ديوانه تر


Monday, September 30, 2002

" قابل توجه دانشجويان گرامی
لطفاً از بردن همراه به کلاس خودداری فرماييد.
در صورت مشاهده ، از حضور همراه شما جلوگيری می گردد. "


ديروز که اين جمله ها رو تو برد موسسه ديدم ، برای چند ثانيه همين جور خيره مونده بودم که منظورشون چيه ؟! يعنی اگه ببينن کسی تو کيفش موبايل داره ، از موبايله خواهش می کنن بيرون تشريف داشته باشه ؟! حالا چرا اين قدر به موبايله احترام گذاشتن که انگار با آدم طرف هستند ؟! ... حالا چرا نوشتن همراه ، خوب موبايل که قشنگ تر بود ؟! حالا ...

... اصلاً انقدر اين اسمهايی که فرهنگستان انتخاب می کنه قشنگند ، که آدم همچين ميره تو بحرشون ، ديگه فراموش می کنه قبلاً يک معنی های ديگه ای هم می دادند اون کلمه های بيچاره !!!



........................................................................................

Sunday, September 29, 2002

من چيکار می کنم ؟! ... خدا کنه چيزی رو نشکسته باشم ! ...



آخ آخ ! يادتونه من يه معلم زبان داشتم که به خونش تشنه بودم ؟! ... اين ترم مجبور شدم ساعت کلاسمو عوض کنم ، صاف افتادم تو کلاس اون ! ... اما جالب اينجاست که امروز به شدت ازش حال می کردم !!! من نمی دونم اون دست از اخلاق گندش برداشته يا من ؟! هر چی هم خودمو کشتم يادم نيومد که روز اول اون دفعه ازش حال می کردم يا نه !!!



دوستشون نداشتم ! آدمهای اين رشته جديدمو ميگم ! همه اش وسط کلاس يه دفعه با خودم فکر می کردم : آخه من اينجا چيکار می کنم ؟! اصلاً اين جا جای منه ؟! ... يه جورايی انگار اونها دوست دارن واسه همه چيز حدومرز بذارن. يه جورايی انگار دوست دارن واسه همه چی قالب تعيين کنن ! می ترسم دو سال ديگه منم مثل اينا بشم ! ... نمی دونم ، فعلاً که زياد حال نکرده ام با اين دسته گلی که به آب داده ام !
... کاشکی لااقل می ذاشتن از همون فوق شروع کنم ؛ من اين پيش نيازها رو دوست ندارم ! تازه ديگه ايرانم دوست ندارم ! فکر کنم يک سال عمرمو با اين واحدهای پيش تلف کنن ! ... اصلا ديگه درسشو نمی خوام ! رد کنين بياد اون مدرکو بينيم کار داريم می خوايم بريم !!! ...



يکی نيست بگه آخه بچه جون ! نونت نبود ، آبت نبود ؟ دانشگاه رفتنت ديگه چی بود ؟! ... نشسته بودی داشتی واسه خودت حال و هول می کردی ؛ وبلاگ می نوشتی ، کلاس می رفتی ، می اومدی ... بيکار بودی آخه ؟! ...
بخوره تو سرت اون مدرک ...
حالا هی بال بال بزن که اينترنت خونم اومده پايين !
حالا هی کله سحر بلند شو برو دانشگاه !
حالا هی لباتو بچسبون به هم ، بکش تو دهنت که سرکار خانوم دم در نفهمه رژ زدی !!!
حالا ...



........................................................................................

Saturday, September 28, 2002

کم کم دارم به اين نتيجه می رسم که ازدواج ، يه چيزيه در رديف همون سنتهای قبيله ای ! ...
... دو تا آم تا وقتی به همديگه پايبندند که خودشون بخوان ؛ بعد از اون هم ديگه هيچ چيز نمی تونه اونها رو به هم پيوند بزنه ، حتی سنت دست و پاگيری مثل ازدواج !
... يعنی خيلی طول می کشه که بچه های ما به ازدواج کردن پدر و مادرهاشون بخندن ؟! ... بگن : " هه هه ! پدربزرگ من وقتی عاشق مادربزرگم ميشه ، می بردش محضر سندشو ميزنه به نام خودش ! بعد هم همه فاميلشون جمع ميشن ، واسه فاتح غار ديلمان ، بزن و بکوب راه ميندازن ؛ که چی ؟ ... !!! ... "
... آخه يعنی چی که دو نفر خودشونو به نام همديگه سند بزنن ؟! يه جورايی انگار توهين آميزه ! ...

من هم درک می کنم که اين برای خانواده يک پشت گرمی محسوب ميشه و کلی حقوق و مزايا و کوبيده اضافه و هزار کوفت و زهر مار ديگه داره ؛ ولی بازم ميگم سنت عصر جاهليه ! بشر مترقی قاعدتا نبايد به اين چيزها نياز داشته باشه !
و تازه ، بشر مترقی حتماً نبايد زور بالا سرش باشه تا آدم بشه !
البته اينم اضافه بکنم که متاسفانه من يک بشر مترقی نيستم ! ... حالا اين که اصلا بشر باشم ؟ نباشم ؟ ... اون هم خودش مساله ايست !!!



می دونی چقدر دلم برات گرفت ؟! ...

تا حالا شده دلتون بخواد خودتونو تکثير کنيد ؟
نمی تونم درست منظورمو بگم ! يعنی اين که دلتون بخواد يک کپی از خودتون بگيريد و تقديم کنيد به ... يک دوست !
... اين از اون جمله هاست که "رام" به خاطرش پوستمو می کنه !!!



........................................................................................

Friday, September 27, 2002

من يک عروسک چينی دارم که گذاشتمش روی طاقچه ، سال تا سال هم نگاهش نمی کنم ، حتی حاضر نيستم يک دست به سرو روش بکشم و گرد و خاکشو پاک بکنم ؛ ... اما وای به وقتی که يکی از عروسک من خوشش بياد ، وای به وقتی که يکی بخواد به عروسکم دست بزنه ، وای به وقتی که يکی بخواد عروسکمو صاحب بشه ، ... حاضرم بشکنمش ، تيکه تيکه اش کنم ، خرد و خميرش کنم ، اما نگذارم دست کسی به گرد عروسکم برسه !!!

... فکر می کنم اين همون کاريه که خيلی از ما با عشقهامون می کنيم !



........................................................................................

Thursday, September 26, 2002

تا حالا حس کرديد که چه قدر گاز زدن يک گوجه فرنگی سفت قرمز نمکی می تونه لذت بخش باشه ؟!
تا حالا شده به جای چاقو کشيدن رو تن کلم های سفيد و قرمز ، برگهاشونو درسته بگيريد تو دستتون و گاز بزنيد ؟!
تا حالا شده وقتی دارين با تمام سرعت تو يک اتوبان رانندگی می کنيد ، به جای ناهار يک سيب ترش سبز خوشمزه تو يک دستتون بگيريد و با تمام قدرت گازش بزنيد ؟! ...

... وای که چه طعم های عجيب و باورنکردنی و بی نظيری تو دنيا وجود داشت و من تا امروز نفهميده بودم !



ها ها ها ! ... يک ساعت پيش ، من و " رام " توسط برادران بسيجی دستگير شديم ! ...
بنده مطابق معمول ، کپ فرمودم ! تازه چون خيلی وقت بود نگرفته بودنمون ، تمام قرار مدارها هم يادم رفته بود ! فقط يادم بود که عقدمون نوزده فروزدين بوده ، حالا چه سالی ، خدا می دونه ! تازه مطمئن نبودم که بالاخره ما نامزديم ، زن و شوهريم ، عقد کرديم ... ؟! بهش ميگم چی بگم ؟ ميگه نگران نباش ، با من !
... به خدا به خدا به خدا ... آخه باور نمی کنيد که ! اما ده دقيقه قبلش داشتم به حرف دوستم فکر می کردم که پارسال گفته بود " مگه هنوز هم شما رو می گيرن " ؟! بعد هم گفتم نه بابا ! ديگه ما رو نمی گيرن ! ای ی ی ی ، پير شديم رفت ! که يک دفعه ديدم زديم از وسط بسيجی ها داريم ميريم ! هی می خواستم به خودم بقبولونم که نه بابا ، ما رو که ديگه نمی گيرن که يک دفعه ديدم آقاهه گفت بفرماييد بغل ! خلاصه امر فرمودند که بزنيم چنار ! ...
البته خوشبختانه زياد گير نبودند و اصلا کار به سوال جواب از من نکشيد. خيلی زود فهميدن که من همسر "رام " هستم ( ! ) و ازمون عذر خواستند که وقتمونو گرفته اند !!! ... ما به اونها سنگک تعارف کرديم ، اونها هم يک مشت آب نبات ريختند تو ماشين ما ! ول شديم رفتيم پی کارمون !
عوضش من فهميدم که اصلاً از بسيجيی که فحش نده ، کتک هم نزنه ، توهين هم نکنه ... تازه بعد هم جيبهای آدمو پر از شکلات بکنه و بفرسته خونه ، هيچم بدم نمياد که هيچ ، خيلی هم خوشم مياد !



........................................................................................

Wednesday, September 25, 2002

کاش يکی به مردم ما ياد می داد که بلند و واضح حرف بزنند !
کاش يکی به مردم ما ياد می داد که صدای درستشونو از توی شکم و روی ديافراگم خارج کنند ، نه از ته حلق يا توی گلو !
کاش يکی به مردم ما ياد می داد که وقتی می خواهند با يکی حرف بزنند ، صاف تو چشمهاش نگاه کنند و مطمئن باشند که خودشون بهترين آدم روی زمينند ؛ نه اين که اخمهاشونو بکشند تو هم ، سرشونو بندازند پايين ، روشونو بکنند به سمت ميز و ديوار و پنجره ، و با يک صدای فاقد اعتماد به نفس ، وانمود کنند که بهترين آدم روی زمينند ! ... کاش ...
... راستی هم که ما خيلی چيزها رو بلد نيستيم ، چون هيچ وقت کسی اونها رو به ما ياد نداده !!!



من خوشحالم و بسيار به خودم مفتخرم که بالاخره بعد از شونصد سال زندگی ، ياد گرفتم که هر چی بهم ميگن فوری نگم " چشم " !
آقا چونه نمی زدم ، نامه رو گرفته بود از من ! يارو هيچ کاره است ها ! اما می تونه کارتو تا حد يک ترم عقب بندازه ! ميگه تو برو ما اين نامه رو خودمون با پيک می فرستيم ؛ انگار که سند محرمانه مملکتيه يا اگه بده دست من ممکنه مثل بشقابهای عتيقه آبش بکنم بفرستم برای اعوان و انصارم ! ... ترم شروع شده ، من بدبخت هنوز انتخاب واحد نتونستم بکنم ! حالا بايد ديوونه باشم - نه ، يعنی بايد خيلی ديوونه تر از اين باشم - که نامه ای رو که يک هفته است دارم واسه دونه دونه امضاهاش می دوم ، به همين مفتی از دست بدم ، برم بنشينم تو خونه ، منتظر اونها که فردا بگويند پنجشنبه است ، پس فردا بگويند جمعه است ، ... بعد تازه شنبه با پيک بفرستند ، يکشنبه دير کنه ، دوشنبه گم بشه ، سه شنبه ... ای بابام هی ! آخر هم بگويند خانوم دير اومدی برو مرخصی بگير ! ... دو ساعت چک و چونه زدم ، تا دو تا چسب چسبونده در پاکت ، داده دستم ! خوب مردک از اول همين کارو می کردی ديگه ! بگو فقط تنت می خاره يکی باهات ... استغفرالله !
... وای ، ولی خدا رو شکر که مشکلم تو همين واحد حل شد ؛ وگرنه که ... من از واحد مرکز متنفرم ! برای گرفتن کارت کنکورم هم که گذارم به اونجا می افته ، عزا می گيرم ! تو همون دو دقيقه ، محاله حال آدمو نگيرند ! ... از هيچ کس در زندگيم بيشتر از اين خانمهای چادری دم در نشين متنفر نبوده ام ! به نظرم اين يکی از کثيف ترين شغلهای موجود در عالم بشريته ! کثيف ترين ؛ به همين غليظی که گفتم !



........................................................................................

Tuesday, September 24, 2002

من نمی دونم چرا اين پسرها نمی فهمند که آدم می تونه خيلی خيلی خيلی دوستشون داشته باشه ، اما نخواد که دوست دخترشون بشه !
من نمی دونم چرا اين دوست پسرها نمی فهمند که آدم ممکنه پسرهای ديگه رو خيلی خيلی خيلی دوست داشته باشه ، اما نخواد که دوست پسرش بشن !!!



يا حضرت جرجيس ! تو کار خودم و رام و عشق آسمانی ( ! ) مونده بودم , حالا يه نفر چهارم هم اضافه شده ! اين ديگه کی بود الان زنگ زد نصفه شبی ؟! ... اين در رحمت هم باز نميشه ، باز نميشه ، يه دفعه وقتی باز ميشه سيله که هلفی از آسمون می ريزه تو سرت !!!



........................................................................................

Monday, September 23, 2002

روسريش سفيد بود ، با گلهای نارنجی و برگهای سبز پر رنگ. يه مانتو هم می پوشيد که نه سبز بود ، نه طوسی ، ترکيب سبز بود و طوسی. اون موقع هنوز معلمها مانتو شلوار نمی پوشيدند ، هيچ کس نمی پوشيد. تازه دو سه سال از انقلاب گذشته بود. خانوم لاجوردی قمی بود ، برای همين بود که حتی زنگهای تفريح گاهی وقتها چادر هم سرش می کرد ؛ وقتهايی که می رفت خونه ش. خونه ش پشت حياط مدرسه بود ، زنگهای تفريح بدو بدو می رفت خونه که بچه نوزادشو شير بده. يه پسر ديگه هم داشت همسن ما ، شايد هم يک سال بزرگتر . اسمش فريد بود ، فريد ت...
روزی که رفتم مدرسه اول مهر نبود. اولين ديکته ای هم که نوشتم بيست نگرفتم. دو سه هفته از مدرسه ها گذشته بود ، فکر کنم اولی رو شيش شدم ، دومی رو هم نه !!! يک کمی طول کشيد تا به بيست گرفتن برسم.
اون موقع مثل حالا نبود که معدل تمام بچه های کلاس اولی بيست بشه ! حتی يک همکلاس داشتم که ردی سال قبل بود ! اسمش مهناز ؟ مهران ؟ اکرم ؟ مريم ؟ ... فاميلشو اما خوب يادمه .

خانوم لاجوردی مهربون بود ؛ برای همين منو فرستاده بودند تو کلاسش. از بس که عر می زدم ! تمام زنگ اولو تو کلاس خانوم خاکزاد يک بند زار زده بودم ! اون هم نگاه سرد و بی روحشو دوخته بود به من و محل سگم هم نذاشته بود ! مطمئنم با خودش می گفت اينو بفرستيد خونه بره سال ديگه بياد. آخه من تست هوشی بودم ؛ از اونا که حق داشتند قبل از شش سالگی برن مدرسه ؛ اما اون روز لا اقل دو هفته از شروع مدرسه ها می گذشت ! و من تمام زنگ رياضی ، مونده بودم که اون علامتهای اين شکلی : " و" چيه که وسط عددها گذاشته است : 1و2و 3 و ... ! اونقدر يول نبودم که عددها رو هم نتونم بخونم ، اما اين يارو گرداليه با اون دم درازش ، کل زنگ فکرمو مشغول کرده بود ! گرچه اونقدر هم پشتکار داشتم که در عين فکر کردن ، عر زدن فراموشم نشه !!! بايد يه جوری بهش می فهموندم که ازش خوشم نمياد !!!

خانوم خاکزاد خوشگل بود ، لبای درشت رنگ لباس زرشکيش ، چشمهای درشت با مژه های بلند ، حتی قدش هم بلند بود ، هنوز هم تصويرش حتی با معيارهای امروز تو ذهنم خوشگله. اصلاً شايد فقط با معيارهای امروزه که خوشگله ؛ آخه اون موقع دوستش نداشتم ؛ وقتی سالهای بعد شنيدم که شاگردهاش اينقدر دوستش دارند ، خيلی تعجب کردم !
( اون موقع معلم ها چی می پوشيدند ؟ فکر کنم روپوش بود ، اما مانتو نبود ! فکر کنم حتی روسری هم سرشون نمی کردن ، ... )
من موهامو خرمايی کرده بودم ! من که نه ، مامانم . موهامو جمع می کرد بالای سرم و عين نخل می بست. من اون مدلو دوست نداشتم. اما هيچی نمی گفتم. ... الان کشته مرده اون مدلم رو سر دختر بچه ها ! ... اما اون وقتها ...
زنگ تفريح که خورد ، خانوم نصيری ( ناظممون ) اومد سراغم. يه دامن تنگ بلند پوشيده بود با جوراب نازک. و من چسبيده بودم به دامن مهربونش ! گفت می برمت تو اون يکی کلاس که معلمش يه نی نی کوچولو داره تا اگه بچه شو آورد تو کلاس بتونی ببينيش. منو برد تو يه کلاس گوشه حياط ؛ يک کلاس که بيرون ساختمون از تمام کلاسهای ديگه جدا بود ؛ ... يه کلاس که سر و صدای شاگرداش گوش مدرسه رو کر می کرد !
يک کلاس که يه معلم مهربون داشت ؛ معلمی که تا دلم بخواد لوسم می کرد ! ... وای که چقدر حسابی لوسم می کرد ! اونقدر که می گفت تو بيا سر ميز خودم درس بخون ، نمی خواد مثل بقيه وسط کلاس واستی ! بعضی وقتها هم خودش می اومد سر نيمکتم تا درس جواب بدم !
... روز قبل از عيد که شد ، گفت می خوام يه جايزه بهتون بدم : مشق عيدتونو از هر جا که دلتون خواست بنويسيد !!! يک دفعه کلاس منفجر شد ، تا اون ساکت ساکته کلاس که اسمش مژگان بود – مژگان سين ( البته فکر کنم با صاد باشه ، اما من اون موقع ها با سين می نوشتم ! ) ... همه پريدند روی نيمکتها به جشن گرفتن و بپر بپر و هوار کشيدن ...
بگذريم که ديوونه يبس همون جور دست به سينه چارچنگولی سر جاش نشسته بود و به ملت نگاه عاقل اندر سفيه مينداخت !!! ولی بقيه همه رو ميزها بودند .
... منم نامردی نکردم و سرتاسر عيد ، يه دونه از ژاله و مژده نوشتم ، يه دونه هم از بنا ! از اون درسهايی که دو صفحه ای بودند . يه دور هم عددنويسی کردم لابد از يک تا ... ؟ تازه اينارو هم به زور پسرخاله ام نوشتم ؛ وگرنه که ... می گفتم معلمم گفته از هر جا دلتون خواست ! و من لابد دلم بيشتر از اين نمی خواست !
فردای عيد که رفتم مدرسه ديدم فقط منم که اينقدر کم نوشته ام ! تا مشقهای بقيه رو خط می زد ، يه دور ديگه از ژاله يا گلدون (؟) رونويسی کردم ! با اين که می دونستم به من هيچی نميگه ، آخه من سوگليش بودم مثلاً ! ...
... واسه همينه که حالا اگه يکی بگه معلم کلاس اولشو يادش نيست ، باور نمی کنم ؛ دوست ندارم باور کنم ! ... آخه مگه ميشه آدم خانوم لاجوردی رو يادش بره ، ميشه ؟!



وای ... من به اون بابا گفتم نيم ساعت ديگه ميام پايين ! ... الان فقط يک ساعته که اينجا نشسته ام !!! ...



صبح است اول مهر ، دل می تپد زشادی ...
چند نفر صبح های اول مهر با شنيدن اين آهنگ ، حرص می خوردن و نمی دونستن با اون دلشون که از شادی هی داره می تپه چيکار کنن ؟!!!



فقط می دونم که من خيلی پرروام ! اين حرفايی که من امشب بهش زدمو ، اگه اون به من زده بود ، ... تيکه تيکه اش می کردم !!!



........................................................................................

Sunday, September 22, 2002

امشب حوصله ندارم بنويسم ! يعنی نوشته ام ، يه عالمه غر زده ام ؛ اما باشه برای بعد ... چون حالا ديگه ...
يه غلطهايی کرده ام که مثل خر موندم توی گل ! ... فعلاً سکوت ...



........................................................................................

Saturday, September 21, 2002

روز اول برگشتنم ، شير آب رو که باز کردم ، به وضوح احساس می کردم که داره از لوله آب معدنی بيرون مياد ! يعنی يک آن حس کردم دارم با آب معدنی صورتمو می شورم ! گرچه يک ته مزه خفيف شوری هم داشت.
و اما ، اين هم يکی از يادداشتهای دفترم در اولين روزهای سفر :
" امروز رفتم حموم ، آبش بوی جيش می داد !!! ... کانديشنر نعنايی رو خالی کردم رو سرم ! ... هوم ... ای کاش مجبور نبودم آبش بکشم !!! "
البته اوضاع به اين بدی هم نبودا . احتمالا فقط اون روز سگی ، گربه ای ، آدمی ، چيزی ... عجله داشته ، بيچاره جايی رو بهتر از منبع آب پيدا نکرده بوده !!!



چه خوشگل شدم امشب !!! ...
راستی آدمی هست که تو آينه نگاه کنه و با خودش نگه که چه خوشگل شدم ، يا چه زشت شدم ؟! ... واسه همينه که من هميشه فکر می کنم همه آدمها - حتی زشت ترين آدمها هم – بالاخره يه بهره ای از خوشگلی دارند. بابا آخه اگه شما هم قيافه منو تو اين مدت مريضی ديده بوديد ، الان با من هم عقيده می شديد که چه خوشگل شدم امشب !!!



........................................................................................

Friday, September 20, 2002

خيلی خوشحال بودم ، بی دليل ! بعد يه دفعه خيلی غمگين شدم ، بی دليل !
... به اين ميگن تعادل روانی !!!



از در که وارد ميشی از در و ديوار می باره ! نکنه فراموش کرده باشی که داری برمی گردی به ايران ! همه مهماندارهای ايرانی بد اخلاق نيستند ، اما يک مهماندار بداخلاق برای خراب کردن يک سفر کافی است !
به عمه تشر می زند که فنجان را در سينی بگذارد ! با اخم و تخم فنجان را پر می کند ؛ نه لبخندی ، نه احترامی ؛ انگار داره ميگه " بگير زودتر کوفت کن " !!!
عمه بيچاره دست دراز می کنه پاکت فسقلی رو از تو قندون برداره ، باز می توپد که اين شير است ! ... خوب شير باشه ، يعنی نميشه چايی رو با شير خورد ؟! اون هم برای مسافری که از شاسکولستان مياد ؟! جايی که اصلاً چايی رو بدون شير سرو نمی کنند ؟!
به مامان ميگم :" باز برگشتيم تو اين خرابشده ؟! نرسيده شروع شد ؟! "
می خنده که :" يعنی مهموندارهای ايرانی بداخلاقند ؟! "
- " بد اخلاق و بی تربيت " !
... به همه اين امر و نهی ها نمی شد دو تا عبارت مؤدبانه چاشنی کرد ؟! يا يک لبخند ؟! نميشد به جای گفتن اين که اين شير است و از اين برندار گفت اگر شکر ميل داريد اين يکيه ؟! ... ياد مهماندار شاسکولستانی می افتم در پرواز داخلی ، با اون چشمهای غمگين ، که لبخند از لبهاش محو نمی شد ! درست مثل مهماندار سمت مامان و بابا در همين پرواز ! ... راستی مهماندارهای اين پرواز هر دو يک اندازه حقوق می گيرند ؟!

و بعد مأمور گمرک : باز هم خانوم و هزار هزار بار بداخلاق تر ! اين يکی را ديگر با هزار خروار عسل هم نمی شود تحمل کرد !
" آقا راهو باز کن ، مردم می خوان رد شن " ! پشت سرم را نگاه می کنم : مردمی در کار نيست ! همه رفته اند ! تا شعاع صد متری پرنده هم پر نمی زند !!! دست کم آنقدر فوری و فوتی نيست که به خاطرش اينطور دارمان بزند !
- " خانوم من می خوام از معافی گمرکيم ... "
- آقا من که مهر نزدم تو پاسپورتهاتون ... " ( اين جمله را با همان لحنی ادا می کند که معمولاً با اون فحش خواهر مادر می دهند !!! )
دست آخر هم نمی فهمی که وقتی مهر نزده معافی داری يا نداری ؟! ... به جهنم که دفعه پيش برای معافی حتماً بايد تو پاسپورتت می نوشتند ؛ جرأت داری يک بار ديگه ازش بپرس تا همون جا تيکه تيکه ات کند !
همه دارند نهايت تلاششان را می کنند که به تو بفهمانند بی ارزشی ! ... لبخند بزن رزمنده ! ...
... اينجا ايران است ايران ! ... ای ايران ای مرز پرگهر ... ! ... سرم روی تن من ... ! ... رگبار مسلسلها ... ! الله الله ... الله الله ... لا اله الا الله ...
کربلا کربلا ، ما داريم می آييم ...
امريکا امريکا ، ما داريم می آييم ... نه ببخشيد ، ... ننگ به نيرنگ تو ، خون جوانان ما ، می چکد از چنگ تو ...



........................................................................................

Thursday, September 19, 2002

پس چرا من خوب نميشم ؟! از شنبه تا حالا همين جور ... نهضت ادامه دارد ! خسته شدم ديگه از مريضی !



........................................................................................

Wednesday, September 18, 2002

سياهی شب موهام
ابر سياه می خواد چيکار ؟!
اون دو تا تار نقره ای
رنگ و حنا می خواد چيکار؟!

اون کيه که ستاره رو
از شب موهام ، می چينه ؟!
کدوم غمه ، تاب نداره
خنده رو لبهام ببينه ؟!

نفس ديگه در نمياد
تو شهر پر دود و دمم
هوای آزادی می خواد
تموم ذرات تنم

لبامو قرمز می کنم
اونقدی که دلم بخواد
رنگ گلای کاغذی
رنگ شراب سرخ شاد

دوست ندارم تن منو
کسی توی قفس کنه
تا نکنه يه چشم هيز
يه شب منو هوس کنه (!)

دلم می خواد پر بزنم
مثل پرنده تو نسيم
بال پريدنو کی بست ،
که حالا کنج قفسيم ؟!

غم می شينه توی دلم
وقتی که از اين جا برم
کاشکی بشه که با خودم
رنگ رهايی ببرم !



ستاره ها روکی از تو شب موهای من می چينه امشب ؟!
کدوم دستی نمی ذاره سياهی شب موهام
بتابه ؟!

دلم بازم النگوهای خوشبو
پر از عطر گلای مريم و
گلهای مرواريد
می خواد

دلم می خواد دوباره حس کنم دستای بادو
به جای ابر تيره
روی موهام

کدوم دستی نمی ذاره سياهی شب موهام
بتابه ؟!



........................................................................................

Tuesday, September 17, 2002

ستاره ها رو از لا به لای موهای سياهم می کشم بيرون !
عوضش يک تيکه پارچه سفيد هست برای کفن کردن موهام !
بيشتر از اين لازم نيست شکمم به کمرم چسبيده بماند !
در عوض از اين به بعد می توانم آنقدر شکمم را پر کنم که از حلقومم بزند بيرون !
... برمی گردم ،
... به شهر دودی مردم لچک به سر ،
... شهر شکم های گنده ،
... شهر مردم اخمو ،
خدا حافظ ، آدمهای خوش اخلاق ...
خداحافظ ، صورتهای شکلاتی ...
خداحافظ ...





دلم رنگ می خواد ، رنگ.
کاشکی می شد يه ذره از قشنگی رنگهای اينجا با خودم ببرم. کاشکی می شد يه فواره از فيروزه ای ها و بنفشهای اينجا باز کنم تو سياهی کثيف تهران !
شهر من پره از سياه و سفيدهای چرکتاب.
من دلم صورتی می خواد ، بنفش می خواد ، فيروزه ای ...
حتی ديگه تاب تيرگی زرد و نارنجی را هم ندارم ؛
روشنی می خوام ، روشنی ...



........................................................................................

Monday, September 16, 2002

گاهی وقتها آدم دوست داره حسابی ديوونه ديوونه بشه !
گاهی وقتها آدم دوست داره کارهای نکرده بکنه !
گاهی وقتها آدم دوست داره يک شرطی رو ببازه !
گاهی وقتها آدم دوست داره دعوت يکی رو قبول بکنه !
گاهی وقتها آدم دوست داره با يکی که می دونه تو کف چشماشه ناهار بخوره !
گاهی وقتها آدم دوست داره بشينه رو به روی يکی و چشم بدوزه تو چشماش ...
گاهی وقتها آدم دوست داره ... عاشق بشه !

... حيف که آدم هيچ وقت نمی تونه اون کارهايی رو که دوست داره بکنه !!!



آخ جون ، يک ايميل شکلاتی رسيده !
همين روزهاست که "رام" کاسه کوزه تمام بداخلاقيهای منو سر اين دوستای جديد بشکنه ! ... دلم می خواد بهش بگم به هيچ کس ربطی نداره که من چيکار می کنم ! ... اما نمی دونم ؛ داره ؟! ... نداره ؟! ...
... چی درسته ؟! چی غلطه ؟! ...
... چيکار بايد کرد ؟! چيکار نبايد کرد ؟! ...
...



ميگم اين بروبچه های "هيأت جمع آوری کتاب منتخب وبلاگها" ، کار انتخاب را گذاشته اند به عهده خودمان ، باشد که بفهميم عجب وبلاگ مزخرفی داريم !!!
از پريروز که ايميلشونو ديده ام ، تا همين امشب ، آب خوش از گلوم پايين نرفته که چه مطلبی از اين بی صاحاب مونده انتخاب بکنم ! ... اگه يکی لطف کنه و تا فردا دو تا مطلب برگزيده تو اين وبلاگ پيدا کنه ، منم به پاس زجری که در خواندن اين وبلاگ کشيده است ، با همين قيافه سرماخورده ام ، دو تا ماچ گنده آبدار ويروسی تقديم می کنم !!!
خداوند يک در دنيا ، صد در آخرت عوضتان بدهد !!!
... عطسه ...



........................................................................................

Sunday, September 15, 2002

من مريض ، کرم نريز !



خواهرزاده ده ساله ، واسه اين خوبه که شب تو اتاقت بخوابه ؛ تو تختت رو بهش بدی و خودت يک گوشه رو زمين ولو بشی ؛ فردا صبح نتونی گردنتو راست کنی !
خواهر زاده يک ساله واسه اين خوبه که يک عطسه تو صورتت بکنه ، فردا صبح با گلودرد از خواب بيدار شی !
خواهر زاده چهارساله ، واسه اين خوبه که مامانتو بکشونه خونه شون ، هيچ کی نباشه يک قاشق سوپ تو حلقت بريزه !

... قربون اين همه خواهرزاده برم که بلان ، اما هيچ خونه ای بی بلا نمونه !



........................................................................................

Friday, September 13, 2002

وحشتناک دلم می خواد بنويسم ! نپرند يک وقت اين همه حرف ؟! ... آخه پس من کی دوباره با اين کامپيوتر تنها ميشم ؟! بريد خونه هاتون ديگه ملت ! ... قصه هام دارند يکی يکی می ميرند !



راستی می دونستيد که افغانها به دختر ميگن دختر ، به پسر ميگن بچه ؟!!!



........................................................................................

Thursday, September 12, 2002

دلم يک ايميل خوشگل می خواد از دوستهای شکلاتيم !!! فقط همين !
... گرچه هنوز وقت ايميل جواب دادن هم پيدا نکرده ام !



........................................................................................

Monday, September 09, 2002

آخه ديوونه ، پس تو کی می خوای آدم بشی ؟! ... هيچ دختر خانوم محترم و متشخصی در سن و سال تو ، پاهاشو تا ارتفاع يک و نيم متری ديوار بالا مياره که برسونه به حوله و خشکشون کنه ؟!!!



اين از همونهاييه که قبلا تايپ کرده بودم ؛ می دونيد کجا ؟! ... زنده باد آبريزگاه !!!

از کشف جديد من خبر داريد ؟ ... همه جای دنيا آدمهای تازه به دوران رسيده پيدا ميشن !!!
ديروزپريروز يک خانم شرقی تازه به دوران رسيده ( شايد هم هنوز نرسيده ) دو ساعت و نيم پشت در سفارت مخ من بدبختو کار گرفته بود ! زبو ن نگو ، ماشاالله ماشاالله ! همين جور يک بند سخنرانی می کرد ! منم که خوراک اين جور آدمها ، هر چی ميگن ميگم اوکی تو درست ميگی !
کلی از اين که در" يِواس" زندگی می کنه برام پز داد !!!!!!!
بعد هم شروع کرد به پز دادن که آره من اين جا رفتم سوپر مارکت ، گفتم آقا يک کارتون سودا بديد ؛ فروشنده هه داشته از تعجب شاخ در مياورده ! آخه يِه جعبه سودا خيلی گرونه و هيچ کس اينجا نمی تونه بخره !!!
آی بلبل زبونی می کرد که می گفتی اون خدای انگليسيه و من زيادی بی سواد که نمی فهمم چی ميگه ! اما بعد ديدم حتی سوالهای خِيلی خيلی ساده منم نمی فهمه ! مثلاً وقتی من می پرسم" کی" اون ميگه "يس" ، وقتی می پرسم" کجا" باز ميگه" يس" ، ... خلاصه طرف فقط يک جفت گوش مفت می خواست که بدبختانه من داشتم !
وقتی بالاخره بهش گفتم ايرانيم ، برگشت گفت من تنها چيزی که از ايران ديده ام اون فيلمه است که يک زن امريکايي اومده بود ايران ... ! "بدون دخترم ، هرگز " را می گفت ! ... گفتم ببين ما چه بدبختيم که از اينها هم بايد بشنويم !
حالا هی هم دوست داشتم برم يک گوشه لابلای درختها ، بشينم يادداشتهای سفارت ( نه ببخشيد ، اسناد لانه جاسوسی ) بنويسم ؛ گير اين خانومه و پرحرفيهاش افتاده بودم !
... خدا رفتگان مستر "اظهر" رو بيامرزه که با اومدنش نجاتم داد !!!



دانشمندان جهان ، يه خورده بجنبيد !
آخ اگه من دانشمند بودم ! ... مردم انقدر آرزو کردم يک دستگاه اختراع بشه که خودش مستقيم فکرهای آدمو ثبت و ضبط کنه ! آخ که اگه بود ، امروز صبح الکترودهاشو عين چاه باز کن توالت می چسبوندم به کله م و اون همه فکرهای خوشگلم نمی پريد ! ... حالا فعلا مجبورم هر چی از قبل تايپ کرده ام پست کنم تا بعد !



........................................................................................

Sunday, September 08, 2002

آموزش زبان عربيش !

هل من ريدر* يريدنی ** ؟!

* ريدر = اسم فاعل از مصدر ريدينگ !
** يريد = فعل مضارع التزامی از مصدر ريدينگ !

ترجمه - آيا خواننده ای هست مرا خوانده کند ؟!



آقا اين شاسکولستانيهای عزيز دست ما رو با ضريح حرم مطهر اشتباه گرفته اند انگار ! به دست آدم هم رحم نمی کنن !
يعنی تا می بينن لباس محلی نپوشيدی به خودشون اطمينان ميِدن که ديگه در و پيکر بی در و پيکر ! هر غلطی دلشون خواست می تونن بکنن !
اين دست ما ديگه شده امامزاده ! هر کی دستش برسه می خواد يه دستی بهش برسونه !
امشب رفته بوديم طلا بخريم ، مرتيکه خرس گنده ، چهارصد تا آ دم نره خر هم با من هستند ، دستشو دراز کرده که مثلا به بهانه تموم شدن معامله با من دست بده ! من هم که از تو هواپيمای ديشب پريشبی تجربه کسب کرده بودم - چه عجب که يه دفعه تونستم مطابق ميل خودم عمل بکنم - عين بچه مسلمونا باهاش دست ندادم !!! تازه فکر کردم بهش بگم من مسلمانم ؛ گفتم الان ميگه از حجاب سفت و سختت پيداست !!! ... اونم گفت "اوکی اوکی" ؛ يعنی که مثلا منظوری نداشته ! ... مرتيکه می خوای دست بدی خوب بابام که جلو چشمت واستاده ، راست ميگی با اون دست بده که داره بهت پول هم ميده !!!



........................................................................................

Friday, September 06, 2002

اگر هرچه زودتر همينهايی رو که نوشته ام پست نکنم ، باز وبلاگم خالی می مونه ! ... اين که خيلی حرفها برای گفتن دارم نبايد باعث بشه که هيچی نگم ! پس فعلاً ، منم و همين پراکنده ها !



آقا اين پسرهای شاسکولستانی ديگه دست پسرهای ايرانی رو بسته اند تو پدرسوختگی ! ( عصبانی نشيد بابا ! منظورم نوع خوب پدرسوختگيه ! ) يعنی مخه که همين جور پررو پررو می زنن ! در کمال ادب و احترام !
اين جا پسرها ( مردها ) دو جورند : يک عده کم و بيش ترتميز و مرتب و خوش لباسند که به اصطلاح تحصيل کرده هاشونند ، کارهای خوب دارند و پولهای نسبتاً خوب می گيرند. ( به همه صفتهايی که گفتم ميشه يک " نسبتاً " اضافه کرد ! ) يک عده هم مردم عادی بدبخت و نسبتاً فقيرند که لباسهای محلی می پوشند و بيشترشون تا يک خانم می بينند ، به خصوص از نوع خارجی ، چشماشون ديگه کم مونده که راستی راستی از کاسه بپره بيرون ! يعنی جدی جدی ميگی الانه که چشمای يارو بيفته رو زمين ، يا بشکنه يا قل قل بخوره بره عين تيله گم و گور شه ! بعضياشون که همچين نگاهت می کنند ، انگار همين الان از خانه عفاف فرار کردی !!! ...
اونايی که من گفتم مسلماً از گروه اولند که هواپيما سوار ميشن و مخ کار می گيرند ...



آقا هر چی اين شب داره شب تر ميشه ، اين وجدان نداشته من داره دردتر می گيره !
آخه شما ممکنه فکر کنيد من نمی تونستم کاری بکنم ، اما من که می دونستم که می تونستم !!!
امروز عمه رفت سفارت ، اما اين امريکاييهای جنايتکار بهش ويزا ندادند !
من می تونستم براش دعا کنم ، اما نکردم ؛ من می تونستم يک عالمه انرژی مثبت جمع بکنم و براش بفرستم که بتونه مخ يارو مستکبره رو بزنه ، اما نفرستادم !
... حالا البته پشيمونم ، اما هنوز هم به خودم حق ميدم ! آخه کلافه ام کرده بود ! آخه کچلم کرده بود ! ... آخه ... آخه من نه ، شما ، اگه يکی باعث بشه سردرد بگيريد ؛ اگه وقتی شما به حمام کردن معتاديد ، مختونو بخوره و نذاره حمام کنيد ؛ ... و هزار تا اگر ديگه ، ... ديگه چه جوری می تونيد در حال "سر درديدن" دعای خير هم بدرقه راه عامل سردردتون بکنيد ؟! يا حتی به فکرتون برسه که بهتره چی بپوشه ؟! يا ... شما هم جای من بوديد ممکن بود در اون حالت افکار شيطانی از مغزتون بگذره !!! ... بابا به خدا مخمو خورده بود ! پا رو دم ديوونه ام گذاشته بود ؛ از ساعت پنج و نيم ، شيش صبح - چهار صبح تهران - نه اصلا از شبش که می خواستم بخوابم ، داشت سر حموم رفتن و نرفتن من چونه می زد ! ... به خدا صبح از ترس نق زدنش تيکه تيکه تو دستشويی دوش گرفتم !!!
اگه کلافه ام نمی کرد ... ! اگه می ذاشت حمام کرده و خوشگل برم بيرون ! ... اگه می ذاشت مخ غير فعالمو ببرم زير دوش خنک کنم و به کار بندازم ... اگه می ذاشت فکرهای مثبت بکنم ، ... ! اون وقت ...
... بابا لااقل به يکی از اين جاسوسهای کچل استکبار جهانی که می تونستم سفارشش را بکنم !



به به ! کور ازخدا چی می خواد ؟ يه خط آزاد ! ... هيچی بهتر از يک خونه نيمه خالی بی مزاحم ، يک رايانه بی صاحب (!) و يک خط اينترنت نيست ! امشب به شدت اميدوارم که تا صبح درخدمتتون باشم ، هی من بتايپم ، هی شما نخونيد !
ديگه از نوشتن قصه "ديوانه تر در شرق بسيار نزديک" که صرف نظر کردم ؛ با اين وضعيت دراماتيک (!) تايپ بدون برچسب ، قصه شهرغيرفرنگ ديگه نميشه نوشت ! شايد يک کمی بعد تر تونستم همه را در يک فلاش بک سرهم بندی کنم ! ... به هر حال امشب به جای فلاش بک زدن ترجيح ميدم لحظه رو دريابم !



........................................................................................

Sunday, September 01, 2002

سلام بر و بچ !
بالاخره امروز دست ما به دامن اينترنت جان رسيد ... اما حیف که یه غمی گوشه دلمه ! می گن فرهاد ... حالا دیگه فقط یه مرد بود ، یه مرد ! راست میگن ؟!



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: