ديوانه تر


Tuesday, August 27, 2002

ای آقا ! من نمی دونم چرا اين زندگی ما اينقدر پرفراز و نشيب شده که شب اينجا رو ترک می کنم ، صبح بايد با يک کوله بار خبر تازه برگردم !!! باز دوباره کلی خبرها شده :
اول از همه اينو يادتون هست ؟! بالاخره ميشه ، نميشه ؟! بابا ميشه ! يعنی شد ! ... زودتر ايميل بزنيد و تبريکات صميمانه خود را ابراز داريد ! بجنبيد ببينم ! اما تو رو خدا جون بچه تون يه وقت نکنه بپرسيد چه رشته ای ها !!! مايه آبروريزی ! عمراً نم پس نميدم ! ديگه خودتون تصور کنيد چه رشته ايه ! ...
و اما خبر دوم اين که من باز قراره يکی دو هفته غايب بشم ! می دونم اونجايی که ميرم اينترنت هست ، اما نمی دونم ممکنه کسی من را با کامپيوتر تنها بذاره که تلق تولوق تايپ بکنم يا نه ! ... اينو گفتم که همچين يک دفعه زياد هم خوشحال نشيد که رفت ! به هر حال خطر ظاهر شدنم قريب الوقوع است !!!
و اما خبر سوم اين که موهای نازنينم هم کمی تا قسمتی به دست باد سپرده شدند ! اوهوووو اوووهووو ! ... گاهی وقتها آدم يک کابوسهايی می بيند که فکر می کند ترسناک نيستند ، غافل از اين که اگر فکر داشته باشد که بکند بايد بفهمد که خيلی هم ترسناک هستند ! آقا ما هم پس پريشبا خواب ديديم که يک لشکر آدم ريخته اند سر موهای ما و حالا نزن ، کی بزن ؛ دارند دمار از روزگار موهای ما درميارن ! آخر سر هم موهای ما شد قهوه ای بدرنگ ، کوتاه و پف پفی عينهو يال شير ! يک دم دراز يک تيکه هم از پشتش همين جوری صاف و يکدست آويزون ! ... با چنان وحشتی از خواب پريديم که تا يک ساعت بايد به خودمون يادآوری می کرديم بابا ، فقط خواب بود ! نخير اين خواب بدمصب از ما ضمانتنامه کتبی می خواست که اگه دوباره بياد از اين کابوسها مزاحم خرخر شريفش نشوند ! بابا ، آقات خوب ، ننه ت خوب ، بذار ما بخوابيم ... نه خير ! ...
حالا امروز تمام مدتی که اين خلق قهرمان دونفری ريخته بودند سر موهای بينوای ما ، هی صحنه های اون کابوسه چنان از جلو چشمهای مبارک ما رژه می رفت که نزديک بود کاسه و کوزه و قيچی و شونه طرفو بريزيم به هم و از ترس شير شدن عينهو اسب رم کنيم و همون جور لنگ بی تنبون ... که نه ... تن بی مانتو (استغفرالله !) پا بذاريم به فرار !
آخرش هم ملت هر بلايی می خواستند سر ما آوردند ، فقط برای خالی بودن عريضه که همانا کوتاه شدن زبان دراز بنده باشد ، به دم موهای بينوای ما رحم کردند و گذاشتند کما فی السابق دراز و بی قواره باقی بماند ؛ باشد که ما برويم با همان يک تکه حال کنيم !
... و اما خبر چهارم ... خبر چهارم کجا بود بابا ؟! خبر چهارم اون چمدون نبسته منه که افتاده گوشه اتاق ، محض نمونه يک دونه لباس هم توش نيست ! شما مياين واسه من چمدون ببندين ؟! د نمياين که ... د بابا نمياين که ... د آخه نمياين که ...



........................................................................................

Monday, August 26, 2002

وقتی می باره ، همين جور از آسمون می باره !
خبر خوش ميده به من : " ... آره ، با پرواز فردا صبح مياد " !!!
اين يعنی که حتی به آخرين روز بئدن من هم گند زده ميشه ! اين يعنی اين که حتی در آخرين روز هم وبلاگ ندارم ؛ اين يعنی اين که بيخود دلم را خوش کرده بودم که با رام ميرم فرودگاه ؛ اين يعنی اين که فردا حتی نمی تونم درست حجسابی ببينمش ؛ اين يعنی اين که فردا به جای اين که دنبال انجام کار و بارم باشم ، بايد نگران آدمی باشم که می خواد بياد خونه ! اين يعنی اين که همين امشب بايد کامپيوتر را تخليه بکنم ! اين يعنی اين که الان به جای خوابيدن بايد برم دور و بر خونه رو بگردم که نکنه يادداشتی چيزی گوشه و کنار جامونده باشه ، اين يعنی اين که ...
يعنی اين که بايد زودتر دی- سی بشم و به آقای سنگ انداز (!) خبر خوش را ابلاغ بکنم !

بازم شيطونه ميگه پروازمو عقب بندازم ؛ خيلی هم خوب ميگه ؛ تحمل فرودگاه رفتن با اين آقای درايور رو ديگه ندارم ، بيچاره ماشين !



عصبانيم ، عصبانيم ، عصبانيم ...
از دست همه همه همه
از دست رام که هی جلوی رفتنم سنگ ميندازه
از دست خودم که دارم با پای خودم می افتم تو هچل
از دست اون "مامانی" که خدا بگم چيکارش کنه ! که اين جوری با خودخواهی تمام باعث شد هم من دلخور برم ، هم مامانم ، و هم اين بچه !
از دست اون جاسبی فلان فلان شده که زورش می ياد چهار تا روزنامه درست حسابی چاپ بکنه بده دست ملت بدبخت که فقط ده يازده دوازده (؟) چه می دونم چقدر تومن ازشون پول امتحان گرفته ! ... اين هم که اوضاع سايتش است ! مردک ...
اون هم از مامانی خانوم و قلدر بازيش :" کلاس داره ، کلاس داره " ؛ * که کلاس داره ! از کی دارم ميگم لا اقل يه بزرگتر بره صحبت کنه امتحان اين بچه رو يک هفته زودتر بگيرند که من بتونم با خودم ببرمش ! ... بچه گول می زنين ؟! د پونزدهم که از اول قرار بود امتحانش باشه ! ... حالا يک هفته جلو هم افتاده باز شده همون پونزدهم ؟! ... اينا ديگه بی انصافيه ! بی انصافيه که مامان من نتونه نوه شو ببينه ، بی انصافيه که من تنهايی برم و اين بچه اين جا غصه بخوره ، من اون جا ، بی انصافيه ...
شيطونه ميگه همه شونو بذارم سر کار ، هيچ جا هم نرما ...
...




ههههوووووووو ... دارم تنوره می کشم !
آقای محترم ، به خاطر ناهار خوردن شما من به کارم نرسيدم ! ...
ههههوووووووو ...
رفتم و پشت در بسته موندم ! حالا شما جواب ميدين ؟! منم و يک فردا و يک عالمه کار ! ...



........................................................................................

Sunday, August 25, 2002

اين حکايت مصاحبه ديروزی را بايد تمام کرد تا از شرش خلاص شد ؟! پس تمامش می کنم !

قسمت سوم - معاونت آموزشی
روزنامه را ورق می زنم ، اما حتی يک خطش را هم نمی فهمم ! به لطف رام صاف می رسيم به جايی که بايد برسيم. دم در يکی دو تا سرباز و نگهبان نشسته اند ، يک ليست از اسم آدمهايی که قرار است با آنها مصاحبه بشود ، دستشان است ؛ دو ساعت توی ليست می گردد ، اسمم نيست ! فکر می کنم اگر يادشان رفته باشد اسمم را به ليست اضافه کنند چی ؟ ... بالاخره پيدا می شود.شناسنامه ام را می دهم و وارد می شوم.
اول حراست خواهران : حالا که دير نرسيده ام ديگر دلشوره ای ندارم. سلام ، با خنده و خوش اخلاقی. چند سالی هست که ديگر حراستيها هم معنی خوش اخلاقی را فهميده اند. پس جواب می شنوم. کيفم را باز می کنم که بگردد ؛ ماتيکم توی جلد آينه دارش است ، نگاه می کند که يعنی اين چيه ؟! ميام جواب بدهم که منصرف ميشم ! رفته سراغ گشتن جاهای ديگه ؛ چيزی هم که نپرسيده بود ! بيکارم بگم اون چيه ! ... از دفعه قبل يادم هست که لوازم آرايش ممنوع بود ! چيزی نمی گويم. شايد اون هم با ديدن لبهای بی رنگ و روی من ديگر چيزی نمی پرسد !...

قسمت چهارم - انتظار
يک جايی است عين دانشگاه پونک ! همه جا در دست ساخت. پر از ماشينهای خاکبرداری و ساختمانهای نصفه نيمه. و کارگرانی که مشغول کارند.
يک نگهبان موسفيد ؛ می پرسم : " ببخشيد ، برای ... " نمی گذاره ادامه بدهم ! ميگه اون جا ! از صبح به سوال چند صد نفر جواب داده است ؟!
ورودی جلوی ساختمان با راهروهای نيمه ساز و باغچه های خالی ، خالی حتی از خاک - انگار گير افتاده ام توی يک لابيرنت. پله ، پله تا جلوی ساختمان. از کنار در کاغذ چسبانده اند : " محل برگزاری مصاحبه " در يک فلش سياه رنگ. نه يکی ، نه دو تا ، همين طور کاغذ پشت کاغذ ! از اين ساختمان به آن ساختمان ! ياد خط روی ديوارهای بچگی می افتم :" اين خط را بگيريد و برويد " ! آخرش چی می نوشتند ؟! يادم نيست ! ...
آخر اين يکی انگار کاغذ ها تمام شده است ! وسط کار راهنمايی را ول کرده اند به امان خدا ! بايد از پله بالا رفت. يک آقای مهربان راهنمايی می کند : خط کتابخانه را بگير و برو ! يک کلاس است. پر از آدم. بايد اسم بنويسيد و منتظر باشيد. قيافه ها را نگاه می کنم ، شايد بچه ها باشند ؟ اما دريغ از يک آشنا. پس منو واسه چی خبر کرده اند ؟! ته کلاس هنوز يک رديف صندلی خالی هست ، می نشيننم به انتظار.
" خانوم شما چقدر کم حرفی ! يک ذره حرف بزن تو رو خدا ! "
اينو نفر کناريم ميگه ! ... بعد می پرسه که حالا نماز جمعه چه جوريه ؟! کسی جزئياتش را بلد نيست ؛ همه فقط می دانيم که دو رکعت است ! ... وای ، امان از اين نماز مغرب و عشا ! هميشه يادم می رفت کدامش سه رکعتی است ! تو دبيرستان ياد گرفته بودما ! ... می خوام از همين خانومه بپرسم ؛ می بينم چادريه ؛ جرأت نمی کنم ! ميگم بی خيال ديگه ؛ بهتره آبرو ريزی نکنم ! اميدوارم سه رکعتيه مغرب باشد...
دوست دارم قيافه ها را برانداز کنم ببينم چند نفر مثل من برای مصاحبه تيپ زده اند (!!!) نصف کلاس چادريند. اکثرشان هم کفشهای پاشنه ده سانت پوشيده اند با جوراب کلفت ! فقط يک دختر خوش قيافه تو رديف جلويی هست که حتی بی جوراب هم اومده است ! ميگه همين امروز صبح رسيده و از بيهقی مستقيم داره مياد !!! کيف لوازم آرايشش را دم در گرفته اند ، حتی وادارش کرده اند رژ لبش را پاک کند ! ... ميگم خوب شد از اولش نزدم ! ... پس برای همين است که هيچ کس آرايش ندارد ! ... در کل چند تايی خوش قيافه پيدا می شوند ؛ ولی خوش تيپ چندانی موجود نيست !
يکی يکی اسمها را می خوانند : اتاق 201 ، اتاق 202 ، ... . از اسم اتاق 207 خوشم مياد ؛ دلم می خواد 207 به من بيفته ...
دو تا از خانمهای جلويی ليسانس علوم سياسی دارند ؛ معلومات سياسيشون رو به رخ می کشند ! معلومات که چه عرض کنم ، حفظيات ! ... بينيم بابا تو رو خدا ! يکی اينا رو ساکت کنه ! ... بدم مياد از اين جور آدمها که هميشه دوست دارند جو را به نفع خودشان متشنج کنند ! دختر کناريم ته دلش خالی شده است از حرفهای اين دو تا ! ... وای ، يکيشون بلند ميشه مياد صاف رو صندلی کناری من می شينه ! ميگه هر کس تو اين رديف بشينه قبول ميشه ! ... خدايا ، زودتر اينو از اينجا ببر ! بوی عطرش داره خفه ام می کنه ! الانه که سردردم شروع بشه ، و تهوع ! ... آخيش ، بالاخره صداش کرد ...
و حالا من : اتاق 207 ! آخ جون ! ... همون که دلم می خواست.
بايد پشت در بايستم تا نوبتم بشود. يک نفر قبل از من منتظر است ، دو نفر هم که بعد از من می آيند.
يکيشون حقوق خوانده است ؛ ميگه اولش پزشکی می خوانده است و ول کرده است ! راستش باور نمی کنم ! ميگه يکی از آشناهاش رشته من را خوانده است : " اون که خيلی پز ميده ! هنوز دانشجوئه ، ولی ميگه فلان جا و فلان جا ... منو خواستن برای کار ! " ميگم من هيچ وقت دنبالش نرفته ام. ...

قسمت پنجم - مصاحبه
نفر قبلی که بيرون می ياد سؤالها را ازش می پرسند ! اين هم از اون کارهاست ! هر چيزی که بگويد به ضرر خودش است ، اما کسی به اين فکر نمی کند ! ...
نوبت من شده است ؛ وارد می شوم. با ديدن قيافه ته ريش دار آقايی که پشت ميز نشسته يک کم جا می خورم ! اما وقتی حرف می زند آدم خوبی به نظر می رسد. يک صدای خيلی قوی باحال دارد. رشته ام را می پرسد ؛ دو تا تست فنی می گيرد ، خودم می دانم که گند زده ام ! بعد شروع می کند به پرسيدن : سوالهای معلومات عمومی می پرسد : فائو چيه ؟! با خودم ميگم خدا پدر مهندس شهروی رو بيامرزه که اينو به ما ياد داد و پدر خودمو : که يادم مونده ! يونيسف ؟! يونسکو ؟! دبليوتی او ؟! ... من خر يادم رفته که يونسکو چيکار می کنه ! فلان کتاب از کيه ؟ اون يکی از کيه ؟! ... کاش همين جوری تا فردا بپرسه !!! من عاشق اين جور سوالهام ! عين جدول حل کردن می مونه ! يه جورايی کيف داره !!! ... يک کتاب ديگه اسم می بره ؛ الان حاضرم شرط ببندم که نويسنده اش آقای زرين کوب بوده است ! ( حتی اسم کتابه رو يادم نمونده ! ) هی می خوام بگم نويسنده اش اون آقاهه نيست که ... ، قيافه اش جلو چشممه ، اما اسم زرين کوب هم به ذهنم نمياد ! ميگم نمی دانم . در کل همين دو تا را نمی دانم. بقيه را جواب می دهم. به نظرم يه جوری با تحسين ميگه " بسيار خوب " و يک تيک کنار برگه ام می زنه ! اما ...
... اين بسيارخوب هم از اون کلمه هاست که من هيچ وقت معنيش را نمی فهمم ! بدجور ايهام داره لا مصب ! بسيار خوب يعنی خيلی خوب بود ؟! يا يعنی خيله خوب ، تموم شد ؟!! ... به هر حال تمام می شود ! ميام بيرون ، يکی دو تا سوال را به نفر بعدی ميگم و ... خلاص.
دم در خروجی که می رسم يادم مياد برگه ام را نداده ام امضا کنند ! ياد حرف آقاهه می افتم که گفته بود حتماً بياييد ، نکنه بدون امضا بريد و مجبور شيد اين همه راه را در آفتاب برگرديد ! ... حالا می فهمم که چی می گفت ! برگردم ؟! حالا بذار برم ، اگه گفتند بعد. ... چيزی نمی گويند ؛ شناسنامه ام را می گيرم و ... برمی گردم دوباره سر جای اولی که بودم !

دلم ناهار ميگوی پفکی (!) می خواد ! چرا هميشه روزهای مهم دوست دارم ميگو بخورم ؟! ... اون ميگه نه. راست هم ميگه . ميگم بذار برم شاسکولستان ، هر روز ماهی و ميگو می خورم. ميگه نرو ! ميگه اگه بری اينها ممکنه زنگ بزنند و فرصتت از دست بره. ... بازم راست ميگه. راستی چرا همون موقع به آدم نميگن که تو رد شده ای ؟! کی بدش مياد که تکليفش روشن بشه ؟! کی خوشش مياد که الکی تو انتظار بمونه ؟! ...
ناهار ميريم در ب در . وقتی ميام خونه ديگه حس می کنم که راحت شده ام. حالا می تونم هر کاری که دلم می خواد بکنم. درازمی کشم و تلويزيون می بينم. وسط سر وصدای کاووسی و فريد سپهری و ... خوابم می برد. چه قدر می خوابم. باز دوباره خواب شمين را می بينم ! اين بار با هم رفته ايم بازار تهران و دير می رسيم ! ( من تا حالا تو بيداری بازار را نديده ام ! ) باز با ترس و لرز برمی گرديم خونه. خدا را شکر اوضاع آرام است ؛ مامان سرش به کار خودش گرم است و نفهميده است که چقدر دير شده است. از شمين می پرسه اين همه وقت کجا بوده که مامان نديده بودش !
راستی کجاست اين دوست صميمی سابق من ؟ که مامان ديگر نمی بيندش ؟!

... بيدار ميشوم ، شام می خورم. می نويسم. پست می کنم ، تمام نشده است ؛ تا چهار صبح همين دور و برها پرسه می زنم و باز صبح به سفارت نمی رسم !!! حالا ديگه مطمئنمم که قبول نشده ام.



خوب به خير گذشت ! من تسليم ! عوضش شما هم خوش اخلاق . مرسی !!!



اين تلفن خودشو کشت ! ... تو رو خدا اين قدر زنگ نزنيد ؛ من جواب نميدم !!! آخه سفارت نرفته ام و هيچ دليل موجهی هم ندارم ! ... فقط دير از خواب پا شدم ! اگه اينو به شما بگم جز اين که دعوا کنيد کار ديگه ای هم می کنيد ؟! ... نمی کنيد ديگه. پس من هم تا فردا در دسترس نمی باشم ! بريد يک ذره خوش بگذرونيد بابا ! چيه هی زنگ می زنيد اينجا ؟!



........................................................................................

Saturday, August 24, 2002

توصيه نمی کنم بخوانيد ! هيچ چيز جالبی ندارد !

اندر حکايت اينجانب و اولين مصاحبه استخدامی !
قسمت اول - کابوس
ساعت پنج و نيم ساعتم زنگ می زند ؛ چه اصراری دارم که حتماً صبح حمام کنم ؟! خودم هم نمی دانم ! به نظرم حمام کردن صدا را بازمی کند ، به نظرم حمام کردن قيافه را خوشگل می کند ، به نظرم حمام کردم به آدم اعتماد به نفس می دهد ، ... اما به قيمت نخوابيدن ؟! خوابم می ياد ! ... و کابوس : با شمين و زينا رفتيم خيابون ، با ماشين من. ماشين را پارک می کنم ، قفل و زنجير ، و پياده می شوم ، شروع می کنيم به راه رفتن ، يک خيابان تاريک و شلوغ. کم کم اونها از من فاصله می گيرند ، اونها تو شلوغی پياده رو گم می شوند ، من تو حاشيه خيابان ! نمی فهمم جلوتر از من رفتند يا عقب تر مانده اند ؟! پياده روی پهن خيابان پر از بچه های فروشنده است ، از همانها که آدم را دوره می کنند دوره ام کرده اند و من راه ميروم به اميد پيدا کردن آنها ! هوا تاريک است و من همچنان دارم راه می روم و راه می روم و از ماشين فاصله می گيرم. نيستند ، شمين و زينا تو شلوغی خيابان با هم رفته اند و من را تنها رها کرده اند ! تو بيداری فکر می کنم : " عين واقعيت ! مگه تو دنيای واقعی همين کار را نکرده اند ؟! " ... کرده اند.
شب ، تاريکی و من که به خانه نزديک می شوم پياده !
از يک پاساژ بزرگ رد می شوم ، يک جايی که تو خواب می دانم عصيان هم آنجاست ! يک پاساژ يک طبقه خيلی بزرگ با يک عالمه فروشنده بيکار که بيرون مغازه ها تمام پاساژ را پر کرده اند و به من می خندند ! چرا ؟! فقط می دانم که مسخره می کنند و می خندند و من تنها هستم در تاريکی ! ... انگار ته پاساژ خانه ماست يا اتاقکی که بابا اجاره کرده است؟! مثل اتاق يک هتل ... ؟! هر چه هست يک اتاق است زير يک راه پله زير زمينی ! درز راه پله - انگار پنجره بی شيشه اتاق - باز است ؛ نور چراغ مطالعه بابا با صدای آواز خواندنش از اين درز بيرون می زند ! تجسم می کنم که روی تخت دراز کشيده است و روزنامه می خواند ، با صدای آواز فکر می کنم پس عصبانی نيست ! هنوز دير نکرده ام. بايد برگردم و ماشين را پيدا کنم ، نبايد من را ببيند. فروشنده های فضول که همسايه های فضول هم هستند از پشت سر می خندند ! می خواهم يواشکی بيرون بزنم که صدای بابا را می شنوم ، پس دير کرده ام ! دارد از آنها سراغ من را می گيرد ، الان است که بگويند من اينجا هستم ، مستقيم نه ، با طعنه و خنده دارند لو می دهند ! نامردها ! می خواهم از در پشتی فرار کنم که : دررررررررينگ ! وای ! صدای زنگ موبايل تو راه پله تاريک می پيچد ! فکر اين يکی را نکرده بودم : موبايلم دارد زنگ می زند ، ... زنگ می زند ... زنگ می زند ... بابا داره زنگ می زنه ديگه ، بيدار شو ! ساعت شش شده است !!!

قسمت دوم - بيداری
ديگر بايد بيدار شوم . عين هپليها اول صبحانه می خورم ! نان و يک ورقه پنير. می ترسم انرژی کم بياورم و خواب از سرم نپرد ، می ترسم هی گيج بزنم و وقت تلف شود ! پس چرا اين قدر طول کشيده است ؟ ساعت نزديک شش و نيم شده است ! نان همبرگری يخ زده را با کارد به شکل تست بريدن و پنير چسبيده را جدا کردن لابد نيم ساعت طول کشيده است ؟! به هر حال دير است : بيا و از خر شيطان پياده بشو و به حمام نکردن رضايت بده ؟! ... امکان نداره ! اين همه زجر کشيدم که سر حال باشم ! ... خيلی خوب بابا ، پس بجنب ! ... نه ، من بايد سر صبر حمام کنم تا صدام حسابی باز بشه !!! تازه حالا که نگذاشتی آرايشگاه برم بايد قيافه ام هم با حمام رو فرم بياد !!!
... وای ، پس يک حمام معمولی بدون هيچ عجله ای ! ... تا هفت و نيم طول می کشد. آخه نميشه که يک گره تو موهای آدم باشه ! ... هفت و نيم ؟ مگه قرار نبود هفت و نيم از خانه راه بيفتی که تا هشت و نيم اونجا باشی ؟! ... نمی دانم ! به هر حال من لا اقل يک ساعت کار دارم !
موهامو تند تند خشک می کنم ، ... روی لبها رو حسابی با کرم پودر بيرنگ می کنم ! حالا که نمی تونم رژ لب بزنم ، پس بذار لااقل اين مدلی باشد. اين روش مخصوص خودم است برای جاهايی که نمی شود رژ لب زد ! لبهام ميشه رنگ بقيه صورتم ! يک ذره ريمل ، يک رژ گونه يواشکی ... به به ، ديگه خوشگل شدم ! ... اما ... اه ، اين آينه دستشويی چرا هميشه آدمو زشت نشون ميده ؟! لا مصب انگار ذره بين توش کار گذاشته اند ! شيطونه ميگه برم يک رژ لب درست حسابی بزنم ... بديش اينه که نمی دونم تست فنی است يا مصاحبه اعتقادی ! ... آخيش قربون آينه اتاق خودم برم که هميشه آدمو خوشگل می کنه !
حالا بااين مانتويی که ديروز اين همه براش جون کنده ام و الان تازه می بينم لک جلوش پاک نشده است چيکار کنم ؟! اه ، کاشکی می شد با تيپ معمولی خودم برم !
" الو ، رام ، ميگم اون مانتو پارساليه رو بپوشم چطوره ؟ به نطر من خيلی بلنده ! "
- ... خودت می دونی که کوتاه است ! ...
خوب راست ميگه ، واسه اونا شايد کوتاه است ! اما به نسبت مد امسال عين ماکسی می مونه ! ... يک مانتوی بلند مشکی هم هست ، امتحانش می کنم : وای ، نه ! من با اين برم همين يک ذره اعتماد به نفسم رو هم از دست می دهم ! انگار خود بتول خانوم جلوم واستاده است ! همون لکه بهتره ، يه جوری با مقنعه جلوش رو می گيرم ! بعد هم مقنعه نو ! تنگه ، درزش بايد باز بشه ! خفه شدم ! ... خوب ، ديگه حسابی با حجاب شدم.
آی اين لنگه جوراب من کجاست ؟! ... تو لباسهای شسته شده از هر جورابی يک لنگه هست : اسکاچ توسی ، اسکاچ سبز ، اسکاچ سرمه ای ... ! الا و بلا من اين سبزه رو می خوام. دو ساعت می گردم : تو چمدون ، تو کمد ، ... نخير. يک جفت نو شو بر می دارم ! ... قول می دم اگه رفتم سر کار اتاقمو مرتب بکنم ! يعنی فکر می کنم مجبور باشم !!!
... اه اه اه از کفشام ديگه نگو ! تو خود زمستون هم اين پوتينها را نپوشيده ام !
بالاخره راه می افتم ! اميدم فقط به اين است که خانومه گفته بود ساعت هشت و نيم تا يازده و نيم. پس يعنی هر ساعتی در اين محدوده. اما مطمئن نيستم. اگه ساعت هشت و نيم برای همه شروع بشه چی ؟ ...

ادامه دارد !



........................................................................................

Friday, August 23, 2002

بعد از فقط يک هفته تعطيلي حال شبهاي اول مهر رو دارم ! يه حس خيلي بد ترسناک ... ! ناخنهاي نازنينمو کوتاه کردم (‌البته فقط در حد امکان ! يعني بيشتر از اين ديگه مقدور نيستِ اصرار نفرماييد ! ) يک مانتوي بلند پيدا کرده ام که دو ساعت فقط داشتم گوشه چاکش و دکمه هاشو مي دوختم ! الان هم دارم مي شورمش ! چه به موقع !!! ساعت ده شبي که بايد صبح زودش بپوشمش ! مطابق معمول همه چيز در دقيقه نود ! گفتم که عين شبهاي اول مهره ُ‌شايدم عين غروبهاي سيزده به در !
... يه خورده مي ترسم ُ نمي دونم از چي !
تازه مي دونم که اگه زود نخوابم رام مي فهمه و فوري دعوام مي کنه ! واسه همين هم دوست دارم لج کنم و زود نخوابم !!! ... آخه خوابم نمياد که !
وقتي مي ترسم زبونم بند مي ياد ! مي خواستم هر چي يادداشت از اين چند روزه جا مونده و يادم رفته پست کنم رو امروز بذارم اينجا ؛ اما نمي تونم ! ... مي خواستم حرفهاي تازه بزنم ؛ ‌اما نميشه ...



........................................................................................

Thursday, August 22, 2002

ميگم اين مجريهای تلويزيون مجبورند اينقدر چرت و پرت بگن ؟! ... اگه واقعاً مجبور باشن که خيلی بده ؛ آدم حس می کنه به شعور خودش توهين ميشه اگه بخواهد اين قدر خودشو به خريت بزنه !



........................................................................................

Wednesday, August 21, 2002

امروز ديدمش ، بعد از يک هفته ! اما حتی نتونستيم دو تا جمله مثل آدم با هم حرف بزنيم ! ... بازم همه اش دعوا ، بازم همه اش قهر ! حالا هی حرفهايی که دلم می خواست بهش بزنم يکی يکی يادم مياد ! اون وقت لجم می گيره ! چرا من فکر می کردم می تونم اين همه حرفو به اون بزنم ؟! ... بيخودی دست و پا می زنيم ؛ ما ديگه همو دوست نداريم !



بعضی اتفاقها عجيبند ، بعضی اتفاقها زيادی عجيبند ، ...
همين الان داشتم آلبوم ورق می زدم ، سال تا سال هم سراغ اين آلبومها نمی رفتما ، اون وقت الان داشتم ورقش می زدم. به خاطر عکس کيکها ، گفتم بشمرم ببينم چند تا کيک خوب دارم ، شايد بشه از توش يک کتابی ، ديسکتی چيزی در آورد. ته آلبوم عکسهای اون کلاسه بود ، دلم تنگ شد ، گفتم وای ، يادش به خير ، روزگاری داشتيم ها ! گفتم خوبه تو همين هفته يه مهمونی بگيرم و به بچه های اون کلاس زنگ بزنم ! گفتم روزايی که رفتند ، ديگه هيچ وقت نميان ...
بعد رفتم به سراغ چمدون بستن ، رفتم به سراغ لباس پرو کردن ، هی پوشيدم ، هی گذاشتم کنار ، هی گفتم آخه خواهر من ، اين همه دکلته رو من تو عروسی بابام بپوشم ؟! هی گفتم ... آخه تو ايران ، اونم با اين "مملری فنجان خديجه" ... ؟! آخه تو شاسکولستان ؟! که همون تاپ و شلوار معمولی رو هم می پوشی ، اصلاً تاپم نه ، همون بلوز شلوار معمولی رو هم می پوشی ، ملت چشماشون از کاسه در می ياد ؟! ...
... همه اينها ده دقيقه هم نشد ؛ تلفن زنگ زد ؛ اولی سراغ رفتن و نرفتن عمه رو گرفت ؛ بلافاصله دومی ... گفتم چه جوريه که ملت يه دفعه تو يک لحظه ياد تلفن زدن می افتن ؟! ... اما دومی با خودم کار داشت. " خانم فلان ِ فلانی ؟" خنده خنده گفتم بله ، فکر کردم از کلاس کامپيوتره ؛ خوب شد نگفتم بله خانوم سليمی ، خودم هستم ! فکر کردم می خواد بگه بيا مدرکتو بگير...
از کلاس کامپيوتر نبود ! از يه جای مهم تر بود ! گفت شنبه بيا برای مصاحبه !!! مصاحبه ؟! من ؟! مگه آدم قحطی شده ؟! تازه اونم بعد از يه سال ؟! ... نبايد جدی بگيرم. آخه مصاحبه برای چی ؟ منو استخدام کنن ؟! محاله.
حالا چيکار بايد بکنم ؟! ... وای ... من بايد برم آرايشگاه... وای ، مقنعه سفت ؟! ... وای مانتوی بلند از کجا بيارم ؟! ... وای کفش جلو بسته سياه ؟! ... وای ...
خدايا شکرت که رام شنبه عصرکاره ! بدون اون چه جوری می رفتم ؟ ...
همه اينا برای هيچی ؟! برای اين که فردا بگن بفرماييد باتون تماس می گيريم ... و نگيرن ... و ... باز يه سال بگذره ... و ...
کاشکی از بچه های اون کلاسه خبر داشتم ! کاش می دونستم به اونا هم زنگ زدن يا نه ! ... کاش قرار می ذاشتيم با هم می رفتيم ... کاش ...
آخه اين مصاحبه از صدقه سر همون کلاسه است !



انقدر غر و غر می کنم ، اما وقتی يکی می خواد بره ، خودم از همه بيشتر دلم می گيره !!!



........................................................................................

Tuesday, August 20, 2002

به نظر شما مامان من وبلاگ می خونه ؟! ... آخه امروز صبح زود زنگ زده که تو کدوم تختو می خوای؟ وسطی رو يا اون که کنار ديواره !!!



........................................................................................

Monday, August 19, 2002

اه ، بابا من ديگه پوسيدم تو اين خونه ! صبح ها که کار و بار تعطيل ، از عشق وبلاگهايی که شب نمی تونم بخونم بيرون نميرم ؛ تازه رام هم اين هفته صبح کاره ، تنهايی کجا برم آواره بشم ؟! عصر هم که بايد بشينم تو خونه که نکنه عمه جان پشت در بمونه ! اين کاروانسرا ناسلامتی سه تا دسته کليد داره ها ، اون وقت هر کسی يه دونه شو گذاشته تو جيبش رفته يه گوشه دنيا ! عمه جان هم که ميره ميره ، يه دفعه ساعت هشت شب زنگ ميزنه که شام نميام ، شب دير ميام ؛ از ظهر بايد هی بشينی که بالاخره مياد ، نمياد ، ... ؟!
آخه عمه من ، تو رو خدا اگه خيال داری شام بيای خونه از حالا بگو ديگه !
وگرنه که وقتی ميشه يه تيکه گوشتو انداخت تو ماهی تابه ، دورش چهار تا تيکه سيب زمينی و دو تا قاشق سبزيجات و سه سوت : "استيک" ، وقتی ميشه يک بسته نودل رو ريخت تو آب جوش و سه سوت: خيال کرد "ماکارونی" ، وقتی ميشه يه تيکه پنيرو رو يه دونه تست آب کرد و سه سوت : خيال کرد "پيتزا" ، اصلاً وقتی ميشه نون و پنير رو يه روز با هندونه خورد يه روز با خيار ، يه روز با گوجه ... ، مگه آدم ديوونه است تو اين گرما وقت بذاره بايسته پای اجاق گاز دو ساعت و نيم باقالی پلو بپزه ولو " با ماهيچه "؟!



ای آقا ، حالا ما کوتاه اومديم ، اونا کوتاه نميان ! ميگم مامان ، امروز برم ويزامو بگيرم ، پس فردا بيام ؟! ميگه نه ، حالا صبر کن ببينيم چی ميشه ! ... اتاق خوابمو که مجبورم باهاش شريک بشم ، اما نميگين پس فردا اين عمه مياد تخت منم می گيره !



چه بلايی سر اين آرشيوها اومده ؟! ... حالا من چه جوری وبلاگهايی رو که دوست دارم پيدا کنم ؟! ...



........................................................................................

Sunday, August 18, 2002

اين قضيه کرامت انسانی دست بردار نيست !
چند ماهيه تا تو خيابون از دست کسی عصبانی ميشم ، يادش می افتم : کرامت انسانی.
هميشه يادم نمی مونه ؛ اما می خوام بمونه ! حالا بايد اين را هم ياد بگيرم : کرامت انسانی برای همه بدون استثنا. آدمهای فضول هم کرامت انسانی دارند ؛ وای به حالت اگر از فضوليهاش عصبانی بشی ، يادت نره که دست خودش نيست .

( صدا بدجنسه : آخه ديشب رفته تو آينه به بهانه کتاب مانيتور منو ديد بزنه !
- خوب بزنه ! اگه يکی جلوی تو می نشست پشت مانيتور ، فضوليت نمی اومد ؟!
: من که پشت مانيتور نبودم ، من فقط داشتم پنجره هايی رو می بستم که وقتی اون هنوز نيومده بود باز کرده بودم.
- به فضولی آدمها احترام بذار.
: خوب ميگی چيکار کنم ؟!
- هيچی ، نشين پشت کامپيوتر !
: ا ، اون وقت که مجبورم هر روز مثل امروز دروغ بگم !
- امروز هم کار خوبی نکردی دروغ گفتی ، می دونی اگه الان بياد و ببينه تو اصلاً بيرون نرفتی چه حالی ميشه ؟!
: ميگی چيکار می کردم ، بهش می گفتم کلاسم تعطيله و پا می شدم باش می رفتم اين ور اون ور ؟! بعد هم زندانی می شدم و ديگه نمی تونستم برم بيرون !
- خوب پس می رفتی بيرون !
: پس کی وبلاگ می خوندم ، کی می نوشتم ؟ دفترم پر شد ديگه ! تازه امروز قرار بود سفرنامه هم بنويسم ، مگه نگفته بودم کلی حرف دارم از همين دو روز مسافرت ؟! ... کجا رفتی ؟ چرا جواب نميدی ؟! مگه قرار نبود من چهارشنبه راه بيفتم ؟! مگه قرار نبود امروز برم ويزا بگيرم ؟! آهای ! پس من بالاخره چيکار کنم ؟! مگه نگفتی خسته شدی برو يک ماه استراحت کن. مگه نگفتی اونجا کامپيوتر هم هست؟ مگه نگفتی اگه اينترنت نبود برات يک دفتر نو می خرم ؟ مگه نگفتی شبها تو اتاقت تنهايی بشين تا صبح تو دفترت وبلاگ بنويس ؟! حالا که ديگه اتاق تنهايی هم ندارم ؛ حالا که ديگه دفتر هم ندارم ؛ حالا که ديگه وبلاگ هم ندارم ... جواب نميدی ، نه ؟! ... فکر کردی عمه هم مامانه ؟ اون وقت ميگی به فضولی احترام بذارم ؟ بابا اين فضولی داره حريم شخصی منو می شکنه ؛ يعنی چی که من نتونم دو خط تايپ کنم و يکی نپرسه چی تايپ کردی ؟! يعنی چی که من نتونم دو دقيقه راحت پشت کامپيوتر بشينم ؟! ...
- ... خاک تو سرت ، اصلاً به من چه ! برو همون آشغال بيخودی که دلت می خواد باش ! گور بابای تو و کرامت انسانی ! )



بايد ياد بگيرم به همه آدمها احترام بگذارم ، بايد ياد بگيرم از فضولی آدمها عصبانی نشم ، بايد ياد بگيرم به فضولی آدمها احترام بگذارم. ... چرا من اين چيزها رو هميشه يادم نمی مونه ؟!



( اينو ديشب نوشته ام. )
اگه اين عمه است پس اونی که بعد از ظهر زنگ زد کی بود ؟! ... خوابيده بودم ، به جبران بی خوابی ديشب. زنگ را که زدند پريدم ؛ مطابق معمول حجابم به شدت اسلامی بود ! تا بيام به خودم بجنبم و يه چيزی تنم کنم ، طرف رفته بود ! فقط صدای يک خانوم را از پشت در شنيدم. خيال کردم عمه بوده و داشتم از عذاب وجدان می مردم که چرا پشت در گذاشتمش ! ... آخر شب يکی تلفن زد ، عمه بود از ترمينال ! پس من کيو پشت در گذاشتم ؟!
... حالا عمه اينجاست ؛ برای تک تک پنجره های روی مانيتور از من توضيح می خواد ؛ اتاق کامپيوتر رو اشغال کرده است و دسترسی من به کامپيوتر رو ناممکن ؛ تنهاييمو به هم زده است ، تا حدودی هم سفرم رو ؛ مراحم دارم ، درد سر دارم ، ... اما عذاب وجدان ندارم !



يک صيقل اساسی می خوام ؛ شايد هم يک جراحی. تا اين همه براده های بدجنسی رو که تو وجودم ريخته ، پيدا کنم و بيرون بکشم ؛ تا نتونن عين جوونه های سيب زمينی تو تنم ريشه کنند ! اگر پيداشون نکنم ، نکشمشون بيرون ، تبديل ميشم به يک سيب زمينی گنديده : يک پوسته سالم ، اما بی درخشش و پوک ، که تا دست بزنی ، زير انگشتهات از هم می پاشه !
... کسی نيست چشمهای بدجنسی رو از کاسه تن من دربياره ؟!



حس می کنم دور تا دور بدنم رو يک لايه چربی اضافه گرفته است ؛ دلم می خواد از همين حالا ، از همين جا تا آخر دنيا ، يک نفس اونقدر بدوم تا وقتی که اين لايه آب بشه ؛ بعد بايستم ، دستامو از هم باز کنم و يک نفس راحت بکشم ؛ يک نفس عميق عميق عميق ... !



........................................................................................

Saturday, August 17, 2002

ای آقا ! عجب گرفتاری شده ايم !
بابا ديگه مردم به خدا ! اينجا شده کاروانسرای شاه عباس ! هنوز اين نرفته ، اون مياد ، اين ميره ، اون يکی مياد ، اون ميره ، ... !
کار ما شايد اين است
که برای تو و مهمانهای تو
صبح تا نصفه های شب جون بکنيم !

ديگه به فکر افتاده ام تا مامان بابا رفتن مسافرت خونه رو تغيير کاربری بدم تبديل کنم به هتل ! اما نه ، به نظرم بهتره خانه عفافش بکنم : هم در آمدش بهتره ، هم از اين همه مهمونی که می ياد و ميره ، استفاده بهينه به عمل آورده ام !!!



ای وای ! زنگ ساعت هشت و نيم را هم زد و من هنوز اينجا نشسته ام ! نه دوش گرفتم ، نه آماده شدم ، حالا فقط ديرم شده ! ...



اين هم يک تئوری غير لامپی از مادر عروس !
اگه ديديد يک نفر از شما گله می کنه بدونيد که يا به شما بدهکاره يا خودش فکر می کنه که به شما بدهکاره !
... بابا عجب ملتی پيدا می شن به خدا ! يارو داره از من گله می کنه که چرا رفتم شهری که دو ساعت با شهر اونها فاصله داره ، يک سر به اون نزده ام ! يک خورده شاکی شدم ، گفتم ما همه اش يک شب اونجا بوديم ؛ ميگه خوب به من زنگ می زديد ، من خودمو يک جوری می رسوندم ! ... حيف ، حيف که من عقل بدجنسيم اندازه خواهرم کار نمی کنه !!! تا اينو به خواهرم گفتم يادم انداخت که همين خانوم سه هفته پيش تو خود خود تهران بوده و يک زنگ خشک و خالی هم به من نزده است !!! گفت بهش می گفتی شما يک هفته تهران بودی نيومدی سر بزنی ، حالا پا می شدی از اين شهر به اون شهر بيای ما رو ببينی !!! بابا رو دارن ملت به خدا !



ای کسی که ساعت پنج صبح زنگ می زنی ما رو زا به راه می کنی ، ما زا به راه شديم ، لااقل دوباره زنگ بزن ببينيم کی بودی !



امت قهرمان بيدار دل ، ما هنوز زنده و دم جنبانيم !



........................................................................................

Wednesday, August 14, 2002

آقا ما امروز شق القمر کرده ايم اومديم کافي نت ! ولي فکر مي کنم بهتر بود نمي اومديم ؛ اين کافي نته انگار همه کامپيوترها رو براي استفاده خودش اينجا چيده ! روي تمام کامپيوترها به طرف خودشه ! فارسي هم روي کامپيوترش نداره ؛ من که همه حروف رو جدا جدا مي بينم ؛ باز هم خداوند به استاد لامپ کچل و اديتور عليه السلام طول عمر عنايت فرمايدکه در لحظه هاي بحراني به داد آدم ميرسد ! خلاصه خدا ايشان را از کچلي و اديتور عليه السلام را براي رهايي ما از مچلي کم نکناد !

من خيلي حرفها داشتم که بزنم ؛ ولياينجا نميشه. رام هم اينجا نشسته ومنتظر است که زودتر اين ديوانه بازي اخير من هم تمام بشه! فکر مي کنم فردا هم ننويسم .
رام همين الان اخطار داد که بايد حرفم را تا چهار دقيقه ديگر تمامش کنم !!!
پس ؛ فعلاْ ِ؛ ما که رفتيم صابخونه ؛‌خونت بي مهمون نمونه !



........................................................................................

Tuesday, August 13, 2002

خيلی سخته که آدم در ماشين خودش بشيند در حالی که يک نفر ديگر رانندگی می کند ، آن هم کسی که تو اصلاً و ابداً رانندگيش را قبول نداری و هيچ اطمينانی به رانندگيش نيست ! ... فردا منم و جاده و ... همين اتفاق ! نمی دانم چرا قبول کردم ، گرچه قبول هم نمی کردم اصرارها بيش از حد بود و جايی برای نه گفتن نمانده بود !
... فکر می کنم جمله بنديها غلط غلوط باشند ، چون دارم فکرنشده می نويسم ؛ می ترسم همين را هم اگر پابليش نکنم فرصت ديگری برای نوشتن پيدا نشود ! ... مخصوصاً که اِين چند روزه باز مجبورم بعد از هر بار کانکت شدن ، تمام حافظه ها را پاک بکنم !



........................................................................................

Monday, August 12, 2002

آقا قصه اين عروسک زيور و کشور را که شنيده ايد ؟! از قضای روزگار مادربزرگ خدابيامرز ما زيور بوده است و خواهر خدا بيامرزترش هم کشور ؛ حالا هم که خودمان شده ايم همان عروسک جرواجر شده خدابيامرز ! گير کرده ايم بين جناح چپ و راست اين ديوانه خانه ! يکی لنگ راستمان را می کشد ، يکی لنگ چپمان را ! الان است که جربخوريم درب و داغان بيفتيم در جناح ميانه اين وبلاگ بی صاحب مانده ! ... عصر آقا زنگ می زند که خواهرم آمد ، کمکش کنی ، ببری ، بياوری ، ويزايش را بگيری بدهی دستش ! شب خانم زنگ می زند که دو روز می خواهم با شوهرم بروم شاسکولستان ؛ تحمل ندارم ؛ وای به حالت اگر شريک جرم بشوی ، عمه ات را هوار کنی سرم ! ای بابام هی ! گيری کرده ايم اين وسط ! به آقا عرض می کنيم ای به چشم ؛ به خانوم می ناليم که من امتحان دارم ، فکر کرده ايد بيکارم نقش راننده کسی را بازی کنم ؟! ... خلاف هم به عرض هيچکدام نرسانده ايم !



........................................................................................

Sunday, August 11, 2002

وقتی آدم سرش درد می کنه ، حتی نمی فهمه يک عالمه کار هست که بايد تا فردا صبح انجامشون بده و نمی ده ! اندازه يک ترم درس هست که بايد بخونه و نمی خونه ! و تازه دوباره فردا روز از نو روزی از نو. باز هم فرودگاه و ... آدمهايی که ميان و آدمهايی که ميرن ... و ... سری که درد می کنه ... و ... با دستمال بستن هم خوب نميشه !



........................................................................................

Saturday, August 10, 2002

من امشب دلم گرفته ! آدما وقتی دلشون می گيره چيکار می کنن ؟! گريه می کنند؟! کردم ؛ فايده ای نداشت ! ... می نويسند ؟! نوشتم ، نه يک خط و دو خط ، يک عالمه نوشتم ؛ بی فايده. حرف می زنن ؟! ... اصلاً به من چه که آدمها چيکار می کنن ؟ ...



اين مسافرهايی که از امريکا ميان ، تا چند روز اول اخلاقشون خيلی خوبه ؛ همه چيزو آسون می گيرن ، با همه مهربونن ، بگو بخند می کنن ؛ از همه بهتر چمدونهاشون يک بوی خيلی خوب ميده که همه خونه رو پر می کنه ! فرقی نمی کنه کی باشن يا از کدوم ايالت اومده باشند ، اين بوی خوب برای همه و تو همه ايالتها يکيه !
اما يک هفته ، ده روز که تو ايران ميمونن اونها هم ميشن لنگه بقيه مردم توی ايران ! يک دفعه بدبين ميشن ، بداخلاق ميشن ، غرغرو ميشن ... ! ميشن يک ايرانی تمام عيار ، با يک من عسل هم نميشه خوردشون !



... حالم از قيافه هر چی ... يک بعدی الاغ بی هنره به هم می خوره ، اه !

خيلی طولانی تر از اين بود ؛ فعلاً دچار خودسانسوری شده است ! مطلبی که با خوددرگيری نوشته بشه ، همون به درد خودسانسوری هم می خوره !



........................................................................................

Friday, August 09, 2002

يه گلدون ريحون دارم پشت پنجره ؛ هر روز ميرم سراغش ؛ آبش ميدم ؛ روی برگهاش آب اسپری می کنم ؛ بعد برگهاشو بو می کنم ؛ بوی ريحون تر و تازه ميده ؛ بوی بهشت !
يک ماه نشده که کاشتمش : از وقتی تصميم گرفتم پشت اين قفسهای سيمانی رو بشکنم ؛ از وقتی هوس کردم تو قفس کوچيکم ، يه بهشت داشته باشم ؛ يه بهشت کوچولوی يک نفره !
... اگه من برم ، کی هست که پشت پنجره ها ريحون بکاره ؟! ... اگه من برم ، کی به گلدون من سر ميزنه ؟! کی رو برگهاش آب می پاشه ؟! کی برگهاشو بو می کنه و خرکيف ميشه ؟! ... اگه من برم ، گلدون ريحونم پشت پنجره اين اتاقکهای سيمانی ، پرپر ميشه ، می ميره ...



آهای کنتور ديوونه ! آخه چرا دروغ ميگی ؟! من خودم از صبح تا حالا دو بار کليک کرده ام ! عجبا !



........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

من نمی دونم چرا راجع به هر موضوعی که می خوام ننويسم ، بدتر صاف ميرم سر همون موضوع ! مثلاً از همون اول تصويب کرده بودم که طبق اساسنامه اين وبلاگ (!) نوشتن درباره خانه های عفاف امری مذموم و ناپسند می باشد و هر گونه نوشته ای در اين باره در شورای سياست گذاری وبلاگ از همين حالا مردود اعلام می شود ! اون وقت پريشب داشتم درباره پارکينگ فرودگاه می نوشتم ، نمی دونم چطور شد که سر از خانه عفاف درآوردم !!! ( - يعنی آره ديگه ؟! ) بعد هم ديدم خوابم مياد ، سر وته همون مطلب پارکينگ رو که بدقلقی می کرد، زدم و موضوعش را به کلی عوض کردم !
حالا هم که رفتم به سراغ همون مطلب پارکينگ ، ديگه حوصله ندارم تغييرش بدهم ، پس فعلاً همون جوری داشته باشيدش تا بعد !

اين پارکينگ پروازهای داخلی برای من شده مسابقه ملکه زيبايی !!!
همان طور که احتمالاً می دانيد ، پارکينگ پروازهای داخلی در فرودگاه مهر آباد تهران ، تشکيل شده است از دو قسمت روباز و يکی دو طبقه زير زمين. از بين اين دو تا ، من هميشه ترجيح می دهم ماشين را در اون قسمت روباز پارک کنم به جای اين که بگذارمش توی اون طبقه های زيرزمينی تاريک و سياه و بعد مجبور باشم از پله ها برگردم بالا و موقع برگشتن هم کلی گم و گور (!) بشوم و غيره ! هيچ وقت يادم نمی رود آن دفعه ای را که يک آقای نسبتاً محترمی برداشته بود ماشين را برده بود ته ته يکی از همين طبقات پارک کرده بود و من تک و تنها بايد تمام اون زيرزمين وحشتناک را جستجو می کردم تا ردی از اتومبيل مربوطه پيدا بکنم !!! ناگفته نماند که در تمام مدت جستجو ، طرف را از انواع القاب دوست داشتنی بی نصيب نگذاشتم ! نگو که اون بابا زياد هم گناهی نداشته است و هر کسی را توی حياط ، به خصوص حياط کنار ورودی راه نمی دهند !
اما مهمترين شرط ورود به حياط پارکينگ فرودگاه اين است که قيافه راننده اتومبيل مورد نظر در حد قابل قبولی باشد !!! ( اين شرط بيشتر در مورد خانمها به اجرا گذاشته می شود ؛ از شرايط پذيرش آقايان عزيز اطلاعی در دست نيست ! ) اين حد قابل قبول را البته آقايان نگهبان ورودی تعريف می کنند ؛ اما به نظر می رسد که در انجام اين وظيفه خطير الهی ، چندان هم ناشی نيستند ! چه بسا که دارای تخصصهايی در زمينه آرايش ابرو ، چشم و ساير اعضای بدن نيز باشند !!!
کما اين که بنده در يکی از اين هزار وسيصد و هشتاد و يک دفعه ای که در نقش سرويس حمل و نقل کليه اعضای دور و نزديک خانواده از فرودگاه به خانه و برعکس انجام وظيفه می کردم ، با جواب منفی آقايان مورد نظر مواجه شدم و بعد که يک نگاه به آينه انداختم متوجه شدم از وقت آرايشگاه رفتنم مدتهای مديدی است که گذشته است ! و آقايان مورد بحث حق داشته اند با آن ابروهای هاچين واچين جلوی ورود بنده به پارکينگ خوشگلها را بگيرند و بنده بيخود جوش آورده ام !
حالا خدا را شکر که امروز نه تنها راهم دادند ، بلکه يک لبخند مليح هم تحويل گرفتم که به منزله تاييد گرفتن از چنين متخصصان خبره ای است و معلوم می شود که جای بسی اميدواری می باشد ! وگرنه که مثل اون دفعه گذشته ، به کلی از زندگی سير می شدم و چه بسا ممکن بود که کارم به جاهای باريک هم بکشد !
والسلام و عليکم و رحمه الله و برکاته



چون قراره بازعمليات انتحاری انجام بدم ، فعلاً اين اينجا باشه تا بعد ! شايد باز اين ويندوز بدبخت ، منفجر شد !



........................................................................................

Wednesday, August 07, 2002

من با رام دعوا کرده ام ! شما طرف کی هستين ؟! ... من ؟! من طرف رامم !!!



........................................................................................

Tuesday, August 06, 2002

گام به گام با کفش گام ... !
حال که به مبارکی و ميمنت و به کوری چشم استکبار جهانی ، گام موثر ديگری در راستای احيای حقوق بشر برداشته شده ، مشت محکمی به دهان ياوه گويان استکبار جهانی کوبيده شده است و به دنبال تاسيس خانه هدايت اسلامی ، خانه عفاف ، خانه زفاف و ... ، موانع موجود در راه اشتغال بانوان گرامی برداشته شده ، پيشنهاد می شود هر چه سريع تر نسبت به برگزاری مسابقات سراسری انتخاب دختر شايسته تحت عنوان " ميس عفت " اقدام فرماييد.
باشد که با تلاشهای بی وقفه برادران ، گام مهم ديگری در راستای سياست مگه ما چيمون از بقيه دنيا کمتره برداشته شود.
با تشکر - جمعی از خواهران عفت



........................................................................................

Monday, August 05, 2002

خوب به سلامتی سارا خانوم هم برای فروش رفتن مجبور شدند کشف حجاب کنند و در تلويزيون قر بريزند ! اين هم از سمبل دختر ايرانی ، که می رود تا پوزه باربی را به خاک بمالد !
زنده باد سارا ، مرگ بر باربی ...



راستی اسم اون رستورانی که باقالی پلو داره "بيتا" نيست ؛ نرسيده به بيتا يک رستوران هست دوقلوی بيتا ؛ اسمش هم " راد" است ! ...



آقا جان مرگ يک بار ، شيون هم يک بار ! بايد تصميم بگيرم ؛ بايد بروم ؛ نهايتش اين است که نمی گذارند برگردم ديگر ؟! ...بهتر از اين است که اين جا بمانم و مدام دلم بلرزد که الان می برندم ، الان اتفاقی می افته ، الان ... !
می روم.



........................................................................................

Sunday, August 04, 2002

ديروز به بهانه امتحان امروزم آن لاين شدم ؛ امروز چه بهانه ای پيدا کنم که دردسر درست نشه ؟! ... بهتره هر چه سريع تر اين جا رو ترک کنم !



خدا رو شکر که مجبور نبودم شام بخورم ، وگرنه صدای انفجار ملت ايران را می شنيديد امشب ! آخه چی می شد وقتی اومدم خونه می تونستم به مامان جان بگم که با دوست پسرم ناهار خورده ام ؟! اه ، متنفرم !
ناهار خورده بودم تا خرخره ! اون هم چه ناهاری : "باقالی پلو با ماهيچه " ! يک قرن بود که هوس کرده بودم ؛ تا از دم "بيتا" رد می شديم می گفتم من "باقلا پلو با ماهيچه " می خوام ! ( عين همينو رو شيشه اش نوشته ديگه ! ) امروز به لطف دوری ، عزيز شده بودم ، رفت برام گرفت ، دو تايی تو ماشين خورديم ! خوشمزه بود ، اما يک کيلو و نيم روغن زيرش داشت ! دو تايی با هم يک پرس را خورديم ، باز هم آخرش هر دو داشتيم می ترکيديم !
حدود ساعت چهار که اومدم خونه ، مامان پرسيد ناهار خوردی ؟ جرأت نکردم بگم بله ، زير لب يک نيمچه نه گفتم ! انگار که اگه دروغو نامفهوم و يواش بگی کمتر دروغ ميشه !!! بعد هم رفتم سراغ هندونه بريدن که سر و ته ناهار رو هم بيارم ؛ يک لقمه هم که می خوردم می تونستم بگم نون پنير هندونه خوردم ! نگو که مامان برای هر دومون چلوکباب سفارش داده بوده !!! ... وای که ديگه داشت چلوکباب از تو چشمام می زد بيرون ! آخه چه جوری از تو ظرف يک بار مصرف اونقدر می خوردم که معلوم نشه دارم می ترکم ؟! اون هم مثل آدمی که مثلاً تا ساعت پنج گرسنه مونده !!!

- پروردگارا ، ريشه دروغ را از سرزمين ما کنده ، دوست پسربازی را آزاد بفرما ! آمين يا رب العالمين !!!



........................................................................................

Friday, August 02, 2002

حکايت بنده و اين امريکای جهانخوار تمامی ندارد انگار !
از وقتی جورج بوش خائن خاور ميانه را کرده است جولانگاه اختصاصی ايادی جنگ طلب و جنايت پيشه اش ، اين عناصر سرسپرده امريکای جهانخوار خيال کرده اند ايران ارث پدرشان است ! جمعه شب تلفن می کنند که يکشنبه ايرانيم !!! از بالتيمور بخواهند بروند به واشنگتن ، لااقل از يک هفته قبل برنامه ريزی می کنند ، اما ظرف دو روز از ينگه دنيا پر می زنند به مشرق زمين گهواره تمدن !
... خلاصه اگر می بينيد اين روزها نمی توانم بنويسم بدانيد که دست امريکای جنايتکار در کار است ! هر جا در جهان فتنه ای ديديد ، رد پای امريکا را در آن بجوييد که شيطان بزرگ امريکاست ! هر چند امريکا هيچ غلطی نمی تواند بکند و ما همچنان ايستاده ايم ! وبلاگ سنگر است ، سنگرها را حفظ کنيد ! ... جنگ جنگ ، تا رفع فتنه از جهان ...
... روزی خواهم آمد ... امروز نشد ، فردا ؛ فردا نشد پس فردا ...
"عاقبت روزی ز راهی دور" ... می رسد ديوانه ای مهجور ...
...



........................................................................................

Thursday, August 01, 2002

دلم براتون يه ذره شده ؛ بعد از قرنها امشب چند تا وبلاگ خوندم ! ... خوبه ؛ خيلي خوبه .
دلم لک زده براي نوشتن ؛ يک عالمه از حرفهام تو اين يک هفته پريد ! حيف ...



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: