ديوانه تر


Tuesday, April 30, 2002

اين فقط يک عکسه ! از يکی از قشنگ ترين کارتونهای قديمی. چند تا ديگه هم اينجا هست ! و اين جا !



تا به حال شده است توی ليست بلاگر به يک وبلاگ عربی بربخوريد ؟! مثل اين که عربها هنوز بلد نيستند از بلاگر استفاده کنند ؟! ... احتمالاً عربها حسين درخشان ندارند !



جداً که عجب آدمهای دورويی پيدا می شوند ! امروز چشمهای بنده داشت از شدت گرد شدگی (!) از کاسه می زد بيرون ! نمی دونيد چه هندونه هايی که زير بغل اين معلمه نمی گذاشتند ؛ انگار نه انگار که همين آدمها بودند که تا ديروز می خواستند سر به تن دختره نباشد !!! ... وقت نمره گرفتن شده است ديگر !!!



........................................................................................

Monday, April 29, 2002

چون فعلاً چند دقيقه نميتونم تلفن را اشغال بکنم ، پس اين را هم داشته باشيد :
ماجراهای من و چينی کم کم دارد سريال می شود ! ديروز می گفت برای دخترهای ايرانی متأسف است که نمی توانند هر چی دلشان خواست بپوشند ! من هم با او موافق بودم ، اما بقيه فکر می کردند در مقابل هزار تا مسأله ديگری که دخترهای ايرانی دارند ، اين اصلاً اهميتی ندارد ! من که فکر می کنم دارد.
امروز هم که سر غذای ايرانی و غير ايرانی بحث بالا گرفته بود ! من که هيچ از رفتار معلمم ، خوشم نيومد ! وسط کلاس به فارسی تيکه ميندازه و شاگردهای خرش هم هرهر می خندند ! بيچاره چينی ، هی بايد می پرسيد که جريان چيه و خانم هم الکی يک چيز ديگه ای بهش می گفت ! به جای اين که به فرهنگ اونها احترام بگذاره و همين توقع را از اون هم داشته باشه ، جوی ايجاد کرده بود که انگار لشکرکشی ايران به چين است !
چينی گفت که رئيس جمهورشون هر جا ميره ، آشپزش را هم با خودش می بره ! چون خودش و خانمش پيرند و نمی توانند هر غذايی را بخورند. ( چه کيفی ميکنه آشپزه ! )
... در ضمن آقای رئيس جمهور ، اون چه غذايی بوده که جلوی جيانگ زمين گذاشتيد ؟! فکر نکرديد اگه مهمونتون چلوکباب دوست نداشته باشه چی بخوره ؟! اينها پرسيده اند ، بهشون گفته اند فقط چلو کباب بوده است و مجبور شده اند ماست بخورند ! راست ميگن ؟! ( فردا که خاتمی جونم برام ايميل زد و جواب داد به شما هم خبر ميدم ! )



تا اطلاع ثانوی ، خونه خراب شدم ! ... ديروز برای يکی دو ساعت ، اين ام الفساد - کامپيوتر را عرض می کنم - از خانه رفته بود بيرون برای سرويس و ... ، نزديک بود که خونه ما قيافه آدميزاد به خودش بگيرد ، کلی همه جا را به هم ريختيم اساسی ، برای تميزکاری و اين حرفها ، که يک دفعه زنگ زدند بياييد ببريدش ؛ همه چيز همانطور نيمه کاره موند وسط اتاق. الان هم به شدت در معرض خطر مهمان قرار داريم ! حالا امتحان پس فردا که هيچ ، اما با مهمون نميشه شوخی کرد. مخصوصاً وقتی نميدونی کی مياد ، کی مياد ( اين با قبلی فرق داره ها ! ) ، اصلاً مياد يا نمياد و ... !
پس فعلاً ما رفتيم جاروکشی ، اگر سالم برگشتيم ، باز می نويسيم !



........................................................................................

Sunday, April 28, 2002

امروز يک نفر تو وبلاگش فيل هوا کرده است !



من مستم ، پس هستم - عصيان
من منگم ، پس نيستم - ديوانه تر
در راستای مصرف برخی مواد مخدر از قبيل استامينوفنوس کدئينوس و ادالتينو کلدينيوس ، امروز از حيز انتفاع خارج می باشيم !



........................................................................................

Saturday, April 27, 2002

ميگم احتمالاً من خيلی پير شده ام ! آخه از هر کس که می خوام حرف بزنم ، بايد يک صفت خدابيامرز هم کنار اسمش بيارم ! مثلاً همين استادمون ، خدابيامرز - يا همون ناظممون ، خدابيامرز ... ! چرا آدمهای خوب ، زود می ميرند ؟!



امروز توی بانک که بودم يک آقا با يک بغل ورقه شيمی اومد تو ! دفترچه حسابش را هم لابلای همان ورقه ها گم کرده بود و کلی دنبالش گشت ! فکر کردم الان چند نفر آدم دلشون می خواهد جايی که من ايستاده ام ، باشند ؟! اين قدر نزديک به اين ورقه ها ! آنقدر که خيلی راحت می شد چند تا کلمه حياتی به آنها اضافه کرد يا مثلا کاری کرد که يکيشون گم بشه !!! فکر کردم ورقه های امتحانی ما چه جاهايی که نرفته است ! خودم يک دونه از ورقه هامو از تو صندوق عقب ماشين يکی از استادهايم کشيدم بيرون ! فکرش را بکنيد داشت نمره ها را تحويل می داد و اسم من توی ليست نبود ؛ يعنی هيچی به هيچی ! فقط شانس آوردم که اتفاقی رفته بودم دانشگاه تا قبل از تحويل نمره ها درباره پروژه با همان استاد صحبت بکنم ! تا زير صندليهای ماشينش را هم گشت و بالاخره ورقه نازنين من را با نمره درخشانش (!) از صندوق عقب بيرون کشيد ! خدا را شکر که پاس شده بود ، وگرنه بعد از اين همه گشتن ، چه آبروريزيی می شد !!!



........................................................................................

Friday, April 26, 2002

بيچاره بچه مدرسه ای ها ! با اين روپوشهايی که تنشان می کنند ، عين ميمون می شوند ! ديروز پريروز ، يک دختر دبستانی ديدم که روپوشش درست رنگ کاشی های حمام خانه های قديمی بود : سبز روشن ، درست رنگ اون يخچالهای قديمی که درشان قفل داشت ! بعضی ها هم که روپوش هاشون سبز تيره است ، مقنعه هاشون سرمه ای ! بابا يک ذره سليقه ای ، چيزی ...
باز هم خوبه که زمان ما از اين مقنعه سفيدها سرمان نمی کردند ! ... کلاس اول را بی حجاب رفتيم ( با اين که هم انقلاب شده بود و هم جنگ ) ، سال دوم گفتند حالا يک روسری سرتان کنيد ، هر رنگی بود ، بود . اما من که تا کلاس سوم هم بدبختی روسری را داشتم ! از همان موقع هم هميشه ديرم می شد ! فکر کنيد هفت هشت تا بچه بوديم که هر روز با ماشين يکی از مامانها يا باباها می رفتيم مدرسه. اون وقت بدو بدو آماده شده ام ، رو هم رو هم نشسته ايم تو ماشين ، نصف راه را هم رفته ايم ، يک دفعه يکی از بچه ها ميگه " ... اِ ... روسريت کو ؟!!! " ... حالا خر بيار و باقالی بار کن ! اون همه بچه را که نمی شد دوباره برگردانند تا به خاطر روسری بنده يک لشکر آدم دير برسند به مدرسه ! ... همان جوری مجبور بودم بروم.
چه مدلهايی هم که به روسريهامون نمی داديم ! يک روز مد می شد همه از پشت سر گره بزنند ، يک روز همه مدل مهماندارها ( يک معلم ورزش داشتيم که زير بار روسری نرفته بود ، مدل مهمانداری سرش می کرد ؛ ناظم بيچاره مون اومد سر صف دو ساعت برای ما توضيح داد که بابا ، اگه خانم موسوی روسريشو اون جوری می بنده ، برای اينه که ناراحتی گردن داره ، دکتر بهش گفته نبايد زير گردنش گره بزنه ! گواهی پزشک هم آورده است !!! ... البته ناراحتی گردن اون هم احتمالاً يک چيزی بود تو مايه های ناراحتی پا ی من !!! ) تازه زمستانها اجازه داشتيم با خودمان شال و کلاه ببريم مدرسه و وقتی زنگ خورد با شال و کلاه بياييم بيرون !
... بالاخره کلاس سوم بود نمی دانم يا چهارم که اون مقنعه کلاه دارها مد شد ، گفتند از آنها سرتان کنيد ( برای آنهايی که احتمالاً نمی دانند بگويم که يک کلاه کشی تريکو بود که بايد عين کلاه صمد آقا می کشيدی روی سرت تا موهای جلوی سر را بپوشاند ، بعد هم يک چيزی از همان جنس شبيه مقنعه سه گوشهای الان مثل کيسه بکشی رويش ! ) ؛ آن هم که مد شده بود کلاهش را در بياورند ، بدون کلاه سر بکنند که اون يک ذره کاکل جلوی مو پيدا بشود ! ... ديگه تا آخر کلاس چهارم ، رسماً مقنعه سرمون کرده بودند ، سر و کله اين امور تربيتی ها هم کم کم پيداشده بود ! اولش کتابخانه مدرسه را قبضه کرده بودند ، يادمه يکی از دوستام تو کلاس ناخنهايش را با خودکار رنگ کرده بود ، رفته بوديم کتاب بگيريم ، اون موقع مديرمون امور تربيتيمون هم بود ، فکر کرد لاک زده است ، چنان بهش پريد که اين چيه به ناخنهايت زده ای ؟! ... بعد که ديد خودکاره ديگه خودشو از تنگ و تا نينداخت ، گفت ديگه از اين کارها نکنيا ! ...
خلاصه ، کم کم شد مقنعه چونه دار ، بعد گفتند نه ، چونه کافی نيست ، بايد دسته هم داشته باشه ! ( جهت اطلاع عرض بکنم که دسته ، دو تا بند بود که پشت گردن گره می خورد تا قسمت کاکل مقنعه را سفت بکند ! )
... ديگه از مقنعه های سنجاق قفلی دار و چانه های متحرک که بعد از مدرسه باز می شد يا شلوارهای کشدار که با خوردن زنگ ، پاچه هايش بالا کشيده می شد و اينها که اگر بخواهم بگويم ، مثنوی هفتاد من وبلاگ می شود !
حالا بدبختی اين جا بود که وقتی ما رسيديم دبيرستان و يک کم آزادی دادند بهمون و به مقنعه سه گوشها چيزی نمی گفتند ، اين مامان ، بابای من - يعنی مامانم و اون خواهر بزرگه ام - کاسه داغ تر از آش ، می گفتند الا و بلا بايد مقنعه ات چونه دار و دسته دار باشه ! بابا ، بابات خوب ، ننه ات خوب ... نخير نگذاشتند که نگذاشتند ! می گفتند تو تحقيقات کنکور ردتان می کنند ! هر چی ما خودمونو کشتيم که بابا ، اولاً که ما به مرحله تحقيقات نمی رسيم ، خودمون رد می شيم ، در ثانی اين چيزها ديگه ورافتاده ، حالا ديگه مديرها از خداشونه يک نفر بيشتر قبولی داشته باشند تا عکسش را قاب کنند بزنند به ديوار و پزش را بدهند ، زير بار نرفتند که نرفتند ! ... خلاصه ما که تا آخرش با اون مقنعه ی چونه دار دسته دار بد ترکيب و اون مانتوی جلو بسته ( که فرم مدرسه مون بود ، اما هيچ کس به جز من بدبخت رعايت نمی کرد ) ، سر کرديم ! ... عوضش تو دانشگاه تا توانستيم تلافيش را در آورديم !!!



........................................................................................

Thursday, April 25, 2002

خواهش می کنم ، جين جين جون جون ! اصلاً قابلی نداشت !!!



عجب وبلاگ جالبيه اين باکره ! من از اون تست چه باربيی هستين خيلی حال کردم !







آقا من صبح اين مطلب پايينی را نوشتم ( پست نکردم ) ، ظهر رفتم تلويزيون نگاه کردم ، کمی تا قسمتی نظرم عوض شد ! خيلی دلم می خواست می رفتم حسينيه ارشاد و از فردوس حاجيان می پرسيدم که برای چی بايد به مردم فلسطين کمک کنيم ؟! خيلی به اين فکر کردم که چرا يک آدمی که می دانيم دروغگو و متظاهر هم نيست ، بايد يک بار ديگه از جونش مايه بگذاره تا برای مردم فلسطين کمک جمع بکنه ؟! اشکم دراومد از اين که اگه با اين جنب و جوش امروز بلايی سر اين مرد بيايد کی جواب می دهد ؟! از اين که يک تار موی اين مرد می ارزه به کل فلسطين و اسرائيل ! ... اما واقعاً چرا بايد به مردم فلسطين کمک کنيم ؟ مگر اين پولها قرار نيست صرف غذا و دارويِی بشه که اسرائيليها نمی گذارند به دست فلسطينيها برسد ؟! ( مگه صدا و سيما صد بار اين جمله را از صبح تکرار نکرد که بچه پنج ماهه مرده ، چون نگذاشته اند به بيمارستان برسد ؟! ... )



من فقط يک سؤال دارم : فرض بفرماييد که يک خانواده چهار نفره ( بيشتر هم نميگم ) ، با حقوق ماهی صد هزار تومان ( کمتر هم نميگم ) ، قرار باشه نفری هزار تومن به مردم مظلوم فلسطين ( احمق هم نميگم ) ، کمک بکند ، يعنی به عبارت (!) چهار هزار تومان که برابر چهار در صد در آمد ماهيانه آن خانواده است ؛ من فقط می خواهم بدانم آن کسی که پيشنهاد چنين کمکی را داده است ، آيا چهار در صد درآمد ماهانه خودش را به مردم فلسطين بخشيده است که بنده با ماهی صد هزار تومان حقوق اين کار را بکنم يا نه ؟! ...



بچه ها به خدا من نابغه ام !!! ... يعنی من نه ، اين حس عجيب غريبی که تو وجودمه نابغه است !!! از صبح همين جور داره منو قلقلک ميده که برو تو وبلاگ پژمان ، برو تو وبلاگ پژمان ! ... من هم بهش گفتم اصلاً از لج تو ( يعنی حسم ) الان همه لينکهای اين بغل را برمی دارم ، لينک پژمان هم روش ! کلی به حسم غر زدم که بابا پژمان اين همه آشنا داره تو وبلاگدارها ، اگه بنويسه ، يکيشون يک خبر به همه ميده ! ... آخرش گوش دادم به حرف حسم که خيطش بکنم ؛ رفتم تو وبلاگ پژمان ! فکر می کنين چی ديدم ؟! ... خودتون بريد ببينيد ! ... درست در همان لحظه ها پژمان داشته می نوشته !!!



........................................................................................

Wednesday, April 24, 2002

... آقا ، ديشب يکی از مجريهای اين برنامه " تا مهر " شبکه يک ، فرمودند حافظ اين شعر را در وصف مادر سروده است !!!
" منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن ، منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم ، که در طريقت ما کافری است رنجيدن ... "
من از ديشب تا حالا در اين فکرم که اين آقا راست گفته است و من ، خر بوده ام که تا به حال چنين چيزی را نشنيده بودم يا اين که ايشان مشکل داشته اند و قيافه بيننده ها را به شکل درازگوش می ديده اند ؟! تو رو خدا يکی من رااز اشتباه در بياورد !!!



وقتی می بينم مامان خوشحال است ، انگار دنيا را به من می دهند ؛ کاش هميشه همين طور باشد !



........................................................................................

Tuesday, April 23, 2002

امروز تقريباً دو بار ديگر " سفر قندهار " را ديدم ؛ فکر نمی کنم بخواهم نظرم را عوض بکنم ، اما اصراری هم ندارم که حتماً درست گفته ام ؛ فقط يک جمله از فيلم را می نويسم :
" ... نبايد نااميد باشيد ؛ اگر ديوار بلند است ، آسمان از آن بلندتر . مردم دنيا متوجه می شوند برای ما و شما کمک می کنند ... " .
کمک کردند ديگر ، نه ؟!
اما ديديد آن زنهای چادر چاقچوری سياه پوش را که زنها - والبته مردها - را بازرسی می کردند ؟! عين ِ عين ِ عين ِ "کماندو" های خودمان بودند ، بی کم و کاست ! همانقدر وحشت انگيز ، همان قدر نفرت انگيز و شايد هم همانقدر ترحم انگيز ! يادم است يکی دو ترم آخر را از دست آزار و اذيت اين خانمها اصلاً دانشگاه نرفتم !!! ( البته نگران نباشيد ، مشکلی پيش نيامد ، دانشگاه ما کويت بود ! هر چقدر غيبت می کردی کسی نمی گفت خرت به چند ! ) يک روز هم يکی از همين خانمها به من گفت " چرا جوراب نپوشيده ای ؟ " گفتم " پاهام ناراحتی داره نمی تونم جوراب بپوشم ، وگرنه مرض ندارم که تو اين سرما ، بی جوراب بيام !!! " اون هم از من پرروتر گفت انگشتهات ناراحت ميشه ؟ ... گفتم" بعله ، انگشتام و ... " گفت " خوب يک جوراب را بردار نوکش را قيچی کن بکش روی پايت " !!! گفتم " وای ، چه فکر خوبی ، چشم ، از فردا همين کار را می کنم " !!!
راستی يک چيز ديگر : به جز بازيگر اصلی فيلم ، هيچ زن ديگری چهره نداشت ؛ در اين فکرم که ما تو ايران چهره داريم يا نه ؟!



اين اژدهای شکلاتی را کی خورده ؟! چرا نيستش ؟!



ماه درآمده است از پشت ابرها ؟!



........................................................................................

Monday, April 22, 2002

... ای بابا ، چقدر بد است که تو يک چيزی بگی ، بعد مردم فکر بکنند تو يک چيز ديگه ای گفته ای ! ...تازه می فهمم که پينک فلويديش چی می گفت ! ... متاسفم که قبل از اين نمی توانستم درکش بکنم ! البته کاش هيچ وقت اين طوری نمی شد و حالا هم درکش نمی کردم ! ... چی گفتم ! ...



گور پدر مردم فلسطين و هزار تومنی و جورج بوش و ابراهيم يزدی و هر چی امريکايی ديگه است ! ... از آن جايی که عصبانيت ممکن است کار دست يک ديوانه تر بدهد و حرفهای گنده تر از دهن عواقب خوبی ندارد ، امروز ديوانه تر به خاطرات کودکی سر می زند تا از اين دنيای ديوانه ديوانه فاصله بگيرد ! ... با تشکر از آقايی به اسم نيما که همه اينها را يک جا جمع کرده است:
سندباد جونم ، سندباد ! ... يه گوريل ل ل ل ... هاچ زنبور عسل ! بلفی و لی لی بيت ... بل و سباستين
حوصله اينو ديگه ندارم ، برعکس اين يکی که خيلی دوست داشتنيه !
اينو الان هم نشون ميده ، هر وقت می بينمش نمی توانم بفهمم که چرا آنقدر دوستش داشتيم ، حالا ديگه حتی از رنگهايش هم غم می باره !



دلم لک زده است برای اين کارتون ! چرا ديگه نشونش نمی دهند ؟!



يک لامپ هرگز نمی گذارد دماغ کسی بسوزد، حتی اگر آن دماغ ، دماغ يک ديوانه تر باشد ! ... حتی يک ديوانه هم می تواند اين را بفهمد و ابراز مخلصيت (!) بکند ! آن هم از نوع دربست !
... اظهار نظر لامپی - دماغی از يک ديوانه تر !
راستی منشأ بوی گند هم خدا را شکر کشف شد : چينی های تلنبار شده توی ظرفشويی آشپزخانه خودمان بود !



........................................................................................

Sunday, April 21, 2002

من همين الان کل آرشيو لامپ را زيرورو کردم ؛ چرا به مردم تهمت می زنی ؟! لامپ کی گفته است چينيها بوگندو و کثيفند ؟! از طرف خودت حرف بزن ... ! لامپ فقط گفته يک هم اتاقی چينی دارد ، همين و بس.

- آقا جان من که يادم نيست کی ( چه کسی ) از چينيها بد گفته بود ، اما همين جا از جناب لامپ خواهش می کنم برای جلوگيری از خيط شدن بنده ، يک دو خط در وصف بوی گند چينيهای نشسته شان هم که شده است ، مطلب بنويسند ، ثواب داره !
با تشکر
ديوانه تر



ماجرای يک آدم دزدی در تهران بزرگ !
چند روز پيش در يکی از خيابانهای تهران يک عدد "رام" توسط يک سواری پيکان به سرقت رفت !
خلاصه ماجرا از اين قرار است که سه تا آدم نره خر با يک پيکان نقره ای ( که من تا حالا اين رنگيش را نديده ام ! ) ، دوست عزيز ما را سوار کرده اند ؛ از ايشان پرسيده اند مامانت کيه ، بابات کيه ، چی کاره اند ؟ بابات چقدر پول حاضر است برايت بدهد ؟ چقدر برايشان می ارزی ؟ ... ايشان هم فرموده است: دوزار ! بعد هم که ديده اند آه در بساط ندارد پياده اش کرده اند ! چاقو هم در کار بوده است و يک توسری هم نوش جان کرده است ! به اضافه مقادير معتنابهی فحش ناموسی (!) و بی ناموسی !
اما عجب دزدهای احمقی پيدا می شوند ؛ دو ساعت و نيم آقا را دور شهر چرخانده اند ، دست آخر حتی کرايه تاکسيشان را هم برنداشته اند !!! ... اينها به جای دزدی ، آژانسی هم بشوند بيشتر در می آورند که !

ازش پرسيدم احتمالاً فکر نميکنه در اين يکی دو ساعت به سينما رفته باشد ؟!

توضيح - متن فوق به مدت سه چهار روز در مميزی "وزارت فرهنگ و ارشاد وبلاگی" مانده است و حجم قابل توجهی از آن از دم قيچی شده است ! سانسور هرگز ! دلرحمی بيش از اندازه صاحب وبلاگ ، مانع از انتشار متن کوبنده اوليه می شود !



به مناسبت ورود جيانگ زمين :
يک همکلاس چينی دارم ( فکر کرديد آدم فقط بايد سرسپرده امريکای جهانخوار باشد تا با چينی مينی ها بپرد ؟! ) که تمام اين چند روز پا به پای جيانگ زمين شيراز و تهران و خلاصه ايران را گشته است ! فردا هم قرار است برای چهارمين روز به کلاس نيايد تا به قول خودش به جيانگ زمين بای بای بگويد ! ... چيزی که خيلی وقت است می خواهم بگويم اين است که ما بدبختها در ايران بايد جلوی همين چينيهای عقب افتاده و بو گندويی که جناب لامپ از آنها حرف می زد ، روزی هزار بار از خجالت سرخ و سفيد بشويم و هی به برو بچه ها اشاره بکنيم که بابا تو رو خدا آبرو ريزی نکنيد ! ( البته اين دوست ما که اصلاً عقب افتاده و بوگندو نيست ، ولی خوب به خوش تيپی دخترهای ايرانی هم نيست ؛ حداقل من هيچ دختر ايرانيی - حتی بدتيپش - را نديده ام که کفش توسی را با شلوار قهوه ای بپوشد ! )
يکی دو ماه پيش وقتی يکی از بچه ها داشت خودش را معرفی می کرد ، گفت " من خيلی دوست داشتم درسم را ادامه بدهم ، اما ازدواج کردم و نتوانستم " ؛ حالا از آن به بعد اين دوست چينيمان تا می خواهد از کشورش حرف بزند ، فوری می گويد "در کشور ما زنها بعد از ازدواج هم درس می خوانند ، در کشور ما ، زنها بعد از ازدواج هم کار می کنند ، ... " ! هر چی ما خودمان را کشتيم که به ايشان حالی بکنيم که بابا در کشور ما هم می توانند ، نتوانستيم که نتوانستيم ! چطور بتوانيم وقتی که قانون قيد و شرط اجازه شوهر را برايمان گذاشته است و هر بار بايد به حرفمان اضافه بکنيم که "البته با اجازه شوهر" ؟!!!
حالا اين که چقدر بايد سرکوفت لباسهای بی ريخت ايرانيها را بشنويم ، بماند ! بيچاره فکر می کند ما از روی خريت و با ميل و رغبت در سرما و گرما ، مانتو و شلوار و مقنعه و هزار تا لباس ديگر ... همه را با هم می پوشيم ! از حجاب خوشگلمان هم دل نمی کنيم ، حتی در رختخواب و حتی در اتاق زايمان ! می گويد اين را در يک فيلم ايرانی ديده است که زن فيلم با حجاب اسلامی زايمان کرده است ! ... والله ما که تا به حال زايمان نکرده ايم ، اما آنهايی که کرده بودند به جای تکذيب ، تأييد هم کردند که خانمها با روسری بچه به دنيا می آورند ، چون ممکن است دکترشان مرد باشد و يک وقت خدای نکرده موهايشان را ببيند !!!



مثل اسب می اندازدت اين "ادالت کلد" بد مصب ! ... تا صبح می توانستم بخوابم اگر عشق وبلاگ نبود !



... کاش در ايران هم کارآگاه خصوصی داشتيم ! من يک دونه لازم دارم ! هر چند که نمی شود به نوع ايرانيش اعتماد کرد !



........................................................................................

Saturday, April 20, 2002

يک نفر دارد به من دروغ می گويد ؛ ... خيلی خودم را کنترل کردم که اين جا حد اقل حرفی نزنم ، اما می بينم باز دارد ادامه پيدا می کند ! تمام بشو نيست ! حتماً بايد دعوا راه بيندازم تا تمامش کند ؟!



پيرمرد سردش بود امروز ! حلبی سوراخ سوراخ دود گرفته اش را پر از گلهای سرخ و نارنجی کرده بود و دستهای يخ زده اش را روی باغچه گرم می کرد !
آدم ِ توی قصه بود پيرمرد ؛ اما نفهميدند از کدام قصه سر کشيده بود بيرون که زير باران سرد بهار هم ، يک کلبه ، يک کلبه فسقلی ، پناهش نمی داد در شهر قصه اش !
آخر پيرمرد ، مرد ِ عصر کلبه نبود که ! توی قصه اش پر بود از صدای چرخ و ترمز ماشين ! قصه پيرمرد اين بود که بنشيند پشت فرمان يکی ازهمين اتول قراضه ها و پا بگذارد روی پدال گاز ؛ آنقدر گاز بدهد و گاز بدهد تا سر يک پيچ تند ، توی يک سه راه خالی ، وسط يک ظهر بارانی ، سهراب بی جانش را پيدا کند زير دندانهای گرد هيولا !
از آن روز از توی قصه پر کشيده بود و شده بود خلوت نشين سه راه تنهايی ؛ رستم بود پيرمرد ؛ رستم عصر دود و آهن و ماشين !



تا به حال در گوگل به دنبال نام فاميلتان گشته ايد ؟! من الان اين کار را کردم ؛ اول فکر می کردم فقط عکس و تفصيلات دختر عموها و پسر عموهايم را ببينم ، اما بيشتر از همه از پدرم اطلاعات پيدا کردم ! ... جل الاينترنت ! ... هر چی بيشتر next را می زنم ، بيشتر بر حيرتم افزوده می شود !!!



........................................................................................

Friday, April 19, 2002

من امروز خيلی حرف زدم ، فقط يک چيز بگويم و بروم :
من فکر می کنم اين فقط ايرانيها هستند که گوشت را در پياز می خوابانند ؛ بهتر نيست کمی جهانی فکر کنيم ؟!



وقتی درس نمی خواندم ( تمام چهار سال دبيرستان و بعد هم دانشگاه ) ، مجبور بودم مسأله ها ی رياضی را به يک نحوی با راه حلهای ابداعی خودم و با روش آزمون و خطا (!) حل بکنم ! حالا هم به علت بی سوادی مفرط در زمينه کليه علوم کامپيوتری ، ناچار شدم يک بار ديگر از اين روشهای من در آوردی برای راه انداختن آرشيوم استفاده بکنم ! برای همين است که يک طرفش آويزان است !!! تازه همين هم معلوم نيست که بماند يا مثل روزهای قبل بعد از چند ساعت بپرد ! ... به هر حال ببخشيد ؛ الکی هم درخواست کمک نمی کنم ، چون می دانم که هيچ کس هيچ کمکی نمی کند !!!



آقا ما الان رفتيم به توصيه آيدا ، وبلاگ جين جين را بخوانيم ، هی خوانديم ، هی شک برمان داشت که نکند اين وبلاگ خواهر ماست ! ... اما خدا را شکر انگار نيست ! آخر درست است که ما هم از چاپ آن همه عکس در کيهان بچه ها ، خون خونمان را می خورد ؛ اما به جای کاری که ايشان و خواهرشان می کردند ما برای عکس شاگرد اولهای کيهان بچه ها ، شاخ و دم و سم و مو و ماتيک و لپ گلی می کشيديم ! دخترها را پسر می کرديم ، پسرها را دختر ! آخرش ديگر به جايی رسيده بود که عکسهای کيهان بچه ها کفاف نمی داد ، مجبور بوديم کيهان و اطلاعات را هم بخوانيم !
اما اين عادت کتاب خواندن در دبليو - سی ديگر فکر می کردم فقط از اعضای خانواده ما بربيايد ! ... وای ، الان مامانم می شناسدم !!!



حرف قشنگی است تغيير حالت از زن شماره دو به سه ، سه به يک و ... . اما بنده تصور می کنم در تقسيم بندی جناب شبح ، يک گروه از خانمها به کلی فراموش شده اند !
زنان گروه چهارم شاخه تازه ای از استبداد نوع اولی هستند ، اما اين بار از نوع زنانه آن ! اين گروه عقيده دارند که خودشان به اندازه مردان گروه اول آزادی دارند ، اما در مقابل چنين حقی را برای شوهرشان ( طرف مقابلشان ) قائل نيستند ! متأ سفانه يا خوشبختانه بايد اعتراف بکنم که بنده تنها کسی نيستم که - گهگاه - در اين گروه قرار می گيرم !!!
... در توجيه اين خودخواهی زنانه ، صد البته همانقدر عقل و منطق نقش دارد که در نوع مردانه آن !



الان وبلاگ کتابدار را خواندم ؛ راستی راستی ظاهر شاه به افغانستان برگشته است ؟!! ... عرض تبريک به محضر ملت مسلمان و شهيد پرور افغان. اگر اجازه بدهند ما کفشهايشان را ليس بزنيم !... اما خودمانيم ، يک پادشاه پير و از کار افتاده به چه دردی می خورد ؟! باز اگر مثل آقا رضای ما جوان و خوش تيپ بود يک حرفی !
... حالا خواستيد ما را زندان بيندازيد نگوييد سلطنت طلب است ... اين وصله ها به ما نمی چسبد ! ( اين بی ناموسيها به ما نيامده است ! )



........................................................................................

Thursday, April 18, 2002

طريقه مصرف يک وبلاگدار در يک روز تعطيل :
تمام شب را بيدار می مانيد. ساعت شش و نيم صبح از پشت کامپيوتر بلند می شويد و روی يک کاناپه به خواب می رويد. صبح فردا ساعت يازده ، بيدار می شويد ، سر و صورتی صفا می دهيد ، مسواکی و همين ؛ باز برمی گرديد به همان جايی که شب را تا صبح سر کرده بوديد ! می نشينيد ، می خوانيد ، می نويسيد ، خط می زنيد ، خوشحال می شويد ، حرص می خوريد ، می خنديد ، پشيمان می شويد ، پاک می کنيد ... تا يا کسی زنگ در را بزند و يا از گرسنگی بی حال بشويد . ... آشپزخانه ، يک برش نان تست نشده و يک سه گوشه پنير دست می گيريد و با ولع سق می زنيد ، آنقدر که انرژی تايپ کردن و روی صندلی بند شدن را داشته باشيد و باز به پايگاه برمی گرديد !
... جدا اگر برای هر کار ديگری اين قدر انرژی می گذاشتيد ... حتما حالا ديگر يک وبلاگدار نبوديد !



امشب خيلی خسته ام ؛ می خواهم زود بخوابم.

... ساعت چهار صبح شد بچه برو بخواب.
... ساعت پنج صبح شد ، بچه برو بخواب
... ساعت شش صبح شد ، بچه برو بخواب

... و اين ماجرا همچنان ادامه دارد !



........................................................................................

Wednesday, April 17, 2002

تمام اينها دليل نمی شود که دوستش نداشته باشم ! ... يک زمانی بهترين دوستم بود ، قبل از اين که چشمهايش را به روی واقعيت وجودم ببندد ! ... هنوز هم بيشتر وقتها هست !



من فقط می توانم ذهنيت خودم را تغيير بدهم ، آنهايی که به چيزی اعتقاد دارند ، قابل تغيير نيستند. واقعيت اين است که بعد از پنج سال ، من هنوز نتوانسته ام پايه های سنت را ذره ای بلرزانم ، چه رسد به اين که آنها را حتی يک ميليمتر جا به جا کنم !
حالا تازه دارم می بينم که اگر در موردی هم با من موافقت کرده است ، يک توافق ظاهری بوده است و بی ريشه ! ... به تصوری که از من در ذهنش ساخته است ، دل خوش کرده است ؛ هر چی فرياد می زنم که من اين نيستم ، گوشهايش را محکم تر می گيرد و می گويد همينی !



از اين که بعضی آدمها اجازه می دهند يک عقيده چنان در ذهنشان رسوخ بکند که اصلاً و ابداً قابل تغيير نباشد ، بدم می آيد ، لجم می گيرد ! من فکر می کنم هر چيزی قابل تغيير است ( حتی همين حرف من ) ! چرا آدم نبايد گاهگاهی در بعضی عقايدش تجديد نظر بکند ؟! ... چرا بايد وقتی سوالی از اين جور آدم ها می پرسی ، بدون يک لحظه فکر کردن جوابت را بدهند ؟!
يادداشتهای خورشيد را می خواندم ، می خواستم به خورشيد بگويم فرار کند ؛ تا دامنگير نشده است ، فرار کند ؛ ... يادم آمد که دخترها از شنيدن نظر دخترها خوششان نمی آيد ! يادم آمد که به من مربوط نيست ... اما فکر کردم واضح است که بايد فرار کند !
از "رام" پرسيدم ، حتی به سوالم فکر هم نکرد ! فقط يک کلمه گفت : "نه" ! ... يعنی اين که او هم مثل دوست خورشيد فکر می کند ! ... پس واضح است که من هم بايد فرار بکنم ! فرار می کنم ... فرار می کنم ... فرار ...



........................................................................................

Tuesday, April 16, 2002

کاشکی من هم عمو فردوس بودم ! ...



ايستاده است ، يک پايش را گذاشته است روی ريل - گارد و برای ماشينهايی که رد می شوند ، دست تکان می دهد ؛ يک لبخند ناب ، وسط دو تا لپهای تپلش می درخشد ، يک لبخند مهربان و شيطان ! نمی دانم چرا اين جا است ، ... .
می گويند از گوجه فرنگی متنفر است !
فکر می کنند ديوانه است !
خودشانند !
من که خيلی دوستش دارم.



........................................................................................

Monday, April 15, 2002

آقا ما عين اين معتادها ، يک روز در ميون ميريم سراغ روزنامه فروش محل ؛ ميگيم داداش يه البرژ بده بزنيم تو رگ ، روحمون شاد شه !!! ... امروز ديگه از خنده غش کرده بود . آخه همين پريروز يک دونه ازش خريده بودم ! ... قيافه دختر گنده رو تصور کنيد که کيف ميف همه چی تو ماشين ، عين نی نی کوچولوها پولهاشو گرفته دستش به جای بستنی چوبی اکانت البرز می خره !



وای به وقتی که بخواهم پشت چراغ قرمز چيزی بنويسم ، يا مثلاً ماتيک - پاتيک (!) بزنم ... ! يک دفعه تمام چراغ قرمزهای دنيا به محض رسيدن من سبز می شوند ! ... اما خدا نکند ديرم شده باشد يا حوصله نداشته باشم و بخواهم زودتر برسم ! ... ده بار پشت سرهم چراغها سبز و قرمز می شوند ، باز من پشتشان گير می کنم و وقت رفتنم نمی رسد !!!



........................................................................................

Sunday, April 14, 2002

اوه ، چقدر کتاب داره ايزابل آلنده ؛ پس چرا يکی اينها را ترجمه نمی کند ؟! من فکر می کردم فقط اين و اين و اين را نوشته است به اضافه "از عشق و سايه ها "! البته اسم "اوا لونا" هم برايم آشناست.
... حتما برين سايتش را ببينيد ، وقتی ميگم آدم با حاليه راست ميگم ديگه . زيرنويس عکسهاشم بخونين ، يک جا نوشته اين دختر بی ريخته منم ! يک جا نوشته اين عکسها را شوهرم برای مطبوعات ازمن گرفته ، اثر لوازم آرايش خوب و عکاس خوب است ، وگرنه من به اين خوشگلی نيستم ! خلاصه با حاله ! ... يک چيز جالب ديگه اين که عکس افراد خانواده اش درست شبيه همان تصوری است که با کتابهايش از آنها در ذهن آدم ساخته است !



آگاتا کريستی و مشکل تاريخی من :
من البته با خانم آگاتا کريستی زياد ميانه ای ندارم ، اما امروز کشف کرده ام که ايشان هم به درد من مبتلا بوده اند و در حمام بد جوری نوشتنشان می آمده ! البته ايشان مشکل را حل کرده اند و برای خودشان يک حمام سبک ويکتوريا ساخته اند که در آن همه چيز فراهم بوده است : از چای و قهوه و ميوه گرفته تا قلم و کاغذ و ... ! فکرش را بکنيد اول يک راهپيمايی طولانی ، بعد هم يک حمام توپ همراه با قصه نويسی ! ... هوم !
اما خودمونيم ؛ اگر ايزابل آلنده از اين کارها می کرد ، بيشتر خوشم می اومد ! چون آدم باحاليه ؛ خداست !



........................................................................................

Saturday, April 13, 2002

کابوس بود ، اما دلم می لرزد از کابوس ديشب...
ای کاش کسی پير نمی شد. دلم می خواهد بلند بلند بلند فرياد بزنم که دوستت دارم ، آنقدر بلند که صدايم تا شهر هفت تيرکشهای ينگه دنيا برسد ! قول بده هيچ وقت نميری ، چون من عاشقتم پيرمرد !
اگه تو بگی بيا ، اين جا نمی مونم ديگه...



گرگ ، گرگ ، گرگ ! گرگهای سيگاری ، گرگهای شيک پوش ، گرگهای پولدار ، گرگهای بی پول ، گرگهای دکتر ، گرگهای مهندس ، گرگهای ...
هميشه بوده اند ، هميشه هستند ، کمين می کنند تا وقتش برسد. هميشه ، تو تمام شبهای تار ، حتی اون شب ... همون شبی که داشت از ترس گرگه فرار می کرد و رسيد به روباهه ! روباهه گفت بيا بشين پشت من ، اين جوری زود تر فرار می کنيم . نشست ؛ خيال کرد همون روباهيه که با شازده کوچولو دوست بوده است ؛ ... اما روباهه دزد بود ، از اون روباه های چرب زبون و مکار ! شد اسير روباهه ! تا می خواست فرار کنه ، چرب زبونی می کرد ، تا می خواست عاشق بشه ، دندوناشو نشون می داد ! ... داشت از چنگ گرگه فرار می کرد ! ...



تبريک به دريانوردی که در مسابقه آبخوری اول شد ! زنده باد کاپيتان هادوک !



... بهار ، بارون ، درختهای پهلوی. قشنگند ؛ نيستند ؟!



........................................................................................

Friday, April 12, 2002

... اعتياد به وبلاگ کم بود ، حالا اعتياد به آب خوردن هم پيدا کرديم !!!



" من اين جا بس دلم تنگ است
وهر سازی که می بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بی برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است ؟! "



هر وقت وبلاگش را می خواندم با نگرانی ليست کنار صفحه اش را نگاه می کردم ؛ شايد می دونستم که بالاخره يک روز اين کار را ميکند ! امروز خيالم برای هميشه راحت شد ! حالا من موندم غمگين ، غمگين ، غمگين ... ! آيا خطايی از من سر زده است ؟!



کاشکی مرمرو که متخصص آبخوريه و خدا را شکر وبلاگش هم کار ميکنه ، يک دو خط بنويسه که ما مطمئن بشيم اين آب خوردنها باعث غيب شدن آدم نميشه ! ... يا لااقل بگه حالا که فرصت سه ماهه اش تموم شده ، اون سه کيلوی اضافی را کم کرده يا نه ؟!



........................................................................................

Thursday, April 11, 2002

به سلامتی شيشه پنجم : دو هزار و پانصد سال ... ببخشيد ... سی سی !



من ساعت يازده و نيم بيدارشده ام ، تا الان هم يک شيشه پونصد سی سی آب خورده ام ؛ فکر می کنيد ميتونم تو مسابقه کاپيتان ، شرکت بکنم ؟!!



... حالا ديگه چيزی نمونده که حرفم را پس بگيرم و بگم ديگه تنها دليل موندنم "رام" است ! ... دلم می خواهد هر چی که از دهنم - و از بعضی جاهای ديگر بدنم - در می آيد بار هر چی آدم الاغ چلاق تو دنياست بکنم ! ...



دارم خفه می شوم ؛ يک نفر جلوی پنجره اينترنت من ديوار آجری کشيده است ! به همان راحتی که در مغازه خلافکارها را تيغه می کشند !



بعد از سه ساعت تلاش ، می نويسم به جای ديشب :

آقا راست گفته اند اين اسفنديها حد وسط ندارند ها ! يا می خواهند خارجی خفن گوش بدهد يا قرآن عبدالباسط ! صدای هر دو تاش هم بايد به آسمون برسه !

اون مطلبی که ديروز درباره خوشگلی تايپ کردم خيلی درسته ها ! اخلاق من امروز - استثنائاً - خيلی خوب شده ، آخه امروز آرايشگاه بوده ام !!!

جريان اين سرعت کشنده لاک پشتی چيه ؟ اشکال از کامپيوتر من است يا ... ؟! تمام مطالب امروزم رو دستم موند ! دو ساعته دارم سعی ميکنم ، بی فايده ! دائم هم که قطع ميشه لعنتی !



........................................................................................

Wednesday, April 10, 2002

فکر نکنيد نمی دانم سفرنامه ام خيلی مزخرف است ها ! خوب می دانم ؛ فقط گذاشتمش اين جا که از شرش خلاص بشوم !!!



........................................................................................

Tuesday, April 09, 2002

سفرنامه آدمی که می خواست خيلی جاها برود ، اما هيچ جا نرفت! ( قسمت دوم )

- معمولاً آدم های غد و از خود راضی نمی توانند با هم کنار بيايند ؛ برای همين است که من و مادربزرگ خواهرزاده ام ، هميشه با هم مشکل داريم ! ... با اين که خيلی هم اين خانم را دوست دارم ، اما در مورد بعضی چيزها نمی توانم زير بار بروم ! هر قدر که می توانم کوتاه می آيم ، اما به هر حال هر چيزی حدی دارد ! نمی توانم هميشه همه را از خودم راضی نگهدارم و اين آزارم می دهد ! ... بابا ، به پير ، به پيغمبر ، دلم نمی خواهد قورمه سبزی بخورم ! حتی اگر آن را به زور در بشقابم بکشند و بخواهند با اصرار در حلقم بريزند ! حتی اگر بهترين قسمت قورمه سبزی ، دست نخورده کنار بشقابم بماند و آبرو ريزی بشود !
... اگر قورمه سبزی را خورده بودم ، می شد دومين کار نکرده من در اين مسافرت ! اولينش وقتی بود که به درخواست پدربزرگی که می خواست برای خانمش شورت بخرد ، مجبور شدم کنار خيابان به بررسی سايز شورتها بپردازم !!! اون هم من ! که تا به حال برای خودم هم اين کار را نکرده ام !

- غروب سيزده به در است ، کله ام پر از فکر. امروز درست يک هفته است که اين جا هستم. بعد از يک هفته بی خبری ، ... پر از ترديدم ، پر از بد گمانی. چيکار بايد بکنم ؟!

غروب سيزده به در ، سايه کاروانسرا
گلهای کاغذی و بوی بارون تو هوا
نخل ماده ، نخل نر ، نخل های بدون سر
چوبهای صاف سياه ، ميوه شون زغال تر !
بوی دلتنگی ميدم ، بوی دلشوره بد
می خوام از پيشش برم ، تا هميشه ، تا ابد
...

- حالا که ديگر روزهای آخر سفر است ، نزديکم به برگشتن ، دلم دارد ساز ماندن می زند ! اين جا خوب است ، خيلی زياد ؛ مردم مهربانند ، بچه ها مهربان تر. باز آن حال و هوای خوب ِ بودن و کار کردن برای بچه ها ، به سراغم می آيد ؛ شعر ، قصه ، بازی ... همه چيز خوب است.

- روزهای اول سفر ، خيلی برايم سخت بود ؛ از ساعت هفت صبح ، با صدای بلند پنج تا آدم گنده ، که همه همزمان با هم حرف می زدند ، از خواب می پريدم ! و تمام روز سردرد بود و سردرد. اما حالا انگار به آن سر و صدا هم عادت کرده ام ؛ ديگر صبح ها کمتر بيدار می شوم ؛ ( سردرد اما هنوز هم هست ! ) باز هم شبها دير می خوابم ... نمی دانم اين خوب است يا بد ... آيا بايد با طبيعتم بجنگم که می خواهد شبها بيدار نگهم دارد ؟! نمی دانم چرا کليد مغزم شبها روشن می شود ! روزها خاموش است ! ( راستی می دانستيد که " ماهايا پطروسيان " متولد دی ماه 48 است ؟ ... بيخود نيست که بعضی ها اينقدر از او حال می کنند ! )

- خبر داريد که امسال دو تا تاسوعا عاشورا داريم ؟!

- اين آخرين شب سفر است و من با "جزيره سرگردانی" مشغولم. نتوانستم "ساربان" را شروع بکنم بدون خواندن دوباره ... که نه ... سه باره ی "جزيره" .
...و شايد کم کم دارم به اين فکر می کنم که وقتی از تمام فرصتهايم گذشتم به خاطرش ، او به راحتی تنهايم بگذارد !

- دلم می خواست خدا يکی ، دو ، سه روز مرخصی به آدم ميداد ، که به حساب عمر نمی آمد ، در پرونده آدم هم ثبت نمی شد ...

- من از دروغ خوشم نمی آيد ، و به خصوص از اين دروغهای آبکی به ظاهر مصلحتی ! ... اما اين جا دروغهای بی اهميت مصلحتی ، يک رويه معمول است ! بدتر از همه اين که از تو هم می خواهند در اين دروغها شريک بشوی ! و چون بچه به تو اطمينان دارد و حرفت را می خواند ، به او دروغ به اصطلاح مصلحتی تحويل بدهی ! مثلاً وقتی با ذوق و شوق برايش واکمن هديه برده ای و حالا مادربزرگ عقيده دارد که سنگينی گوش شوهرش در شصت و هفت - هشت سالگی بر اثر استفاده از گوشی راديو است ، تو هم بايد حرفش را تأييد بکنی ! و وقتی بچه دليل می آورد که اگر اين طور باشد ، پدربزرگ ديگرش - پدر من - بايد تا به حال کاملاً کر شده باشد ، مادربزرگ از من می پرسد ( و در حقيقت تأييد می خواهد ) که : " ... آره تنها جون ؟ بابای شما از اين گوشيها استفاده می کند ؟ " و من ِ خر ِ بی خبر از همه جا هم خيلی شيک جواب می دهم : " بعله ، بعضی وقتها که ... " که ناگهان با چشمک مادربزرگ جان مواجه می شوم !!! چه بايد بکنم ؟! حرفم را قطع بکنم و به جايش دروغ بگويم ؟ آن هم وقتی که هم من و هم بچه ، اطمينان داريم که پدرم گوشی دارد ؟!
... و اين فقط يکی از هزاران است ؛ اين جا برای وادار کردن بچه ها به کارهای خوب هم ، مدام دروغ تحويلشان می دهند !
و اين يکی : من چه می توانم بگويم ، وقتی دفترهای خواهرزاده ام را به من نشان می دهند و از اين که همه دفترها ، با خط خيلی قشنگ شروع شده است ، اما نوشته های وسط دفتر را از شدت بد خطی نميشود خواند ، گله می کنند ! من چه ميتوانم بگويم وقتی هنوز يادم نرفته است که اين مشکل را با تمام دفترهای خودم داشتم ؟!!! ... هر بار هم به خودم غر می زدم که نگذارم اين طور بشود ، اما باز همان آش بود و همان کاسه ! خوب بچه به خاله اش رفته است ديگر قربانش بروم ؛ برای همين است که از همين اول کار حرص تمام خانواده را در آورده است ؛ شايد هم پدر صاحابشان را !

- روز اولی که داشتم می آمدم ، يک خانم خوشگل و دخترش کنارم نشسته بودند ؛ من داشتم با خودم می گفتم "چه خانم خوشگلی" و فکر می کردم که دخترهای جنوبی همه دلنشينند که او گفت : چه ناخنهای قشنگی داريد ! ... حالا من به شدت نگران آن خانم هستم ! آخر اولين ناخن من قبل از رسيدن به مقصد ، در همان فرودگاه لب پر شد ، و دوميش هم فردا از ته شکست !!! ( معمولاً از اين اتفاق های ناگوار برای ناخنهای من نمی افتد ! )...
و اما بقيه ماجرا : ديروز بعد از ظهر دختر و پسرهای کوچولوی همسايه جمع شده بودند و با پزی که يک نفر با بدمينتون بازی کردن خاله اش داده بود ، برای بازی کردن با بنده صف کشيده بودند ! ( ... راستی اين را هم بگم که ما خيلی امل بوده ايم ، اين جا بچه های دوم دبستانی رژلب می زنند و می آيند تو خيابون ! ما اگه دستبردی هم می زديم به لوازم آرايش مامان جان ، سريع پاکش می کرديم که کسی نفهمد !!! ) خلاصه ، يکی از همين کوچولو قرتی ها گفت "بچه ها ببينيد خاله سامان چه ناخنهای قشنگی داره ! مصنوعيه ؟" و يک نفر ديگر با افتخار اعلام کرد که نخير طبيعی ِ طبيعيه و ... ! نگران نباشيد ، اين يکی تا فردا صبحش به خير گذشت ! يعنی تا امروز صبح که داشتم با اون يکی خواهرزاده جديدالتأسيسم (!) لاس می زدم ؛ مادربزرگش گفت " ببين چطور به ناخنهايت نگاه می کند ! می فهمه قشنگه ، خوشش اومده است ، ببين خاله جونت چه ناخنهای خوشگلی داره ، تو که نداری ... " آقا بعد از اين حرف فقط به اندازه يک دوش گرفتن طول کشيد ، اين انگشت کوچيکه ما با چنان ضربه ای خورد به گوشه چمدان و ناخن بيچاره اش چنان از وسط تا شد ، که بيا و ببين ! شکست که شکست که شکست ، الان هم آی می سوزه ، آی می سوزه ، آی می سوزه ... انگشتمو ميگم ، فکر ديگه ای نکنيد يک وقت !!!
... حالا من به اين صدايی که هی تو گوشم می پيچه چی بگم ؛ حق ندارم بزنم تو پوزش وقتی ميگه ديوونه ، خرافاتی نشو ؟!


- نتوانستم طاقت بياورم ؛ خيال داشتم در طول اين پرواز چيزی ننويسم ، اما نمی گذارند که ! تو هواپيما دعوا نديده بوديم که الحمدالله اين يکی را هم ديديم ! دعوا سر صندلی است و پاهای دراز يک بچه ! کی گفته است صورت زيبا مهم نيست و هر چی که هست سيرته ؟! حرف چرتی زده است ، طبيعی است کسی که صورت زيبا ندارد ، بخواهد انتقامش را از دنيا بگيرد ! حق هم دارد. من هم اگر ملکه زيبايی بودم حتما رفتارم با مردم دنيا خيلی بهتر از اين بود ! اين خانم جلويی هم بيچاره گناهی نداشته است که آبله رو شده است ! حالا هم طبيعی است که به همه گير بدهد ! ... اولش سر کنار نشستن لجبازی کرد و جايش را به خانمی که بچه دارد ، نداد ؛ حالا هم که خانومه رابابچه وسط نشانده است ، به پاهای بچه گير داده است که دراز شده است و به پهلويش می خورد.
بيچاره آقای فلانی ، مثلا می خواسته جای دنج داشته باشد و تنهايی در يک رديف بشيند ! حالا مجبور است اين خانومه و بچه شيطونش را کنار خودش تحمل بکند ! ... آخه می خواستم بگم اگر اين هواپيما سقوط بکنه ، هيچ کس نميگه من مردم ، اما همه ميگن " ... آخی ! اون بازيگره که با مهران مديری بازی می کرد ، مرد ! " ( اسمش را بلد نيستم .برای همين گفتم آقای فلانی ! ) ... بيچاره مخش پياده است ، آخه اين بچه شيطونه ، عين گلهای کارتون " فانتيک " ، يک بند ناله می کند : " آب ، آب ، آب ،... " !!!

- قسمت آخر ، در تهران : ... اين روزها "رام" خيلی خوب شده است ؛ تميز ، خوشگل ، مهربون ، ... وای ، موهاشو که ديگه نگو ! ... کاش هميشه همين طور بمونه ! همه اش نوارهای اول آشناييمونو ميذاره ، ستار داره ميخونه :
" تو چون بودی با تو تنها بودم ، تو خاموش و من هم گويا بودم ... "
فکر می کنم اگر با "رام" ازدواج بکنم ، حتما بايد سالی دو ، سه بار تنهايی برم مسافرت ! اون وقت زندگی خيلی شيرين ميشه !!! تازه الان کلی حرفهای خوب هم زد ، که می خواهد ديگه بهانه دست من ندهد ! برايش فيلم " همسر دلخواه من " را گرفتم ، ديد ؛ حالا می خواهد همسر دلخواه من بشه ! ... کاشکی فاصله ها بگذارند ؛ کاشکی خستگيها بگذارند ؛ کاشکی ...



........................................................................................

Monday, April 08, 2002

سفرنامه آدمی که می خواست خيلی جاها برود ، اما هيچ جا نرفت!

- شروع سفر- هواپيمای ايران اير- مقصد : نامعلوم !
چند ساعتی از نصفه شب گذشته بود که ناگهان اشتراک اينترنتم تمام شد! ناچار شدم بی خداحافظی وبلاگ نازنين را ترک بکنم! بنابراين جبران می کنم و گزارش لحظه به لحظه از مسافرت کذايی ، جمع می کنم !!!


- پنجشنبه است، هشتم فروردين و پنج دقيقه به نيمه شب. وبلاگ ندارم ، اما قلم و کاغذ هست ، و خلوت ؛ و دلتنگی ؛ و ترديد ... چيزی که هر وقت اين جا هستم - در غربت - گريبانم را می گيرد. می خواهم تنهايش بگذارم تا بفهمم که چه پيش می آيد ! می خواهم بدانم که چقدر دوستم دارد و چرا؟! ... جواب همين "چرا" است که دست از سرم برنمی دارد ! ... فکر دسته اسکناسهای دويست تومانی جلوی ماشين ، ديوانه ام کرده است. بايد کاری بکنم ؛ محکی ، آزمايشی ، ... به حرف نه ، که در عمل. بايد بفهمم چند مرده حلاج است ؛ بايد ... !

- ببينم شما در بين اطرافيانتان آدم مستجاب الدعوه سراغ نداريد ؟! ... فکر می کنيد داشتن چنين آدمی خوب است يا بد ؟! ... دور و بريهای من که اگر می دانستند چنين کسی در بينشان هست ، هر طور بود سرش را زير آب می کردند !!! خبر ندارند خدا را شکر ! کسی به مغزش هم خطور نکرده است که برنامه سفر دوم و سوم و چهارم ، چطور جور نشد !!! اولی را من به هم نزدم به خدا ! ... می خواهم برگردم ؛ می گويند تهران پر از باران است ؛ می خواهم برگردم ؛ تهران بارانی می خوام ؛ وبلاگ می خوام ؛ ايميل می خوام ... اما اين جا هم خيلی خوب است ...

- ديشب خواب علی ِ لينا را ديدم ! و چقدر دلم برايش تنگ شده بود ! با دلتنگی پريدم و بغلش کردم !!! به حق خوابهای نديده !
( فکر بد ممنوع!!! علی دوست لينا بود ؛ همديگر را خيلی دوست داشتند ؛ هيچ وقت نفهميدم چی شد که جدا شدند بعد از هفت هشت سال عاشقی ! من و علی خيلی شبيه هم بوديم ، هر دومون شايد سعی می کرديم از خانواده هايمان فرار بکنيم و هر دو انگار بد جوری توی تار خانواده ، اسير مونديم ! ... نمی دونم ... )

- قصه پسر دکتر فلانی را شايد بعدا بنويسم. شايد هم نه !

- شنيده ام سردار قاليباف فرموده اند که به نيروهای پليس دستور داده اند استثنائا در ايام نوروز به مردم احترام بگذارند !!!

- جای شما اين جا خالی است ؛ از فاميلهای پژمان ، دوازده تا رژ لب خريده ايم به قيمت هزار و ششصد تومان ! خلاصه فاميلهاش با انصافند ! اصلا اهل اين جا مگه ميشه با حال نباشه ؟!

- گاهی وقتها اين جا دلم بد جوری برای نوشتن پر می زند. من نمی دانم نوشتن وبلاگ ِ بی مشتری هم مگر اين قدر بال بال زدن دارد ؟!!!

- گفته بودم که اين جا خوب است ، خيلی زياد. اما انگار اين جا هم "همه چيز" خوب نيست ! درست است که آسمانش پر پر پر از ستاره است ، عين يک چادرسياه خال پولکی ... نه ... اصلا عين يک آسمون پر از ستاره ( قشنگ تر از اين هم مگر داريم ؟! ) ؛ درست است که غروبهايش بی نظير است ، سرخ ِ سرخ ، زرد ِ زرد ، طلايی ِ طلايی...
... اما زمينش مثل همه زمينهای ديگر است: چند تا لکه سبز ، بقيه اش خشک ، خشک ، خشک. مثل همه جاهای دنيا ، پر پر پر از عدل !!! هه ! مسخره ترين کلمه دنيا ! ... اصلاً چرا بايد يک جا شوره زار باشد و يک جا جنگل ؟! من از اين دنيای لعنتی بی انصاف بدم مياد ، خيلی بدم مياد ، متنفرم ، می خوام اصلاً که نباشه...
می خوام اصلاً که نباشه ، خاک تاريک و سياهش
شبهای پر از ستاره اش ، حتی اون هلال ماهش !
نمی خوام من پر نعمت ، تو پر از بی کسی باشی
نمی خوام تو پر حسرت ، پر دلواپسی باشی
اين جا بازارها قشنگند ، کيف من هم پر پوله
جيب تو خالی و بازار ، برای تو مث ِ غوله !
زير اون پوست سياهت ، يه دل ِ نازک و تنگه
کفش عيدم رو می پوشم ، تا ببينی چه قشنگه !
من ميشم بچه دکتر ، تو دلت کلی می سوزه
من ميشم شاگرد اول ، تو ميشی سه سال رفوزه !
من ميگردم دور دنيا ، تو بابات زمين ميسابه
بخت من هميشه بيدار ، مال تو اما تو خوابه !


اين جا تنگ غروب ها ، خورشيد عين يک سکه طلايی بزرگ ِ بزرگ است که راستی راستی به ياد ارابه خداهای يونانی می اندازدت ! ... آخ که اگر يک سکه طلايی به آن بزرگی داشتم ، آخ که اگر آنقدری که دلم می خواست ، پول داشتم - آنقدری که "دلم" می خواست - ... آن وقت ديگر هيچ بچه ای توی دنيا شبها گرسنه نمی خوابيد ؛ آن وقت ديگر بهمن هم می توانست مثل همبازيهايش کفشهای ورزشی راحت و خوش نما بپوشد که برق سفيديش در پاهای سياه بهمن ، چشم همه را خيره بکند ... تا مجبور نباشد برای بازی دمپايی های لاستيکی بد قواره اش را از پا در بياورد و پا برهنه به دنبال توپ بدود ! ...
کاشکی تو دنيا فقط بچه ها بودند ؛ فقط بچه ها .آن وقت ديگر هيچ دکتری به نوه اش نمی گفت با بچه مستخدم بيمارستان بازی نکند ! آن وقت ديگر هيچ مستخدمی به جان بچه هايش نق نمی زد يا از بی پولی نمی ناليد ؛ آن وقت ديگر بچه هيچ کارگر بيمارستانی مجبور نبود با بچه های دکترها همبازی شود و تعريف سی - دی جديد " هری پاتر " شان را بشنود ! ... يعنی بهمن می دونه سی - دی چيه ؟ حتماً ميدونه. معلومه که ميدونه ! يعنی هيچ وقت سی - دی داشته است ؟! کامپيوتر چی ؟ کامپيوتر داشته است تا بنشيند "دوم" و " ولف" و بزن بکش بازی بکند ؟! ... اصلاً ميدونه "هری پاتر" و " ولدمورت" کی هستند؟ وقتی همبازيهايش از کوييديچ و افسون و جادوی سياه حرف می زنند ، ميفهمه که چی دارند می گويند ؟! ... شايد هم آرزو ميکنه يک جادوگر باشه ؟! ...



سر درد ، سر درد و سر درد ...



........................................................................................

Sunday, April 07, 2002

"بيست و چهار ساعت در خواب و بيداری" !
من مثل اين که راستی راستی از سفر قندهار برگشته ام !!!
... راستی من هم در تعطيلات "سفر قندهار " را ديدم ، البته همين جوری سرسری و گذری ؛ يعنی گذاشته بودند من هم می رفتم ، می اومدم ، يک نگاهی می انداختم ؛ با همه اين حرفها ، من باور نمی کنم که آقای مخملباف برای دل خودشان اين فيلم را ساخته باشند ، فيلمی که در آن همه غربيها خوب و مهربان و مامانيند ، افغانيها بدبخت و عقب افتاده و بی سواد و مرده خور و دزد ، و طالبانيها هم که مشخص است : جنايتکار. اصلا توی کتم نمی رود که ساخته شدن اين فيلم درست قبل از جنگ افغانستان ، فقط يک اتفاق ساده باشد ! ... البته حتما يک بار ديگر درست فيلم را می بينم ، اگر نظرم عوض شد ، عرض می کنم خدمتتون !



........................................................................................

Saturday, April 06, 2002

متأسفانه من هنوز نفس ميکشم ! از فرودگاه مستقيم شيرجه زدم اينجا ! ( البته بعد از ديدن "رام" عزيزم ).
مجبور شدم بی خداحافظی بروم ، پس بی سلام هم برمی گردم !!! جواب ايميلها با عرض معذرت باشد برای فردا شب. دارم از خستگی می ميرم ، صبح زود هم بايد بيدار بشوم ، اما از رو نمی روم که ! الان دو ساعته که اين جا هستم ، کلی وبلاگ نخوانده روی دستم مانده است ! فقظ دارم تلاش می کنم يه جوری ميل باکسم را قابل استفاده بکنم ، بيچاره دارد می ترکد !



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: