی گير بديم ! چه می دونستيم اونجا دعواست ! فقط ديديم بعضيا وقتی می لينکن به آدم ، خود آدم هم هوس می کنه بره ببينه چی نوشته که اين قدر باحال بوده ! اون وقت تو وبلاگ عمومی با اون همه خواننده ، لينک بدن به آدم ، فقط يک دونه بازديد کننده داشته باشه : اونم لابد خود نويسنده بوده که می خواسته ببينه لينکش کار می کنه يا نه ! خوب يک جای اين خبر اشکال داره ديگه ! که نتونسته حتی يک نفر را هم جذب بکنه !
........................................................................................... نگو که تو همين گيرودار ، يک عده ای از ملت برای وبلاگ عمومی نظارت استصوابی درخواست کرده اند، اين چند شب هم اونجا بزن بزن بوده ! ( خوب حرفو هم می زنند ديگه ! ) ... ولی واقعاً اين به نظر شما نظارت استصوابی نيست ؟! يکی وبلاگ پورنو رو بد می دونه ، يکی بيرون بودن تار موی منو ... ، يکی امروز به زور چادر سر من می کنه ، يکی مقنعه ، يکی روسری ، يکی ... يکی فکر می کنه ديدن فيلم پورنو منو منحرف می کنه ، يکی فيلم عاشقانه ، يکی فيلم جنايی ، ... ، يکی هم ديدن هنرپيشه های زن خارجی ... اونقدر که زوم ميکنه رو صورت طرف يا جريان فيلمو عوض می کنه تا خدای نکرده من منحرف نشم ! ... نمی دونم چرا فکر می کنيم بچه های زير 18 سال تو زرورق بزرگ شده اند ! انگار يادمون ميره که خودمون هم از اول عقل و شعور داشتيم ! چقدر کور شو دور شو های مدرسه رو ما اثر داشت مگه ؟! ... تازه آخرش هم فقط به خاطر بی استعدادی خودمون ، خنگ و کودنهايی بار اومديم که بايد بريم پيش بچه های حالا ، يک ذره آداب معاشرت سکسی ( ! ) ياد بگيريم ! نمی دونم چرا هيچ وقت عمومی مومومی (!) تو کتم نميره ! دلم می خواد هميشه هر آدمی خودش واسه خودش تصميم بگيره ... حتی اگر همه دنيا هم به بهانه بی بند و باری و هرج و مرج ، جلوی آزاديهای فردی رو گرفته باشند ! ... هه ! بی بند و باری و هرج و مرج ! عين لغتهای دانش اجتماعی اول دبيرستان ، دستپخت آقای حداد عادل ! مصيبتی بود خوندنش ها ! ... به هر حال من مدافع وبلاگهای سکسی نيستم ، حتی بگم که به وابسته بودن اکثرشان هم مشکوکم ( کار کار اينگليسهاست ! ) ... اما فقط دلم خواست از آزادی رويايی خودم حرف بزنم ! می دونم که اين آزادی تو هيچ جای اين دنيا يافت می نشود گشته ايد شما ، اما خوب آنچه يافت می نشود، آنم آرزوست ديگه بابام جان ! □ نوشته شده در ساعت 17:35 توسط tanha Thursday, October 17, 2002
● منم و چادری که به زور سرم می اندازند ! افتاده ام در کوره آدم پزی انگار ! دم کشيده ام ! و به نتيجه فعل و انفعالاتی فکر می کنم که در اين گرما زير اين پتو در جريان است ! ... دم در خانمهای حراست نشسته اند تا چادری سرت کنند که مجوز ورود به اين اداره است ! لابد آقايان وقتی وارد اين اداره می شوند آمپر شهوتشان می زند بالا ! خانمهای مانتويی يکدفعه نامحرم می شوند و ديدن زن بدون چادر حرام ! شايد در اين شهر زندگی نمی کنند و در خيابان خانمهای مانتو پوش ( = بی حجاب ! ) نمی بينند ؟!
........................................................................................... اين جا قلمرو آنهاست ؛ ساکت شو غريبه و چادرت را سفت تر کن ! زير چادر سياه عرق از هفت تا سوراخ تن خسته ام می چکه و دلم پر می زنه برای رفتن ديگه فکر مهربونی نمياد حتی به يادم مهربونيم "کجا بود" وقتی که نزديکه هلاک شم ! شايدم واسه همينه همه ی چادر سياه ها يی که ديدم دلشون قهره يه عمر با همه دنيا ! اما نه ... همه که نه ... خيلياشون ، مهربونی تو چشمشون بود پس چرا من ياد اون سگهای هار دم دانشگاه می افتم ؟!!! ... ... عيدا که مادربزرگ از راه می اومد چادر سياه سرش بود قد بلند بود روی ناخوناش حنا بود رو لبش هزار دعا بود ... ... بچه هذيون ميگيا ! حرفو تموم کن ! ... اگه بودی خانومم ، گل ،اگه بودی ... ... اين قفس تنگه واسم ... دارم می پوسم ! ... ... اما راستی چرا اين کار را می کنند ؟! جز برای تحقير کردن ؟! ... باز هم اين جا ! حداقل خانمهای حراستش خوش اخلاق بودند و چادرهايش قابل قبول ! تو اداره پارسالی ، چادرهايی که به خانمهای بی چادر می دادند از پارچه های سياه و سرمه ای خالدار و گل منگلی بود ! و کثيف ، کثيف ، ... و گهگاه پاره ! به هر اتاقی که می رفتی عين گاو پيشانی سفيد بودی با اون چادرهای خال مخالی ! ... نمی فهمم چرا ، اما به آدم حس حقارت دست می داد ! انگار لباس زندان تنت کرده باشند ! يا داغ ننگ چسبانده باشند به پيشانيت ... ! نبايد شرمگين باشی ، هيچ دليلی وجود ندارد ؛ اما حس تحقير شدن می کنی ! ... مجبوری ، ناچاری ، در سکوت چادر را بگيری و سرت کنی ! هر قدر کله خر هم که باشی ، اينجا ديگر جای حرف زدن نيست ! ... چادر را که سر می کنی ، مقنعه ای که با سنجاق قفلی تا زير گلو سفت کرده بودی ، هی عقب تر کشيده ميشود و زلف های مشعشعت بيشتر می زند بيرون ! با چه بدبختی کرده بوديشان زير مقنعه ! آينه ای هم نيست که نگاهی به سر و وضعت بيندازی ، بلکه بتوانی سر در بياوری که چرا يک طرف چادر کشدارت روی زمين است ، طرف ديگر وسط ساق پا ! با هر بدبختی که هست تعادل را برقرار می کنی ! ...حالا پنج طبقه پله را بايد بالا بروی ، با چادری که هر پله يک بار زير پايت گير می کند و با خودش مقنعه ات را عقب می کشد ! ... و تو که از گرما بی طاقت شده ای با صورت کج و کوله شده ، زير لب غر می زنی و نمی فهمی که اينجا ... جای حرف زدن نيست ! ( عجب متن خنده داری می شد از اين تو درآورد ! چه حيف که من بی حوصله ام ! ) دوست داری دنبال يک ريزه " کرامت انسانی " بگردی ، اما جواب نميدهد ! با گرمای زير اين چادر سياه ، کدام مغزی کار می کند که بخواهی از تئوری کرامت انسانی هم استفاده بکنی ؟! به تنها چيزی که می شود فکر کرد اين است که زودتر از اين اتاق بزنی بيرون و چادرت را هوايی بدهی ! ... مگر آنها برای تو کرامت انسانی قائل شده اند ؟! ... گور پدرشان بابا ! نمی توانی دوستشان داشته باشی ! ... نيازی هم نيست. □ نوشته شده در ساعت 13:24 توسط tanha Wednesday, October 16, 2002
● اينجا از قلک خيلی قشنگ تره بهار خانوم ! اگر هم قلک باشه پره از سکه های طلايی خوشگل ! از اون سکه های طلايی که وقتی بازشون می کنی از توش شکلاتهای خوشمزه در مياد ! ... اينجا مثل يک گنجه ، يک گنج واقعی ؛ از اونا که تو جزيره گنج از زير خاک در ميارن و دونه دونه ی جواهرهاش برق می زنه : ياقوتهای درشت ، زمردهای ژله ای ، سکه های طلايی ، گردنبندهای مرواريد ... همه از در نيمه باز جعبه آويزون شدن تا روی زمين ... دوست داری دست دراز کنی ، يکيشونو برداری و يواشکی بذاری تو دهنت ! ...
........................................................................................در جعبه رو که باز می کنی يه برق قشنگی می زنه تو چشمهات ! بعد دونه های الماس ، دونه دونه از چشمات می افته پايين ... اينجا قلک نيست ... □ نوشته شده در ساعت 23:27 توسط tanha Tuesday, October 15, 2002
● اولين ( شايد هم تنها ! ) درسی که تو دانشگاه تازه ياد گرفتم اين بود که اصلاً سخن بدون انديشه نداريم ، هر سخنی پشتش يک انديشه ای نهفته است ؛ تنها راه انتقال انديشه هم سخنه.
........................................................................................نمی دونم چه ربطی داشت ؛ اما اينها رو که خوندم يادم افتاد اينو بگم ! □ نوشته شده در ساعت 20:03 توسط tanha Monday, October 14, 2002
● لعنت بر کامپيوتری که تو اتاق مهمون گذاشته باشندش !!!
........................................................................................مهمونش عزيزه ؛ اما حتی وقتی می خوابه هم من نمی تونم آنلاين بشم ): □ نوشته شده در ساعت 20:03 توسط tanha Sunday, October 13, 2002
● به سبک بعضی گزارشهای وبلاگ عمومی !
سلام ، من تنها هستم از وبلاگ ديوانه تر. با گزارش چند تا وبلاگ در پيت در خدمتتون هستم : اين که می بينين يه وبلاگه ! اين يکی هم يه وبلاگه که صاحبش از روزمرگيهاش نوشته. اين يکی دلش خيلی گرفته ، فقط هم غر و غر کرده. اين يارو هم وبلاگشو به روز کرده و روزمرگيهاشو نوشته. اينم نشسته يک فصل گريه کرده ، اگه حوصله زار و زور دارين می تونين بهش سر بزنين ! اين يکی هم روزمرگيهاشو نوشته که همچين تيکه دندون گيری هم نيست. اگه اصرار دارين برين اينجا خوب برين ، ولی گفته باشم که چيز جالبی توش پيدا نميشه ! بعداً نگيد نگفتی. اين هم که باز دوباره روزمرگيهاشو نوشته. اينجا هم يک نفر يک وبلاگ زده و داره توش يه چرت و پرتهايی می نويسه. اينجا هم يک نوشته هايی به خط فارسی پيدا ميشه ! فکر کنم اينم مثل بقيه روزمرگيهاشو نوشته باشه. خوب خدا رو شکر انگار ده تا شد ... و اما خودم هم در وبلاگ بسيار جذاب و خواندنی ديوانه تر با تازه ترين خبرها ی اختصاصی از جزئيات قتل همسر ناصر محمد خانی ، نحوه دريافت مجوز خانه های عفاف ، آخرين خبرها از طرح خريد خدمت سربازی ، جديدترين آلبوم عکس دختران فراری ، گزارش آتش سوزی عمدی در دريای خزر ، دستگيری يک باند فحشای اينترنتی ، طريقه باز کردن در قوطيهای کنسرو وارداتی ، حراج شير مرغ در افريقای جنوبی ، کشف يک قبيله زنده از انسانهای اوليه ، انفجار يک زن هندی در ماداگاسکار ، ازدواج مرد زن نما با زن مرد نما ، ... و يک دنيا خبر جديد دست اول سکسی در خدمتتون هستم که اگر نخونيد کل عمرتون بر فناست. بدو بدو آتيش زدم به مالم ، بدو که حراجش کردم ، بدو بدو آخر وبلاگ ، ببر و ببر ، به شرط چاقو ، بدو که پشيمون ميشی ، خونه دار و بچه دار ، ... اين بود گزارش وبلاگهای امروز. فعلاً خداحافظ تا رپرتاژآگهی بعدی . □ نوشته شده در ساعت 20:16 توسط tanha
● ا ِ ... تو کلاس بچه ها فوتبال گرفته بودنا ! اما من تا برسم خونه يادم رفت ! آخه همش نيم ساعت خونه ام که اونم بايد به اعتيادم برسم ! ... اما چه خوب که همسايه ها يادآوری می کنند ! احتياجی نيست تلويزيون ببينم ، تا گل ميزنه صدای بوقهاشون بلند ميشه ! ... ا ِ ... دوباره يکی ديگه !!! بابا ايوالله !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 15:26 توسط tanha Saturday, October 12, 2002 ........................................................................................ Friday, October 11, 2002
● يه ضرب المثل خيلی معروف چينی هست که ميگه : " پابليش کن بزمجه " !!!
- البته در اين مورد اخير هيچ معلوم نيست که منظور از بزمجه ، خود وبلاگ است يا نويسنده وبلاگ ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط tanha
● اپيلاسيون ده هزار تومانی !
........................................................................................به اين ميگن نهايت خوش شانسی درعين بد شانسی ! همين چهارشنبه ، پشت يک عالمه ماشين ديگه گير کرده بودم تو ترافيک که يک دفعه با يک صدای گرومب به خودم اومدم ! من نمی دونم وسط ميدون اين آقای راننده تاکسی چه جوری داشت رانندگی می کرد که با اون شدت کوبيد به پشت ماشين ما ! فقط شانس آوردم که پام رو ترمز نبود ، واسه همينم به جای اين که کل صندوق عقب جمع بشه ، من و ماشين (بر وزن من و مانی !) با همديگه پرت شديم جلو ! تازه شانس دوم را هم وقتی آوردم که ماشينهای جلويی تو همون لحظه راه افتادند و من با وجود پرت شدن ، بهشون نخوردم !!! پياده که شدم ، آقاهه گفت : " ماشاالله محکمند اين سپرها ، چيزيش نشد " ! گفتم آره اما ماشاالله رفته تو ! ديگه نگفتم که نمی دونم چرا ماشاالله مهره های گردنم دارن از درد می ميرن ؛ چون ماشاالله حوصله جر و بحث نداشتم. اينو هم می دونستم که ماشاالله معمولاً واسه فرورفتگی مختصر سپر کسی به کسی خسارت نميده ! اگر هم می داد من آرزو می کردم که نده ، چون ماشاالله شب قبلش فقط يک ساعت خوابيده بودم و ماشاالله هيچ حوصله نداشتم. گيج و منگ راهمو کشيدم رفتم ؛ اما گردنم جداً درد می کرد.( هنوزم درد می کنه ! ) از اون ور هم ته دلم داشتم هی از "رام" می ترسيدم که تا ماشينو ببينه ميگه داغون شده و چرا نفهميدی و چرا خسارت نگرفتی و از اين حرفها ! تو اين هير و وير يک دفعه نگاه کردم ديدم موبايل نيست ! گفتم ای دل غافل ! ديدی ! تو همين فاصله موبايلو زدن ! ... اما بعد ديدم با تمام چيزهای ديگه ، از شدت ضربه پرت شده کف ماشين ! ... خوب پس بازم خوبه که شانس آوردم !!! ... وسط همين شانس آوردنها بودم که يک دفعه ديدم آقا پليسه داره اشاره می کنه بزن کنار ! - خانوم کجا داری ميری تو محدوده ؟! - ... اِ ! آقا ايناها ، من آرم دارم ! اِ ...؟! اين طرح ديگه اعتبار نداره خانوم ! اِ ! خوب حالا چيکار کنم آقا ؟! شما کاری نمی خواد بکنی خانوم ، فقط من جريمه ات می کنم ! ... ديگه نزديک بود همون جا بزنم زير گريه ! احساس اين بچه بدهايی رو داشتم که در حال ارتکاب جرم دستگير شدن ! اما بيشتر از همه از دست بابا لجم گرفته بود ! آخه همين ديروز مثلاً رفته بود دنبال طرح جديد ! بعد هم اومد خونه گفت تصميمم عوض شد ، ما طرح می خوايم چيکار ؟!!! هی با خودم گفتم بفرماييد تحويل بگيريد بابا خان !!! ... خلاصه جريمه رو گرفتيم ، از پليس جوان هم خيلی تشکر کرديم که جريمه مون کرده ! نه واقعاً ! آخه يکی نبود بگه واسه چی ديگه به پليسه ميگی " مرسی " ؟! خلاصه که وقتی رسيدم آرايشگاه حسابی درب و داغون بودم ! اونقدر که بدم نميومد يه جوری به "پروين خانوم" حالی بکنم اگه بخواد مثل هميشه سمبل کاری راه بندازه ، بدم نمياد از هر تار مويی که جا ميندازه ، يک بار دارش بزنم !!! □ نوشته شده در ساعت 18:35 توسط tanha Thursday, October 10, 2002
● به بهانه انتخابات پارلمانی در پاکستان :
........................................................................................امروز در پاکستان انتخابات پارلمانی برگزار می شود؛ گرچه خانم بوتو و نواز شريف از شرکت در انتخابات محروم شده اند ! من تا چند وقت پيش اصلاً فکر نمی کردم که مردم پاکستان پرويز مشرف را دوست داشته باشند ؛ فکر می کردم کسی که با کودتا روی کار بيايد ، احتمالاً منفور هم هست ! اما سر قضيه همين انتخابات ، وقتی دوست پاکستانيم عکس بی نظير بوتو را در روزنامه نشانم داد من گفتم که ازش خوشم مياد ، چون خوشگل است !!! اون هم گفت که بی نظير آدم بدی نبوده است ، اما بيش از حد به حرفهای اطرافيانش اعتماد می کرده است و اونها هم بهش اطلاعات غلط می دادند و واقعيت را نمی گفتند ! اما در شرايط فعلی هيچ کس بهتر از مشرف نيست ؛ مشرف داره کارهای خوبی انجام ميده و باعث شده پاکستان شروع به پيشرفت بکنه ! به علاوه مردم پاکستان اونقدر پيشرفته نشده اند که لياقت دموکراسی رو داشته باشند ! اصلاً مردم بيسواد و بدبخت چه می فهمند که چه کسی بهتر است تا انتخابش بکنند ؟! نمی دونم نظرش درسته يا نه ؛ ولی انگار راست ميگه که برای داشتن دموکراسی ، يک حد اقلی از شعور و آگاهی هم لازم است تا نتيجه برعکس نشود ! □ نوشته شده در ساعت 18:36 توسط tanha Wednesday, October 09, 2002
● ديشب مردم از خماری !!!
اگر فکر می کردم بيرون رفتنمون تا دوی شب طول ميکشه ، حتماً اول وبلاگمو می نوشتم ! □ نوشته شده در ساعت 10:09 توسط tanha
● کماکان زنده و دم جنبان ، مثل هميشه ! ... هفته خطرناک گذشت ! ... به خير گذشت ؛ ... اما ای کاش همه چيز يه جور ديگه می گذشت ! ... ای کاش من مجبور نبودم سکوت کنم و دست به عصا راه برم ! ای کاش مجبور نبودم دوست پسرمو تو هزارتوی قلبم پنهان کنم ! ... ای کاش می تونستم به بابام نشونش بدم ! ای کاش می تونستم از زبونش بشنوم که پسر خوبيه ؛ ... يا نه ، اصلا آدم بديه و به درد لای جرز می خوره !!! ای کاش ...
........................................................................................... فقط ای کاش همه چيز يه جور ديگه می گذشت !!! □ نوشته شده در ساعت 09:07 توسط tanha Monday, October 07, 2002
● خون جلوی چششمم را گرفته بود امروز !
........................................................................................مسابقه دوی امدادی آبرسانی بود انگار ! چشمهام شده بود کاسه خون ، عين آبشار نياگارا اشک ازش می ريخت پايين ! حالا اين وسط اين سوراخ دماغ دست چپی هم می خواست ثابت بکنه که چيزی از چشم کور شده ما کم نداره ، سيل درياچه نمک بود که راه انداخته بود ! آقا ما نمی دونستيم اين آب دماغو جمع کنيم يا اون خون ِ ديده رو ! يک دونه دستمال هم بيشتر نداشتيم که در حال تردد بود با حداکثر سرعت از چشم به دماغ ، از دماغ به مژگان ! ... همچين تميز چشم وچارمونو آبدماغ رسانی کرديم که طرح ضربتی آبرسانی زمينهای لم يزرع دارقوز آباد سفلی هم پيش دماغ ما لنگ بندازه ! حالا اين به کنار : بالاخره اين چشم و دماغ بی صاحاب مونده خودشون يه جوری با هم کنار می اومدند ! تازه چشمم از خداش هم بود که اين طور بی دريغ آب دماغ به اون خوشمزگی رو از شکم خودم زده بودم ريخته بودم به پای اون ! فکر کنم مژه هاش يه ده سانتی رشد کردند با اين همه کودی که ريختم به پاشون !!! اما نمی دونستم با اين ملت چشم قرمز نديده آب دماغ نچشيده چيکار بکنم !!! پسره صاف اومده تو چشمای من ، دوست دخترش که می کشدش کنار ، ميگه "داشت گريه می کرد" ! راننده تاکسيه وقتی اومدم حساب کنم ، همچين پوزخند ميزنه که انگار تو تمام طول راه داشتم در غم عشق از دست رفته ام آبغوره می گرفته ام !!! سربازه فرصتو غنيمت شمرده ، فکر کرده تا تنور داغه اونم يه تيری تو تاريکی بندازه ! ... خلاصه امروز تا برسم به دو تا قطره نفازولين ناقابل ، دريای خروشان اشکهای ما بود و ... سيل بی دريغ حمايتهای مردمی ! □ نوشته شده در ساعت 17:06 توسط tanha Sunday, October 06, 2002
● باز هم فرودگاه ، باز هم آدمهايی که ميان ، باز هم آدمهايی که ميرن ...
تمام ديشب را بيدار بودم ، تا صبح توی فرودگاه ، بعد هم از هفت صبح کلاس داشته ام تا هفت شب ؛ اما اگه از ترس بابا نبود که هی ميگه برو بخواب ، به يک وبلاگ خوانی سير خودمو مهمون می کردم ! ... حيف ف ف !!! □ نوشته شده در ساعت 20:32 توسط tanha
● با وجود اين که پنج شش سال از دوستيمون می گذره ، هنوزم تا يک روز ازش خبری نميشه فکر می کنم واسه هميشه رفته !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 20:22 توسط tanha Saturday, October 05, 2002
● من از همين حالا خوابم مياد ؛ چطور می تونم تا فردا بعد از ظهر ، يکسره بيدار بمونم ؟!!! ... وقت خوابيدن ندارم که امشب !
□ نوشته شده در ساعت 23:26 توسط tanha
● فقط اگر اين يک هفته به خير بگذره ! ... آخ که چه کارها که نمی کنم ! ... فقط اگر به خير بگذره ! ...
□ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha
● هی از صبح گفتی هی گفتم حق داره ! هی گفتی هی گفتم حق داره ! ... اِ بابا ، بس کن ديگه ...
........................................................................................می دونی چيه ، اصلاً من همينم که هستم ! ... ... وقتی عصبانيم بهتره هيچی نگم ! ... باز هم به دلرحمی من !!! فروکش که کرد ، يک بار ديگه می خونمشون ! بعد حالتو جا ميارم ! ... اصلاً يک فرصت ديگه بهت ميدم ! اما اگه يک بار ديگه بری سر وبلاگ من يا يادداشتهای ديگه ام فقط به قصد سوتی گرفتن ... اون وقت باز يه بار ديگه بهت فرصت ميدم !!! ... ... اما ممکنه هر چی از دهنم درمياد تو همين وبلاگ فرياد بزنما ! ... همين الانم وقتی يادم مياد ... □ نوشته شده در ساعت 22:37 توسط tanha Friday, October 04, 2002
● "راپانزل" موهاشو از پنجره قلعه انداخت پايين ، شاهزاده اونها رو گرفت ،... و با هم از قلعه جادوگر فرار کردند ؛
........................................................................................... يعنی موهای اون ، تا حالا ، به بلندی ديوار قلعه رسيده است ؟! □ نوشته شده در ساعت 01:56 توسط tanha Thursday, October 03, 2002
● آهان نه ! ... ميشه هم عين اين دختر پسرها که کميته می گرفت ، عقدشون کنند ؛ يک دست و يک پای پسره را هم بکنند مهر خانوم خيرانديش !!!
□ نوشته شده در ساعت 03:24 توسط tanha
● آقا جان ، من جای خانم خيرانديش باشم ، ادعا می کنم اين آقا دامادم است !!! قضيه با يک عقدنامه حل است !
........................................................................................... حق الوکاله ما فراموش نشود ! □ نوشته شده در ساعت 03:19 توسط tanha Wednesday, October 02, 2002
● قصه تکراری ، ورژن غير ايرانی !
........................................................................................اين يک قصه است ، " قصه يک قلب شکسته " ! ... از وسط شروع ميشه ، از وسط هم تموم ميشه ؛ شايد يک روز کامل شد ، اما حالا ... نه سر داره ، نه ته !!! قرار نيست داشته باشه ! ... ... - می دونی حتی لبامم تا بيست و سه سالگی ويرجين بودن ؟! - تو ؟! نمی تونم باور کنم ! آخه چرا ؟! - بايد باور کنی عزيزم ... بايد ... - خوب بگو چرا ؟! - آخه من يه خورده خجالتی بودم ( البته اون وقتها ! ) ، سطح توقعم هم يه مقدار بالا بود ، دوست نداشتم ويرجين بودنمو به خاطر يه دختر معمولی از دست بدم. واسه همينم صبر کردم و صبر کردم ، ... تا اين که يه دختر نازنين سکسی از راه رسيد ... - و تو هم عاشقش شدی ... - آره ، شدم ، بدون اين که اصلا قصدشو داشته باشم ، ... بد جوری عاشق شدم ؛ باور کن هيچی از اون عشق پاک تر و صادقانه تر نبود. ... اما ... افسوس ... !!! اون کاملا خوردم کرد ... داغونم کرد ... عشقمو از پنجره انداخت بيرون... دو سال بعد تازه فهميدم که همون موقع يه دوست پسر ديگه هم داشته ، آخرش اونو هم همونجوری قال گذاشت ... و با يک پسر ديگه ازدواج کرد ! اصلاً نمی تونی تصور کنی که چقدر پست بود ... ... به من گفت خانواده مو بفرستم خونه شون ... اون بيچاره ها هم به خاطر من رفتند ... اما اون حاضر نشد به خاطر من صبر کنه ، يا حتی به پدر مادرش بگه که دو ساله با من دوسته ... واسم قابل تحمل نبود ... بعد از اون ديگه نتونستم عاشق بشم ! ... - تو هم از اون به بعد تغيير رويه دادی ؟! - ... آره ، احساسم تغيير کرد و ديگه به کسی راحت اطمينان نمی کنم ... اما تو شناخت آدمها باتجربه شدم. ... می دونی ، من اون موقع خيلی بچه بودم و نابالغ. اما اون جداً ترتيبمو داد ! ... ولی فقط "الله" می دونه که قول دادم هيچ وقت قلب کسی رو نشکنم ، مثل کاری که اون کرد ... واسه همينه که دروغ نميگم و سعی می کنم هميشه صادق باشم . ... تا پنج سال بعد ، ديگه با هيچ دختری دوست نشدم ... راستش اصلا از دنيا بيزار بودم ... اما دوستام خيلی هوامو داشتن و جون سالم به در بردم ! ... بعد پدر مادرم فشار آوردند که ازدواج کنم ( با هر دختری که خودم می خوام ) من گفتم : کدوم دختر ؟ من کسی رو سراغ ندارم ؛ من اصلاً نمی خوام ازدواج کنم ! اما اونا سرم بازی در آوردن و احساساتمو تحريک کردن ؛ منم گفتم اگه شما می خواهيد من ازدواج کنم ، پس از من هيچی نپرسيد. با هر کی که شما بگيد ، من ازدواج می کنم ، مثل يک پسر حرف گوش کن ! ( می دونی ، اين جزئی از فرهنگ کشور ماست... ) بعد هم چند سال پيش بی چون و چرا با يه دختری ازدواج کردم که انتخاب اونا بود زياد به هم نمی خوريم ؛ با هم جور در نمی يايم . اون کاملا برعکس منه . خيلی خشک و سختگير ... اصلا حس همکاری نداره ... همين امروز فقط سه راند دعوا کرده ايم ! ( فقط فکرشو بکن ) - نه ! - تنها چيزی که من بهش فکر می کنم آينده ام هست ؛ و کانادا انگار تنها راه فراره ! ... مگر "الله" کمکم کنه ، آخه من هيچ پشتيبانی ندارم ... ... تو رو خدا يه چيزی بگو ! وگرنه من می زنم زير گريه ! - بهش گفتی که می خوای بری ؟ ... گريه نکن عزيز من ... - آره ، همه چی رو می دونه ... اما هيچ کمکی نمی کنه ... حتی نمی ذاره به کارهام برسم ... - چرا طلاق نمی گيرين ؟! - طلاق !!! ها ها ... ! تو کشور ما کار آسونی نيست ! ... اين فاميلها تا آخر عمر زندگيتو داغون می کنن ! - واقعاً ؟! - حتی پدر مادرم هم نمی تونند تحمل کنند ... از نظر احساسی ... تازه يادت باشه من همه اين کارا رو فقط به خاطر اونا کردم ... ... می خوام از اين کشور فناتيک اسلامی لعنتی برم و از آزاديم لذت ببرم ! با يکی که دوستش داشته باشم ، جايی که ديگه ... ، بن لادن و کثافتهايی مثل اينا نباشن ! ... ... من قضاوت نمی کنم ؛ شما هم لطفاً نکنيد ! ... □ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط tanha Tuesday, October 01, 2002
● ای بابا گرفتاری شديم ! ما يه غلطی کرديم دو سال پيش يه دفعه رفتيم قبض تلفنمونو تو يه بانک عجق وجق پرداخت کرديم ! حالا بيا و درستش کن ! ... آقا برداشته زنگ زده خونه ميگه می خوام با خانوم فلانی صحبت کنم ! بعد هم پررو پررو ميگه اسم و شماره تلفنو از رو قبض تلفنتون تو بانک ديد زده ام ! ... تازه قصد مزاحمت هم نداره ، واسه امر خير ( ! ) مزاحم شده !!! ... من نمی دونم اين چه جور امر خيريه که يارو هر شيش ماه به شيش ماه فيلش ياد هندوستان می کنه ، يادش مياد بايد واسه امر خير اين جا مزاحم می شده !!! ... حالا چه لعبت بی همتايی هم پيدا کرده که دلش نمی ياد دل بکنه ، من يکی توش موندم والله به خدا !
........................................................................................بابا دست از سر کچل ما بردار برادر من ! فردا شب که بابا جان برگشت خونه ، ترتيب بنده و جنابعالی رو با همديگه - همچين توپ - ميده ، که ديگه فکر نيکوکاری به سرت نزنه ! □ نوشته شده در ساعت 21:36 توسط tanha Monday, September 30, 2002
● " قابل توجه دانشجويان گرامی
........................................................................................لطفاً از بردن همراه به کلاس خودداری فرماييد. در صورت مشاهده ، از حضور همراه شما جلوگيری می گردد. " ديروز که اين جمله ها رو تو برد موسسه ديدم ، برای چند ثانيه همين جور خيره مونده بودم که منظورشون چيه ؟! يعنی اگه ببينن کسی تو کيفش موبايل داره ، از موبايله خواهش می کنن بيرون تشريف داشته باشه ؟! حالا چرا اين قدر به موبايله احترام گذاشتن که انگار با آدم طرف هستند ؟! ... حالا چرا نوشتن همراه ، خوب موبايل که قشنگ تر بود ؟! حالا ... ... اصلاً انقدر اين اسمهايی که فرهنگستان انتخاب می کنه قشنگند ، که آدم همچين ميره تو بحرشون ، ديگه فراموش می کنه قبلاً يک معنی های ديگه ای هم می دادند اون کلمه های بيچاره !!! □ نوشته شده در ساعت 21:42 توسط tanha Sunday, September 29, 2002
● آخ آخ ! يادتونه من يه معلم زبان داشتم که به خونش تشنه بودم ؟! ... اين ترم مجبور شدم ساعت کلاسمو عوض کنم ، صاف افتادم تو کلاس اون ! ... اما جالب اينجاست که امروز به شدت ازش حال می کردم !!! من نمی دونم اون دست از اخلاق گندش برداشته يا من ؟! هر چی هم خودمو کشتم يادم نيومد که روز اول اون دفعه ازش حال می کردم يا نه !!!
□ نوشته شده در ساعت 21:08 توسط tanha
● دوستشون نداشتم ! آدمهای اين رشته جديدمو ميگم ! همه اش وسط کلاس يه دفعه با خودم فکر می کردم : آخه من اينجا چيکار می کنم ؟! اصلاً اين جا جای منه ؟! ... يه جورايی انگار اونها دوست دارن واسه همه چيز حدومرز بذارن. يه جورايی انگار دوست دارن واسه همه چی قالب تعيين کنن ! می ترسم دو سال ديگه منم مثل اينا بشم ! ... نمی دونم ، فعلاً که زياد حال نکرده ام با اين دسته گلی که به آب داده ام !
... کاشکی لااقل می ذاشتن از همون فوق شروع کنم ؛ من اين پيش نيازها رو دوست ندارم ! تازه ديگه ايرانم دوست ندارم ! فکر کنم يک سال عمرمو با اين واحدهای پيش تلف کنن ! ... اصلا ديگه درسشو نمی خوام ! رد کنين بياد اون مدرکو بينيم کار داريم می خوايم بريم !!! ... □ نوشته شده در ساعت 21:07 توسط tanha
● يکی نيست بگه آخه بچه جون ! نونت نبود ، آبت نبود ؟ دانشگاه رفتنت ديگه چی بود ؟! ... نشسته بودی داشتی واسه خودت حال و هول می کردی ؛ وبلاگ می نوشتی ، کلاس می رفتی ، می اومدی ... بيکار بودی آخه ؟! ...
........................................................................................بخوره تو سرت اون مدرک ... حالا هی بال بال بزن که اينترنت خونم اومده پايين ! حالا هی کله سحر بلند شو برو دانشگاه ! حالا هی لباتو بچسبون به هم ، بکش تو دهنت که سرکار خانوم دم در نفهمه رژ زدی !!! حالا ... □ نوشته شده در ساعت 19:05 توسط tanha Saturday, September 28, 2002
● کم کم دارم به اين نتيجه می رسم که ازدواج ، يه چيزيه در رديف همون سنتهای قبيله ای ! ...
... دو تا آم تا وقتی به همديگه پايبندند که خودشون بخوان ؛ بعد از اون هم ديگه هيچ چيز نمی تونه اونها رو به هم پيوند بزنه ، حتی سنت دست و پاگيری مثل ازدواج ! ... يعنی خيلی طول می کشه که بچه های ما به ازدواج کردن پدر و مادرهاشون بخندن ؟! ... بگن : " هه هه ! پدربزرگ من وقتی عاشق مادربزرگم ميشه ، می بردش محضر سندشو ميزنه به نام خودش ! بعد هم همه فاميلشون جمع ميشن ، واسه فاتح غار ديلمان ، بزن و بکوب راه ميندازن ؛ که چی ؟ ... !!! ... " ... آخه يعنی چی که دو نفر خودشونو به نام همديگه سند بزنن ؟! يه جورايی انگار توهين آميزه ! ... من هم درک می کنم که اين برای خانواده يک پشت گرمی محسوب ميشه و کلی حقوق و مزايا و کوبيده اضافه و هزار کوفت و زهر مار ديگه داره ؛ ولی بازم ميگم سنت عصر جاهليه ! بشر مترقی قاعدتا نبايد به اين چيزها نياز داشته باشه ! و تازه ، بشر مترقی حتماً نبايد زور بالا سرش باشه تا آدم بشه ! البته اينم اضافه بکنم که متاسفانه من يک بشر مترقی نيستم ! ... حالا اين که اصلا بشر باشم ؟ نباشم ؟ ... اون هم خودش مساله ايست !!! □ نوشته شده در ساعت 22:17 توسط tanha
● می دونی چقدر دلم برات گرفت ؟! ...
........................................................................................تا حالا شده دلتون بخواد خودتونو تکثير کنيد ؟ نمی تونم درست منظورمو بگم ! يعنی اين که دلتون بخواد يک کپی از خودتون بگيريد و تقديم کنيد به ... يک دوست ! ... اين از اون جمله هاست که "رام" به خاطرش پوستمو می کنه !!! □ نوشته شده در ساعت 22:04 توسط tanha Friday, September 27, 2002
● من يک عروسک چينی دارم که گذاشتمش روی طاقچه ، سال تا سال هم نگاهش نمی کنم ، حتی حاضر نيستم يک دست به سرو روش بکشم و گرد و خاکشو پاک بکنم ؛ ... اما وای به وقتی که يکی از عروسک من خوشش بياد ، وای به وقتی که يکی بخواد به عروسکم دست بزنه ، وای به وقتی که يکی بخواد عروسکمو صاحب بشه ، ... حاضرم بشکنمش ، تيکه تيکه اش کنم ، خرد و خميرش کنم ، اما نگذارم دست کسی به گرد عروسکم برسه !!!
........................................................................................... فکر می کنم اين همون کاريه که خيلی از ما با عشقهامون می کنيم ! □ نوشته شده در ساعت 15:50 توسط tanha Thursday, September 26, 2002
● تا حالا حس کرديد که چه قدر گاز زدن يک گوجه فرنگی سفت قرمز نمکی می تونه لذت بخش باشه ؟!
تا حالا شده به جای چاقو کشيدن رو تن کلم های سفيد و قرمز ، برگهاشونو درسته بگيريد تو دستتون و گاز بزنيد ؟! تا حالا شده وقتی دارين با تمام سرعت تو يک اتوبان رانندگی می کنيد ، به جای ناهار يک سيب ترش سبز خوشمزه تو يک دستتون بگيريد و با تمام قدرت گازش بزنيد ؟! ... ... وای که چه طعم های عجيب و باورنکردنی و بی نظيری تو دنيا وجود داشت و من تا امروز نفهميده بودم ! □ نوشته شده در ساعت 23:20 توسط tanha
● ها ها ها ! ... يک ساعت پيش ، من و " رام " توسط برادران بسيجی دستگير شديم ! ...
........................................................................................بنده مطابق معمول ، کپ فرمودم ! تازه چون خيلی وقت بود نگرفته بودنمون ، تمام قرار مدارها هم يادم رفته بود ! فقط يادم بود که عقدمون نوزده فروزدين بوده ، حالا چه سالی ، خدا می دونه ! تازه مطمئن نبودم که بالاخره ما نامزديم ، زن و شوهريم ، عقد کرديم ... ؟! بهش ميگم چی بگم ؟ ميگه نگران نباش ، با من ! ... به خدا به خدا به خدا ... آخه باور نمی کنيد که ! اما ده دقيقه قبلش داشتم به حرف دوستم فکر می کردم که پارسال گفته بود " مگه هنوز هم شما رو می گيرن " ؟! بعد هم گفتم نه بابا ! ديگه ما رو نمی گيرن ! ای ی ی ی ، پير شديم رفت ! که يک دفعه ديدم زديم از وسط بسيجی ها داريم ميريم ! هی می خواستم به خودم بقبولونم که نه بابا ، ما رو که ديگه نمی گيرن که يک دفعه ديدم آقاهه گفت بفرماييد بغل ! خلاصه امر فرمودند که بزنيم چنار ! ... البته خوشبختانه زياد گير نبودند و اصلا کار به سوال جواب از من نکشيد. خيلی زود فهميدن که من همسر "رام " هستم ( ! ) و ازمون عذر خواستند که وقتمونو گرفته اند !!! ... ما به اونها سنگک تعارف کرديم ، اونها هم يک مشت آب نبات ريختند تو ماشين ما ! ول شديم رفتيم پی کارمون ! عوضش من فهميدم که اصلاً از بسيجيی که فحش نده ، کتک هم نزنه ، توهين هم نکنه ... تازه بعد هم جيبهای آدمو پر از شکلات بکنه و بفرسته خونه ، هيچم بدم نمياد که هيچ ، خيلی هم خوشم مياد ! □ نوشته شده در ساعت 20:20 توسط tanha Wednesday, September 25, 2002
● کاش يکی به مردم ما ياد می داد که بلند و واضح حرف بزنند !
کاش يکی به مردم ما ياد می داد که صدای درستشونو از توی شکم و روی ديافراگم خارج کنند ، نه از ته حلق يا توی گلو ! کاش يکی به مردم ما ياد می داد که وقتی می خواهند با يکی حرف بزنند ، صاف تو چشمهاش نگاه کنند و مطمئن باشند که خودشون بهترين آدم روی زمينند ؛ نه اين که اخمهاشونو بکشند تو هم ، سرشونو بندازند پايين ، روشونو بکنند به سمت ميز و ديوار و پنجره ، و با يک صدای فاقد اعتماد به نفس ، وانمود کنند که بهترين آدم روی زمينند ! ... کاش ... ... راستی هم که ما خيلی چيزها رو بلد نيستيم ، چون هيچ وقت کسی اونها رو به ما ياد نداده !!! □ نوشته شده در ساعت 22:34 توسط tanha
● من خوشحالم و بسيار به خودم مفتخرم که بالاخره بعد از شونصد سال زندگی ، ياد گرفتم که هر چی بهم ميگن فوری نگم " چشم " !
........................................................................................آقا چونه نمی زدم ، نامه رو گرفته بود از من ! يارو هيچ کاره است ها ! اما می تونه کارتو تا حد يک ترم عقب بندازه ! ميگه تو برو ما اين نامه رو خودمون با پيک می فرستيم ؛ انگار که سند محرمانه مملکتيه يا اگه بده دست من ممکنه مثل بشقابهای عتيقه آبش بکنم بفرستم برای اعوان و انصارم ! ... ترم شروع شده ، من بدبخت هنوز انتخاب واحد نتونستم بکنم ! حالا بايد ديوونه باشم - نه ، يعنی بايد خيلی ديوونه تر از اين باشم - که نامه ای رو که يک هفته است دارم واسه دونه دونه امضاهاش می دوم ، به همين مفتی از دست بدم ، برم بنشينم تو خونه ، منتظر اونها که فردا بگويند پنجشنبه است ، پس فردا بگويند جمعه است ، ... بعد تازه شنبه با پيک بفرستند ، يکشنبه دير کنه ، دوشنبه گم بشه ، سه شنبه ... ای بابام هی ! آخر هم بگويند خانوم دير اومدی برو مرخصی بگير ! ... دو ساعت چک و چونه زدم ، تا دو تا چسب چسبونده در پاکت ، داده دستم ! خوب مردک از اول همين کارو می کردی ديگه ! بگو فقط تنت می خاره يکی باهات ... استغفرالله ! ... وای ، ولی خدا رو شکر که مشکلم تو همين واحد حل شد ؛ وگرنه که ... من از واحد مرکز متنفرم ! برای گرفتن کارت کنکورم هم که گذارم به اونجا می افته ، عزا می گيرم ! تو همون دو دقيقه ، محاله حال آدمو نگيرند ! ... از هيچ کس در زندگيم بيشتر از اين خانمهای چادری دم در نشين متنفر نبوده ام ! به نظرم اين يکی از کثيف ترين شغلهای موجود در عالم بشريته ! کثيف ترين ؛ به همين غليظی که گفتم ! □ نوشته شده در ساعت 22:31 توسط tanha Tuesday, September 24, 2002
● من نمی دونم چرا اين پسرها نمی فهمند که آدم می تونه خيلی خيلی خيلی دوستشون داشته باشه ، اما نخواد که دوست دخترشون بشه !
من نمی دونم چرا اين دوست پسرها نمی فهمند که آدم ممکنه پسرهای ديگه رو خيلی خيلی خيلی دوست داشته باشه ، اما نخواد که دوست پسرش بشن !!! □ نوشته شده در ساعت 00:15 توسط tanha
● يا حضرت جرجيس ! تو کار خودم و رام و عشق آسمانی ( ! ) مونده بودم , حالا يه نفر چهارم هم اضافه شده ! اين ديگه کی بود الان زنگ زد نصفه شبی ؟! ... اين در رحمت هم باز نميشه ، باز نميشه ، يه دفعه وقتی باز ميشه سيله که هلفی از آسمون می ريزه تو سرت !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 00:04 توسط tanha Monday, September 23, 2002
● روسريش سفيد بود ، با گلهای نارنجی و برگهای سبز پر رنگ. يه مانتو هم می پوشيد که نه سبز بود ، نه طوسی ، ترکيب سبز بود و طوسی. اون موقع هنوز معلمها مانتو شلوار نمی پوشيدند ، هيچ کس نمی پوشيد. تازه دو سه سال از انقلاب گذشته بود. خانوم لاجوردی قمی بود ، برای همين بود که حتی زنگهای تفريح گاهی وقتها چادر هم سرش می کرد ؛ وقتهايی که می رفت خونه ش. خونه ش پشت حياط مدرسه بود ، زنگهای تفريح بدو بدو می رفت خونه که بچه نوزادشو شير بده. يه پسر ديگه هم داشت همسن ما ، شايد هم يک سال بزرگتر . اسمش فريد بود ، فريد ت...
روزی که رفتم مدرسه اول مهر نبود. اولين ديکته ای هم که نوشتم بيست نگرفتم. دو سه هفته از مدرسه ها گذشته بود ، فکر کنم اولی رو شيش شدم ، دومی رو هم نه !!! يک کمی طول کشيد تا به بيست گرفتن برسم. اون موقع مثل حالا نبود که معدل تمام بچه های کلاس اولی بيست بشه ! حتی يک همکلاس داشتم که ردی سال قبل بود ! اسمش مهناز ؟ مهران ؟ اکرم ؟ مريم ؟ ... فاميلشو اما خوب يادمه . خانوم لاجوردی مهربون بود ؛ برای همين منو فرستاده بودند تو کلاسش. از بس که عر می زدم ! تمام زنگ اولو تو کلاس خانوم خاکزاد يک بند زار زده بودم ! اون هم نگاه سرد و بی روحشو دوخته بود به من و محل سگم هم نذاشته بود ! مطمئنم با خودش می گفت اينو بفرستيد خونه بره سال ديگه بياد. آخه من تست هوشی بودم ؛ از اونا که حق داشتند قبل از شش سالگی برن مدرسه ؛ اما اون روز لا اقل دو هفته از شروع مدرسه ها می گذشت ! و من تمام زنگ رياضی ، مونده بودم که اون علامتهای اين شکلی : " و" چيه که وسط عددها گذاشته است : 1و2و 3 و ... ! اونقدر يول نبودم که عددها رو هم نتونم بخونم ، اما اين يارو گرداليه با اون دم درازش ، کل زنگ فکرمو مشغول کرده بود ! گرچه اونقدر هم پشتکار داشتم که در عين فکر کردن ، عر زدن فراموشم نشه !!! بايد يه جوری بهش می فهموندم که ازش خوشم نمياد !!! خانوم خاکزاد خوشگل بود ، لبای درشت رنگ لباس زرشکيش ، چشمهای درشت با مژه های بلند ، حتی قدش هم بلند بود ، هنوز هم تصويرش حتی با معيارهای امروز تو ذهنم خوشگله. اصلاً شايد فقط با معيارهای امروزه که خوشگله ؛ آخه اون موقع دوستش نداشتم ؛ وقتی سالهای بعد شنيدم که شاگردهاش اينقدر دوستش دارند ، خيلی تعجب کردم ! ( اون موقع معلم ها چی می پوشيدند ؟ فکر کنم روپوش بود ، اما مانتو نبود ! فکر کنم حتی روسری هم سرشون نمی کردن ، ... ) من موهامو خرمايی کرده بودم ! من که نه ، مامانم . موهامو جمع می کرد بالای سرم و عين نخل می بست. من اون مدلو دوست نداشتم. اما هيچی نمی گفتم. ... الان کشته مرده اون مدلم رو سر دختر بچه ها ! ... اما اون وقتها ... زنگ تفريح که خورد ، خانوم نصيری ( ناظممون ) اومد سراغم. يه دامن تنگ بلند پوشيده بود با جوراب نازک. و من چسبيده بودم به دامن مهربونش ! گفت می برمت تو اون يکی کلاس که معلمش يه نی نی کوچولو داره تا اگه بچه شو آورد تو کلاس بتونی ببينيش. منو برد تو يه کلاس گوشه حياط ؛ يک کلاس که بيرون ساختمون از تمام کلاسهای ديگه جدا بود ؛ ... يه کلاس که سر و صدای شاگرداش گوش مدرسه رو کر می کرد ! يک کلاس که يه معلم مهربون داشت ؛ معلمی که تا دلم بخواد لوسم می کرد ! ... وای که چقدر حسابی لوسم می کرد ! اونقدر که می گفت تو بيا سر ميز خودم درس بخون ، نمی خواد مثل بقيه وسط کلاس واستی ! بعضی وقتها هم خودش می اومد سر نيمکتم تا درس جواب بدم ! ... روز قبل از عيد که شد ، گفت می خوام يه جايزه بهتون بدم : مشق عيدتونو از هر جا که دلتون خواست بنويسيد !!! يک دفعه کلاس منفجر شد ، تا اون ساکت ساکته کلاس که اسمش مژگان بود – مژگان سين ( البته فکر کنم با صاد باشه ، اما من اون موقع ها با سين می نوشتم ! ) ... همه پريدند روی نيمکتها به جشن گرفتن و بپر بپر و هوار کشيدن ... بگذريم که ديوونه يبس همون جور دست به سينه چارچنگولی سر جاش نشسته بود و به ملت نگاه عاقل اندر سفيه مينداخت !!! ولی بقيه همه رو ميزها بودند . ... منم نامردی نکردم و سرتاسر عيد ، يه دونه از ژاله و مژده نوشتم ، يه دونه هم از بنا ! از اون درسهايی که دو صفحه ای بودند . يه دور هم عددنويسی کردم لابد از يک تا ... ؟ تازه اينارو هم به زور پسرخاله ام نوشتم ؛ وگرنه که ... می گفتم معلمم گفته از هر جا دلتون خواست ! و من لابد دلم بيشتر از اين نمی خواست ! فردای عيد که رفتم مدرسه ديدم فقط منم که اينقدر کم نوشته ام ! تا مشقهای بقيه رو خط می زد ، يه دور ديگه از ژاله يا گلدون (؟) رونويسی کردم ! با اين که می دونستم به من هيچی نميگه ، آخه من سوگليش بودم مثلاً ! ... ... واسه همينه که حالا اگه يکی بگه معلم کلاس اولشو يادش نيست ، باور نمی کنم ؛ دوست ندارم باور کنم ! ... آخه مگه ميشه آدم خانوم لاجوردی رو يادش بره ، ميشه ؟! □ نوشته شده در ساعت 14:49 توسط tanha
● وای ... من به اون بابا گفتم نيم ساعت ديگه ميام پايين ! ... الان فقط يک ساعته که اينجا نشسته ام !!! ...
□ نوشته شده در ساعت 10:17 توسط tanha
● صبح است اول مهر ، دل می تپد زشادی ...
چند نفر صبح های اول مهر با شنيدن اين آهنگ ، حرص می خوردن و نمی دونستن با اون دلشون که از شادی هی داره می تپه چيکار کنن ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 10:14 توسط tanha
● فقط می دونم که من خيلی پرروام ! اين حرفايی که من امشب بهش زدمو ، اگه اون به من زده بود ، ... تيکه تيکه اش می کردم !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 01:15 توسط tanha Sunday, September 22, 2002
● امشب حوصله ندارم بنويسم ! يعنی نوشته ام ، يه عالمه غر زده ام ؛ اما باشه برای بعد ... چون حالا ديگه ...
........................................................................................يه غلطهايی کرده ام که مثل خر موندم توی گل ! ... فعلاً سکوت ... □ نوشته شده در ساعت 23:28 توسط tanha Saturday, September 21, 2002
● روز اول برگشتنم ، شير آب رو که باز کردم ، به وضوح احساس می کردم که داره از لوله آب معدنی بيرون مياد ! يعنی يک آن حس کردم دارم با آب معدنی صورتمو می شورم ! گرچه يک ته مزه خفيف شوری هم داشت.
و اما ، اين هم يکی از يادداشتهای دفترم در اولين روزهای سفر : " امروز رفتم حموم ، آبش بوی جيش می داد !!! ... کانديشنر نعنايی رو خالی کردم رو سرم ! ... هوم ... ای کاش مجبور نبودم آبش بکشم !!! " البته اوضاع به اين بدی هم نبودا . احتمالا فقط اون روز سگی ، گربه ای ، آدمی ، چيزی ... عجله داشته ، بيچاره جايی رو بهتر از منبع آب پيدا نکرده بوده !!! □ نوشته شده در ساعت 23:27 توسط tanha
● چه خوشگل شدم امشب !!! ...
........................................................................................راستی آدمی هست که تو آينه نگاه کنه و با خودش نگه که چه خوشگل شدم ، يا چه زشت شدم ؟! ... واسه همينه که من هميشه فکر می کنم همه آدمها - حتی زشت ترين آدمها هم – بالاخره يه بهره ای از خوشگلی دارند. بابا آخه اگه شما هم قيافه منو تو اين مدت مريضی ديده بوديد ، الان با من هم عقيده می شديد که چه خوشگل شدم امشب !!! □ نوشته شده در ساعت 00:06 توسط tanha Friday, September 20, 2002
● خيلی خوشحال بودم ، بی دليل ! بعد يه دفعه خيلی غمگين شدم ، بی دليل !
... به اين ميگن تعادل روانی !!! □ نوشته شده در ساعت 22:15 توسط tanha
● از در که وارد ميشی از در و ديوار می باره ! نکنه فراموش کرده باشی که داری برمی گردی به ايران ! همه مهماندارهای ايرانی بد اخلاق نيستند ، اما يک مهماندار بداخلاق برای خراب کردن يک سفر کافی است !
........................................................................................به عمه تشر می زند که فنجان را در سينی بگذارد ! با اخم و تخم فنجان را پر می کند ؛ نه لبخندی ، نه احترامی ؛ انگار داره ميگه " بگير زودتر کوفت کن " !!! عمه بيچاره دست دراز می کنه پاکت فسقلی رو از تو قندون برداره ، باز می توپد که اين شير است ! ... خوب شير باشه ، يعنی نميشه چايی رو با شير خورد ؟! اون هم برای مسافری که از شاسکولستان مياد ؟! جايی که اصلاً چايی رو بدون شير سرو نمی کنند ؟! به مامان ميگم :" باز برگشتيم تو اين خرابشده ؟! نرسيده شروع شد ؟! " می خنده که :" يعنی مهموندارهای ايرانی بداخلاقند ؟! " - " بد اخلاق و بی تربيت " ! ... به همه اين امر و نهی ها نمی شد دو تا عبارت مؤدبانه چاشنی کرد ؟! يا يک لبخند ؟! نميشد به جای گفتن اين که اين شير است و از اين برندار گفت اگر شکر ميل داريد اين يکيه ؟! ... ياد مهماندار شاسکولستانی می افتم در پرواز داخلی ، با اون چشمهای غمگين ، که لبخند از لبهاش محو نمی شد ! درست مثل مهماندار سمت مامان و بابا در همين پرواز ! ... راستی مهماندارهای اين پرواز هر دو يک اندازه حقوق می گيرند ؟! و بعد مأمور گمرک : باز هم خانوم و هزار هزار بار بداخلاق تر ! اين يکی را ديگر با هزار خروار عسل هم نمی شود تحمل کرد ! " آقا راهو باز کن ، مردم می خوان رد شن " ! پشت سرم را نگاه می کنم : مردمی در کار نيست ! همه رفته اند ! تا شعاع صد متری پرنده هم پر نمی زند !!! دست کم آنقدر فوری و فوتی نيست که به خاطرش اينطور دارمان بزند ! - " خانوم من می خوام از معافی گمرکيم ... " - آقا من که مهر نزدم تو پاسپورتهاتون ... " ( اين جمله را با همان لحنی ادا می کند که معمولاً با اون فحش خواهر مادر می دهند !!! ) دست آخر هم نمی فهمی که وقتی مهر نزده معافی داری يا نداری ؟! ... به جهنم که دفعه پيش برای معافی حتماً بايد تو پاسپورتت می نوشتند ؛ جرأت داری يک بار ديگه ازش بپرس تا همون جا تيکه تيکه ات کند ! همه دارند نهايت تلاششان را می کنند که به تو بفهمانند بی ارزشی ! ... لبخند بزن رزمنده ! ... ... اينجا ايران است ايران ! ... ای ايران ای مرز پرگهر ... ! ... سرم روی تن من ... ! ... رگبار مسلسلها ... ! الله الله ... الله الله ... لا اله الا الله ... کربلا کربلا ، ما داريم می آييم ... امريکا امريکا ، ما داريم می آييم ... نه ببخشيد ، ... ننگ به نيرنگ تو ، خون جوانان ما ، می چکد از چنگ تو ... □ نوشته شده در ساعت 00:17 توسط tanha Thursday, September 19, 2002
● پس چرا من خوب نميشم ؟! از شنبه تا حالا همين جور ... نهضت ادامه دارد ! خسته شدم ديگه از مريضی !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 19:03 توسط tanha Wednesday, September 18, 2002
● سياهی شب موهام
ابر سياه می خواد چيکار ؟! اون دو تا تار نقره ای رنگ و حنا می خواد چيکار؟! اون کيه که ستاره رو از شب موهام ، می چينه ؟! کدوم غمه ، تاب نداره خنده رو لبهام ببينه ؟! نفس ديگه در نمياد تو شهر پر دود و دمم هوای آزادی می خواد تموم ذرات تنم لبامو قرمز می کنم اونقدی که دلم بخواد رنگ گلای کاغذی رنگ شراب سرخ شاد دوست ندارم تن منو کسی توی قفس کنه تا نکنه يه چشم هيز يه شب منو هوس کنه (!) دلم می خواد پر بزنم مثل پرنده تو نسيم بال پريدنو کی بست ، که حالا کنج قفسيم ؟! غم می شينه توی دلم وقتی که از اين جا برم کاشکی بشه که با خودم رنگ رهايی ببرم ! □ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط tanha
● ستاره ها روکی از تو شب موهای من می چينه امشب ؟!
........................................................................................کدوم دستی نمی ذاره سياهی شب موهام بتابه ؟! دلم بازم النگوهای خوشبو پر از عطر گلای مريم و گلهای مرواريد می خواد دلم می خواد دوباره حس کنم دستای بادو به جای ابر تيره روی موهام کدوم دستی نمی ذاره سياهی شب موهام بتابه ؟! □ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط tanha Tuesday, September 17, 2002
● ستاره ها رو از لا به لای موهای سياهم می کشم بيرون !
........................................................................................عوضش يک تيکه پارچه سفيد هست برای کفن کردن موهام ! بيشتر از اين لازم نيست شکمم به کمرم چسبيده بماند ! در عوض از اين به بعد می توانم آنقدر شکمم را پر کنم که از حلقومم بزند بيرون ! ... برمی گردم ، ... به شهر دودی مردم لچک به سر ، ... شهر شکم های گنده ، ... شهر مردم اخمو ، خدا حافظ ، آدمهای خوش اخلاق ... خداحافظ ، صورتهای شکلاتی ... خداحافظ ... □ نوشته شده در ساعت 18:11 توسط tanha
|