ديوانه تر |
Thursday, October 31, 2002
● دلم می خواد سر همه تون يه جيغ بلند بکشم ، ... نمی کشم !
........................................................................................دلم می خواد سر همه تون هوار بزنم که بس کنيد ديگه لعنتی ها ، ... نمی زنم ! دلم می خواد يه ايميل پر از جيغ و داد ، شايد هم پر از حرفهای آب نکشيده (!) بفرستم برای اونی که با خالی کردن وبلاگش اشکمو در آورده ، ... نمی فرستم ! فقط از پنجره نيمه باز اتاق يه نگاه ميندازم تو دل سياهی شب ، يه کلاغ ... نشسته رو بال اون ستاره دور دور ، به آشفتگی غريبمون قار قار می خنده !!! ... □ نوشته شده در ساعت 20:17 توسط tanha Wednesday, October 30, 2002
● دردمشترک !
........................................................................................" شده بخوای يه کاری بکنی بعد يه نفر ديگه قبل تو بکنه، نو بودنش بره ديگه با اون کارم حال نکنی؟ " من نه مرادم ، نه اون وبلاگره ، ... پس من چندميم ؟! ... □ نوشته شده در ساعت 18:27 توسط tanha Tuesday, October 29, 2002
● نمی دونم چرا هر وقت می خوام چيزی رو نگم بدتر خرابکاری می کنم ! دلم نمی خواست فکر کنه حالا که بعد از اين همه وقت زنگ زده ام ، خواسته ام چيزی رو به رخش بکشم ! قبل از تلفن با خودم شرط کرده بودم که مواظب حرف زدنم باشم ؛ اما وقتی پرسيد نتونستم دروغ بگم ! ... تمام احساس خوشحالی و رضايتی که از تلفن زدنم داشتم ، تبديل شد به يک حس خيلی خيلی بد ! نکنه ناراحتش کرده باشم با تلفنم ! خاک بر سر من ! ...
........................................................................................ديگه حاضر نيستم حتی يک نصفه از دوستامم از دست بدم ! هيچ کدوم از دوستهام : واقعی ، تلفنی ، ايميلی ، وبلاگی ... اونقدر دلم گرفت که يادم رفت بگم امشب کولاک کرده ام : به خيلی از اونهايی که مدتها بود ازشون خبر نداشتم زنگ زده ام ! معنی خيلی برای من می تونه فقط دو تا برای شما باشه !!! ... اميدوارم فردا هم يک سری کار عقب افتاده ديگه رو انجام بدم ؛ ببينم بالاخره يک شب مياد که من سرمو با خيال راحت رو بالش بگذارم ، در حالی که فقط يک فکر خوشايند تو سرم هست که : يک عالمه دوست دارم و در حق هيچکدوم کوتاهی نکرده ام ؟!!! ... □ نوشته شده در ساعت 23:12 توسط tanha Monday, October 28, 2002
● بريد بينيم بابا با اين امتحانتون ! خوب شد وقتمو تلف نکردم درس بخونما ! در نتيجه هيچ فرقی نمی کرد ! اونقدر وقت کم بود که ... حتی وقت نکردم الکی ، شانسی ، الله بختکی ، True & False ها رو پر بکنم !!!
........................................................................................... □ نوشته شده در ساعت 16:20 توسط tanha Sunday, October 27, 2002
● ساعت هفت و چهل کلاسم شروع می شد. بالاخره از اول ترم ، امروز تونستم به موقع بيدار بشم ، اون هم بعد از شب زنده داری ديشب ! صبح ساعت شش و نيم با هر جون کندنی بود از رختخواب کندم و رفتم که آماده بشم. کلی هم با خودم ذوق کردم که امروز بالاخره به اين کلاس لعنتی به موقع می رسم. با وجود ترافيک صبحگاهی حتی اگر هفت هم می رفتم بيرون ، باز می شد اميدوار بود که به موقع برسم.
هنوز دست به کار نشده بودم که تلفن زنگ زد : - الو ، ساعت چنده ؟! من ديشب يادم رفته ساعت بذارم ؛ خواب موندم ... - نگران نباش ! دير نشده ؛ تازه شيش و نيمه. - ساعت هفت و نيمه ... - نه بابا ! شيش ونيمه ، من از شيش بيدار بودم ، ولی ... ... يک دفعه چشمم می افته به ساعت توی دستشويی ! ( چيه ؟! اگه شما هم دستشويی را کرده بوديد سالن روزنامه خوانی ، مجبور می شديد يک ساعت هم تو طاقچه اش جاسازی کنيد که وقتی همچين غرق دريای معرفت شديد ، حساب زمان از دستتون در نره ! ) ای بابا ! اين که هفت و چهل دقيقه است ! ... فوراً شستم خبردار ميشه که قضيه از کجا آب می خوره ! - عزيزم اصلاً لازم نيست عجله کنی ، ديگه به کلاسم نمی رسيم ! پارسال هم همين بلا را سرم آورده بود : ساعت لعنتی با اون تنظيم خودکار وقت زمستانيش ! □ نوشته شده در ساعت 23:07 توسط tanha
● ای پيامبر به آنان که امتحان دارند و درس نمی خوانند بگو ای کسانی که درس نمی خوانيد ، خبر مرگتان لااقل وبلاگتان را بنويسيد ؛ همانا وبلاگ نويسان نيکوترين بندگانند.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط tanha Saturday, October 26, 2002
● امروز تو دانشگاه يه پسره رو ديدم کپی امين حيايی ! واقعاً فکر کردم خودشه ! ... اما احتمالاً چشم پسره رو در آورده ام اون جوری که نگاه کرده ام ! آخه يه دفعه ديدم اونم برگشته همين جور داره نگاه می کنه ! ( نمی دونم شايد اونم فکر کرده من چقدر شبيه دراکولا م ! )
... آقا اصلاً ما هر وقت فکر کرديم يه نفر آشناست ، طرف خيال کرد ما ازش خوشمون اومده ! حالا اگه واقعاً از يکی خوشم بيادا ، خودمم بکشم ، يارو برنمی گرده يه نيم نگاه بندازه !!! ... يادم باشه از اين به بعد تا از يکی خوشم اومد ، سريع به مغزم فرمان بدم که : " ا ِ ... اين آقاهه چقدر قيافه اش آشناست ! فکر کن ببين قبلاً جايی نديده بوديش ؟! " □ نوشته شده در ساعت 22:35 توسط tanha
● از اين لحظه ، به شدت با اون آقايونی که دلشون می خواد همسر کدبانو داشته باشند ، اعلام همبستگی می کنم !
........................................................................................وقتی می بينم اين خانومه تو برنامه " به خانه برمی گرديم " داره با چه جديتی عدس پلو می پزه با مرغ و ميگو و زرشک و قيسی و زعفران و ... چه می دونم هزار کوفت و زهر مار ديگه ، والاه منم هوس می کنم باهاش ازدواج بکنم که هر روز به جای چيپس و ماست ، عدس پلو بخورم با ميگو ! خدا را چه ديدی ، چه بسا که يه روزها يی هم "باقلا پلو " خورديم "با ماهيچه" !!! البته به شرطی که فقط عدس پلوشو بپزه ، تقاضاهای بی ناموسی نداشته باشه که ديگه شرمنده ! يعنی خلاصه اون عدس پلوشو بپزه ، ما هم معشوقمونو داشته باشيم ! ( عينهو بعضی آقاهای گل ايرانی ديگه ! ) □ نوشته شده در ساعت 18:31 توسط tanha Friday, October 25, 2002
● عزيزم اصلاً مهم نيست اگه درس نخونی ! چه اهميتی داره که امتحان داری ؟! حتی اگه بيفتی هم مهم نيست ! نمی افتی که ؟! ...
........................................................................................- آخيش ديگه خيالم راحت شد ! هيچ کس نبود اينو بهم بگه ! حالا خودم گفتم ، راحت شدم ! حيف نيست يک روز جمعه که آدم به جای وبلاگ خوندن بشينه درس بخونه ؟! بعد هم خودشو بکشه از پونزده تا درس تو دو روز فقط دو تاشو خونده باشه ؟! بعد هم هی فکر بکنه که پس چرا حالش خوب نميشه ؟! بعد هم احساس بکنه که غروبهای جمعه چقدر نفرت انگيزند ؟! بعد هم ... □ نوشته شده در ساعت 18:47 توسط tanha Thursday, October 24, 2002
● من پابليش می کنم ، اين پابليش نمی کنه !!! ... چی بود اسمش ؟! ... آهان بزمجه ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 09:05 توسط tanha Wednesday, October 23, 2002
● نشسته بود گوشه چهارراه ، پشت به ماشينها ؛ اسکناسهاشو دسته کرده بود و داشت می شمرد : هزاری ، پونصدی ، يه عالمه خورده ريز ...
چراغ که قرمز شد ، قوطی اسفندشو برداشت و راه افتاد: " چشم حسودت کور ، چشم حسودت کور " ... - بهش پول نده ! نديدی دسته اسکناسشو ؟! - ديدم ؛ اما قطر دسته من بيشتره ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:11 توسط tanha
● در کمال تألم و تأثر ناچارم اعتراف بکنم که 206 پرايدو سوسک می کنه !
........................................................................................من بيشتر از 140 عمراً جرات بکنم برم ! پس ... اون چند تا می رفت ؟ درست همون وقت که گوگوش با پاهای برهنه اش آيه يأس می خوند : " ما به هم نمی رسيم ، مثل خورشيديم و ماه ... " □ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط tanha Tuesday, October 22, 2002
● ديشب هم باز دوباره همون آش بود و همون کاسه ! من يه چيزيم شده احتمالاً ! مگس تسه تسه ای ، چيزی ؟!!! ... عوضش از اون ور سحرخيز شده ام سی جور ! فقط نمی دونم چرا کامروا نشده ام ! ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 08:49 توسط tanha Monday, October 21, 2002
● ديشب از خستگی روی مبل خوابم برد ، خواب و بيدار بودم ، اما نمی تونستم از جام تکون بخورم ، کامپيوتر بدبخت تا صبح روشن ، يادداشتهام نصفه ، ايميل هام بی جواب ، وبلاگهام نخونده ...
........................................................................................الان که وبلاگ خورشيدو خوندم به نظرم خيلی عجيب بود که من هم ديشب خواب برف ديدم ! باور کرده بودم که داره برف مياد. رو درختها نشسته بود ... آخه واقعاً ديشب آسمون قرمز بود ! يک شب مهتابی قرمز ... وای بدبخت شدم ، نيم ساعت ديگه کلاسم شروع ميشه ، اون وقت من اينجا نشسته ام رويای برف در تابستان می بينم !!! ... □ نوشته شده در ساعت 08:34 توسط tanha Sunday, October 20, 2002
● آقا من از صبح هی دارم سوتی ميدم !
........................................................................................اون از صبح که رفتم تو آسانسور ، يک آقای نسبتاً مسن اون تو بود که نگو همه تو ساختمون می شناسنش و با همه سلام عليک داره ، اون وقت من عين گاو رفتم تو ، اين سر وامونده ام هم که هميشه عين بع بعی پايينه ! ( الان همه ميگن آره جون خودت ! ) يه ببخشيد خيلی خيلی يواش هم گفتم ؛ بعد يه "سين " از زبون اون شنيدم ؛ انتظار داشت سلام کنم و داشت جواب می داد. حرفشو خورد. من آب شدم از خجالت ! اون از ظهر که بيچاره آقاهه داشت با دماغش کشتی می گرفت ، جداً کشتی می گرفتا ! برگشتم نگاهش کردم ! فکر نمی کردم بفهمه که ! گفتم ببينم چه عملياتی انجام ميده که اينقدر داره انرژی ميذاره ! هنوز يک ديد نزده بودم که برگشت نگام کرد ! حالا از يک طرف نيشم باز شده بود ، از يک طرف نمی خواستم نگاهش کنم که خجالت نکشه ! هر چی سعی کردم وانمود کنم که دارم آواز می خونم و ساختمونها رو نگاه می کنم ، بی فايده بود !!! اين هم از آخر شب که بعد از کلاس با "رام" رفتيم تو همون بازارچه لعنتی دم خونه ، قشنگ مطابق معمول دست در بازو ، بگو و بخند ، ... يک دفعه ديدم پسر دختر خاله پسر عمه ... خلاصه يکی از همين فاميلهای دسته ديزی ، از جلوم رد شد ! ... اين دفعه اون روشو کرده بود اون ور که من خجالت نکشم ! اما بی فايده بود !!! فقط اميدوارم اونقدر بزرگ شده باشه که نره واسه مامانش تعريف کنه ! ... □ نوشته شده در ساعت 22:10 توسط tanha Saturday, October 19, 2002
● عاشقانه !
........................................................................................- عزيزم گريه نکن ، دستمال بيارم برات ؟! - حوله بيار ! - قيافه ات شبيه فينيقی ها شده ! - چه ربطی داشت ؟! - آخه هی داری فين فين می کنی ! ... □ نوشته شده در ساعت 23:30 توسط tanha Friday, October 18, 2002
● ای آقا ما هم چه وقتی به سرمون زد به وبلاگ عمومی گير بديم ! چه می دونستيم اونجا دعواست ! فقط ديديم بعضيا وقتی می لينکن به آدم ، خود آدم هم هوس می کنه بره ببينه چی نوشته که اين قدر باحال بوده ! اون وقت تو وبلاگ عمومی با اون همه خواننده ، لينک بدن به آدم ، فقط يک دونه بازديد کننده داشته باشه : اونم لابد خود نويسنده بوده که می خواسته ببينه لينکش کار می کنه يا نه ! خوب يک جای اين خبر اشکال داره ديگه ! که نتونسته حتی يک نفر را هم جذب بکنه !
........................................................................................... نگو که تو همين گيرودار ، يک عده ای از ملت برای وبلاگ عمومی نظارت استصوابی درخواست کرده اند، اين چند شب هم اونجا بزن بزن بوده ! ( خوب حرفو هم می زنند ديگه ! ) ... ولی واقعاً اين به نظر شما نظارت استصوابی نيست ؟! يکی وبلاگ پورنو رو بد می دونه ، يکی بيرون بودن تار موی منو ... ، يکی امروز به زور چادر سر من می کنه ، يکی مقنعه ، يکی روسری ، يکی ... يکی فکر می کنه ديدن فيلم پورنو منو منحرف می کنه ، يکی فيلم عاشقانه ، يکی فيلم جنايی ، ... ، يکی هم ديدن هنرپيشه های زن خارجی ... اونقدر که زوم ميکنه رو صورت طرف يا جريان فيلمو عوض می کنه تا خدای نکرده من منحرف نشم ! ... نمی دونم چرا فکر می کنيم بچه های زير 18 سال تو زرورق بزرگ شده اند ! انگار يادمون ميره که خودمون هم از اول عقل و شعور داشتيم ! چقدر کور شو دور شو های مدرسه رو ما اثر داشت مگه ؟! ... تازه آخرش هم فقط به خاطر بی استعدادی خودمون ، خنگ و کودنهايی بار اومديم که بايد بريم پيش بچه های حالا ، يک ذره آداب معاشرت سکسی ( ! ) ياد بگيريم ! نمی دونم چرا هيچ وقت عمومی مومومی (!) تو کتم نميره ! دلم می خواد هميشه هر آدمی خودش واسه خودش تصميم بگيره ... حتی اگر همه دنيا هم به بهانه بی بند و باری و هرج و مرج ، جلوی آزاديهای فردی رو گرفته باشند ! ... هه ! بی بند و باری و هرج و مرج ! عين لغتهای دانش اجتماعی اول دبيرستان ، دستپخت آقای حداد عادل ! مصيبتی بود خوندنش ها ! ... به هر حال من مدافع وبلاگهای سکسی نيستم ، حتی بگم که به وابسته بودن اکثرشان هم مشکوکم ( کار کار اينگليسهاست ! ) ... اما فقط دلم خواست از آزادی رويايی خودم حرف بزنم ! می دونم که اين آزادی تو هيچ جای اين دنيا يافت می نشود گشته ايد شما ، اما خوب آنچه يافت می نشود، آنم آرزوست ديگه بابام جان ! □ نوشته شده در ساعت 17:35 توسط tanha Thursday, October 17, 2002
● منم و چادری که به زور سرم می اندازند ! افتاده ام در کوره آدم پزی انگار ! دم کشيده ام ! و به نتيجه فعل و انفعالاتی فکر می کنم که در اين گرما زير اين پتو در جريان است ! ... دم در خانمهای حراست نشسته اند تا چادری سرت کنند که مجوز ورود به اين اداره است ! لابد آقايان وقتی وارد اين اداره می شوند آمپر شهوتشان می زند بالا ! خانمهای مانتويی يکدفعه نامحرم می شوند و ديدن زن بدون چادر حرام ! شايد در اين شهر زندگی نمی کنند و در خيابان خانمهای مانتو پوش ( = بی حجاب ! ) نمی بينند ؟!
........................................................................................... اين جا قلمرو آنهاست ؛ ساکت شو غريبه و چادرت را سفت تر کن ! زير چادر سياه عرق از هفت تا سوراخ تن خسته ام می چکه و دلم پر می زنه برای رفتن ديگه فکر مهربونی نمياد حتی به يادم مهربونيم "کجا بود" وقتی که نزديکه هلاک شم ! شايدم واسه همينه همه ی چادر سياه ها يی که ديدم دلشون قهره يه عمر با همه دنيا ! اما نه ... همه که نه ... خيلياشون ، مهربونی تو چشمشون بود پس چرا من ياد اون سگهای هار دم دانشگاه می افتم ؟!!! ... ... عيدا که مادربزرگ از راه می اومد چادر سياه سرش بود قد بلند بود روی ناخوناش حنا بود رو لبش هزار دعا بود ... ... بچه هذيون ميگيا ! حرفو تموم کن ! ... اگه بودی خانومم ، گل ،اگه بودی ... ... اين قفس تنگه واسم ... دارم می پوسم ! ... ... اما راستی چرا اين کار را می کنند ؟! جز برای تحقير کردن ؟! ... باز هم اين جا ! حداقل خانمهای حراستش خوش اخلاق بودند و چادرهايش قابل قبول ! تو اداره پارسالی ، چادرهايی که به خانمهای بی چادر می دادند از پارچه های سياه و سرمه ای خالدار و گل منگلی بود ! و کثيف ، کثيف ، ... و گهگاه پاره ! به هر اتاقی که می رفتی عين گاو پيشانی سفيد بودی با اون چادرهای خال مخالی ! ... نمی فهمم چرا ، اما به آدم حس حقارت دست می داد ! انگار لباس زندان تنت کرده باشند ! يا داغ ننگ چسبانده باشند به پيشانيت ... ! نبايد شرمگين باشی ، هيچ دليلی وجود ندارد ؛ اما حس تحقير شدن می کنی ! ... مجبوری ، ناچاری ، در سکوت چادر را بگيری و سرت کنی ! هر قدر کله خر هم که باشی ، اينجا ديگر جای حرف زدن نيست ! ... چادر را که سر می کنی ، مقنعه ای که با سنجاق قفلی تا زير گلو سفت کرده بودی ، هی عقب تر کشيده ميشود و زلف های مشعشعت بيشتر می زند بيرون ! با چه بدبختی کرده بوديشان زير مقنعه ! آينه ای هم نيست که نگاهی به سر و وضعت بيندازی ، بلکه بتوانی سر در بياوری که چرا يک طرف چادر کشدارت روی زمين است ، طرف ديگر وسط ساق پا ! با هر بدبختی که هست تعادل را برقرار می کنی ! ...حالا پنج طبقه پله را بايد بالا بروی ، با چادری که هر پله يک بار زير پايت گير می کند و با خودش مقنعه ات را عقب می کشد ! ... و تو که از گرما بی طاقت شده ای با صورت کج و کوله شده ، زير لب غر می زنی و نمی فهمی که اينجا ... جای حرف زدن نيست ! ( عجب متن خنده داری می شد از اين تو درآورد ! چه حيف که من بی حوصله ام ! ) دوست داری دنبال يک ريزه " کرامت انسانی " بگردی ، اما جواب نميدهد ! با گرمای زير اين چادر سياه ، کدام مغزی کار می کند که بخواهی از تئوری کرامت انسانی هم استفاده بکنی ؟! به تنها چيزی که می شود فکر کرد اين است که زودتر از اين اتاق بزنی بيرون و چادرت را هوايی بدهی ! ... مگر آنها برای تو کرامت انسانی قائل شده اند ؟! ... گور پدرشان بابا ! نمی توانی دوستشان داشته باشی ! ... نيازی هم نيست. □ نوشته شده در ساعت 13:24 توسط tanha Wednesday, October 16, 2002
● اينجا از قلک خيلی قشنگ تره بهار خانوم ! اگر هم قلک باشه پره از سکه های طلايی خوشگل ! از اون سکه های طلايی که وقتی بازشون می کنی از توش شکلاتهای خوشمزه در مياد ! ... اينجا مثل يک گنجه ، يک گنج واقعی ؛ از اونا که تو جزيره گنج از زير خاک در ميارن و دونه دونه ی جواهرهاش برق می زنه : ياقوتهای درشت ، زمردهای ژله ای ، سکه های طلايی ، گردنبندهای مرواريد ... همه از در نيمه باز جعبه آويزون شدن تا روی زمين ... دوست داری دست دراز کنی ، يکيشونو برداری و يواشکی بذاری تو دهنت ! ...
........................................................................................در جعبه رو که باز می کنی يه برق قشنگی می زنه تو چشمهات ! بعد دونه های الماس ، دونه دونه از چشمات می افته پايين ... اينجا قلک نيست ... □ نوشته شده در ساعت 23:27 توسط tanha Tuesday, October 15, 2002
● اولين ( شايد هم تنها ! ) درسی که تو دانشگاه تازه ياد گرفتم اين بود که اصلاً سخن بدون انديشه نداريم ، هر سخنی پشتش يک انديشه ای نهفته است ؛ تنها راه انتقال انديشه هم سخنه.
........................................................................................نمی دونم چه ربطی داشت ؛ اما اينها رو که خوندم يادم افتاد اينو بگم ! □ نوشته شده در ساعت 20:03 توسط tanha Monday, October 14, 2002
● لعنت بر کامپيوتری که تو اتاق مهمون گذاشته باشندش !!!
........................................................................................مهمونش عزيزه ؛ اما حتی وقتی می خوابه هم من نمی تونم آنلاين بشم ): □ نوشته شده در ساعت 20:03 توسط tanha Sunday, October 13, 2002
● به سبک بعضی گزارشهای وبلاگ عمومی !
سلام ، من تنها هستم از وبلاگ ديوانه تر. با گزارش چند تا وبلاگ در پيت در خدمتتون هستم : اين که می بينين يه وبلاگه ! اين يکی هم يه وبلاگه که صاحبش از روزمرگيهاش نوشته. اين يکی دلش خيلی گرفته ، فقط هم غر و غر کرده. اين يارو هم وبلاگشو به روز کرده و روزمرگيهاشو نوشته. اينم نشسته يک فصل گريه کرده ، اگه حوصله زار و زور دارين می تونين بهش سر بزنين ! اين يکی هم روزمرگيهاشو نوشته که همچين تيکه دندون گيری هم نيست. اگه اصرار دارين برين اينجا خوب برين ، ولی گفته باشم که چيز جالبی توش پيدا نميشه ! بعداً نگيد نگفتی. اين هم که باز دوباره روزمرگيهاشو نوشته. اينجا هم يک نفر يک وبلاگ زده و داره توش يه چرت و پرتهايی می نويسه. اينجا هم يک نوشته هايی به خط فارسی پيدا ميشه ! فکر کنم اينم مثل بقيه روزمرگيهاشو نوشته باشه. خوب خدا رو شکر انگار ده تا شد ... و اما خودم هم در وبلاگ بسيار جذاب و خواندنی ديوانه تر با تازه ترين خبرها ی اختصاصی از جزئيات قتل همسر ناصر محمد خانی ، نحوه دريافت مجوز خانه های عفاف ، آخرين خبرها از طرح خريد خدمت سربازی ، جديدترين آلبوم عکس دختران فراری ، گزارش آتش سوزی عمدی در دريای خزر ، دستگيری يک باند فحشای اينترنتی ، طريقه باز کردن در قوطيهای کنسرو وارداتی ، حراج شير مرغ در افريقای جنوبی ، کشف يک قبيله زنده از انسانهای اوليه ، انفجار يک زن هندی در ماداگاسکار ، ازدواج مرد زن نما با زن مرد نما ، ... و يک دنيا خبر جديد دست اول سکسی در خدمتتون هستم که اگر نخونيد کل عمرتون بر فناست. بدو بدو آتيش زدم به مالم ، بدو که حراجش کردم ، بدو بدو آخر وبلاگ ، ببر و ببر ، به شرط چاقو ، بدو که پشيمون ميشی ، خونه دار و بچه دار ، ... اين بود گزارش وبلاگهای امروز. فعلاً خداحافظ تا رپرتاژآگهی بعدی . □ نوشته شده در ساعت 20:16 توسط tanha
● ا ِ ... تو کلاس بچه ها فوتبال گرفته بودنا ! اما من تا برسم خونه يادم رفت ! آخه همش نيم ساعت خونه ام که اونم بايد به اعتيادم برسم ! ... اما چه خوب که همسايه ها يادآوری می کنند ! احتياجی نيست تلويزيون ببينم ، تا گل ميزنه صدای بوقهاشون بلند ميشه ! ... ا ِ ... دوباره يکی ديگه !!! بابا ايوالله !
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 15:26 توسط tanha Saturday, October 12, 2002 ........................................................................................ Friday, October 11, 2002
● يه ضرب المثل خيلی معروف چينی هست که ميگه : " پابليش کن بزمجه " !!!
- البته در اين مورد اخير هيچ معلوم نيست که منظور از بزمجه ، خود وبلاگ است يا نويسنده وبلاگ ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 23:18 توسط tanha
● اپيلاسيون ده هزار تومانی !
........................................................................................به اين ميگن نهايت خوش شانسی درعين بد شانسی ! همين چهارشنبه ، پشت يک عالمه ماشين ديگه گير کرده بودم تو ترافيک که يک دفعه با يک صدای گرومب به خودم اومدم ! من نمی دونم وسط ميدون اين آقای راننده تاکسی چه جوری داشت رانندگی می کرد که با اون شدت کوبيد به پشت ماشين ما ! فقط شانس آوردم که پام رو ترمز نبود ، واسه همينم به جای اين که کل صندوق عقب جمع بشه ، من و ماشين (بر وزن من و مانی !) با همديگه پرت شديم جلو ! تازه شانس دوم را هم وقتی آوردم که ماشينهای جلويی تو همون لحظه راه افتادند و من با وجود پرت شدن ، بهشون نخوردم !!! پياده که شدم ، آقاهه گفت : " ماشاالله محکمند اين سپرها ، چيزيش نشد " ! گفتم آره اما ماشاالله رفته تو ! ديگه نگفتم که نمی دونم چرا ماشاالله مهره های گردنم دارن از درد می ميرن ؛ چون ماشاالله حوصله جر و بحث نداشتم. اينو هم می دونستم که ماشاالله معمولاً واسه فرورفتگی مختصر سپر کسی به کسی خسارت نميده ! اگر هم می داد من آرزو می کردم که نده ، چون ماشاالله شب قبلش فقط يک ساعت خوابيده بودم و ماشاالله هيچ حوصله نداشتم. گيج و منگ راهمو کشيدم رفتم ؛ اما گردنم جداً درد می کرد.( هنوزم درد می کنه ! ) از اون ور هم ته دلم داشتم هی از "رام" می ترسيدم که تا ماشينو ببينه ميگه داغون شده و چرا نفهميدی و چرا خسارت نگرفتی و از اين حرفها ! تو اين هير و وير يک دفعه نگاه کردم ديدم موبايل نيست ! گفتم ای دل غافل ! ديدی ! تو همين فاصله موبايلو زدن ! ... اما بعد ديدم با تمام چيزهای ديگه ، از شدت ضربه پرت شده کف ماشين ! ... خوب پس بازم خوبه که شانس آوردم !!! ... وسط همين شانس آوردنها بودم که يک دفعه ديدم آقا پليسه داره اشاره می کنه بزن کنار ! - خانوم کجا داری ميری تو محدوده ؟! - ... اِ ! آقا ايناها ، من آرم دارم ! اِ ...؟! اين طرح ديگه اعتبار نداره خانوم ! اِ ! خوب حالا چيکار کنم آقا ؟! شما کاری نمی خواد بکنی خانوم ، فقط من جريمه ات می کنم ! ... ديگه نزديک بود همون جا بزنم زير گريه ! احساس اين بچه بدهايی رو داشتم که در حال ارتکاب جرم دستگير شدن ! اما بيشتر از همه از دست بابا لجم گرفته بود ! آخه همين ديروز مثلاً رفته بود دنبال طرح جديد ! بعد هم اومد خونه گفت تصميمم عوض شد ، ما طرح می خوايم چيکار ؟!!! هی با خودم گفتم بفرماييد تحويل بگيريد بابا خان !!! ... خلاصه جريمه رو گرفتيم ، از پليس جوان هم خيلی تشکر کرديم که جريمه مون کرده ! نه واقعاً ! آخه يکی نبود بگه واسه چی ديگه به پليسه ميگی " مرسی " ؟! خلاصه که وقتی رسيدم آرايشگاه حسابی درب و داغون بودم ! اونقدر که بدم نميومد يه جوری به "پروين خانوم" حالی بکنم اگه بخواد مثل هميشه سمبل کاری راه بندازه ، بدم نمياد از هر تار مويی که جا ميندازه ، يک بار دارش بزنم !!! □ نوشته شده در ساعت 18:35 توسط tanha Thursday, October 10, 2002
● به بهانه انتخابات پارلمانی در پاکستان :
........................................................................................امروز در پاکستان انتخابات پارلمانی برگزار می شود؛ گرچه خانم بوتو و نواز شريف از شرکت در انتخابات محروم شده اند ! من تا چند وقت پيش اصلاً فکر نمی کردم که مردم پاکستان پرويز مشرف را دوست داشته باشند ؛ فکر می کردم کسی که با کودتا روی کار بيايد ، احتمالاً منفور هم هست ! اما سر قضيه همين انتخابات ، وقتی دوست پاکستانيم عکس بی نظير بوتو را در روزنامه نشانم داد من گفتم که ازش خوشم مياد ، چون خوشگل است !!! اون هم گفت که بی نظير آدم بدی نبوده است ، اما بيش از حد به حرفهای اطرافيانش اعتماد می کرده است و اونها هم بهش اطلاعات غلط می دادند و واقعيت را نمی گفتند ! اما در شرايط فعلی هيچ کس بهتر از مشرف نيست ؛ مشرف داره کارهای خوبی انجام ميده و باعث شده پاکستان شروع به پيشرفت بکنه ! به علاوه مردم پاکستان اونقدر پيشرفته نشده اند که لياقت دموکراسی رو داشته باشند ! اصلاً مردم بيسواد و بدبخت چه می فهمند که چه کسی بهتر است تا انتخابش بکنند ؟! نمی دونم نظرش درسته يا نه ؛ ولی انگار راست ميگه که برای داشتن دموکراسی ، يک حد اقلی از شعور و آگاهی هم لازم است تا نتيجه برعکس نشود ! □ نوشته شده در ساعت 18:36 توسط tanha Wednesday, October 09, 2002
● ديشب مردم از خماری !!!
اگر فکر می کردم بيرون رفتنمون تا دوی شب طول ميکشه ، حتماً اول وبلاگمو می نوشتم ! □ نوشته شده در ساعت 10:09 توسط tanha
● کماکان زنده و دم جنبان ، مثل هميشه ! ... هفته خطرناک گذشت ! ... به خير گذشت ؛ ... اما ای کاش همه چيز يه جور ديگه می گذشت ! ... ای کاش من مجبور نبودم سکوت کنم و دست به عصا راه برم ! ای کاش مجبور نبودم دوست پسرمو تو هزارتوی قلبم پنهان کنم ! ... ای کاش می تونستم به بابام نشونش بدم ! ای کاش می تونستم از زبونش بشنوم که پسر خوبيه ؛ ... يا نه ، اصلا آدم بديه و به درد لای جرز می خوره !!! ای کاش ...
........................................................................................... فقط ای کاش همه چيز يه جور ديگه می گذشت !!! □ نوشته شده در ساعت 09:07 توسط tanha Monday, October 07, 2002
● خون جلوی چششمم را گرفته بود امروز !
........................................................................................مسابقه دوی امدادی آبرسانی بود انگار ! چشمهام شده بود کاسه خون ، عين آبشار نياگارا اشک ازش می ريخت پايين ! حالا اين وسط اين سوراخ دماغ دست چپی هم می خواست ثابت بکنه که چيزی از چشم کور شده ما کم نداره ، سيل درياچه نمک بود که راه انداخته بود ! آقا ما نمی دونستيم اين آب دماغو جمع کنيم يا اون خون ِ ديده رو ! يک دونه دستمال هم بيشتر نداشتيم که در حال تردد بود با حداکثر سرعت از چشم به دماغ ، از دماغ به مژگان ! ... همچين تميز چشم وچارمونو آبدماغ رسانی کرديم که طرح ضربتی آبرسانی زمينهای لم يزرع دارقوز آباد سفلی هم پيش دماغ ما لنگ بندازه ! حالا اين به کنار : بالاخره اين چشم و دماغ بی صاحاب مونده خودشون يه جوری با هم کنار می اومدند ! تازه چشمم از خداش هم بود که اين طور بی دريغ آب دماغ به اون خوشمزگی رو از شکم خودم زده بودم ريخته بودم به پای اون ! فکر کنم مژه هاش يه ده سانتی رشد کردند با اين همه کودی که ريختم به پاشون !!! اما نمی دونستم با اين ملت چشم قرمز نديده آب دماغ نچشيده چيکار بکنم !!! پسره صاف اومده تو چشمای من ، دوست دخترش که می کشدش کنار ، ميگه "داشت گريه می کرد" ! راننده تاکسيه وقتی اومدم حساب کنم ، همچين پوزخند ميزنه که انگار تو تمام طول راه داشتم در غم عشق از دست رفته ام آبغوره می گرفته ام !!! سربازه فرصتو غنيمت شمرده ، فکر کرده تا تنور داغه اونم يه تيری تو تاريکی بندازه ! ... خلاصه امروز تا برسم به دو تا قطره نفازولين ناقابل ، دريای خروشان اشکهای ما بود و ... سيل بی دريغ حمايتهای مردمی ! □ نوشته شده در ساعت 17:06 توسط tanha Sunday, October 06, 2002
● باز هم فرودگاه ، باز هم آدمهايی که ميان ، باز هم آدمهايی که ميرن ...
تمام ديشب را بيدار بودم ، تا صبح توی فرودگاه ، بعد هم از هفت صبح کلاس داشته ام تا هفت شب ؛ اما اگه از ترس بابا نبود که هی ميگه برو بخواب ، به يک وبلاگ خوانی سير خودمو مهمون می کردم ! ... حيف ف ف !!! □ نوشته شده در ساعت 20:32 توسط tanha
● با وجود اين که پنج شش سال از دوستيمون می گذره ، هنوزم تا يک روز ازش خبری نميشه فکر می کنم واسه هميشه رفته !!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 20:22 توسط tanha Saturday, October 05, 2002
● من از همين حالا خوابم مياد ؛ چطور می تونم تا فردا بعد از ظهر ، يکسره بيدار بمونم ؟!!! ... وقت خوابيدن ندارم که امشب !
□ نوشته شده در ساعت 23:26 توسط tanha
● فقط اگر اين يک هفته به خير بگذره ! ... آخ که چه کارها که نمی کنم ! ... فقط اگر به خير بگذره ! ...
□ نوشته شده در ساعت 23:24 توسط tanha
● هی از صبح گفتی هی گفتم حق داره ! هی گفتی هی گفتم حق داره ! ... اِ بابا ، بس کن ديگه ...
........................................................................................می دونی چيه ، اصلاً من همينم که هستم ! ... ... وقتی عصبانيم بهتره هيچی نگم ! ... باز هم به دلرحمی من !!! فروکش که کرد ، يک بار ديگه می خونمشون ! بعد حالتو جا ميارم ! ... اصلاً يک فرصت ديگه بهت ميدم ! اما اگه يک بار ديگه بری سر وبلاگ من يا يادداشتهای ديگه ام فقط به قصد سوتی گرفتن ... اون وقت باز يه بار ديگه بهت فرصت ميدم !!! ... ... اما ممکنه هر چی از دهنم درمياد تو همين وبلاگ فرياد بزنما ! ... همين الانم وقتی يادم مياد ... □ نوشته شده در ساعت 22:37 توسط tanha Friday, October 04, 2002
● "راپانزل" موهاشو از پنجره قلعه انداخت پايين ، شاهزاده اونها رو گرفت ،... و با هم از قلعه جادوگر فرار کردند ؛
........................................................................................... يعنی موهای اون ، تا حالا ، به بلندی ديوار قلعه رسيده است ؟! □ نوشته شده در ساعت 01:56 توسط tanha Thursday, October 03, 2002
● آهان نه ! ... ميشه هم عين اين دختر پسرها که کميته می گرفت ، عقدشون کنند ؛ يک دست و يک پای پسره را هم بکنند مهر خانوم خيرانديش !!!
□ نوشته شده در ساعت 03:24 توسط tanha
● آقا جان ، من جای خانم خيرانديش باشم ، ادعا می کنم اين آقا دامادم است !!! قضيه با يک عقدنامه حل است !
........................................................................................... حق الوکاله ما فراموش نشود ! □ نوشته شده در ساعت 03:19 توسط tanha Wednesday, October 02, 2002
● قصه تکراری ، ورژن غير ايرانی !
........................................................................................اين يک قصه است ، " قصه يک قلب شکسته " ! ... از وسط شروع ميشه ، از وسط هم تموم ميشه ؛ شايد يک روز کامل شد ، اما حالا ... نه سر داره ، نه ته !!! قرار نيست داشته باشه ! ... ... - می دونی حتی لبامم تا بيست و سه سالگی ويرجين بودن ؟! - تو ؟! نمی تونم باور کنم ! آخه چرا ؟! - بايد باور کنی عزيزم ... بايد ... - خوب بگو چرا ؟! - آخه من يه خورده خجالتی بودم ( البته اون وقتها ! ) ، سطح توقعم هم يه مقدار بالا بود ، دوست نداشتم ويرجين بودنمو به خاطر يه دختر معمولی از دست بدم. واسه همينم صبر کردم و صبر کردم ، ... تا اين که يه دختر نازنين سکسی از راه رسيد ... - و تو هم عاشقش شدی ... - آره ، شدم ، بدون اين که اصلا قصدشو داشته باشم ، ... بد جوری عاشق شدم ؛ باور کن هيچی از اون عشق پاک تر و صادقانه تر نبود. ... اما ... افسوس ... !!! اون کاملا خوردم کرد ... داغونم کرد ... عشقمو از پنجره انداخت بيرون... دو سال بعد تازه فهميدم که همون موقع يه دوست پسر ديگه هم داشته ، آخرش اونو هم همونجوری قال گذاشت ... و با يک پسر ديگه ازدواج کرد ! اصلاً نمی تونی تصور کنی که چقدر پست بود ... ... به من گفت خانواده مو بفرستم خونه شون ... اون بيچاره ها هم به خاطر من رفتند ... اما اون حاضر نشد به خاطر من صبر کنه ، يا حتی به پدر مادرش بگه که دو ساله با من دوسته ... واسم قابل تحمل نبود ... بعد از اون ديگه نتونستم عاشق بشم ! ... - تو هم از اون به بعد تغيير رويه دادی ؟! - ... آره ، احساسم تغيير کرد و ديگه به کسی راحت اطمينان نمی کنم ... اما تو شناخت آدمها باتجربه شدم. ... می دونی ، من اون موقع خيلی بچه بودم و نابالغ. اما اون جداً ترتيبمو داد ! ... ولی فقط "الله" می دونه که قول دادم هيچ وقت قلب کسی رو نشکنم ، مثل کاری که اون کرد ... واسه همينه که دروغ نميگم و سعی می کنم هميشه صادق باشم . ... تا پنج سال بعد ، ديگه با هيچ دختری دوست نشدم ... راستش اصلا از دنيا بيزار بودم ... اما دوستام خيلی هوامو داشتن و جون سالم به در بردم ! ... بعد پدر مادرم فشار آوردند که ازدواج کنم ( با هر دختری که خودم می خوام ) من گفتم : کدوم دختر ؟ من کسی رو سراغ ندارم ؛ من اصلاً نمی خوام ازدواج کنم ! اما اونا سرم بازی در آوردن و احساساتمو تحريک کردن ؛ منم گفتم اگه شما می خواهيد من ازدواج کنم ، پس از من هيچی نپرسيد. با هر کی که شما بگيد ، من ازدواج می کنم ، مثل يک پسر حرف گوش کن ! ( می دونی ، اين جزئی از فرهنگ کشور ماست... ) بعد هم چند سال پيش بی چون و چرا با يه دختری ازدواج کردم که انتخاب اونا بود زياد به هم نمی خوريم ؛ با هم جور در نمی يايم . اون کاملا برعکس منه . خيلی خشک و سختگير ... اصلا حس همکاری نداره ... همين امروز فقط سه راند دعوا کرده ايم ! ( فقط فکرشو بکن ) - نه ! - تنها چيزی که من بهش فکر می کنم آينده ام هست ؛ و کانادا انگار تنها راه فراره ! ... مگر "الله" کمکم کنه ، آخه من هيچ پشتيبانی ندارم ... ... تو رو خدا يه چيزی بگو ! وگرنه من می زنم زير گريه ! - بهش گفتی که می خوای بری ؟ ... گريه نکن عزيز من ... - آره ، همه چی رو می دونه ... اما هيچ کمکی نمی کنه ... حتی نمی ذاره به کارهام برسم ... - چرا طلاق نمی گيرين ؟! - طلاق !!! ها ها ... ! تو کشور ما کار آسونی نيست ! ... اين فاميلها تا آخر عمر زندگيتو داغون می کنن ! - واقعاً ؟! - حتی پدر مادرم هم نمی تونند تحمل کنند ... از نظر احساسی ... تازه يادت باشه من همه اين کارا رو فقط به خاطر اونا کردم ... ... می خوام از اين کشور فناتيک اسلامی لعنتی برم و از آزاديم لذت ببرم ! با يکی که دوستش داشته باشم ، جايی که ديگه ... ، بن لادن و کثافتهايی مثل اينا نباشن ! ... ... من قضاوت نمی کنم ؛ شما هم لطفاً نکنيد ! ... □ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط tanha Tuesday, October 01, 2002
● ای بابا گرفتاری شديم ! ما يه غلطی کرديم دو سال پيش يه دفعه رفتيم قبض تلفنمونو تو يه بانک عجق وجق پرداخت کرديم ! حالا بيا و درستش کن ! ... آقا برداشته زنگ زده خونه ميگه می خوام با خانوم فلانی صحبت کنم ! بعد هم پررو پررو ميگه اسم و شماره تلفنو از رو قبض تلفنتون تو بانک ديد زده ام ! ... تازه قصد مزاحمت هم نداره ، واسه امر خير ( ! ) مزاحم شده !!! ... من نمی دونم اين چه جور امر خيريه که يارو هر شيش ماه به شيش ماه فيلش ياد هندوستان می کنه ، يادش مياد بايد واسه امر خير اين جا مزاحم می شده !!! ... حالا چه لعبت بی همتايی هم پيدا کرده که دلش نمی ياد دل بکنه ، من يکی توش موندم والله به خدا !
........................................................................................بابا دست از سر کچل ما بردار برادر من ! فردا شب که بابا جان برگشت خونه ، ترتيب بنده و جنابعالی رو با همديگه - همچين توپ - ميده ، که ديگه فکر نيکوکاری به سرت نزنه ! □ نوشته شده در ساعت 21:36 توسط tanha
|