ديوانه تر


Tuesday, December 30, 2003

چوب لباسی های تل انبار شده کنار در حسينيه ارشاد ،
چمدون ،
بسته های خالی کفش ،
... خلوت تر شده بود امروز انگار ؟



بابا ميگه اين بدترين کاره که هر کس برای خودش يه گروه درست کنه و کمکها رو خودش برداره ببره اونجا : اين جوری آدمهای زرنگ چند بار از چند منبع تغذيه ميشن و به آدمهای بدبخت و بی دست و پا که واقعاً هم نياز دارن ، چيزی نمی رسه !
... فکر می کنم بد هم نميگه ؟!



........................................................................................

Monday, December 29, 2003

آن روزها که آفت نداشت
بادمجان بم
خونی که نبودند ؟
پرتقالهای بم ،
خونی که ... ؟! ... نبودند



........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

تاکسی نامه ( اوله يا دوم ؟ )
به هر حال تو دفترمه :(



........................................................................................

Saturday, December 27, 2003

روز غمگين غافلگيری های خوشايند !



برای مرگ بی صدا ، مرثيه سر نمی کنم !

اولين چيزی که بعد از شنيدن خبر به ذهنم اومد ، اين شعر خورشيد بود :
" زمين نلرز خانه های ما سست است
زمين نلرز ديوارهای ما کاه گليست ... "


درست تو همون لحظه هايی که تمام شاعرانگی من خلاصه شده بود در آرزوی يک قلم کاغذ - که وسط جشن عروسی نداشتم - و شادی حبس شده در پارکينگ خونه ها و تصوير گياهی که يک روز از زير خاک رشد می کنه :

که می خزيم
ما و عشق و هلهله
به عمق دخمه ای درون خاک
و ساقه ستبرمان
به ريشه های کاخ ظلم می زند شبی
شبی که سبز می شويم

...

خيلی ها ناخواسته خزيده بودند زير يک خروار خاک ،
صداشون هم به هيچ جا نرسيد ،
هرگز هم سبز نشدند !



........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

قصه کپی کاربنی با زانوهای زخمی و دماغ آويزان !

هر چی فکر می کنم ، نمی دونم واسه تولد علی چی بپوشم ... تولد علی ؟! ... هه ! عروسی علی !
هه هه ! چه خنده دار : عروسی علی ؟!!! ... زهر مار ، خنده نداره که !



تابستونه . من و خواهره وايساديم پشت پنجره. همون پنجرهه که پرده های آبی پررنگ آسمونی داشت و اون ور توريهای سيميش ، هميشه ی خدا پر از آفتاب بود ؛ از اون آفتابها که آدم حظ می کرد از تابيدنش ؛ از اون تابشها که تو يه بعد از ظهر گرم تابستون ، من و خواهره ، از لای پرده های پر رنگ آسمونی ، از پشت توريهای ظريف سيمی ، داشتيم نگاهش می کرديم !


... سايبون خونه اونا سبز بود ، سايبون خونه ما نارنجی.
قدش بلند بود و هيکلش درشت ؛ موهای سياه سياهشو پسرونه زده بود ؛ يک شلوارک نارنجی پوشيده بود با يه تی شرت که دورتادور گلهای ريز ريز نارنجيشو يه حاشيه نارنجی قاب گرفته بود.
اومد طرف پنجره .
يه کمی دور تر ، يک کپی آبی رنگش - انگار با کاربن کشيده باشن - تو خاک و خلها پرسه می زد.
... کپی کاربنی اما ، کوچکتر از اصل در اومده بود : يک کپی يک دوم ، يک سوم ...
با شلوارک آبی نفتی و تی شرت ِ حاشيه آبی .


حالا وايساده بود زير پنجره ، زير همون پنجره ای که پرده های آسمونی پررنگ داشت و می تونستی دماغتو اونقدر تو توريهای سيميش فرو کنی که جای کله ت يه گردالی گود بيفته ! ... اينو چند سال بعد فهميدی اما ! نه حالا که نگاهت خيره شده بود به اون ور توريهای تازه .
وايساده بود زير پنجره :
- سلام ، من اسمم ليليه ؛ تو فاميلمون بعضيا بهم ميگن ليلا ، بعضيام ميگن لی لی ... آخه تو شناسنامه همش يه جور نوشته ميشه ! ... شما هم تازه اومدين اينجا ؟ ... اسماتون چيه ؟ ... چند سالتونه ؟ ...
و خواهره بود که جواب می داد ؛
حتماً گفته بوده که خودش هشت سالشه و من چار سال و نيمم !
آخه وقتی مدرسه رفته باشی و با سواد شده باشی و کلاس اولت هم تازه تموم شده باشه که ديگه مهم نيست هنوز هفت سال و نيمت باشه ، بلدی بگی که هشت سالته و بادی هم به غبغب بندازی !
اما من ، نه مدرسه رفته بودم ، نه سواد داشتم ، نه بيشتر از چار سال و نيمم بود ، و خيره شده بودم به گوشواره های چسبون طلايی تو گوشهای سوراخ پسر شلوارک نارنجی !

- ميگم خواهره ، اين پسره چرا گوشواره گوشش کرده بود ؟!
- پسر نبود که الاغ ! مگه نشنيدی گفت اسمش ليليه !!!


پسر گوشواره دار به کپی کاربنی آبی وسط خاک و خلها اشاره کرد که :
- ا ِ ... برادر منم چار سال و نيمشه ؛ اسمش علي ه ...


... و تو تمام سالهای بعد ، علی بود و حکايت دماغ آويزون و زانوهای هميشه زخمی و هيکل آفتاب سوخته و خراشهای عميق روی سروصورت و ديوار راست و کتکهای استخوندار مامانش - که شيرينی هاش حرف نداشتند ! ...
علی بود و حکايت خانوم لک لک که موهاش هر روز به يه رنگ و اندازه بود و وقتی با اون کفشهای پاشنه بلند ، راه می رفت انگار با باسنش آدامس می جويد ! علی بود که وقت رد شدن خانوم لک لک ، از کنار خونه ما هوار کشيد :

- آهای خانوم قرتی !
- برين گم شين بچه های بی تربيت بی ادب ... مگه شما ها پدر مادر ندارين ...



... علی بود و قصه تلخ مرگ پدرش وقتی که هنوز خيلی بچه بود !


کتابهای قشنگمونو که تو منقل کباب پزی سوزونديم - همون جمعه ای که به جای کباب ِ بابا پز ، آش رشته داشتيم با نعنا داغ فراوون ! و تو منقل کباب پزيمون ، کتاب بار گذاشته بوديم ،
و کارتون کارتون کتاب که از خونه سياوش می بردند ،
و خانوم لک لک که مرد از کار در اومد ،
و موشک که افتاد صاف تو خونه پشتيشون ،
و بوی مرگ که پيچيد تو خونه های قشنگمون ،
و باغچه ی آس ِ خونه ما که خشکيد ،
و معمار دزد خونه پشتی که شبيخون زد به خونه ما ،
و سگ و گربه و آدم ( ؟ ) که وسط پذيرايی خونه متروک ، تفاله های بدبوی قهوه ای جا گذاشتند ،
و خونه های قشنگمون که تيکه تيکه بار کاميون شد ،
...
خيلی وقت بود که ديگه اونها از اون خونه رفته بودند !


کی باورش ميشه فردا ... ؟!
ميگن پسربچه های بيش از حد تخس ، آدم بزرگهای باوقاری از کار در ميان !
اگه اين که ميگن راست باشه ،
فردا عروسی يه مرد گنده ی با وقاره ، نه اون کپی کاربنی با دست و پاهای زخمی و دماغ آويزون که کاميونهای پلاستيکی رو با نخ دنبال خودش می کشيد و از تو باغچه خونشون کفشدوزک صيد می کرد !!!
... اگه اين که ميگن راست باشه ... !



آدمی که فردا می خواد بره يه عروسی توپ ، اون وقت شبش گلودرد " صدا در نيا " می گيره ، واسه لای جرز خوبه !



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

... بازار برده فروشها ست ؟!
می خوان دهنمو باز کنم دندونامم بشمرن ؟!
بيکارن ملت به خدا !
... حالا گيريم که من می گفتم تشريف مبارکو بيارين ، می فهميدين من چه سليطه ايم با همون يه نظر ؟! ...
بابا به خدا يا ملت کم دارن يا ما ! از من بپرسی که ميگم هر دو !



........................................................................................

Tuesday, December 23, 2003

قصه شو پريشب نوشتم ، تو دفترم ، وبلاگ نداشتم آخه ! ... دوست دارم بذارمش اينجا ! يعنی الان که زنگ زد کارتشو بياره و من گوشی رو برداشتم ، باز دوباره احساساتم قلمبه شد که بذارمش اينجا ! اما خوب نميشه الان ...
دوست داشتم قصه شو الان دوباره کامل می نوشتم ، بلند بلند می خوندم ، قاه قاه می خنديم و هر جاش زيادی نوستالژيک بود ، زر زر گريه می کردم ، اما نميشه ! :(
خيلی بده که به اين ديوونه بازيها عادت کرده باشی ، بعد ازت توقع داشته باشن مث آدم نرمالها رفتار کنی !
واه واه واه ! آدم نرمالهای معمولی عوضی ! بايد همشونو انداخت تو يه نرمالخونه گنده که انقدر واسه ديوونه ها خطر ايجاد نکنن!!!

پس قرار شد قصه شو در اولين قرصت تايپ کنم ديگه ، قبول ؟!
... بعد نگی قديميه نمی ذارمش تو وبلاگا ! او کی ؟!



اگه نگم رامون کاخال جوان ، تو بهترينی ، خيلی بی انصافی کرده ام !
اقلاً امروز اگه نگم ، خيلی بی انصافی کرده ام ، که تو قنديل ترين آدم خوب دنياِيی ! ...
اما نمی دونی چه خوب شد که کارامونو انجام داديم ... نمی دونی که !
من می خوام مث وروره جادو باهات حرف بزنم ، نمی دونی چه خبراس اينجا ...
بساط رنگ و رنگ کاری و ... مهمانهای ناخوانده و ... شبيخون به اتاق مامان ( که اگه بفهمه ... اوه اوه اوه اوه ! ) ، ... عروسی و ...
درس و مدرسه هم که تعطيل از بيخ و بن !
... ميشه ديگه قتديل نبندی واسه من ؟! ... شرمنده اخلاق ورزشکاريت ميشيم دآش !



نمی دونم چرا خوشم مياد بگم الهی جيگرت درآد ! D:
حالا هی نپرسی چرا ، خودمم نمی دونم والاه ، همين جوری دلم می خواد ديگه !



چه معنی داره آدم حتی شب يلدا هم نتونه بنويسه :
" يلدای هشتاد و دو
تهران
مرگ " !

چه معنی داره آدم روز اول ديماه نتونه بنويسه :
" امروز روز اول دی ماه است ... "
يا مثلاً :
" آغاز فصل بی نظير و قشنگ زمستان و حلول ماه گوهرخيز و قهرمان پرور و نابغه آور دی ( اهم اهم ) بر امت شهيدپرور مبارک باد " ؟!!!

اصلاً چه معنی داره آدم همين چهار تا خطو هم با سرعت آدمی بنويسه که انگار گلاب به روتون جيشش داره می ريزه يا مثلاً تازه پاشو گذاشته تو دستشويی که بلافاصله يکی اومده گرومب گرومب می کوبه به در !!!
اصلاً چه معنی داره ... اه ، زنگ می زنن! ...



........................................................................................

Saturday, December 20, 2003

ميگم فقط فکرشو بکن صدام حسين تکريتی بعثی عفلقی ... يه وبلاگ بزنه !!!
راستی اونايی که بعد از اسم صدام گفتم همه ش فحش بودا ، البته با طرز خوندن گوينده های قديم راديو !
پايان تلگراف در دوران نتون - بنويس !



........................................................................................

Friday, December 19, 2003

اونی که نمی خوام ريختشو ببينم :
بهم ميگه : اگه يه وقت خواستی سورپريزم کنی ، برام از اين نقره ها بخر.
يه ماه بعد تا همونا رو نشونش ميدم که ببين کدومشونو دوست داری ، ميگه : متنفرم !
انگار که هيچ وقت اونا رو دوست نداشته !!!
... برای اين نبود که گفتم نمی خوام ريختشو ببينما ! خوب منم متنفرم ! انگار که هيچ وقت ...



دوران " نتون - بنويس " !



عرض شود که :
بعضی از مردم واقعاً بلدند چطور تعارف بکنند ...
نه ، " با " رو جا انداختم ، منظورم با تعارف بود البته !



........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

دوباره شروع شد ... دوباره شروع شد ... دوباره شروع ...
از اون دو ساعت ، حالا فقط يه ساعت مونده ،
از اون همه کار ... هنوزم اون همه کار !



اينم از خبر امشب تلويزيون !
رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام درباره دستگيری صدام ، گفت :
" اگر ديکتاتورهای جهان مسير خود را در جهت خدمت به خلق عوض نکنند ، عاقبتی جز اين نخواهند داشت. "

خوب احتمالاً طرف صحبتشون شخص بنده باشم ديگه !
حالا اين خلق که فرمودن ، منظور همون امته يا ايشون هم بعله ؟!



بابا چرا الکی تعبير بد می کنيد ، مگه آقا نفرموده بودند صدام بايد بروه ! خوب عکاسم همينو داره نشون ميده ديگه !



........................................................................................

Monday, December 15, 2003

زنده باد روزنگار دات کام



کاش اين دو ساعت آروم تر می گذشت ، کاش اين دو ساعت آروم تر می گذشت ، کاش اين دو ساعت آروم تر ...
يا نمی گذشت اصلاً !
اين همه کار دارم و اينجا نشسته ام !
کاش اين دو ساعت آروم تر ميگذشت ...



نمی دونی چقدر سخته هم از چيزی عذاب بکشی و هم عذاب وجدان داشته باشی که چرا داری عذاب می کشی !
نمی دونی ...



........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

همون اول که msn رو باز کردم خورد تو چشمم ؛
کوتاه بود ، فقط چند کلمه :
" زنده دستگير شد ! "

نمی دونم چرا مردم دنيا رو اينقدر خوشحال کرده ! من که خوشحال نشدم !
حتی می خواستم بگم حالم از مردم عراق که برای هر اومدن و هر رفتنی هلهله می کنند ، به هم می خوره که بعد از خوندن اين ديگه نگفتم !!!
اما خوشحال ... ؟ اصلاً نشدم !



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

خوب دو سالش شد وبلاگم ديگه آخه ! D:






به قول دختر کوچيکه : انديشه به توو يو ! (= happy birth day to you ! )




من يه جورايی ته ذهنم شرمنده ام که فتوی صادر کردم آی ملت ، غلط ننويسيد !
حس می کنم من هم مثل اين آدمها رفتار کرده ام که آدمها رو قالب می زنند و براشون مهم نيست اونی که از قالبشون بيرون زده ، بخشهايی از وجود يه آدمه !
( چون سر جنگ و دعوا ندارم ، و هيچ آشنايی هم با اون آدمها ندارم ، حتی در حد خوندن تمام صفحه وبلاگشون ، و ممکنه نخونده قضاوت کرده باشم ، نميگم کدوم آدمها ! فقط بگم که همين الان به طور اتفاقی يه جايی يه چيزايی درباره وبلاگهای زرد خوندم که احساساتمو جريحه دار کرد ! - آخی ، چه رمانتيک ! - به نظرم اون تصوری که اين جور آدمها از چيزی به اسم وبلاگ دارن ، اصلاً وبلاگ نيست ! )
اما هنوز يه دليل برای غلط ننوشتن دارم ، اونم اين که غلط ديکته مسريه ! به جان خودم ! :)
من که معمولاً غلط نمی نوشتم ، حالا بايد موقع نوشتن بعضی کلمه ها کلی فکر کنم که صورت درستش کدومه !
حالا من هيچی ، هودرو ببينين : تازگيا - و فقط تازگيا - تو وبلاگش غلط ديکته پيدا شده !
اما با وجود اين ، من از همين تريبون اعلام می کنم ای وبلاگ نويسان عزيز ، هر چی دلتون خواست غلط بنويسيد ، اصلاً غلط نوشتن حق شماست :)
منم اگه خيلی دوستتون داشتم ، فقط غلط ديکته هاتونو می گيرم که يه خورده باسواد بشين ! البته فقط اگه خيلی دوستتون داشتم ! :)



........................................................................................

Friday, December 12, 2003

ميگم اين سيتا خانوم هم بلند شده بود از هند اومده بود ايران که فقط گند بزنه به اسم "رام" و برگرده !
ديگه مگه ميشه جلو مردم بگی رام ؟! يه دفعه همه توجه ها جلب ميشه فکر می کنن داری ادای خانوم خانوما رو درمياری !
حالا بيا ثابت کن که بابا از اولشم اون ادای ما رو در آورده بوده !



........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

نفس نفس نفس
هوا هوا هوا
آخ جون ، عطر نرگس ،
آخ جون رنگ شب ،
آخ جون صبح مهتاب ! *

عميق تر عميق تر عميق تر
بکش که اين بار عمر نفست کوتاه تر است !
چند شب نفس داری اين بار ؟!

گنگم امشب ؟ نامفهومم ؟
حق بديد امشب رو ؛ چند شب است خودم نبوده ام ؟
امشب رو حق بديد !

ديره برای اولين نرگس سال ، اما
اين اولين نرگس سالم است ، اولين نرگس امسالم !


* هيچ اشتباهی رخ نداده ، ساعت شش صبح امروز ، مهتابی تو آسمون بود که بيا و ببين !



........................................................................................

Monday, December 08, 2003

گه خوريها !
يا ... وقتی تلويزيون مردمی می شود !
يا ... در حاشيه پخش يار دبستانی از سيمای لاريجانی !
يا ... مصادره به مطلوب آنچه مردم دوست دارند !
يا ... تخريب خاطره ها !
يا ... من می خونم تا تو ديگه نخونی !
يا ... انقدر ميگم رای بده که حالت از رای دادن به هم بخوره !
يا ... اصلاً اسمشو ميذارم : عنوانی که متن نداشت !



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

اين استرس می کشه منو آخر !



........................................................................................

Tuesday, December 02, 2003

آهای !
ای کسانی که اين لينکها را پيدا کرده ايد ، بابا پس چرا يک لينک نمی دهيد که ما هم اين لينکها را پيدا کرده باشيم ؟!



........................................................................................

Monday, December 01, 2003

سر جدتون انقدر غلط ننويسيد ، حتی شما دوست عزيز !

يکی از ويژگيهای بسيار بد من اينه که به غلط ديکته حساسيت مزمن دارم !
يِکی ديگه از ويژگيهای بسيار بد من هم اينه که از خرابکاری تو شعر مردم تمام وجودم تار تار مرتعش ميشه !
حالا می خواهد اون خرابکار جناب آقای احمد شاملو باشه يا معاون پارلمانی آقای رييس جمهور !

" از هر زنی تراشه تنی وام کرده ام " ؟!
" اما تو آن بتی که به بت ساز ننگرد " ؟
" گويی دل از کسی که تو را ساخته کنده ای " ؟

من نمی دونم آقای ابطحی مطالبشونو خودشون تايپ می کنند يا نه .
اما تصور می کردم اين بيسوادی همه گير که اتفاقاً تو وبلاگ نويسی هم خيلی رواج داره ، يه چيزيه مربوط به نسل جديد و خلاصه دستپخت مدارس غير انتفاعی !
اما به نظر می رسه که ... اشتباه می کرده ام ؟!

- در ضمن اين " ممنوع الکار " ديگه چه کلمه زشتيه که تو کاپوچينوی امشب نوشتن ؟!

اندر باب تکميل و تکامل - آقا فکر کن تو شب اين مطلبو نوشته باشی ، صبح تو فالت تو ايران تبليغاتی در اومده باشه :
" تو فکر کردی چه گهی هستی اصلاً ؟ به جای ايراد گرفتن از ديگران اول برو خودتو درست کن ! "
حالا گيريم که اين فالها رو پسرخاله مدير تبليغات شب چشم بندی بکنه از رو وضع معده ش بنويسه ! ... ديگه تو روت ميشه اين مطلبو پابليش کنی آخه ؟!!!
اصلاً ديگه به اين که نميگن فال ، ميگن بابا دمت گرم ، صاف زدی تو خال !
خلاصه ختم کلام ، کپی می کنيم : کليک ، سلکت آل !



........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

يک گزارش ساده ، و نه هيچ چيز ديگر !

جونمی جون برف برف ، جونمی جون برف ...

اومدم غر بزنم که آخه مامان اينا ... خفه شو احمق ، پس کی می خوای زندگی کنی ، ديگه آخرای عمرت شده ... و هيچی نگفتم ؛ چند دقيقه دير کردن هيچ مامان بابايی رو نکشته !!!
در نتيجه ما امروز توی اون لحظه های خوشگلی که داشت برف ميومد رفتيم بام تهران.
اون که از صبح سر کار بود و من هم که وقتی از خونه بيرون می اومدم هنوز حتی بارونم شروع نشده بود ، بنابراين هيچکدوم لباس خيس نشدنی نپوشيده بوديم !
پياده که شديم و راه که افتاديم به سمت رستورانک (!) ها ، اون هنوز داشت تلفنی حرف می زد.
زير سايبون تو فضای باز يه خانوم نشسته بود ؛ قوطی سيگارشو گذاشته بود روی ميز و زير برف - که ديگه بارشش تقريباً قطع شده بود - سيگار دود می کرد.
رو بقيه صندليهای گرد دورتادور ميزش سه چهار سانتی برف نشسته بود.
همين که اومديم از اونجا رد بشيم ، گوشی رو بسته نبسته ، خانوم زير سايبون عشوه ای اومد که :
آقا ميشه من يه زنگ خيلی کوچولو بزنم ؟!
با ناچاری کله ای تکون داد : بفرماييد !

اين زنگ خيلی کوچولو نمی دونم چقدر طول کشيد.
من خودم قبلش امتحان کرده بودم و می دونستم تمام مسيرها به سمت تمام مشترکين مورد نظر مسدود می باشد و بهتره که لطفاً بعداً شماره گيری بفرماييم ؛ حتی از اون هم بدتر ( آخی ، ياد جناب لامپ به خير که هميشه می گفت " از اونم بالاتر ... " ) خلاصه از اونم بالاتر ، اصلاً فقط بوق اشغال تحويل می داد و هر نيم ساعت يک شماره وصل ميشد !
به هر حال زنگ کوچولويی نمی تونست زده بشه ، اما خانومه با خونسردی تمام به شماره گرفتنش ادامه می داد و تو بگی به فکهای من که داشتند از سرما به شدت به هم می خوردند يه اپسيلون اعتنا می کرد ، نمی کرد !
اونقدر ثابت سر جامون ايستاديم که ديگه سرما کاملاً نفوذ کرد تو اعماق وجودم !
ديگه نمی تونستم از جام تکون بخورم ! نم نم خيسی برفو تو کفشای برزنتيم حس می کردم !
رام فکهای منو که هميشه تو سرما عين ژنراتورهای ديزلیِ زمان جنگ ويبره می کنند ، محکم گرفته بود ؛ اما خانومه جوری رفتار می کرد که انگار من شبح هستم و اصلاً وجود خارجی ندارم ! به طرز مسخره ای موقع تشکر و معذرت خواهی فقط خطاب به رام حرف می زد !

ما رفته بوديم که يک کمی تو برف بپر بپر بکنيم ، پا داد يه چند تا عکس بگيريم و اگر وقت بود شام بخوريم ! اما حالا اونقدر يخ زده بوديم که نمی تونستيم تکون بخوريم ! ( چه برسه به شام ؛)
تنها کاری که تونستيم بکنيم اين بود که بريم دو قدم اون طرف تر و يک کاسه باقالی بگيريم. انقدر دستام يخ زده بود که حتی وسوسه داغی کاسه هم نتونست از تو جيبم درشون بياره ! عکس هم که ديگه فکرشو نکن ، می ترسيدم اونجا توقف کنم و خانومه باز دوباره زنگ کوچولو زدنش بگيره ! بدو رفتيم تو ماشين !
... ديگه از اين بگذريم که وقتی اون نشست پشت رل ، بخاری و برف پاک کن و شيشه ها ... يه دفعه همه از کار افتادن ، آخه تا من نشستم رو صندلی راننده که تو جعبه فيوزها يه ذره فضولی بکنم ، با همون اولين امتحان فوری خودشون کار افتادند !!! دستم شفاست ديگه مادر ، چه ميشه کرد !

خونه که رسيدم ، اتفاق افتاده بود !
کسی که خونه نبود ، اما پيغام گير لعنتی ونگ و ونگش به راه بود !
مامان تا گوشی رو گرفت فوری گفت نبودی ! ( با لحنی که معنيش ميشه کجا رفته بودی نبودی ؟ )
من : مرسی ... بعد ديدم بدجور بی ربط می زنه ... يه جوری حق به جانب با لحنی که يعنی به سوالهای اضافه جواب داده نمی شود : نه ، بيرون بودم ! و سريع ادامه يه بحث بی ربط ديگه ... اين زعفرونا رو کاغذی بگيرم يا پلاستيکی ؟!!!



........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

يه چيزايی راجع به مجلس نوشتم ...



آدم حرفهای اين آقاهه رو که می خونه تازه می فهمه که گی بودن تو خانواده ايرانی يه چيزيه درست شبيه دختر بودن تو خانواده ايرانی !



........................................................................................

Friday, November 28, 2003

جون ندارم تايپ کنم که از خواب بيدارم کرده چی ميگه ! ...



فکر کن يکی زنگ بزنه از خواب بيدارت کنه که :

- دو ساعته منتظرم ، پس چرا زنگ نمی زنی ؟!
- خوب خوابم برد ...
- ببين تلفن ما يه طرفه شده ، اينجا خيلی سرده ، من الان ميرم خونه تو زنگ بزن .
- باشه

تو هم با بدبختی خوابو از سرت می پرونی و بهش زنگ می زنی :

- من خيلی خوابم مياد ، نمی تونم حرف بزنم ، دارم از خواب می ميرم ، خدافظ !!!

ا ِ ا ِ ا ِ ا ِ ... منو از خواب بيدار کرده که بگه من خوابم مياد !
شيطونه ميگه بزنم اين گوشی رو تو ملاجش درب و داغون کنما !
... ا ِ بچ چه پر رو ...



........................................................................................

Thursday, November 27, 2003

يه مشکلی که تازگيها هی داره برام پيش مياد اينه که دنيای واقعی رو با دنيای وبلاگی اشتباه می گيرم و حرفهايی رو می زنم که نبايد بزنم ! ( شايد هم در واقع بايد همونا رو بزنم؟! )
مثلاً يه چيزی رو فقط برای خنده ميگم بدون اين که منظور خاصی داشته باشم ، يا آدمهای واقعی رو هم مثل وبلاگيها می بينم و بعد ... همونجور که اينجا بدعادت شده ام با نظر ديگران مخالفت می کنم ...
... يعنی يک آن فکر می کنم همون طور که اينجا تو سروکله هم می زنيم و با هم مخالفت می کنيم و باز با هم دوستيم ، تو دنيای واقعی هم می تونم همين کارو بکنم ...
... و اون وقته که مشکل پيش مياد !
مثلاً همين چند هفته پيش بود که درست به همين خاطر با يه نفر به شدت دعوام شد و خوب از اونجا که من معمولاً جز با "رام" با کس ديگه ای دعوا نمی کنم ، قبول کنيد که واقعاً جای نگرانی داره !!!
يا مثلاً همين امروز يک جمله درباره يه استادی که خيلی خيلی هم دوستش دارم گفتم ، فقط برای خنده ( البته نه فقط برای خنده ، داشتم توضيح می دادم چرا واسه اون پسره دلمون سوخت که تو جلسه دفاعش حتی استاد مشاورش هم نيومده بود و از اين حرفها )
خوب مطمئناً اگه اين استاده رو انقدر دوست نداشتم ، اصلاً به خودم زحمت نمی دادم که در موردش شوخی هم بکنم ؛ اما ...
به هر حال بين ده پونزده تا چهره خندون ، يکی دو تا نگاه هم که يه خورده کج و کوله بشه ، آدم حساب کار دستش مياد و می فهمه که بابا اينجا دنيای وبلاگ نيست ؛ اينجا دنيای واقعيه و هر حرفی رو توش نميشه زد ، می خواد اعتراض به آی کيوی بالای ايرانيها (!) باشه يا خرسواری نوه های احتمالی علی حاتمی در دهات فيروز کوه !



آخ گفتی جودی ابوت ، دلم يه دونه جرويس پندلتون خواست !!!



........................................................................................

Wednesday, November 26, 2003

داشتم فکر می کردم مثلاً اگه ... خدای نکرده ... ، هلالو رويت نمی کردن چه خاکی تو سرمون می شد اون وقت ؟!

- اين سه تا نقطه ها يعنی ... ، اين سه تا نقطه ها يعنی آدم هر چی فکر می کنه که نبايد به شما بگه که !!!



در آستانه سومين عيد فطر وبلاگی ،
بدينوسيله شادمانی خود را از رويت بهنگام هلال مربوطه توسط جنابعالی ابراز داشته ، ضمن قدر دانی از اين اقدام هشيارانه که موجب خنثی شدن کليه توطئه های ايادی پليد استکبار جهانی و کوتاه شدن دست اشغالگران صهيونيست و بدانديشان و بدخواهان و بدطينتان و بد دهنان و بد...ان گرديد ، از همين تريبون مراتب سپاس و تشکر خود را از اين اقدام به موقع اعلام می داريم.
با تشکر
يکی که سه شنبه ها کلاس نداره ، اما چهارشنبه ها داره !

- کيف کردی جمله رو : يه نفس يه متر و نيم !



........................................................................................

Tuesday, November 25, 2003

آقا من پيشنهاد می کنم يه چند تا ديگه از اين آقايون محترمو هم بفرستيم يه سر به اين زندان انگليس بزنند !
اين جناب سليمان پور وقتی رفت زندان نمی شد تو صورتش نگاه کنی از فرط ريش و پشم ، حالا که اومده بيرون برو ببين عجب ترتميز شده !
خلاصه قابل توجه برادران گرامی :
با زبون خوش اون ريشا رو می زنين يا بفرستيمتون آرژانتين بمبگذاری ؟!

( از ديروز تا حالا هر چی دنبال عکسهاش گشتم که بذارم اينجا ، پيدا نکردم ! )



روزنامه های کهنه را ورق می زنم
زمان
ايستاده در لحظه رفتن تو
و من همچنان
روزنامه های کهنه را
ورق می زنم !



........................................................................................

Sunday, November 23, 2003

- " من که واق و واق می کنم برات ، دزده رو چلاق می کنم برات ، بذارم برم ؟! "
- نه ، بمون ؛ باشه ، بمون !
...



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

نمی خوام !
اصلاً من ديگه کی ام وقتی تو اونجايی و من اينجا ؟!
اصلاً تو ديگه کی هستی وقتی من از صبح تا شب با در و ديوارها تنهام ؟!

وقتی رفتی ... وقتی خواستی که بری ، خودمو واسه همه چيز آماده کردم :
واسه اين که ديگه نباشم ، واسه اين که ديگه نباشی ...
طلاقت دادم طلاق.
آزادت کردم که بپری و بری ...
من طاقت ندارم بشينم گوشه خونه به انتظار ...
" دختران انتظار ... "
نه داداش ، ما نيستيم !
مهرت حلال ، جونت آزاد !



آقا من حاضرم يه پول دستی بدم اين البرز وبلاگ منم عين وبلاگ هودر ببنده !
اصلاً اون وقت يک تبليغی واسش بکنم که همه افراد خانواده هی برن البرز بخرن ...
خوبه ديگه ، هم البرز کارتهای آشغالشو آب می کنه ، هم من از شر مهمانهای ناخوانده خلاص ميشم !



به طور مبسوطی در اين لحظه دلم می خواد فک يه نفرو بيارم پايين !
البته متاسفانه دم دستم تشريف ندارند !

تکميل می کنم - اون يه نفر اين دفعه استثنائاً " رام " نبود ! يه بچه ای بود که اگه بود هم دلم نمی اومد بزنم تو دهنش ! اصلاً نقطه دردناک - خشمناک قضيه هم همين جاست دقيقاً !



........................................................................................

Friday, November 21, 2003

اگه دانشمندين :
ميشه ارتباط هوای ابری رو با حس ششم کشف کنين لطفاً ؟!



اول يه چيز ديگه اومده بودم بنويسم از ماجراهای امروز ، اما فعلاً انگار يه بامبی خورده اين ور کله م منگ شده م :

ببينم وقتی دو نفر که شما دوستشون دارين ، دارن می زنن تو سر و کله هم - يا شايد هم نمی زنن ، اما شما فکر کردين شايد دارن می زنن - و شما هم اصلاً دلتون نمی خواد که بزنن، اون وقت بايد چيکار کنين ؟!
- بپرين وسط فضولی کنين که آهای بالاخره دارين می زنين يا دارين نمی زنين ؟!
- عين گاو سرتونو بندازين پايين رد بشين ؟!
- بپرين وسط فضولجی گری (!) که آقا نزن ، بده ؟!
- بپرين وسط ( خلاصه اين پريدن وسط انگار رو شاخشه حتماً ! ) تيم تشکيل بدين و واسه يک طرف هورا بکشين ، اون يکيو هو کنين ؟! ( پا داد يه نارنجک هم صاف حواله کنين تو فرق کله دشمن که ديگه نفسش درنياد از بيخ و بن ؟! )
- فکر کنين مگه ما سالی پونصد بار نمی زنيم تو کاسه کوزه هم ، اونا هم مثل ما ؟ ... و بعد چشماتونو يواشکی بندازين پايين رد بشين تا دعوای زن و شوهری فروکش بکنه ؟!
- بياين تو وبلاگتون " بيست فضولی " راه بندازين ؟!
...
يا چشماتونو ببندين و اميدوار باشين که اصلاً از اولشم هيچی نشده بوده ؟!
... حالا خودمونيما ... خوبين جفتتون ؟!!!



........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

- من سردم است ، من سردَ...
- آره آره می دونم ، تو سردت است و انگار هيچ وقت گرم نخواهی شد ؛ تازه حالت هم از گوشواره های صدف به هم می خوره !!!

آقا از بس يه دفعه سرد شده اين روزا !
خوب کودنم اگه بود تا حالا حفظ شده بود ديگه از بس هی ما اينو خونديم !



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

خسرو را يک بار بيشتر نديده بودم . جنگ شده بود يا انقلاب نمی دانم که زار و زندگی را به امان خدا هم که نه ، فقط رها کردند و از ايران رفتند .
بچه های خسرو هم در حسرت " عکسهای بچگی " که وقتی ديگر نداريشان هم اميد پيدا شدنش رهايت نمی کند ، بزرگ شدند !
کتاب می خواندم ديشب که به يادش افتادم ؛ جايی که فروغ اسم خسرو را کنار اسم پرويز آورده بود و فکرم تند راه گرفت که : " چه جالب ! يکی خسرو ، يکی پرويز ! "
بعد عکس خسرو با موهای بلند خاکستری جلوی چشمم آمد که باد سرد پاييز پاريس آشفته کرده بودشان و شال گردنی که دور گردنش را گرفته بود تنگ !
بعد آرزو کردم کاش بابا و خسرو يک بار ديگر هم را ببينند ! از ته دل آرزو کردم و مجسم کردم که چه کيفی می کند بابا از ديدن خسرو !

... که چشمهام خيره شد به ديوار پشت کتاب !
... که ماتم برد ! مات مات مات ، و ذهنم به پرسيدن افتاد :
آره ؟ ... نه ! آره ؟ ... نه ! ... آره !!!
خسرو که مرده است !
خسرو که چندين و چند سال است مرده !!!
... نه ؟!
نشان به آن نشان که تولد کيارش بود و بابا از ماموريت برگشته بود و مامان ايران نبود و ... چشمهاش اشکی بود که رفتيم تولد !

ذهن من عادت دارد مرگ آدمها را فراموش کند ؛ مگر هزار بار نخواسته ام حال مرده ها را از خانواده هاشان بپرسم ؟!
ذهنم عادت دارد و خودم اينطور عادتش داده ام ، اما ... اين يکی وحشتناک بود !
وحشتناک بود و من هنوز تنم می لرزد از آرزويی که کرده ام !
وحشتناک بود و من بدجوری ترس برم داشته !
وحشتناک بود و من ...
برای پس گرفتن آرزوم ،
از اون وقت به هزار در زده ام ،
هزار جور عجز و التماس کرده ام ،
هزار جور خط و نشان کشيده ام ،
هزار جور زد و بند با خدا کرده ام و ...
... باز می ترسم به حرفهام گوش نکند !
... باز می ترسم به حرفهام ...



........................................................................................

Monday, November 17, 2003

" ماه رمضون وقت اذون
نماز بخون دعا بخون ! "

... به من چه !
خوب اينارو تو مهدکودک ياد ميدن ديگه !
پس می خواستين بگن " بخورررر بخورررر ، يالاه بخور هی هی ! بخوررر بخوررر ... "



........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

آدم حتی اگه می خواد به کسی فحش هم بده ، بهتره اين کارو رو در رو و مستقيم بکنه.
بدترين نوع جمله ها به نظرم جمله هايی هستند که هر کسی می تونه مخاطبشون باشه و هيچ کس نيست !
عين همين جمله های من !



چقدر زود دوباره اومد سراغم :
حس يک ماهی مرده
توی يک قوطی ساردين !
شايدم حس يه ماهی
که هنوز زنده س و افتاده تو قوطی ،
قوطی ماهی ساردين !



........................................................................................

Saturday, November 15, 2003

آی می سوزه ، آی ی ی ی ی می سوزه که بيا و ببين !
يعنی هی می گفتن يارو فلان جاش حسابی سوخته ، ما می شنيديما ، اما نمی فهميديم که چی ميگن ! هی می گفتن شنيدن کی بود مانند ديدن ، ما بازم نمی فهميديم که !

حس کردم يه خورده دچار فرورفتگی شده ها ! گفتم لابد مجله اش زيادی طولانی بوده ، فشار اومده به نشيمنگاه مبارک ، بی حس شده ، خودش خوب ميشه الان !
همچين رفته بودم تو بحر کتابه ، داشتم تو نامه های فروغ به پرويزشاپور آی فضولی می کردم ، هی هم واسه خودم فتوی صادر می کردم که چه معنی داره آدم نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره بخونه ، اصلاً چه معنی داره آدم نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره چاپ کنه که بعد هم يه آدم فضولی پيدا بشه نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره بخونه ، اصلاً ...
که يه دفعه ديدم يه بوهای ناخوشايندی انگار هی داره به مشام مبارک می رسه ! تو بگی بازم فهميدم کجامه که داره می سوزه نفهميدما ! فقط با خودم گفتم اين ديگه چه بوييه ؟ نکنه يه تيکه از ...

از بس که لعنتی از صبح جلو چشمم بود ، تو رختخوابم بوش ولم نمی کرد !
آخه لامصب يه تيکه همچين لوله ای ، سمج از صبح تا شب همين جور مونده بود درسته اون تو ، هر چی ما هی سيفون می کشيديم ، هر چی ترفند به کار می بستيم ، نمی رفت که نمی رفت !
يه ذره سی اکت( احتمالاًٌ اسيدکلريدريک ؟ ) ريختم اون تو که اقلاً جاش نمونه ؛ بعد فکر کردم سوراخ در سی اکته بسته است ، يه ذره وايتکس ، ... بعد که ديدم جناب تشريف نمی برند يه بسته لوله باز کن چنته رو هلفی خالی کردم اون تو که ديگه از رو بره !
آقا ، همچين تميز متلاشی شد که انگار همين الان هواپيماهای رژيم بعثی عفلقی بمباردمانش کرده باشن !

... ای بابا اين فرورفتگيه چرا بعد اين همه وقت هنوز برنگشته سر جاش ؟ عجب بويی هم ميده ! بوی گوگرده چيه ؟!
واه واه برم بشورمش ! ببين ببين قدر چار انگشت قرمز شده ، اون وقت من جای اين که سوزششو حس کنم ، از بو گندش دادم در اومده !
آقا آبو که ريختم روش يک فعل و انفعالات شيميايی آغاز شد ، يک فعل و انفعالات شيميايی آغاز شد که تا عمق نشيمنگاه مبارک همچين تميز سوراخ شد رفت تو ، دوباره قلمبه قرمز زد بيرون !
آخر هم نفهميدم قطره سی اکت افتاده بود اون رو يا تيکه چنته ! هر چی بود که بد سه تا نقطه ای از ما کباب کرد !
حالا تو بگو بی تربيت ، من که يه وری نشستم رو چارپايه اينا رو تايپ می کنم می فهمم سه تا نقطه سوزی چه عالمی داره ! حالا تو بگو بی تربيت !



........................................................................................

Friday, November 14, 2003

........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

ايوانکوويچ - چلغور بلغور بلغور چلغور ...
مترجم - " متاسفانه ميگه يه تماشاگرنما ... "

آقا من يه سوال فنی برام پيش اومده :
اين " تماشاگرنما " به کرواسی چی ميشه ؟!!!



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

يارو زنشو گذاشته وسط اتاق و زنده زنده سوزنده ! بنزينو خالی کرده رو سرش و يه کبريت و ... خلاص !
جرمش ؟
نمی خواسته آقا زن دوم بگيرن !
اون وقت مجازاتش چيه ؟ پنج سال حبس !!!



........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

بذار ... بذار ... بذار ...
بذار برسم خونه ...
بذار ناهار بخورم ...
بذار يه چرت بزنم ...
بذار يه شام بزنم ...
بذار تا صبح بخوابم ...
بذار برم سر کار ...
بذار
بذار
بذار
بذار
... هيچ فکر نمی کنی ممکنه خيلی دير بشه ؟!

... دير ؟!
... فکر ؟!!!



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

آيا کسی هست که با من گريه کند ؟!




ناخوانده آمده ام
- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم

بر شانه های ماه
از غربت زمين
- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم
در يک شب سياه

- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم

... بايد کلاغ شد !



........................................................................................

Sunday, November 09, 2003

عيان نشد که چرا آمدم ، کجا بودم !

يک لجبازی ساده با خودم و کامپيوتر قراضه !
دهن کجی کردم به خودم :
" چطوروبلاگ می تونی بنويسی ، اما ايميل نمی تونی جواب بدهی ؟ " !!!
بعد تصميم گرفتم : تا ايميل جواب نداده داری وبلاگ نمی نويسی !
نشد
نشد که نشد که نشد ...
باز نمی کند لامذهب
حتی صفحه ايميلها رو ساعت به ساعت هم باز نمی کند !
اقلاً جوابم را که گرفتم :
وبلاگ را می شود در هر پست يک کلمه دو کلمه فرستاد تا کامل بشود ،
می شود فرستاد و Restart کرد و فرستاد و باز Restart کرد و باز فرستاد ...
اما ايميل را که نميشود جانم ، ايميل را که نمی شود !!!



خفه می شوم ، خفه می شوم ، خفه می شوم ، ...
بعد از اين اگر خواستم بگويم : آقا ، خانوم ،
"من" "فکر می کنم" نظر شما درست نباشد
، خفه می شوم !
يادم اگر بماند ،
... که می ماند حتماً !
... که می ماند !



........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

همون اول با طرف شرط می کنم :
" فقط گردنمو نندازين لطفاً ، خوشم نمياد ... "

... چند لحظه بعد :
من - آخ آخ همين جا رو گفتم نندازين !
اون - وواه ! اين که گردنت نيست !
... و با خونسردی به کارش ادامه ميده !

نخير !
اين آرايشگرها زبون خوش انگار سرشون نميشه اصلاً !!!
حالا من اينجا نشستم در حالی که گردنم همين جور مور مور ميشه و ...
... آخ ببخشيد يادم نبود ، اين که گردنم نيست ! ...



........................................................................................

Thursday, October 30, 2003

امروز بر حسب اتفاق يه کارتون ايرانی ديدم ! برای ما که اولين کارتونهای ايرانی که می ديديم يه چيزی بود تو مايه های اون پسر چاقه با هيکل درختيش که دو ساعت و نيم دنبال پرنده می دوئيد و آدمهاش به جای حرف زدن وگ وگ می کردند ، البته که خيلی جای خوشحالی داشت.
شبيه کارتونهای ژاپنی بود که قيافه آدمهاش يه خرده ايرانی شده باشه ! حتی برعکس اون چيزی که هميشه اصرار داشتند ، آدمها رو بدتيپ هم نکرده بودن - عين بلايی که سر کتابهای دبستانمون می آوردند که همه يا بيل دستشون بود ، يا شلوارهای قهوه ای و بلوزهای آبی بدرنگ پوشيده بودن و دکمه های يقه شونو باز گذاشته بودن ، يا از دم ته ريش داشتن و ... !
اينا برعکس خيلی هم خوش تيپ بودن و حتی خانوما با اين که روسری سرشون بود ، کلی جذابيت داشتند واسه خودشون !!!
... اما ... اما ... ام ما ...

و اينک تلاوت آياتی چند از کارتون جديد :

سارا خانوم ( احتمالاً نمونه کارتونی- تبليغی همون عروسک معروف ) روسريشو سرش کرده و مثل دخترهای خوب نشسته کنج خونه می لرزه تا آقا پسرهای شجاع و قهرمان از عمليات نجات سنجاب فارغ بشن و به خونه برگردن !
قهرمان پسر کارتون ( لابد برادرش ديگه ) در حين انجام عمليات قهرمانی حواسش به اينه که وای سارا تو خونه تنها مونده ، حتما خيلی می ترسه ، ... و خلاصه الان ميرم از اين فلاکت نجاتش ميدم !
بعد سارا در حالی که از تنها تو خونه موندن و لرزيدن و گوشه مبل مچاله شدن نجات پيدا کرده با افتخار اعلام می کنه :
" امروز چقدر ترسيدم ؛ هيچ وقت تو عمرم انقدر نترسيده بودم ! "
بعد مامان سارا که فقط خوشگله به بابای قهرمانش که عقل کله و مهندسه و احتمالاً در آينده نزديک دنيا رو از نابودی نجات ميده چايی تعارف می کنه :
" بيا چاييتو بخور بهرام ، امروز خيلی خسته شدی ! "

خلاصه که : ايرونی ايرونی بمون ، هميشه ايرونی بخون ...
ترجمه عبارت قرناک فوق - ايرانی هميشه ايرانی می ماند ، حتی اگر کارتون بسازد!
نتيجه گيری نوستالژيک - پسرا شيرن ، مث شمشيرن ؛ دخترا موشن ... چی بود آخرش ؟ فکر پنيرن ؟!
... آهان نه : برن بميرن !!!



من نمی دونم اين آدمها يعنی انقدر کنجکاوی ندارند که ببينند جمله بعدی اونی که داره حرف می زنه چيه ؟!
استاد حافظ شناسی عالم بشريت داره حرف می زنه ، گوينده جوجه دو روزه می پره تو حرفش اظهار فضل می کنه !

... چمدونم والاه !
شايدم اگه همه اندازه من کنجکاو بودن اصلاً هيشکی لام تا کام صداش در نمی اومد !



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

حالمو بد می کنه !
... وبلاگ .



من از اعدام بيزارم
اما
هر افسانه ای را نمی شود باور کرد !



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

آقا بساطی داشتيم ما هفته پيش !
فقط تصور کن مانيتورت خراب باشه ، مجبور باشی دستتو گيری بهش که تو زاويه شصتاد درجه شرقی گاهی روشن بمونه !
بعد تصور کن يه دستت هم به ماوس باشه ...
خوب حالا تصور کن که تو همون حالت نياز مبرم به گرفتن کليد Alt هم پيدا کنی !
... نه ، ديگه اينو تصور نکن جون جدت :
صحنه اون پايی رو که اومده رو کيبورد واست کليد Alt رو نگه داره !!!



نمی دونم چی شده که امشب اينقدر با من مهربون شده !
خيلی ها رو که دلم داشت واسشون می ترکيد امشب تونستم بخونم بدون اين که سرم بازی دربياره :
...
چه جوری ممکنه دلی که خيلی خيلی تنگ شده بترکه آخه ؟!!!



........................................................................................

Friday, October 24, 2003



- دختره که بيست ماهش بود داشت رو کاغذ برام نقاشی می کرد :
چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن يه گردو .... چشم چش ... کور شد !
نگاه کردم ديدم نوک تيز روان نويس فرو رفته تو چشم نقاشيش !!!



دختره که بيست ماهش بود شده بود مامان من :
" مامان سحر مامان سحر ، چی آوردی تو از ددر ؟ "
خيلی جدی برگشت بهم گفت : بچه !

اينم از حالا که بيست و هفت ماهشه :
می خوای با قيچی برات از تو شيکم مامانش نی نی در بيارم ؟!




........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

" اين دختره دوسالشه ، خوب بلده حرف بزنه " ! *

برادرش که قبلاً همون مهد می رفته داره ازش می پرسه :
- عمو سارنگ هنوزم مياد مهد کودکتون ؟
- مياد ... اسمش سرنگه !
- چيکار می کنه ؟!
- ... کيفشو ميذاره رو ميز ، اونو [ منظور از اون همون ارگه ] از توش در مياره ، اين طوری اين طوری می کنه ، بعد ما ورزش می کنيم ! [ نمی رقصن که ! ]
- کچله ؟
- کچل نيست.
- ريش داره ؟
- نه ، جيش نداره !!!

* تو شعر اصلی " اين پسره " است ؛ از کتاب "بچه های جورواجور" .



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

شده يک جمله رو صدهزار دفعه بشنوی ، يک عمر بخونی ،
بعد يه روز که خواستی حستو بگی ، تازه بفهميش ؟!

" يه ديواره ، يه ديواره ،
يه ديواره ، که پشتش هيچی نداره !
"

... حالا هی راهو عوض کن ، دوباره بخور به ديوار !
هی زمينو گاز بزن ، با چنگ و دندون برو ديوارو خراب کن !
تازه وقتی رد شدی می فهمی زندگيت يه ديواره ،
که حتی پشتش هم ،
هيچی نداره !!!
پشتش هم هيچ چی نداره ! ...



به انتها رسيده ام
چرا رها نمی شوم
...



........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

جلسه هم می خوای بری فردا ارواح خيک مبارکت !



راستی من هنوزم مسنجر ندارم ؛ يعنی می ترسم بازش بکنم و هر چی توشه يه دفعه نخونده بپره !
ولی فکر کنم همين روزا بتونم با جواب دادن ايميلا رسماً بازگشت گودزيلا بفرمايم !



حالا شايد انقدر هم ديگه متنف ف ف ف ر نباشم ؛ حالا يه ذره فر شو کمتر می کنيم تا بعد !!!



خونه خواهره کدوم وره ؟! از اين ور و از اون وره !

بيچاره بچه های اکباتان !
نمی دونم چند تای ديگه شون تو دو سالگی از صدای وحشتناک هواپيماهايی که هر چند لحظه يک بار غرش کنان از بالای سرشون رد ميشن ، اينطور ترسيده اند !
... خواستم يه شعر بچگونه سر هم کنم و از خوبيهای هواپيما براش قصه بگم ؛
هر چی سر و ته وجودمو گشتم يه خط ... حتی يک کلمه هم ، پيدا نکردم !
وقتی خودم هنوز از اين همه صدای وحشتناک ترس دارم ، چی می تونستم پيدا کنم اصلاً ؟!
براش گفتم که هواپيما مامان [بزرگ] و بابا [بزرگ] رو مياره و مامان برامون لباسهای خوشگل مياره و بابا برامون ...
اما اينم بيشتر از چند لحظه حواسشو پرت نکرد !
حتی وقتی با قصه های مهد کودک و اسم خوراکيهای خوشمزه هم تونستم بخندونمش ، باز بی فايده بود ... هنوز قصه تموم نشده يک هواپيمای ديگه !!! ... و روز از نو ، روزی از نو !
حرف تازه ای نيست :
از اکباتان لعنتی متنف ف ف ف رم !

به تيترش ربطی نداشت ؟! چرا بابا ، ربطی داشت !



........................................................................................

Friday, October 17, 2003

مدتی اين مثنوی تاخير شد ، مهلتی بايست تا خون شير شد !

... اينو جناب آقای مولانا جلال الدين رومی بلخی در آغاز جلد دوم وبلاگشون ، اونم بعد از دو سال وقفه ، می فرمايند !
... الحق که درست هم می فرمايند !!!



همين الان به طور کاملاً اتفاقی کشف کردم که :
عجب صهيونيستی بودم من و خودم هم خبر نداشتم !
... اين خواهرزاده دوساله مو بگو از من صهيونيست تر ! می بينم تا corel و باز می کنم ميگه ستاره می خوام ؛ از اون ستاره بالای صفحه های XP هم حتی نمی گذره جوجه صهيونيست دوآتشه !!!



........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

آخ که الهی من بگردم ؛






جايزه نوبلشو که نه ، اون يقه ستاره ايشو !

" ... ستاره ها رو کی از تو شب موهای من می ... " !!!




........................................................................................

Saturday, October 11, 2003

گفتم امشب برای دستگرمی حرفهايی رو بزنم که تو اين مدت می خواستم بنويسم و نتونستم !
هر چند که به قول شهرام شب پره " امشب ديگه ديشب شد ، امشبم سحر شد " !!!
فرستادن همين دو تا پست با اين مانيتور خراب از اون موقع تا حالا طول کشيده !
همين قدر بگم که انگشت سوم دست راستم بی ناخن شد از بس که عين پترس تو دکمه اين مانيتور لعنتی فروش کردم تا روشن بمونه !
خلاصه که جايزه وبلاگ نويسی ِ استقامتو به کسی جز من بدين ، دخلتونو آوردم !



........................................................................................

Friday, October 10, 2003

پنجشنبه ی حنا بندون ، يه خونه فسقلی تو اکباتان :

هر کی از در مياد تو يه تابوت گل گرفته دستش ! خود ما که دو تا داشتيم : از اين جعبه گنده های تلقی ! عين تابوت نيستن تو رو خدا ؟!
با خودم فکر ميکنم : امشب عروسی ايناست يا عروسی نعمت مينياتور ؟!
بعد يادم مياد ، فقط امشب نه ، نعمت مينياتور هر آخر هفته عروسيشه ! فردا هم قراره ماشينو ببرن گل بزنه.

يه صد - دويست نفری از فاميلهای عروس دارن تو يه وجب جا بپر بپر ميکنن ؛ غلط نکنم تا خرخره خوردن ! ميگی الانه که سقف بياد پايين !
نوار کرديشونو گذاشتن و تو يه وجب جا لری می رقصن ! نمی دونم ، شايد هم برعکس : نوار لريشونو گذاشتن و دارن کردی می رقصن !
ياد لشکر اسبها می افتم تو عربی اول دبيرستان :
" کانت الخيول قد عشقت الحريه " !
فاميل داماد از دم عنق منکسره !!!
پليس اومده دم در ، همسايه ها عاصی شدن !

خواهر شيطونه داماد رو می کنه به من :
می بينی تو رو خدا ؟ من به اين نتيجه رسيده ام که عروسی هميشه مال خانواده عروسه ! رفتار همه خانواده دامادها عين همديگه است !!!
راست ميگه ! تو عروسی هر دو تا خواهراش حسابی خوش گذرونده بوديم !
حالا خواهر بزرگه داماد پيغام داده :
بياين عروسی ، ولی سعی کنين گريه نکنين !!!



يه چيزی که در ادامه بحث های شيرين گذشته تو اين مدت هی می خواستم بنويسم و نمی شد اين که :
" نکنه من و شادی هم داريم اشتباه می کنيم ؟ به همين فضاحت ، به همين فجاعت ؟! "



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

فکر می کردم اين مدت که نتونستم بنويسم حتماً ديگه وبلاگم مرده !
مرسی که نذاشتين بميره !



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

تو خونه ما بودن که به دنيا اومد ؛ مادرشو که بردن بيمارستان خواهر سه ساله اش خونه رو گذاشت رو سرش :
" نمی خوايم اينجا بزاييم ، می خوايم بريم خونه خودمون بزاييم ... "
و مامان با قصه های من در آورديش آرومش کرد تا خوابيد.

به دنيا که اومد پدرش شبونه دنيا رو خبر کرد : " پسرم دست شما رو می بوسه ! " جايی نموند که همون شبونه زنگ نزده باشه !
تو بگو خود عليمردان خان بود ، اين دفعه بعد از سه تا دختر !!!

دو سالش که شد ، تو خيابون واسه اسباب بازی پا به زمين می کوبيد و گريه زاری راه مينداخت ، گريه زاری راه مينداخت ؟! هوار می کشيد !
... ومادرش تسليم !
ده سالش که شد واسه شهر بازی و ماشين تصادفی !
... تسليم !
دوازده سالش که شد ...
... تسليم !
... از کاميون پلاستيکی تا 405 مشکی زياد طول نکشيد !

بيست سالش که شد باز قهر کرد ، باز گريه و زاری ، باز داد و هوار ... و باز مادرش براش خريد اون چيزی رو که می خواست :
عاشق شده بود !



دارم از عروسی ميام.
قيافه م عين گه شده بود !
وقتی از آرايشگاه اومدم خونه وقت نبود که مثل دفعه های قبل موهامو باز کنم ! همون جوری آماده شدم .
عوضش سعی کردم خونسرد باشم و اصلاً به روی مبارکم نيارم که عين عنتر شده ام ؛ يه جوری قيافه گرفتم انگار خودم نمی دونم يکی رو سرم آره و اينا !
... اما تو ببين چه افتضاحی بودم که ديگه هر کی می خواست خيلی نسبت به من لطف کرده باشه می گفت به به عجب لباس قشنگی !!!



به جان خودم پسر عمه م حروم شد !
حالا تو بگو ازدواج عاشقانه ؛ من ميگم خريت !
" آخه عشق يه سره ، مايه دردسره ! "
تو ميگی بيست ساله ، من ميگم بچه ، خيلی بچه تر از اون که فکرشو بکنی !
تو ميگی مادر زن ، من ميگم آکله !
تو ميگی خواهرش ، من ميگم آکله !
تو ميگی خواهرزاده ش ، من ميگم آکله !
...
... به جان خودم پسر عمه م حروم شد !



........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

تو اصلاً مرض داری شبايی که کله سحر کلاس داری تا بوق سگ بيدار بمونی ، من چه کنم ؟!
امشب که ديگه تمرين هم نداشتی !



- خوبه نامزد شادی ام دعوت کنن ديگه ، بوی فرندشو !
به طعنه ميگه ، و من که در سکوت ، نگاهش نمی کنم ، ادامه ميده :
- اين شادی چطور تونسته عاشق يه آدم بی سروپا بشه ؟ ...خواهراش هر دو زن دندونپزشک شدن ...با اين که خودشون سواد درست حسابی ...
بقيه حرفش تو زمزمه نامفهوم گم ميشه !
می خوام بگم اون آدم بی سر وپا صد شرف داره به دندونپزشک ميد اين اوکراين ، که تازه ترياک هم می کشه ، خانوم هم مياره ، ... !

... يه لب تيز حمله لابد به سمت من هم هست ! ... با آدم بی سروپای من چطور تا می کنن ؟! ...

هيچی نميگم ، به جاش سرمو تکيه ميدم به پشتی صندلی و چشمامو می بندم !
... از کجا بدونم آدم بی سروپا هم دو روز ديگه ترياک کشی راه نندازه و خانوم بازی ؟! يا شايد هم برعکس : ترياک بازی راه نندازه و خانوم کشی !
خودمو می سپرم به منگی قرصهای ادالت کلد.
يه صدای خندون ته ذهنم می خونه :
" منو بکشی ، بالا بری ، پايين بيای ، من زن دکتر نميشم !!! "



........................................................................................

Monday, September 29, 2003

yeki nist bege to ke hanooz madar e arooso nadidi , che joori ghyafash jlo cheshmete akhe ?!!!



nemidoonam galou darde ba esans e migren
migrene ba esans e galou dard
kholase ye chizi too hamin maye ha !



Agha nemishe man harf nazanam ke ! hala farsish mikonim badan , sakht nagir daash !
bekham restart konam , ta dobare bala biad , maloom nist sibe chand ta charkh bezane , dige betoonam bemoonam inja ya na !
chize , migam emrooz radio ye barname dasht , do sa`at az zaboon e adamayi ke droogh goyi az lahneshoon mibarid , az mazerrat e drough gooyi dad e sokhan dade , akharesh mige emam sadegh farmoodand drough e maslahati gonah ke nadare heych, vajebam hast !!!

kholase ommat e hamishe dar sahne dige az babat e durugh goyi ehsas e narahati nakonan ! albate age ta hala mikardan !



oon ghazie e ghif o ghir o in hatfa bood :
hala shode jaryan e weblog e man !
ya vaght nist , ya amniat nist , ya asayesh nist , ya cart e internet nist , ya khat e telefon nist ...
hala ham ke hame chiz dar had e epsilon faraham shode in font e farsi e lanati nist !!!



........................................................................................

Thursday, September 25, 2003

بببخشيد که يه قرنه نتونستم ايميلها رو جواب بدم !
در اولين فرصت حتماً .

روزگار " عجيبی " ست نازنين !
فقط اينجا ديگه نه لطفاً !



از ازدواج های عاشقانه خوشم مياد ( يعنی قابل تحمل ترند ! )
اما اين يکی اصلاً به دلم نمی شينه :
همه ش قيافه مادر عروس جلو چشممه تو حالتی که دوست پسر دخترش عين عين عين همين شرايط الانشو داشت ، فقط بچه ميلياردر نبود !
حاضرم شرط ببندم به جای اون همه قربون صدقه رفتنها و کادو خريدنها و گردش بردنها ( دوست پسر دخترشو ؟! ) با تيپا می زد پرتش می کرد بيرون !

توقع نداشته باشيد باور کنم مادرهای ايرانی انقدر روشنفکر شده اند که بی دليل به ريش دوست پسر دخترشون تره ای خورد کنند !!!



خستگی تنها دليل ننوشتنم نبود ؛ فقط يکی از دلايلش بود !
فکر می کنم کوچکترين دليلش.




به به تنها خانوم !
چه عجب از اين ورا !
انگشت رنجه فرمودين !
افتخار دادين ، شرمنده کردين واقعاً !!!
حالا چه عجله ای داشتين ، وقت که زياده ، امشبم نمی نوشتين ديگه !
خلاصه اصلاً راضی به زحمت شما نبوديم !

دختره ی سه تا نقطه سانسوری ، فکر کرده اينجا خونه خاله است ، هر وقت دلش خواست بياد بنويسه !
غيبش می زنه ! ناپديد ميشه واسه من ، ...



........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

نمی دونم چرا حس می کنم داری قطره قطره زهر برام می فرستی و من با جون و دل قبولش می کنم !
اين يه بازی تازه است ، مگه نه ؟!
و من می خوام به شيوه شبح بازی کنم : همون قضيه اعتماد و اشتباه و اين حرفها !
" گناه کبيره بخشيدنی " !



........................................................................................

Friday, September 19, 2003

پايان فرايند ايرانيزاسيون !
می خوام بنويسما ، اما نميشه !
احساس امنيت ؟!



........................................................................................

Thursday, September 18, 2003

ديدين اين آدمهای سيم سيتی رو وقتی هنوز انرژی نگرفته از خواب بيدارشون می کنی چه جوری سرت داد و هوار می کنن ؟!
... اگه می خوابيدم موقع بيدار شدن ، عين اونا می شدم !
خوب منم نخوابيدم ، اما بازم عين اونا شدم : عين وقتايی که نميذاری بخوابن ، بعد تو کوچه و خيابون خوابشون می بره همون وسط ولو ميشن !!!



جل الخالق !
الان يه آخونده تو شبکه سحر ، هفت هشت تا دخترو دور خودش جمع کرده بود ، داشت به زبان شيوای انگليسی براشون موعظه می کرد !!!
( انگليسی که بود ، حالا شيوا بودنشو تضمين نمی کنم ديگه ! )



........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

واااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییی !
ساعتو ببين !
گفتم امشب تمرين ندارم می گيرم می خوابما !
دو ساعت ديکه بايد از در برم بيرون !!!

... بابا ننويسين ! سر جدتون انقدر وبلاگ ننويسين !
هنوز ايميلامم جواب ندادم !



نتيجه اخلاقی از قصه های امروز :
بعضی از اين ايرانيهای مقيم خارج هم انگار شده اند حافظ منافع خاله زنکهای ايران در امريکا !

تکميل - البته من اصولاً اصطلاح خاله مردکو ترجيح ميدم ! اگه نگيم تعداد مردهايی که اين اخلاقو دارن بيشتره ، اقلاً مساوی که هستند ؟! خوب خاله مردک هم ميشه نصف نصف ديگه !
... خلاصه گفتم حق آقايون خورده نشه يه وقت !



........................................................................................

Monday, September 15, 2003

پيرمرد من گم شده !
همون که هميشه می نشست سر يه سه راهی ته کوچه پس کوچه هايی که زعفرانيه رو به تجريش وصل می کنند !

هميشه ، حتی تو چله زمستون ، حلبيشو ميذاشت يه گوشه سه راهی و روش می نشست ؛ کارش اين بود که به ماشينهای يک طرف ايست بده تا اون يکی طرفی ها بتونن رد بشن. همون جا چايی غليظشو از تو يه استکان کمر باريک سر می کشيد ، همون جا نون و پنيرشو سق می زد ، و همون جا می نشست تا دم غروب.
... علی ِ لينا يه قصه هم واسش ساخته بود که هر وقت از اون جا رد می شديم برامون می گفت ! ( نمی دونم خودش ساخته بود يا از کسی شنيده بود ... يا هر چی ) !
می گفت اين پيرمرده تو جوونياش يه روز که داشته سوار ماشينش با سرعت از اين سه راهی رد می شده می زنه يه بچه رو لت و پار می کنه ! از اون به بعد تصميم می گيره بشينه اينجا و نذاره ديگه اون اتفاق تکرار بشه ؛ آخه وقتی از ماشينش پياده شده بوده که بچه رو برسونه به بيمارستان جنازه پسر خودشو توی دستاش ديده بود !!!

... الان جدی جدی چند وقته که پيداش نيست !
امروز که باز به رام گفتم ، با يه لحنی که انگار می خواد بچه خر کنه بهم گفت حتماً گرفتار بوده نتونسته بياد! بعد انگار می خواد خودشو گول بزنه اضافه کرد که:
طوريش نشده ، حالش خوبه ، حتماً حالش خوبه ... !



مگه من چند وقته وبلاگ نخوندم ؟! تو هر وبلاگی ميرم می بينم يه چيزی حدودای يک هفته عقبم !
تازه همونا رو هم هنوز نمی رسم بخونم !



........................................................................................

Saturday, September 13, 2003

واسه هر چی دلم نسوزه واسه اين يه قلم جنسش دلم می سوزه !
... نگفتم که دفترمو گم کردم ؟! ... خوب : دفتر يادداشت فسقليمو که هميشه تو کيفم ميذاشتم و چرت و پرت توش می نوشتم ، به اضافه بعضی کارهای ضروری ! به هر حال گمش کردم ، اونم تو يه روزی که به هزار جای مختلف سر زده بودم : صبح يه کلاس ، ظهر ثبت نام دانشگاه ( و اين خودش يعنی هزار و پونصد تا اتاق مختلف ) ، بعد از ظهر يه کلاس ديگه ، بعد از کلاس اون مغازه هه که ازش کادوی تولد خريدم ، بعدش محل کار خواهرم که تولدش بود ، ... خوب بعدشم خونه ديگه !
خوشبختانه تو اين دفتر آخری اصلاً يادداشتهای جالبی نداشتم ، هر چند که دست هر کی بيفته آبروی آدم ميره ! فقط فکر کن که تو اتاق خواهره افتاده باشه !!! وای که چه خشم و هياهويی رو اون تو خالی کرده بودم !
اما فقط يه مطلبش بود که بيشتر از يه ماهه می خواستم بذارمش اينجا و وقت نمی شد ؛ بايد ببينم می تونم باز بنويسمش يا نه ، چون نوشتنش انگار لازمه واقعاً ! عنوانش هم اين بود :
اعتراض دارم !



خوب خوب ...
فعلاً که تو همون مرحله اول هستيم : دوران خوش ِ " آدم هنوز تو امريکا سير می کنه " !!!
اخلاق ها خوب ، رفتارها دوستانه ، روابط عمومی بی نظير ، ... به اين زنگ می زنم ، به اون زنگ می زنم ...
خلاصه اين جوريا .
... هفته ديگه عرض می کنم خدمتتون ! بذار يه خورده ايران زده بشن ! فقط يکی دو هفته طول ميکشه !



........................................................................................

Friday, September 12, 2003

پاکش نمی کنم ؛ ولی خيلی وقتها احساساتم که فروکش می کنه ، نظرم عوض ميشه !
... گيريم الهه رذالت ، ... رذل بشی دلت خنک ميشه ؟!

هه ، الهه رذالت رو داشته باش ! الهه # رذالت ؟! بابا پارادوکس !



سرکار خانم ابطحی
مديريت محترم مجتمع آموزشی زهره ( منطقه سه )
بدينوسيله از زحمات و مساعدات شما و کادر آموزشی محترمتان جهت احراز رتبه ممتاز فرزندانمان ... ، در کنکور سراسری و قبولی چشمگير دانش پژوهان آن مجتمع در کنکورهای سراسری و آزاد تشکر و قدردانی می نمايد.

الان که اين آگهی رو تو روزنامه ديدم به طور مبسوطی حرصم دراومد ، واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ لازم دونستم که منم مراتب قدردانی خودمو اعلام بکنم :

سرکار خانم ابطحی
مدير سابق دبيرستان دولتی کوثر ( منطقه سه )
بدين وسيله از زحمات و تلاشهای شبانه روزی شما در جهت تخريب روحيه بنده و تهمت های بی دريغ و پدری که ، در طول چهار سال تحصيل در دبيرستانتان ، از من درآورديد قدردانی می کنم ! تلاش بی نظير شما برای بازجويی از من در حالی که غش کرده بودم ، ستودنی و فراموش نشدنی است !
بسيار خرسند می شدم اگر در زمان های دور گذشته ، مدرسه غيرانتفاعی شما اختراع شده بود و ما هم نصيبی از خوی فرشته گونه شما می برديم.
در پايان افتضاح چشمگير دانش پژوهان دبيرستان کوثر ، در کنکورهای سراسری و آزاد به شما تبريک می گويم.



........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

تميز کردن روزنامه ها از اون کارهای سخت ، وقت گير ، طلقت فرسا ، و دوست داشتنيه !
صفحه ها از جلوی چشمت رژه ميرن و خودتو لابلای تيتر روزنامه ها يی که تند تند ميگذرن پيدا می کنی !
دوست داری وقت داشته باشی بشينی تمام صفحه هاشونو بخونی ؛ بعضی از تيترها يقه تو می گيرن و می کشوننت تا آخر مقاله. تموم که ميشه تازه يادت مياد که چقدر ديره و تو چه قدر کار برای انجام دادن داری !
آخر هفته ها رو که می کشی بيرون دلت واسه اون آدمها تنگ ميشه ، فکر می کنی چرا وقتی يه روزنامه ای ديگه نيست آدمهاش هم ديگه با هم نيستن ؟! ... منصور ضابطيان گفته می خواد پرونده جناب زرافه رو ببنده ؛ تو حالا می دونی که نبست ! ... سالگرد آخر هفته است : سينا مطلبی جلوتر ازهمه اعضای تحريريه ايستاده و مثل بقيه داره بالا رو نگاه می کنه ! ... کی فکر می کرد يه روز دندون درآوردن و راه افتادن بچه همين سينا مطلبی واسه ما مهم بشه ؟!
باز رد ميشی ، تند تند :
... مجلس فقط به يکی از حقوقدانهای شورای نگهبان رای اعتماد داده ! ... ژنرال مشرف داره واسه موندن طالبان چانه زنی می کنه ! ... نوروز با همسر شهرام جزايری گفتگوی اختصاصی کرده ، با چشم و ابروی قشنگش از پشت عکس شوهرش سرک کشيده !
... يه اصلاح طلب گفته پروژه بعدی نااميد کردن مردم از اصلاحات است : عجب ، پس پروژه های موفق هم داشتيم تو کشورمون ! ... همون اول اول يه بابايی گفته بود سانسور کردن سايتهای اينترنتی هيچم کار بدی نيست ؛ حالا اون وسط ها يکی مژده داده : قوه قضائيه کميته بررسی جرايم اينترنتی تشکيل می دهد ! ... يه مصاحبه با پيشنهاد دهنده طرح خانه های عفاف ! و جزئيات طرحش : دانشجوها و کسانی که آمادگی ازدواج ندارند ... !
تو صفحه اول بنيان ، شادی صدر داره حرص و جوش زنهای بدبخت ايرانی رو می خوره که با يه ازدواج ديگه ايرانی نيستند !!! ... يکی از بندهای کنوانسيون زنان اين بود که هيچ زنی نبايد با ازدواج تابعيتش رو از دست بده ! من که هيچ وقت فکرشم نمی کردم ؛ چطور طراح های کنوانسيون به فکرشون رسيده يه همچين قانون احمقانه ای ممکنه تو يه کشور عقب افتاده دنيا وجود داشته باشه ؟!!! ...
... طرح خروج از حاکميت ... يه زلزله شش ريشتری در يک جای ايران ، کنارش تصوير خاتمی که داره از اصلاحات حرف می زنه ...
لقمانيان با سلام و صلوات از زندان آزاد شده ... عبدی با لباس زندان تو دادگاه وايستاده و از خودش دفاع می کنه ... بررسی اموال هاشمی رفسنجانی ، يا يه همچين چيزی ... شهرام جزايری گفته من آقازاده نيستم ... کاريکاتور وزير سابق نفت دستگير شده و داره قسم می خوره که فقط فاميلش آقازاده است ... يکی گفته از مافيای نفتی خبر داره ، اما برای افشای اون دنبال مدرک می گرده ، خوب هنوز هم پيدا نکرده لابد ؟! ... يکی ديگه گفته هنوز انتخابات نشده شورای نگهبان کارت قرمز و زرد رو می کند ، اشتباه نشه ، روزنامه اش مال امسال نيست ، لابد يه انتخابات ديگه رو داشته می گفته ... اصلاحات بيمار است ، کنارش عکس سعيد حجاريان ، اونم لابد بيماره ديگه ؛ اصلا اين دو تا با هم مگه بيمار نشدن ؟! ... قاتل عنکبوتی تو سالگرد اولين قتلش ، نوزدهمی رو هم مرتکب شده ، هنوز کسی نمی دونه که اسم اونم سعيده ، اين يکی به رنگ حنايی ... سعيد عسکر هم هنوز به جای زندان نرفته تو دانشگاه شلوغ پلوغ بکنه ؛ اما سالگرد هيجده تير شده و يکی پرسيده آيا دو سال برای رسيدگی کافی نيست ؟! ... يه ريشوی لاغر کت شلواری دو تا دستاشو با خوشحالی بالا گرفته ، پشت سرش يه بسيجی با يه پلاکارد جهاد سازندگی و تصوير روزنامه با تيتر بسيار درشت : خرمشهر آزاد شد ! قيافه آدمهای قديمی ... ريشو کت شلواريه هم تا حالا چاق شده لابد ! ... حجاريان نمی دونه چرا " ابراهيم " قانع نميشه ! اصغر زاده گفته " سعيد " از تخلفات خبر ندارد ! ... بابا خودمونی ! حالا ابی جان قانع شد بالاخره يا نه ؟! ...
معاون بن لادن دستگير شده ... آقای کارتر گفته خسارات ديپلماسی بوش جبران ناپذير است ! ... و خسارات ديپلماسی خودش ، لابد جبران پذير ؟!
... راستی مگه قانون ايران نميگه زنی که با مرد خارجی ازدواج کنه ديگه ايرانی نيست ؟ پس زهرا کاظمی تحت هيچ شرايطی ايرانی محسوب نميشده ديگه ؟! ... بعد آدم با طلاق دوباره مليت از دست رفته شو به دست مياره حتماً ، نه ؟! ايرانی بودن هم پديده جالبيه واقعاً !
پيام دانشجو داره در توقيف هويت خويش می نويسه ... فايزه هاشمی داره از تو تيتر روزنامه زن بای بای می کنه ! ( نه بابا ، اين يکی رو ديگه تخيل کردم ، دنيای هری پاتر که نيست ! ) ... سال هشتاده ، خانوم رولينگ آخرين کتاب هری پاترشو تموم کرده و آخرين صفحه شو به خبرنگارها نشون داده ، خبر روزنامه واضح نيست و معلوم نيست چطور در همون حال نگذاشته کسی صفحه آخرو ببينه ! ... يه بچه دو ماهه کرجی به خاطر کودک آزاری تو بيمارستانه ، تمام بدنش باند پيچی شده ، سوختگی ، کبودی ، شکستگی ، ... عکسش که يکی دو ساله می زنه ، اما وقتی شکنجه ميشده هفتاد و پنج روزه بوده !!! آزاردهنده گويا پدرش است که با رضايت مادر از زندان آزاد شده ! ...
سازمان سنجش گفته بايد دانشگاه آزادو از طريق قانون وادار کرد استانداردهای آموزشی رو رعايت کنه ! ... ابراهيم نبوی از گوشه صفحه های حيات نو پوزخند می زنه ! بهنود ، گربه های آلوده دامنو نوشته ... نمی دونم کی ، دانشگاه آزادو علت بيکاری دونسته !!! ... اينم از اون حرفاس بابا ! اين بيچاره هر چقدر هم بد باشه ، اين وصله ها ديگه بهش نمی چسبه ! شايد بشه گفت علت بيکاری مثلاً پزشکهاست ، يا علت بالا رفتن تعداد بيکارهای تحصيل کرده است ، يا هرچی ، اما ديگه بيکاری که خودش ايجاد نمی کنه که ؟!
يک عضو طالبان پيشنهاد شده برای عضويت در کابينه محمد ظاهر ( بدون ذکر شاه ) ! ... محمد ظاهر شاه کابينه می خواد چيکار ؟! ... به جاش حامد کرزای دشداشه / عبا / شنل / ( ؟ ) خلاصه روکش سبزشو تنش کرده و " بی تعارف " اومده به تهران !
آمار مبتلايان به ايدز از آمار معتادان بالاتر رفته ! ... مجلس به زنها حق طلاق داده ! ... البته فقط مجلس ! ... مجلس بهتره اول به خودش حق قانونگذاری بده !
... هواپيمای خرم آباد سقوط کرده ، مظاهری استعفا داده و خرم استيضاح ميشه. ( کی هستن حالا اينا ؟ )
... باز هم : چرا با هواپيمای باری مسافر جابه جا می شود ؟ ... اين يه سانحه ديگه است !
...و يکی ديگه : خلبان مقصر نبود ، هواپيما نقص فنی داشت.
... رئيس هواپيمايی کشوری : استعفا نداده ام ! ... آهان خوب معلوم شد : مظاهری معاون وزير راهه ، احمد خرم هم خودشه !
همبستگی گفته بيماريهای روانی جوانان رو به افزايش است ! ... خسته از روزهای تکراری ... آقای رفسنجانی گفته بهانه به دست مستکبران ندهيم ! ... هشدار نسبت به انتقام گيری از جنبش دانشجويی ... خاتمی گفته : قبول ندارم ! چی رو ؟ حکم اعدام آقاجری رو ! ... پاسخ رهبر انقلاب به استعفای آيت الله طاهری ...
... و بالاخره علی افشاری با چشمهايی که هيچ وقت به هيچ جا نگاه نمی کنند ، به آينده جنبش دانشجويی اميدواره !

چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود ! چقدر دلم برای خودم تنگ شده !



........................................................................................

Wednesday, September 10, 2003

بلاگت را تو sign out کن که دير است !



به زودی کشته خواهم شد !
... شبی ياد آوريد از من !

... اه ، شد ما يه جمله بگيم تو يه جمله جوابمونو ندی ؟!
... چيزی نيست بابا ، خود درگيريه ، ببخشيد شما !



مکانيزمت منو کشته ! بچه ديشب تا صبح بيدار بودی ، اقلا امشب ديگه برو بخواب !
نشسته پررو پررو وبلاگ می بينه واسه من !



می بينی تو رو خدا ! تيتر هم که می زنی که دو تا خط مثل آدم بنويسی نميذارن که !
هيچی ، من فقط می خواستم از اون آدمی بنويسم که شب ساعت هشت رسيده بود خونه ، تا نه و نيم ، جواب تلفن های ضروريشو داده بود ، و هنوز کاملاً لباس عوض نکرده يه راست نشسته بود سر تمرينی که بايد برای فردا صبحش می کشيد. بعد يه دفعه ، بدون اين که وبلاگ بنويسه ، بدون اين که آنلاين بشه ، بدون اين که اصلاً وقت تلف کنه ، سرشو بالا کرده بود ديده بود ساعت هفت صبحه و الانه که کلاسش دير بشه !
بدو بدو رفته بود کلاس ، موقع برگشتن ديگه گيج گيجی می زد ، يه جا آخرهای راه خودش اعتراف می کنه که پلکهاش يه ثانيه افتادند رو هم و کم مونده بود چپ بکنه !
ساعت يک و نيم که رسيده بود خونه ، همون دم در رو يه کاناپه ولو شده بود و اگه دو ساعت بعدش تلفن زنگ نمی زد حتماً خواب می موند و به کلاس بعد از ظهرش هم نمی رسيد !
... بعد دوباره ساعت هشت رسيده بود خونه و ...
خوب ، همون موقع می خواست وبلاگ بنويسه ...
که زنگ زدند و يه خواهرزاده آتيش پاره شکلاتی براش آوردند که چند ساعتی نگهش داره !!!



........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

جهان در بيست و جهار ساعتی که گذشت !
... اه زنگ می زنن !



يه ضرب المثل معروف چينی هست که ميگه :
انقدر سرم شلوغه که وقت نمی کنم يه سر به دستشويی بزنم !



........................................................................................

Monday, September 08, 2003

يعنی گلچينی از گل ( ؟ ) های سر سبد ... نه ، سرسبد نه ... سرلگن ، جمع شده اند تو يک مکانی به اسم دانشگه آزاد اسلامی به عنوان مسوول ثبت نام و رئيس و مدير و ... خلاصه همه کاره !
يعنی از اون بالاش بگير تا اون پايينش ، همچين يکی از يکی گل ترن که می مونی اون دو سه تا آدم درست حسابی تو اينا چه جوری بر خورده اند !!!
انگار يکی اون بالا نشسته به عنوان اولين ويژگی استخدام ، شرط گل بودنو واسه اينا گذاشته !



........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

آقا عجب وبلاگ ننويسی شده ام من !
نميذارن که بدمصبا !



........................................................................................

Friday, September 05, 2003

مرا بسی خواب آيد ،
بسی استرس آيد ،
بسی نزديک شدن به دقيقه نود آيد !

وای مشقام که مونده رو ديگه نگو ... وای ، ثبت نامم ... وای ، روزنامه ها رو چه جوری رد کنم برن ... وای ، يادداشتهای پخش و پلام ... وای ...
يکی به داد من برسه ...
ديگه وقت زيادی نمونده !



بچه جون !
بهتره وقثی احساساتی ميشی نيای تو وبلاگت هوار هوار کنی !
که بعد مجبور بشی سر و ته مطلبتو بزنی و معلوم نشه حرفات فقط احساسی بودن !
... چون اصلاً معلوم نيست که حق با تو باشه !




........................................................................................

Thursday, September 04, 2003

چه حسن انتخابی !
هميشه تو شبکه های تلويزيونی ، حتی تو تمام سالهای کثافت جنگ ، آدرس شبکه دو يه جور لذتبخشی می درخشيد :
تهران ، ميدان آرژانتين ، انتهای خيابان الوند ، ...
... خوب ، ديگه نمی درخشه !
اينم از برکات شورای شهرتون ، تاکيد می کنم شورای شهرتون !
خانوما و آقايونی که نيومدين رای بدين ؛ جداً که چه اعتراض خاموش اثر بخشی بود !

... و تازه ، اين هنوز از نتايج سحر است !



........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

جهت ثبت در تاريخ عرض شود که :
ورپريده خانوم امروز رفتن کلاس اول !
ووووش ش ش ش !!!



........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

نمی فهمم چرا وقتی می خوان يه نوع زندگی رو تحقير کنن بهش ميگن زندگی نباتی ؟!
زندگی نباتی خيلی هم زندگی مستقل و خوبيه !
اصلاً کدوم آدمی می تونه فقط با آب خوردن ، غذای خودش و ديگرانو تامين کنه ؟! .... گيريم که ريشه اش هم تو خاک باشه !
اين آدمها !
احساس خود مهم بينی کشتتشون !
خوبه که مهمترين محصول توليديشون ... ديگه از کود انسانی فراتر نميره !!!



........................................................................................

Monday, September 01, 2003

يه تخيلی ديگه !

- تو خيلی پستی ، خيلی بی شرفی ، خيلی رذلی ...
- آخه چرا ؟ من دوست دارم ...
- تو از اولشم منو دوست نداشتی. تو فقط واسه لينکم منو می خواستی !!! ...
...



خيطی ماليات داره !
آقا ما امروز يه بار ديگه تمام راه يه سايد اين کاست سعيدو گوش داديم ، تو بگی يه دونه غلط توش پيدا کرديم ، نکرديم !!!
من نمی دونم چه م شده بود که اونقدر غلط غولوط شنيده بودم !
البته به اون يکی سايدش ديگه نرسيديم ، يعنی رسيديم خونمون ، خواستيم هم بياريمش تو خونه گوش کنيم ، اجکت ظبطمون خراب بود ، نتونستيم !
خلاصه که انگار غلط غولوطی از خودمون بوده !

... اون حجم عظيمی که دماغ منه ، تو فکر کن بسوزه ، چه حالی ميشی فقط !!!



........................................................................................

Sunday, August 31, 2003

نمی دونم چه مرضيه ! رو هر چی که حساسيت دارم ، عدل ميرم همونو همه جا جار می زنم !
می مردی نگی تو کلاس قبليت هميشه دير می رسيدی ؟! که بعد معلوم بشه معلمت فکر می کرده تو آخر آنتايمی !




چه خوابی بمونم من فردا !



........................................................................................

Saturday, August 30, 2003

" سق سياه که ميگن همينه ديگه ، نه ؟!!! "

يعنی کلمه ها از دهنم خارج نشده اتفاق می افته !



پارسال اين موقع چه انرژيهايی از خودم ساطع می کردم !!!
يه تئوری (!) هم داشتم واسه خودم ، چی بود ؟ ... کرامت انسانی ! که تک تک آدمهای تو خيابون ، کور و کچل و بی ريخت و خوشگل ، ... همه به يک اندازه آدمند ، همه به يک اندازه محترم .
عجب ! از اون جا ببين به کجا رسيده ام !
نه اين که ديگه اونو قبول نداشته باشم ، اما از کرامت انسانی يه دفعه هولوپی افتادم وسط انسانيت حيوانی يا شايدم حيوانيت انسانی !!!
اين دومی مال زمان جنگ عراق و امريکاست :
آدمها با حيوونهای ديگه هيچ فرقی ندارند. بايد همديگه رو شکار کنن تا بتونن زنده بمونن ! آدمها فقط يه مشت حيوونن که الکی ادای آدم بودن از خودشون در ميارن !!!
... ادای متفاوت بودن !

... ببين چی بوديم ، چی شديم !
... به اين ميگن سير قهقرايی !



........................................................................................

Friday, August 29, 2003

اين دو خط زيری رو که نوشتم ياد يه چيزی افتادم !!!
آی حال می کنم وقتی با خودم شرط می بندم و برنده ميشم !!!
اين کاست تو مثل گلی سعيدو شنيدين ؟! ( اونی رو که تو ايران اجرا کرده )
داشتم اونو گوش می دادم ، با خودم گفتم اين شعرای به اين مزخرفی رو فقط در صورتی ممکنه حاضر شده باشه بخونه که خودش گفته باشدشون ! وگرنه که هر شاعری اينا رو جلوش ميذاشت ، حتماً می کوبيدشون تو سرش !
خوب حدسم درست بود !
... يعنی صد رحمت به ستاره شعرای من !
بابا اقلاً ميدادی اون قافيه های آسونو يکی برات اصلاح کنه برادر من !
( اين اصلاً مهم نيست که يه احساسی قافيه نداشته باشه ، اما وقتی تمام سعيتو می کنی که قافيه بسازی ، ديگه بهتره اين همه غلط غولوط نداشته باشه ! )

... نمی دونم ، خلاصه يا بدجوری احساس داشته نسبت به اون شعرا ، يا بدجوری به بی پولی خورده بوده !



صبح است ساقيا يه کم هم فکر خواب کن !!!
فکری برای رفتن تا رختخواب کن !



........................................................................................

Thursday, August 28, 2003

همين جور که ميری داری به اندوه زن بودن فکر می کنی ؛ به اين که چقدر - بر خلاف ديروز - سر حالی و چه اتفاقهای بی اهميتی می تونه همين خوشی کوچيکو ازت بگيره ! شايد واقعا مسخره باشه ، اما مثلاً همين مرده که تا کمر از شيشه ماشينش اومده بيرون ، زل زده تو صورتت و داره هر هر می خنده ! با خودت ميگی لابد يه جای کارم ايراد داره !!! يه نيم نگاه تو آينه ميندازی ، نکنه يه وقت شاخ درآورده باشی يا مثلاً دستهای روغنيتو به صورتت ماليده باشی يا ماتيکتو رو دماغت زده باشی ... يا هر چيز ديگه ای ! بالاخره يه چيزی بايد باشه که خنده دار به نظر برسه.
پيدا نمی کنی . لباتو با تعجب کج و کوله می کنی و باز سعی می کنی نگذاری از حال خوب به حال بد برسی !
همه چيز مرتبه. هنوز دير نشده که بخوای برای دير رسيدنت نگران باشی ! تازه می خوای به محل کار خواهرت هم يه سر بزنی ، پس بهتره زودتر ترافيک سنگين همتو رد کنی.
ورودی بزرگراه يک پيکان داره با سرعت ده کيلومتر ميره رو اعصابت. يه بوق براش می زنی که بجنب بابا. و اصلاً به اين فکر نمی کنی که ممکنه به تريج قبای راننده سبيل کلفتش بر بخوره !!! ضعيفه رو چه به بوق زدن ! اصلاً خوش دارم هر جا عشقم کشيد وايستم !
به فاصله يک نگاه کردن توی آينه ، می بينی مردک جفت پا زده رو ترمز و تا صندوق عقبش يه اپسيلون بيشتر نمونده !
ترمز می کنی. به کوری چشمش به موقع ترمز می کنی و بهش نمی خوری. مرتيکه داره از تو آينه غضب آلود نگاه می کنه و نمی خواد راه بيفته ! لازم نيست زياد معطل بشه ، طولی نمی کشه که يه موتوری با سرعت از راه ميرسه و صاف ميره تو صندوق عقب ماشينت ! با خودت ميگی خدا کنه نمرده باشه !
مرتيکه با دل خنک شده گاز ماشينشو می گيره و غيب ميشه.
موتوريه مياد کنار شيشه .
پس نمرده !!!

- خانوم چرا ...
- نديدی مگه مرتيکه احمقو ...
- واسه چی زد رو ترمز؟!
- مرض ! ( اينو ديگه بلند نميگی ! )
- خلاصه اون پشت يه مقدار خط مط افتاده ، اگه اشکالی نداره ما بريم ؟

سرتو تکون ميدی يعنی که بفرماييد. می خوای بگی همين که شما نمرديد ما ازتون يک دنيا متشکريم !

ديگه لازم نيست از حال بد فرار کنی. حال بد ، خوب بلده چه جوری راهشو پيدا کنه !
فقط بايد به خودت بفهمونی که اين اندوه زن بودن نيست ، اندوه ضعيف بودنه ، اندوه ضعيف بودن !



" هر کی هر چی می فروشه ، کم کم ديگه خودشو هم به همون اسم صدا می کنن ؛ مثلاً يکی که عنبر می فروشه ، وقتی ميره جايی ، همه ميگن عنبر اومد. بر اثر مصاحبت ، اينا کم کم خاصيت همديگه رو پيدا می کنن و طبيعتشون يکسان ميشه. ... "
اين جمله ها رو - البته نقل به مضمون - هفته پيش آقای الهی قمشه ای تو برنامه تلويزيونيش می گفت.
من اصلاً با مفهوم اين جمله ها مخالفتی ندارما ، فقط تو اين فکرم مثلاً يکی که گوسفند می فروشه وقتی يه جا ميره همه ميگن کی اومد ؟!!!



........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

ژنرال فهيم به اين بی معرفتی ، به قول شبح نوبره والاه !!!





توضيح - عکس هيچ ربطی به متن نداره ! p:




........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

تو رو ای نقاب سنگی
می شکنم يه روزی آخر
... !



صرفاً تخيلی !

- آدامس داری ؟
- آره
- پس قربونت بندازش تو دهنت ، بو گند خفه م کرد !!!

تخيلش از اين بابت بود که من اصلاً آدامس نداشتم ، پس بقيه مکالمه فقط تو ذهن خودم انجام شد !



........................................................................................

Monday, August 25, 2003






حسابی که به زمين نزديک شد ، می پرم رو مريخ و ديگه پشت سرمم نگاه نمی کنم !
... يادم باشه بپرسم ببينم آدم هم حاضره با من بياد يا نه ؟!




........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

هشت صبح ؟!
نه واقعاً هشت صبح ؟!
... آخه منو چه به کلاس ، اونم ساعت هشت صبح ؟!!!



گرچه کشف تازه ای به نظر نمی رسه ، اما از حرفهای امروز کلاس به اين نتيجه رسيدم :
جامعه مردسالار برای زنها يک سری مزايای تخدير کننده داره که باعث ميشه به فکر تغيير هم نيفتند.
در واقع زنها در ازای حقوقی که از دست می دهند ، يک نوع رشوه می گيرند.
خوب مثلاً همين که راست راست راه ميريم و يکی ديگه خرج زندگيمونو تامين می کنه ! موقعيت هوس انگيزيه ديگه !
امروز تقريباً تمام همکلاسهام عقيده داشتند زنها بايد بتونن هر وقت دلشون خواست بازنشسته بشن.( خوب مگه مردها نبايد بتونن ؟! )

راستش از وقتی که زنانِ اين ماه ، متن کامل کنوانسيون رفع تبعيض از زنان رو چاپ کرده بدجوری تو فکرشم. با همون اولين نگاه ميشه فهميد مفادش خيلی مترقيه ؛ حداقل خيلی خيلی مترقی تر از اون چيزی که ما هستيم !



من يه حس نوستالژيک خيلی بدی نسبت به عروسی خورشيد خانوم دارم !!!
اصلاً نمی دونم چرا !
انگار يه آفتابی که مال همه بود ، حالا ديگه مال هيچ کس نيست !

... ميشه اشک منو درنياری ؟
بعد از سوزوندن اون کيبورد - که مال خودم هم نبود - ديگه از ريختن اشکام رو کيبورد هم می ترسم !!!

نبايد اينو می گفتم ؟!



........................................................................................

Saturday, August 23, 2003

در يک اقدام انقلابی امروز بعد از دو ماه رفته ام کلاس زبان اسم نوشته ام !
در يک اقدام انقلابی يه کلاس هم برای ساعت هشت صبح برداشته ام !
تازه همين امروزم کلاسم شروع شده !
... در يک اقدام مذبوحانه ضد انقلابی ، تمام دو ساعتی رو که بعد از کلاس تو ترافيک گير کرده بودم ، به خودم بد و بيراه گفتم !!!



........................................................................................

Friday, August 22, 2003

وقت خوابه !!!
آخيش ، چه مسافرت خوبی بود !
يعنی چه مسافرت خوبی رفتند که من تونستم با خيال راحت آنلاين بشم !
حيف که فقط يه روز بود !



پس چرا ما اون هفته که رفتيم درکه هيچ خبری از اين بی ناموسيها نبود ؟!!!
... قبول نيست ، از اول !



........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

يادداشت امروز هودرو که خونديد ؟ درباره برنامه راديو کانادا و اين حرفها ...
... فقط فکرشو بکن که من يه عکس بفرستم ، از " محيط اتاق شخصيم ، يا جايی که در آن می خوابم " !!!
... وای ، چه شود !
جداً عکس سال ميشه !
يکی لطفاً جلوی منو بگيره که عکس اتاقمو نفرستم !!! وگرنه که آبروی هر چی وبلاگ نويسه ، رفته به باد !
از امروز به مدت يک هفته آماده قبول رشوه های شما می باشيم !
غفلت موجب پشيمانی است !

از ما گفتن بود !



........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

آقا اين بيانات گهربار آی کيويی از دهان ما خارج نشده بود ، که به ناگهان يه وبلاگ جلوی چشم ما سبز شد عين دسته گل ، يک تست آی کيو از توش در اومد ، ماه !
فقط يه خورده زيادی خارجکيه ، با وجود اين جالبه !
من که خيلی وقت بود دنبال يه همچين چيزی بودم.

...ميگم حالا آی کيوی نرمال چنده ؟
اهکی ! اول شما بگيد ، تا بعد من بگم جواب تستم چند شده !!!



می خوام صداها رو به مطلب اون شبم برگردونم. وقتی اون حس دوباره برگشته ، وقتی دوباره به اون کلمه ها نياز دارم ، و وقتی به شدت حس می کنم مث فانوسی که دوست داره بشينه جای ماهم ...
برشون می گردونم.

... اه لعنتی ! حالا کجا نوشته بودمشون ؟!!!



ضعف آی کيو جداً مشکل بزرگيه !
مشکلی که خود آدم هيچ وقت ازش زجر نميکشه !!!



........................................................................................

Monday, August 18, 2003

چيزی که برام قابل درک نيست اينه که چرا اينقدر از دادن حق و حقوق زنها می ترسند ؟! مگه اين استثمار چقدر براشون نفع داره که حاضر نيستند به اين راحتيها از دست بدنش ؟!



........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

آقا مجری رسانه ملی زرد کرده بود !
دوربينو بردند رو نوشته های دکور که برنامه رو قطع کنند ، بعد انگار ديدند اين جوری بيشتر ضايع است ، ادامه ش دادند !
خلاصه که خانوم جلودارزاده ، حالی ازشون گرفت ! ... حيف که من آخر برنامه رسيدم !
بحث پيوستن به کنوانسيون حقوق زنان بود ؛ يه دونه از اين چادر به سرهای لچک گل منگلی آورده بودند که زيرآب کنوانسيونو بزنه ! در کنارش هم خانوم جلو دارزاده بود به عنوان موافق !
از اين حرف زد که ما به طور مشروط به کنوانسيون می پيونديم ، پس قضيه مخالفت با شرع به کلی منتفيه. مثال آورد که همين حالا به کلی از کنوانسيونهای کارگری ملحق شديم ، اما بندهای خلاف شرعشونو نپذيرفتيم !
... خلاصه که فکر کنم امشب گويندهه اخراج شده باشه ! آخه قرار نبود به جلودارزاده اجازه حرف زدن بدن ! نتيجه گيری و کلام آخرم گذاشته بودن واسه خانوم گل منگليه !
اما جلودارزاده رفت وسط نتيجه گيری يارو که داشت از خدا و پيغمبر و " حضرت امام " مايه ميذاشت ، با صراحت پرسيد: شما اصلاً به برابری زن و مرد به عنوان دو تا آدم اعتقاد داريد يا نه ؟!
خانومه اومد امورتربيتی بازی در بياره که به برابری ... فيزيولوژيکيشون نه ... خودشم مونده بود چی داره ميگه !
مجريه در حالی که از ترس می لرزيد پريد وسط که ما فعلاً به نتيجه نمی رسيم ، خدافظ شما !!!

... ميگم به عنوان کانديدای رياست جمهوری ، اين خانوم جلودارزاده هم انتخاب بدی نيستا ؟!



من دزد نيستم ، به خدا من دزد نيستم ... جنس خوب ، رفيق ناباب ... !
ديشب که بعد از يک شبانه روز ، در کوله پشتيمو باز کردم ، يه دفعه يک کيسه با سه تا سيب نيمه پلاسيده از توش افتاد بيرون !
... با يک دنيا شرمندگی از صاحب سيبها ، من فقط می دونم که من اينا رو نذاشتم تو کيفم ! حالا کی گذاشته ... ؟!!!

... بابا سيب می دزدين ، اقلاً يه ندا بدين که بيست وچهار ساعت اين سيبا نمونه تو کيف من کپک بزنه !



........................................................................................

Friday, August 15, 2003

اگه اين چند روزه نمی نويسم برای اينه که ويندوزم بدجوری داغونه ... البته خودم هم دست کمی از اون ندارم !
من ، يه چند روزی طول ميکشه تا درست بشم ؛ ويندوزو هم به محض اين که همه چيزو از روش برداشتم ، عوض می کنم.
... کاش خودمم می تونستم !



........................................................................................

Thursday, August 14, 2003

از اين ور به اون ور ، عين يه تی بگ وارفته ولو ميشم !
... هر جا که پيش بياد !



مشخصه که من اينها رو ديروز نوشتم ديگه ، مگه نه ؟!



kharabe hanoozam
man masalan gharare zood bekhabam.
mishe az khodam khahesh konam ... hichi baba ... fekr nakonam beshe !



........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

آدم بايد ديوونه باشه با کسايی که اون روی سگشو ( بخونيد وبلاگشو ) ديدن ، بيرون بره !
تازه آدم بايد ديوونه باشه که قشنگی دنيای وبلاگی رو با بی ريختی دنيای واقعی نابود کنه !
... هرچند ... ديوونه تو آدما زياد پيدا ميشه !!!



من که ديگه يادم نمياد اينجا چی نوشته بودم !
موضوعشو کاملاً يادمه ، ولی جمله هاشو نه !
.. نه غم دلشو گفت ، نه به غم دل کسی گوش داد !
يه چيزی تو اين مايه ها !



........................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

lanati farsish kou ?!
mikhastam begam sa`at yazdah e sobhe va man hanooz nakhabidam !
jaryan chie oon vaght ?! ... khodam ke nemidoonam !



........................................................................................

Monday, August 11, 2003

اين جمله ها رو تو کتاب جديد هری پاتر می خوندم ؛ درست تو آخرين پاراگراف اون صفحه نوشته شده بود :

" هری بلافاصله فرود آمد و بر روی چمنهای نامرتب وسط يک ميدان از جارويش پياده شد. ... همان طور که می لرزيد به اطرافش نگاهی انداخت. نمای دود گرفته خانه های اطراف چندان خوشايند نبود. شيشه ی پنجره های بعضی از آنها شکسته بود و در نور چراغهای خيابان برق می زد. رنگ ِ در ِ بسياری از آنها پوسته پوسته شده بود و توده های بزرگ زباله در مقابل پله های چندين خانه به چشم می خورد. هری پرسيد :
- اين جا کجاست ؟
"

انتظار داشتم ورق که می زنم ، در جواب اين جمله نوشته باشه :

- تهران !



........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

راستی من کيم ؟
اين فرشته روزهای يکم يا اون سگ ديوونه روزهای بيست و نهم ؟!
من فقط می دونم که اين دو تا زمين تا آسمون با هم فرق دارن ، زمين تا آسمون !
و من هم اين وسط هيچ نقشی ندارم !
اصلا من اين وسط هيچی نيستم ، " اون پشه هم " حتی ... خود هورمونه است !



........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

بعضی وقتها همچين تميز با خونسردی ، می زنم تو ذوق ملت که خودم هم توش می مونم !!!
بدبخت فقط يک کلمه برگشت گفت شما کالر آی دی ندارين ؟! بذارين حتماً !
همچين زدم تو کرک و پرش که خودمم فکرشو نمی کردم !
... وقتی يه چيزی حرصمو در آورده باشه اصلا نمی تونم جلوی خودمو بگيرم و اين حرصه رو نشون ندم !
بعد که يارو رفت تازه يادم اومد که هوووو ! چه خبرته ؟! يواش تر !!! افسار پاره کردی !
... ته مونده همون دست و پا زدنهاست ! ته مونده همون آزاديهايی که داره ذره ذره از دست ميره !
من که می دونم اين يکی هم رفتنيه !
من که می دونم مامان پاش به ايران نرسيده کالر آيديشو رو می کنه ! قيافه نحسش هر بار که در کمد مامانو باز می کنم جلوی چشممه ! اون موقع که هنوز با سيستم ايران جور در نمی اومد ، مامان خانوم می خواست به زور کارش بندازه ! حالا بياد و حتی قبل از اين که خودش تو خونه اينا ببينه ، اين آقا بهش گزارش بده ! ... يعنی مطمئنم چمدونشو باز نکرده اول کالرآی دی رو نصب می کنه !
اين مرد اصلاً آفريده شده که آينه دق من باشه ! جالبه که آخر هم کار خودشو می کنه !
از همون عصر که " رام " هی زنگ می زد و اينا ول کن ِ گوشی نبودن ، حرفشو شنيده بودم : ما يه کالر آی دی اضافی داريم ، بياريم واسه ... !
خواستم بگم شما گوشی تلفنو بغل نکنيد ببريد تو اتاقتون ، ما کالر آی دی لازم نداريم !
شايدم واسه همين اون جوری با خونسردی زدم تو ذوقش که نمی خواستم دور برداره و بلند شه کالر آی دی رو بياره رو تلفن ما نصب کنه.
... تو خونه ای که دوست پسر آدم نمی تونه مثل آدم بگه با کی کار داره ، کالر آيدی به چه دردم می خوره آخه ؟!
اگه نخوام مامانم شماره دوست پسرمو داشته باشه بايد کيو ببينم ؟!
تکنولوژی وقتی خوبه که برای آدم آرامش بياره.
کالر آی دی چه آرامش خاطری برای من مياره ؟!
يا حتی برای مامانم که انقدر کشته مرده شه ؟
يا حتی برای اون آقاهه که نشسته تا يکی اشتباهی شماره خونه شو گرفت و ببخشيد نگفت يقه شو بگيره !
کالر آی دی مال فرهنگيه که آزادی آدمها توش محترم باشه ، نه مال فرهنگی که مزاحم های تلفنيشو با چاقو سلاخی می کنند !
خيلی چيزها هست که برای فرهنگ ايرانی ساخته نشده !
عين قضيه سراميک های خونه همين فاميلمون که هر وقت ميری خونه شون مجبورت می کنن کفشهاتو از پات در بياری !
فقط تصور کن سندل پات کرده باشی و بعد بخوای بی جوراب رو سراميک های خاک گرفته قدم بزنی !
فرهنگ نجس و پاکی ، فرهنگ فرش و قالی ، سراميک برنمی داره که آقا جان !
کالر آی دی هم همينه تو خونه ايرانی !
عين راه رفتن پابرهنه رو سراميکهای خاک گرفته است !
همون جوری چندش آور !
عين پاهای برهنه ،
عين سراميک های خاکی ،
...



........................................................................................

Thursday, August 07, 2003

البته ناچارم اعتراف بکنم از بين اون دو موردی که ديروز گفتم ، من مسلماً و موکداً ، دود سيگارو ترجيح ميدم !!!



يا زمان به عقب برگشته ، يا البرز بدجوری قاط زده !
يعنی اندازه هيکل اون کوه البرز ... !



........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

همه جای ايران ، سيگار می کشم !

از وقتی تو سالن پروازهای داخلی حتی يک صندلی بدون دود هم برای نشستن پيدا نکردم ، دارم فکر می کنم : برای سيگار کشيدن تو يک جای عمومی ( يا حتی نه خيلی هم عمومی ) به ميزان خيلی خيلی زيادی خودخواهی لازمه !
ديدين بعضی وقتها اينايی رو که تو مکانهای عمومی پاشونو از تو کفش در ميارن ! بعد يه بوی خوشی تا اون عمق دماغ آدمو نوازش ميده که می خوای همون جا از خوشی غش کنی ، اما طرف به روی مبارکش هم نمياره !
خلاصه يه چيزی تو همون مايه ها !



........................................................................................

Tuesday, August 05, 2003

خواب ديدم مادرم شاعر بود
و پدرم شعرهايش را
به زنجير می کشيد

خواب ديدم مادرم شاعر بود
و پدرم شعرهايش را
شلاق می زد

... شعرهايش مردند !

***

چه زيبا می شوم گريه که می کنم
و چه زيبا شده ام امروز
چه زيبا شده ام !



يک پيشنهاد هودرانه !

آقا يکی بياد تمام شعارها و ديوار نوشته ها ی از اول انقلاب تا حالا رو يه جا جمع کنه ؛ حيفه اينا کم کم داره يادمون ميره ها ! ( شايد هم قبلاً کرده باشن ؟ اما اگرم باشه حتماً حال و هوای حزب اللهيش زيادی قويه ؟ )
هم واسه آدمهای عادی جالبه ، هم از نظر تاريخی بالاخره يه جورايی ارزش داره ، هم راحت مجوز می گيره. خلاصه يه تير و پونصد کمون ديگه !
تازه اگه ميشد شعارهای زمان انقلاب همه گروه ها رو هم توش جا داد که ديگه نور علی نور بود ، مثل اين يکی که رو يه ديوار سيمانی کنار تعاونی محله ما با خط آبی نوشته بودنش ، بعد امت حزب الله روشو حسابی با سياه خط زده بودن. آی من حال می کردم که تونسته بودم از زير خط خوردگيها کلشو بخونم ! نوشته بود :
" گوشت گران ، ميوه گران ، بيکاری و حسرت نان ، به پا به پا زحمتکشان ... "
اگه يه جورايی ناقص می زنه تقصير حافظه من نيستا ، فکر کنم بقيه شو ديگه شعارنويسه نتونسته بود کامل کنه و پا گذاشته بود به فرار !

... ضد انقلاب فراری بيخود ميگفتا ! من خودم همين چند سال پيش پوست يکی از کيت کتهايی رو که از همين تعاونيه خريده بودم ، تو کلکسيون پوست آدامسهام ( ! ) پيدا کردم روش نوشته بود قيمت برای مصرف کننده : سی ريال ! آخه سه تومن هم پوليه تو رو خدا !!!
البته خوب اينم هست : اون بيچاره از گرونی کيت کت اصلاً حرفی نزده بود که !



........................................................................................

Monday, August 04, 2003

آی اس پی های ايرانی ، مرده شور همه تونو ببرن که هر کدومتون يه مدل عيب دارين ! - از بيانات گهربار اينجانب جهت ايجاد يک پست اضافی برای به روز شدن وبلگ !



عقل سليم حکم می کنه وقتی داری خفه ميشی از گرما ، لباسهای اضافيتو در بياری !
خوب منم همين کارو کردم !
از زير آفتاب داغ اومده بودم تو ماشين و داشتم از گرما هلاک می شدم که يه دفعه " اون " کولرو کم کرد !!!
منم فوری اون روپوش آستين بلند سياهو از تنم کشيدم بيرون که هر دو مساوی بشيم !
... خوب واقعاً هم حق داشت با تی شرت آستين کوتاه سفيد سردش بشه ، منم سردم شد !
تازه من مقنعه هم سرم بود.
اين بار خودم کولرو کم کردم ، در حاليکه فکر می کردم ببين ما چه بدبختيم که طبيعی ترين مسائل آدمها بايد برامون آرزو باشه ! آخه اگه به يکی بگی من آرزومه وقتی دارم از گرما غش می کنم لباس اضافيمو در بيارم و با تی شرت بگردم نمی خنده بهت ؟!!!
شما آقايون محترم هم جداً خوب عشق دنيا رو می کنيدا!
... هر چند ، وقتی فکر می کنم می بينم اين ماييم که ظلمو پذيرفتيم ! واقعاً اگه انقلاب می شد و دستور می رسيد هيچ مردی نبايد بدون عبا عمامه بيرون بره ، کسی زير بار می رفت ؟! به خدا اگه می رفتن !
مگه قرار نبود آستين کوتاه ممنوع باشه ؟ ... جز اونايی که دنبال تظاهر بودن و يه مقدار هم کارمندهايی که اون اوايل می ترسيدن ، کدوم مردی از آستين کوتاهش گذشت ؟!
می دونم مجازات بی مانتويی من با مجازات آستين کوتاه تو زمين تا آسمون فرق می کنه ؛
اما خوب اينم خودش دليل ديگريه بر ظلم پذيری مضاعف ما !

گفتم ما ! ما که عددی نبوديم اون موقع ، مامانهای ما .
حالا واقعاً مامانهای ما ؟ ... يا مردهايی که بهشون دستور ميدادن ؟!
... راستی ما حتی يک زن هم نداريم که برای دفاع از حقوق فرديش مبارزه کرده باشه ؟! ... تا دلت بخواد حزبی و باندی و دار و دسته ای داشتيم ، اما فردی ، هيچ وقت ؟ يعنی حتی يک نفر هم به خاطرش خطور نکرده است که برای دفاع از آزادی فرديش جلوی توپ تانک مسلسل بايسته ؟!

حالا خواهران و برادران ، ما يه چيزی گفتيم . شما سنگرهاتونو حفظ کنيد. حجاب اسلامی رو رعايت کنيد. از پوشيدن مانتو های تنگ و چاکدار و بدن نما در رنگهای جلف خود داری بفرماييد.
حفظ حجاب از اوجب واجبات است.
رعايت حجاب اسلامی در اين مکان الزامی است.
ورود بی حجاب اکيداً ممنوع.
اگر بی حجابی تمدن است ، پس حيوانات متمدن ترند.
ما با سينما مخالف نيستيم ، ما با فحشا مخالفيم ... نه ببخشيد اين يکی ربطی نداشت ...
خواهرم حجاب تو سنگر توست.
بی حجابی زن از بی غيرتی مرد است .
... ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است.
حجاب برای زن چون صدف است برای مرواريد ( نمی دونم چرا اصل جمله ها يادم نمياد ! )
بی حجاب مترسک استکبار.
بی حجاب محتاج نگاه ديگران.
...
خلاصه که اصلاً قرار نيست اون " حتی يک نفری که می ايسته جلوی توپ ، تانک ، مسلسل به خاطر آزادی فرديش " من بدبخت بی دندون باشما !!!



........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

ميوه بهشتی را
بلعيدند با ولع
و هسته اش را تف ف ف کردند با نفرت
جايی در لجن آباد ِ پيش ِ رو

مردان هفت خط
چند نفر کاسب شديد امروز؟!
مردان هفت خط

امروز چند نفر درو کرده ايد
مردان ِ رنگ رنگ
امروز چند نفر ؟!



........................................................................................

Saturday, August 02, 2003

ديدين اين مردهايی رو که حرف رکيک کلام روزمره شونه ، اما توی جمع يا تا به يه خانوم می رسن جانماز آب می کشن ؟!
... هيچی ... فقط حالم ازشون به هم می خوره !

...
پره پر از يه عالمه زخمه ناسازه دلم
خوب می دونم قافيه رو بدجوری می بازه دلم !
...

بقيه ش فعلاً بايد حذف بشه. خوشم نمياد ازش. بعداً صداها رو ميذارم سر جای اصليشون.
شايد !



دلم واست قولوپ قولوپ می کنه !
کجايی ؟!



........................................................................................

Friday, August 01, 2003

فقط همين يه قلم جنسو کم داشتيم !



ای ...
جه دنيايی دارن اينا !
هنوز موندن که اگه بچه دبستانيشون مانتوی سبز و کرم و آبی نفتی ( ! ) بپوشه اسلام به خطر ميفته يا نه !
چيزی که نهايت نداره ...



دچار يک بيماری شده ام به نام عشق استامبولی !
فرقی نمی کنه که استامبولی درست باشه يا استانبولی يا اسلامبولی يا ... هرچی !
مهم اينه که من ، وقت و بی وقت دلم قرمز پلو می خواد !!!
الان ؟! ساعت چهار و نيم ، پنج صبح ... من استامبولی از کجا بيارم آخه ؟!
اونم استامبولی مامان پز !



هر وقت ميره مسافرت فکر می کنم تو بدترين موقعيت تنهام گذاشته !
خوب راستش اون که نمياد هميشه بدترين موقعيتها رو پيدا بکنه و درست همون موقع بره سفر !
يعنی نميشه که اون هميشه بگرده موقعيتهای ناجورو واسه سفر رفتن انتخاب کنه !
پس نتيجه می گيريم هر وقت اون ميره سفر ، موقعيت خود به خود ناجور ميشه !



برای خوشگل شدن کافيه خودتو از زاويه نامطلوب نگاه نکنی !!!
گور بابای بقيه ملت که اتفاقاً تو رو فقط از همين زاويه نامطلوب می بينن !
خوب فکر کنم کار ديگه ای هم نشه کرد !
نميشه که واسه تک تک ملت توضيح بدی من از زاويه هشتاد و دو درجه شرقی اتفاقاً قابل تحمل ميشم ، ميشه ؟!



........................................................................................

Thursday, July 31, 2003

بچه های خانواده های بی دين ، ميرن خداشناس ميشن ؛ بچه های خانواده های مذهبی ، ضد خدا از کار در ميان!

بيچاره پدر مادرها ! چه زجری واسه تربيت بچه هاشون ميکشن !!!



........................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

يکی نيست بگه آخه نصفه شبی چه وقت قالب نابود کردنه آخه ! ...




" نگرش دختران نسبت به پسران به تحصيلات دانشگاهي منفي‌تر است "
هفت هشت ده بار اين جمله رو خوندم ، آخرش فکر می کنم فهميده باشم چی داره ميگه : خوب داره ميگه نگرش دختران نسبت به پسران به تحصيلات دانشگاهي منفي‌تر است ديگه !!!
حالا اين که گفتم يعنی چی اصلاً ؟!
... خوب البته به نظر می رسه منظورش اين بوده که :
" نظرات پسران نسبت به دختران در مورد تحصيلات دانشگاهي مثبت‌تر است. "
... اما آخه سی بار واسه فهميدن معنی يک جمله يک کمی زياد نيست ؟!

پاس داشتن که پيشکش ! فکر می کنم بايد برم فارسی رو اصلاً از اول ياد بگيرم !!!



........................................................................................

Tuesday, July 29, 2003

از مصرف چای و تنقلات در هنگام مطالعه اين وبلاگ خودداری فرماييد.
نويسنده هيچ مسووليتی در قبال کيبوردهای سوخته شما بر عهده نمی گيرد !
... ببينم حالا کسی رو سراغ نداريد که يه کيبورد عهد بوقی اتصالی کرده رو تعمير بکنه ؟!

پ . ن - حالا نگيد خسيس برو يه کيبورد بخر ! همين کارو کرده ام که از کر و لالی در اومدم ديگه !
اما فقط فکرشو بکن اگه اون کيبورده هم تعمير بشه ، ... اون وقت من می تونم واسه کيبوردی که امروز خريده ام يه سيستم حسابی جمع و جور بکنم !
... آخ که اگه بشه چی ميشه !



........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

آلبالو ... شاتوت ... ترخون ... می خوريم ... کت شلواری



........................................................................................

Saturday, July 26, 2003

نمی دونم اين که ميگم تکراريه يا نه :
فقط وقتهايی که فرصت با هم بودنمون کمه قدر همو می دونيم !



........................................................................................

Friday, July 25, 2003

کريم اونه که از شکم خودش می زنه ، خودش نمی خوره ، اما ميده ديگران بخورن.
سخی اونه که خودش می خوره ، به ديگران هم ميده بخورن؛ با بقيه شريک ميشه .
خسيس اونه که خودش می خوره اما به ديگران نميده بخورن.
لئيم اما نه خودش می خوره ، نه ميذاره ديگران بخورن !

اينا رو دکتر افشار می گفت. استاد ادبيات ترم اولم :
" شماها تو اين سن همتون سخی هستيد ! می خوريد ، با هم می خوريد ... "
همين جوری امشب يادش افتادم.
... يه وقت فکر نکنيد احساس خسيس شدن کرده باشما !!!

قابل نوجه منحرفان گرامی - هر گونه برداشت انحرافی از اين مطلب ممنوع است !



........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

هوی يارو خرت به چند ؟!

آی آدمها هيچ حاليتون هست که منم دلم براتون تنگ ميشه ؟!
... دهه !



........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

آقا اين وبلاگستان انقدر کوچيک شده که آدم نمی تونه توش دو کلمه زر مفت بزنه !
حالا پس فردا آقای افراسيابی از وبلاگ " الهی بری زير گل " ايميل نزنه که اين چرت و پرتها چی بود پشت سر من افاضات کردی !
من فقط ميگم نثر اين آقا رو دوست ندارم و احساس می کنم تو همه کتابها لحنش جانبدارانه است. اين نظرو هم بعد از خوندن اون کتاب " آخرين ملکه " پيدا کردم که اگه درست يادم مونده باشه قرار بود خاطرات ملکه فرح باشه ، اما همه ش قضاوت نويسنده بود !
... وگرنه که اصولاً مرا با نبرد دليران چه کار !



رفتم تو خط نازی ها بدجور !
آقا ... بهنود تو " خانوم " يک کلمه گفته بود اوا براون و هيتلر خودکشی کردند ، صاف ما رو انداخت وسط خاطرات اوا براون ، يه هفته است اون تو غرق شدم بيرون هم نميام ! اونقدر هم جذب نمی کنه که سريع قال قضيه ش کنده بشه ، بره پی کارش !
... اما ديگه فکر کنم طرفدار نازيا شده باشم رسماً !!!
می دونين يه ويژگی که تمام آدمهای بزرگ دارند - يا شايد طرفدارانشون برای پاک نشون دادنشون اينو بهشون نسبت ميدن - اينه که از واقعيتهای جامعه شون بی خبر نگه داشته ميشن. اوا ميگه آجودانها اجازه نمی دادند کسی به هيتلر حرفی از اوضاع مردم بزنه ! اگر هم چيزی می شنيد و کسی رو برای تحقيق می فرستاد هيچ کس جرات نداشت واقعيتها رو به گوشش برسونه !
خوب ، حالا هيتلرو نمی دونم ، ولی فکر کنم خيلی های ديگه هم اين طوری بودن يا حالا هستن ! يا حداقل اين ادعا رو می کنند.
اينم بگم که اين کتاب گردآوری و اقتباس ( ! ) آقای بهرام افراسيابی است که من اصولا به نثرش اعتقاد چندانی ندارم ؛ حداقل در مورد حرفهاش مطمئن نيستم.
اصلاً اقتباس تو يه کتاب تاريخی چه معنايی می تونه داشته باشه ؟!
من که ترجيح می دادم خاطرات واقعی و کامل رو بخونم تا چيزی رو که از اون برداشت شده !

ولی عکسهای کتابو جداً دلم می خواست ببينيد !
اولش ديدم اوا براون عين کلفتهای صد سال پيش زير پيراهن گل گليش يه شلوار سياه پوشيده به چه کلفتی ! گفتم ببين اينا چقدر قديمی بودن که اين جوری لباس می پوشيدن ، اونم تو اروپا !
بعد کم کم متوجه شدم که نه خير ! هيچکدوم از خانومهای قديمی آلمانی دست و پا هم نداشته اند ! يعنی تا آستين و دامنو داشتن ، از اون به بعدش انگار قانقاريا گرفته بودن دست و پاشون سياه شده بود !
خوب البته بازم جای شکرش باقيه که مقنعه سرشون نمی کردن !!!



........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

چرا هيچ کلمه ای تو اين فرهنگ لغات لعنتی برای مرد جنده وجود نداره ؟!
راستی اون روز که اون مردک سرشو از شيشه ماشين بيرون کرد و به " لينا " گفت پتياره ، ... فقط برای اين که نگذاشته بود تو رانندگی حقشو بخوره ، فقط برای اين که تو روش واستاده بود و جواب شاخ و شونه کشيدنشو داده بود ، ...
لينا بايد چی می گفت که عيناً تلافی کرده باشه ؟!

... جدی دارم فکر می کنم که چی می گفت:
خانوم باز ؟!
هه ! اين که افتخارشونه !
مگه نميرن واسه همديگه از خيانتهاشون تعريف می کنن ؟!

- اميد ميگه با زن همسايه شون ... آره و اينا ! زن خودش حامله س ...
- رضا فلانی ميگه زن طبقه بالاييشونو صيغه کرده ، زنش که از خونه ميره بيرون زنه رو مياره خونه ! تازه زنه با زنش هم دوسته !
- حميد ميگه با يه زنه دوست شدم تو کرج ، نمی دونی ... ! اين آرايشگره رو که باش دوستم نديدی ... به سارا زنگ زدم گفتم ميام ... آخه می دونی که من عاشق ليلام ... !
- احمد ميگه دختره رو دم پارک ارم سوار کردم ، يک لبی ازش گفتم ... بعد هم بهش گفتم ... ( توهين و تحقير ! )
- علی ميگه يه خونه هست تو اکباتان ...
- نادر ميگه با يه زنه دوسته ... گفتم الاغ نميگی زنت بفهمه چی ميشه ! ... ميگه تو يه چيزايی رو نمی فهمی ! ...
- ناصر با يه زنه دوست شده ، وقتهايی که نادراينا نبودن می رفتن خونه نادر ! زن نادر فهميده ، آبروريزی شده ... ( معلومه که خبرش به زن ناصر نمی رسه ! عوضش زن نادر هم نمی فهمه شوهر خودش اينکاره س ! )
- اون يکی
- اون يکی
- اون يکی
...
يعنی حتی نود و نه درصد هم نه ، صد درصدشون علناً خيانتکارن !

می خوام بپرسم خودت چی ؟! تو اين فخرفروشيها تو چی داری بگی ؟! مثل شيش سال گذشته ژست ميگيری که من عاشقم ، عاشق چل گيس ؟! ... تکراری نشده اين ژستت ؟!
يا منتظری مثل رضا چه ميدونم چی چی ، بعد از ازدواجت با زن همسايه ... ؟!
يا گذاشتی مثل اميد واسه زمان حاملگی زنت ؟!
يا مثل نادر خودت اين کاره ای ، ميندازی گردن عموت ؟!
يا مثل اون يکی ، يا مثل اون يکی ، يا مثل اون يکی ...

درسته که يه طرف همه اين قضايا زنه ، اما ... جداً دارم فکر می کنم اگه مرد آفريده نشده بود ، واقعاً چه نيازی به کلمه نامرد بود ؟!



........................................................................................

Monday, July 21, 2003

اون وقت که پدربزرگ مادربزرگه اين حرفها رو تو گوشش می کردن و پدر مادره فقط لبخند تاييدآميز می زدن ، تنها کسی که حرص می خورد من بودم و بس.
حالا هم که احمق بارش آوردن تا حرفهای قرنها حماقتو بازگو کنه باز منم که حرص می خورم و بس !
دوازده ساله که بهش فهموندن مَرده ! من يه تنه چه جوری حاليش کنم خواهرش يه آدم مستقله که مسائلش هيچ ربطی به اون نداره !
چه جوری حاليش کنم ؟ وقتی دو ساله - از وقتی خواهره به دنيا اومده - پدر بزرگ و مادر بزرگ و ... شايد هم پدر و مادر و پرستار بچه و يه دنيا آدم ديگه ، دارن تو گوشش می خونن که بايد واسه خواهرش رگ گردنی بشه !!!
اصلاً به من چه ربطی داره ؟!
هيچ.
جز اين که دلم براش می سوزه !
کاش حماقتو می شد از آدمها گرفت !
می دونم که تفکر پدر مادرش هم همينه.
بهتره زيادی کند و کاو نکنم ، آخرش به اون جا می رسه که معلوم بشه تفکر پدر مادر خودم هم همينه ! و تفکر پدر مادر تو ، و ... حتی شايد خودت ؟!
... اون وقت ... قضيه فقط دردناک تر ميشه و بس !



........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

ميرم که گم بشم ...
اصلاً مگه فرقی هم می کنه ؟!



........................................................................................

Saturday, July 19, 2003

........................................................................................

Friday, July 18, 2003

اگه می فهميدن چه عشقی داره وقتی اون يه کوچولو دير بره سرکار عوضش ما بيشتر با هم باشيم.
اگه می دونستن چقدر تنم لرزيد حالا که دير رفته کسی حرف اضافه بزنه !

يک دنيا تشکر از برق کارخونه ... که رفت !



خاله مهربونه هيچ حوصله نداره !
خاله مهربونه دلش آزاديشو می خواد.
خاله مهربونه دلش واسه تنهاييهاش تنگ شده !
خاله مهربونه از اين که خلوتشو واسه هميشه به هم ريختن افسرده است.
خاله مهربونه مدام بهانه می گيره.
خاله مهربونه ديگه از اون غذاهای خوشمزه ، مخصوص خواهرزاده ها ، نمی پزه ! … خاله مهربونه ديگه اصلاً غذا نمی پزه !
خاله مهربونه دوست داره هر وقت دلش خواست روکاغذ و مقوا و قوطی و قابلمه ( ! ) شعر بنويسه پرت کنه يه گوشه !
خاله مهربونه از فضولها هيچ خوشش نمياد ؛ حتی بدش هم نمياد اگه با مگس کش يه دونه بزنه تو سرشون له و په بشن !
خاله مهربونه گرمشه. از لباس اضافی بدش مياد ! شايد هم اصلاً از لباس بدش مياد !!!
خاله مهربونه تحمل بوی گندو اصلاً اصلاً اصلاً نداره !
خاله مهربونه فکر می کنه آدم بزرگها ديگه بايد شعور داشته باشن !

خاله مهربونه کلفت نيست .
خاله مهربونه حرصش در مياد هر وقت می خواد آب بخوره ، همه خونه رو دنبال شيشه های هميشه خالی آب که خودش ده دفعه پرشون کرده بود ، بگرده !
خاله مهربونه لجش می گيره هر وقت مياد بشينه اول مجبور باشه دل و روده کاناپه رو از رو زمين جمع کنه !
خاله مهربونه هيچ خوشحال نيست که خاله بدی شده !

خاله مهربونه دوست داره هر وقت دلش می خواد از خونه بزنه بيرون و هر وقت عشقش کشيد برگرده.
خاله مهربونه متنفره که کسی ازش بپرسه کجا بوده ، چيکار کرده !
خاله مهربونه دوست نداره دائم يکی زنگ بزنه و مثل اجل معلق بپره تو !
… خاله مهربونه بدش نمياد گربه رو دم حجله بکشه !

خاله مهربونه دلش نمی خواد شبانه روزی خاله باشه.
خاله مهربونه می خواد آدمهای ديگه هم باشه : دوست دختر بداخلاقه ، شاگرد تنبله ، وبلاگ نويس وراجه ، عاشق آوارهه ، ...
خاله مهربونه عادت کرده هر وقت عشقش کشيد بلند بلند گريه کنه ، هر وقت دلش خواست هرهر بخنده !
خاله مهربونه دوست نداره تا نصفه های شب منتظر بمونه شايد بتونه وبلاگ بخونه.
خاله مهربونه می دونه همين سهم کوچيکی هم که باقی مونده تا چند روز ديگه از دست ميده !
خاله مهربونه دلش يه کتک کاری مفصل با همه دنيا می خواد !

خاله مهربونه به خونه ساکت و آرومش بدجوری عادت کرده.
خاله مهربونه به زمين و زمان گير ميده !
خاله مهربونه خودش هم می دونه همه اين حرفهاش بهانه است !
خاله مهربونه همه چيزو واسه هميشه از دست داده !

خاله مهربونه ديگه مهربون نيست !



........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiich
az hiich chegoone mitavan chizi saxt ?!



........................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

ببينم وبلاگهای پرشين بلاگ فلس داشتند که از فيلتر رد شدند ؟!



........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

می ترسين مگه از ما که دروغ ميگين ؟!!!



........................................................................................

Monday, July 14, 2003

کم کم دارم باور می کنم اين کتابها هستند که منو انتخاب می کنند !
گاهی يک کتاب ساليان سال گوشه کتابخونه - يا حتی وسط اتاق ، زير تخت ، روی تخت ، ... اصلاً زير سرم به جای متکا (!) ، ... من اونقدرها هم مرتب نيستم که همه کتابها رو در کتابخونه نگهدارم - می مونه و بعد وقتش که رسيد خودش مياد به سراغم !
مثل همين "خانوم "! با چه اشتياقی خريده بودمش در نمايشگاه پارسال و فکر هم نمی کردم که يک سال و نيم دست نخورده باقی بمونه !
معرکه !
غری هم که ديروز زدم برای اين بود که جون به لبت می کرد ، می کشتت تا بالاخره اون چيزی رو که له له می زدی واسه شنيدنش بروز بده !
کشت منو ، کشت !
... انقدر که قلب من زد در طول اين کتاب ...



" آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
! "

خوابمو ميذارم برای بعد ...
اگر فرصت ديگری بود !
همين قدر بگم که با تپش وحشتناک قلبم از خواب پريدم. ساعت درست همونی بود که تو خواب ديده بودم : پنج و نيم !
و تازه چند دقيقه ای بود که پلکهام روی هم افتاده بود ...

... پُر ِ عشق ، پُر ِ ترس ، ... عين همه زندگيم !!!



........................................................................................

Sunday, July 13, 2003

وای خدای من !
اين ملت کی می خوان بفهمند که من جنبه surprise شدنو ندارم ؟!





وگرنه می زنم پک و پوزتونو ميارم پايينا ... !



نوشته های بهنودو وحشتناک دوست دارم ، اما اين " خانوم " جداً جون می گيره !!!
ديروزو ازش مرخصی گرفتم ، اما امروز باز گرفتارش شدم ، به قول عربها " گرفتار شدنی " !
...



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

به به چه کتابی !
آی رسيدم امروز به خودم , آی سطح فرهنگمو بالا برده ام ، که الان پنج شيش ساعته همون دم در ولو شده ام دارم فقط تورق می کنم !
اول سرد سبزو ديدم
بعد هم شماره صدم زنان
.... اول و آخرش هم که : وبلاگستان شهر شيشه ای !
امضا ؟! نه تو رو خدا اصرار نکنيد ! ... حالا چون شماييد ... يه کاريش می کنيم ديگه ...



........................................................................................

Friday, July 11, 2003

تو وبلاگی که نميشه خوندش چی بايد نوشت ؟!!!



........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

وبلاگهايی که باز نميشن ،
شيشه هايی که غبار گرفته اند
و ... هجده تير .

هجده تير است ، همه خفه لطفاً !



........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

...
سهم آزادی من
جای دوريست در اعماق سياهی هزاران ساله !
سهم آزادی من را
پدرم بخشيده است !

سهم آزادی من
در همين خانه طوفان زده
بر دار شده است !

درد من کهنه تر از درد همين يک دو شب است !



مهمترين کارم خواب ديدن است اين روزها ، خواب ديدن ... !



........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

چرا تا حالا کسی جرات نکرده است از اين همه مديران مرد پراشتباه از اين جور مجسمه ها بسازه ؟!!!



........................................................................................

Monday, July 07, 2003

با عرض معذرت از برادران گرامی ! من باز حرفهای بی ناموسيم گرفته !

عرض شود که آرايشگری هم مثل رانندگی می مونه ، ناشی که باشی ، هی ی ی ی اين نخه رو ميندازی تو دست انداز ! هی ی ی ی ... انگار داری رو چاله چوله تخته گاز ميری !
آقا ... نه ببخشيد ، خانوم ... يک سيبيل آتشينی کشيد واسم بدمصب که گفتم الان از اصطکاک دود می کنم !
انگار داره رو پوست کرگدن کار می کنه ! ( شباهته ديگه ! چه ميشه کرد ! )
جاخالی نمی دادم شعله آتيش بود که از صورتم زبانه بکشه !



........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

ميگم اون آدمی که برای اولين بار تولدشو جشن گرفته ، جداً چه حالی می کرده از خودش !
اين مزخرف چی هست که به سرت بزنه شروعشم جشن بگيری ؟!!!



آخيش شبهای تعطيل ! از اونا که سرتو از تو کتاب بلند می کنی ، می بينی پشت پنجره ها سپيده زده !
می ميرم واسه اين روشنی دم صبح ،
می ميرم واسه شبی که تو بيداری سحر بشه !



........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

بدجوری دلم می خواد بميرم ببينم بعدش چی ميشه !
ببينم بعدش همين جا چی ميشه.
اينو با احساس افسردگی نخونيدا ، يه جوری هيجان زده با چشمهايی که از کنجکاوی برق می زنه ، ... خلاصه اين جوريِا !




........................................................................................

Friday, July 04, 2003

پوشش خبری مناسب صدا وسيما در وقايع بحران اخير !
هيچم شوخی ندارم ؛ خودم تو گزارشهای سياسی تلويزيون شنيدم !
خوب دروغ هم که نگفته بچه م !خوب پوشش دادن ديگه !



" سهم من " : پرينوش صنيعی ، نشر روزبهان.
اون پوزخنده هست که پشتش يه بغضه ... عين ماسکی که قالبی بچسبه جلوش !
و حضور دائمی چهره محمد علی کشاورز در نقش " آقا جون " !
همين.
... يعنی تا صد صفحه اول فعلاً همين !



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

می دونم اين پايينی خيلی افتضاحه !
گفتم فعلاً باشه شايد يه چيزی از توش دراومد !
آخه بدجوری عين کنه چسبيده بود که پابليشش کنم !



می خراشمت که می خراشيم
چگونه می تراشمت ،
که می تراشيم ؟!

زخم می زنم به عمق روح تو
بدان اميد
- آن اميد بيهده -
که می رسی به ماه
مرغ بی پری و من به انتظار
تن سپرده ام به تيرگی چاه !

شعله های گنگ آتشی که نيست ،
در ميان ما زبانه می کشد !
نقش من صبور و رام و بی قرار
سر به راه اين ترانه می کشد !

گرد کومه های سرد و سوخته
نقش من کنار نقش تو نشست
پيچ و تاب تند آتشی نبود
طرح آتشی بفاب شب شکست !

در سکوت سرد آتشی که نيست ،
پاره های قلب ما شده کباب
نقش من کنار نقش تو
هر دو خسته
خسته ايم از اين سراب !



........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

به زودی در اين مکان نفس راحتی کشيده خواهد شد !
... آخيش !!!



... اين بيچاره زياد هم سخت نبودا ! حيف که وقت نميشه مثل آدم بخونمش ! ...



........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

اصولاً وقنی يکی نيست بگه ، خوب يکی ديگه هم نيست که بگه ديگه !
... اگه بود خوب به من می گفت که بابا مگه تو فردا امتحان نداری ؟!
... آقا عجيب سخته !
منم که فکر می کردم سه سوت می خونمش ميره پی کارش ( البته منظورم همون نصفشه ديگه ! يعنی سه سوت نصفشو می خونم ميره پی کارش !!! ) ، سه روز تمام وقت تلف کردم ! حالا که رفتم بخونمش می بينم ای دل غافل ! عجب هيولايی بود اين ما خبر نداشتيم !
حالا يکی تو سر خودم يکی تو سر اين کتابها ... د اگه بزنم که خوبه ، نمی زنم که !

... خلاصه که هم اکنون نيازمند ياری سبزتان هستيم !



آی امان !
آخه يکی نيست به اين جناب احمدزاده بگه مجبوری اظهار فضل کنی ؟! ما گفتيم اين بابا از هر جا کم بياره اقلاً اطلاعات اسلاميش ديگه کامله !
اون وقت به اويس قرنی ميگه اويس قره نی !!! تازه تا همين جا هم اگه بس کنه خوبه ، توضيح هم ميده که اين اويس قره نی مال يه منطقه ای بود به اسم قره نی ! حالا بيا بگو بابا اون قرن بود نه قره نی ! اين يارو هم از قبيله قرن بود !
آخه بابا ، دلبندم ، اونی که قره نی بود يه سازه ! ... نه ؟! ديگه سپهبدِ خيابان ويلاست ! ( تازه اونم اگه باشه ! )
ديگه آخه اويس قره نی ؟! … نه ، آخه اويس قره نی ؟!! …



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: