ديوانه تر |
Tuesday, September 30, 2003
● تو اصلاً مرض داری شبايی که کله سحر کلاس داری تا بوق سگ بيدار بمونی ، من چه کنم ؟!
امشب که ديگه تمرين هم نداشتی ! □ نوشته شده در ساعت 03:02 توسط tanha
● - خوبه نامزد شادی ام دعوت کنن ديگه ، بوی فرندشو !
........................................................................................به طعنه ميگه ، و من که در سکوت ، نگاهش نمی کنم ، ادامه ميده : - اين شادی چطور تونسته عاشق يه آدم بی سروپا بشه ؟ ...خواهراش هر دو زن دندونپزشک شدن ...با اين که خودشون سواد درست حسابی ... بقيه حرفش تو زمزمه نامفهوم گم ميشه ! می خوام بگم اون آدم بی سر وپا صد شرف داره به دندونپزشک ميد اين اوکراين ، که تازه ترياک هم می کشه ، خانوم هم مياره ، ... ! ... يه لب تيز حمله لابد به سمت من هم هست ! ... با آدم بی سروپای من چطور تا می کنن ؟! ... هيچی نميگم ، به جاش سرمو تکيه ميدم به پشتی صندلی و چشمامو می بندم ! ... از کجا بدونم آدم بی سروپا هم دو روز ديگه ترياک کشی راه نندازه و خانوم بازی ؟! يا شايد هم برعکس : ترياک بازی راه نندازه و خانوم کشی ! خودمو می سپرم به منگی قرصهای ادالت کلد. يه صدای خندون ته ذهنم می خونه : " منو بکشی ، بالا بری ، پايين بيای ، من زن دکتر نميشم !!! " □ نوشته شده در ساعت 02:05 توسط tanha Monday, September 29, 2003
● yeki nist bege to ke hanooz madar e arooso nadidi , che joori ghyafash jlo cheshmete akhe ?!!!
□ نوشته شده در ساعت 03:30 توسط tanha
● nemidoonam galou darde ba esans e migren
migrene ba esans e galou dard kholase ye chizi too hamin maye ha ! □ نوشته شده در ساعت 03:14 توسط tanha
● Agha nemishe man harf nazanam ke ! hala farsish mikonim badan , sakht nagir daash !
bekham restart konam , ta dobare bala biad , maloom nist sibe chand ta charkh bezane , dige betoonam bemoonam inja ya na ! chize , migam emrooz radio ye barname dasht , do sa`at az zaboon e adamayi ke droogh goyi az lahneshoon mibarid , az mazerrat e drough gooyi dad e sokhan dade , akharesh mige emam sadegh farmoodand drough e maslahati gonah ke nadare heych, vajebam hast !!! kholase ommat e hamishe dar sahne dige az babat e durugh goyi ehsas e narahati nakonan ! albate age ta hala mikardan ! □ نوشته شده در ساعت 02:53 توسط tanha
● oon ghazie e ghif o ghir o in hatfa bood :
........................................................................................hala shode jaryan e weblog e man ! ya vaght nist , ya amniat nist , ya asayesh nist , ya cart e internet nist , ya khat e telefon nist ... hala ham ke hame chiz dar had e epsilon faraham shode in font e farsi e lanati nist !!! □ نوشته شده در ساعت 02:40 توسط tanha Thursday, September 25, 2003
● بببخشيد که يه قرنه نتونستم ايميلها رو جواب بدم !
در اولين فرصت حتماً . روزگار " عجيبی " ست نازنين ! فقط اينجا ديگه نه لطفاً ! □ نوشته شده در ساعت 04:46 توسط tanha
● از ازدواج های عاشقانه خوشم مياد ( يعنی قابل تحمل ترند ! )
اما اين يکی اصلاً به دلم نمی شينه : همه ش قيافه مادر عروس جلو چشممه تو حالتی که دوست پسر دخترش عين عين عين همين شرايط الانشو داشت ، فقط بچه ميلياردر نبود ! حاضرم شرط ببندم به جای اون همه قربون صدقه رفتنها و کادو خريدنها و گردش بردنها ( دوست پسر دخترشو ؟! ) با تيپا می زد پرتش می کرد بيرون ! توقع نداشته باشيد باور کنم مادرهای ايرانی انقدر روشنفکر شده اند که بی دليل به ريش دوست پسر دخترشون تره ای خورد کنند !!! □ نوشته شده در ساعت 04:39 توسط tanha
● خستگی تنها دليل ننوشتنم نبود ؛ فقط يکی از دلايلش بود !
فکر می کنم کوچکترين دليلش. □ نوشته شده در ساعت 04:14 توسط tanha
● به به تنها خانوم !
........................................................................................چه عجب از اين ورا ! انگشت رنجه فرمودين ! افتخار دادين ، شرمنده کردين واقعاً !!! حالا چه عجله ای داشتين ، وقت که زياده ، امشبم نمی نوشتين ديگه ! خلاصه اصلاً راضی به زحمت شما نبوديم ! دختره ی سه تا نقطه سانسوری ، فکر کرده اينجا خونه خاله است ، هر وقت دلش خواست بياد بنويسه ! غيبش می زنه ! ناپديد ميشه واسه من ، ... □ نوشته شده در ساعت 03:21 توسط tanha Saturday, September 20, 2003
● نمی دونم چرا حس می کنم داری قطره قطره زهر برام می فرستی و من با جون و دل قبولش می کنم !
........................................................................................اين يه بازی تازه است ، مگه نه ؟! و من می خوام به شيوه شبح بازی کنم : همون قضيه اعتماد و اشتباه و اين حرفها ! " گناه کبيره بخشيدنی " ! □ نوشته شده در ساعت 02:50 توسط tanha Friday, September 19, 2003
● پايان فرايند ايرانيزاسيون !
........................................................................................می خوام بنويسما ، اما نميشه ! احساس امنيت ؟! □ نوشته شده در ساعت 02:00 توسط tanha Thursday, September 18, 2003
● ديدين اين آدمهای سيم سيتی رو وقتی هنوز انرژی نگرفته از خواب بيدارشون می کنی چه جوری سرت داد و هوار می کنن ؟!
... اگه می خوابيدم موقع بيدار شدن ، عين اونا می شدم ! خوب منم نخوابيدم ، اما بازم عين اونا شدم : عين وقتايی که نميذاری بخوابن ، بعد تو کوچه و خيابون خوابشون می بره همون وسط ولو ميشن !!! □ نوشته شده در ساعت 02:44 توسط tanha
● جل الخالق !
........................................................................................الان يه آخونده تو شبکه سحر ، هفت هشت تا دخترو دور خودش جمع کرده بود ، داشت به زبان شيوای انگليسی براشون موعظه می کرد !!! ( انگليسی که بود ، حالا شيوا بودنشو تضمين نمی کنم ديگه ! ) □ نوشته شده در ساعت 02:37 توسط tanha Tuesday, September 16, 2003
● واااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییی !
ساعتو ببين ! گفتم امشب تمرين ندارم می گيرم می خوابما ! دو ساعت ديکه بايد از در برم بيرون !!! ... بابا ننويسين ! سر جدتون انقدر وبلاگ ننويسين ! هنوز ايميلامم جواب ندادم ! □ نوشته شده در ساعت 04:42 توسط tanha
● نتيجه اخلاقی از قصه های امروز :
........................................................................................بعضی از اين ايرانيهای مقيم خارج هم انگار شده اند حافظ منافع خاله زنکهای ايران در امريکا ! تکميل - البته من اصولاً اصطلاح خاله مردکو ترجيح ميدم ! اگه نگيم تعداد مردهايی که اين اخلاقو دارن بيشتره ، اقلاً مساوی که هستند ؟! خوب خاله مردک هم ميشه نصف نصف ديگه ! ... خلاصه گفتم حق آقايون خورده نشه يه وقت ! □ نوشته شده در ساعت 03:54 توسط tanha Monday, September 15, 2003
● پيرمرد من گم شده !
همون که هميشه می نشست سر يه سه راهی ته کوچه پس کوچه هايی که زعفرانيه رو به تجريش وصل می کنند ! هميشه ، حتی تو چله زمستون ، حلبيشو ميذاشت يه گوشه سه راهی و روش می نشست ؛ کارش اين بود که به ماشينهای يک طرف ايست بده تا اون يکی طرفی ها بتونن رد بشن. همون جا چايی غليظشو از تو يه استکان کمر باريک سر می کشيد ، همون جا نون و پنيرشو سق می زد ، و همون جا می نشست تا دم غروب. ... علی ِ لينا يه قصه هم واسش ساخته بود که هر وقت از اون جا رد می شديم برامون می گفت ! ( نمی دونم خودش ساخته بود يا از کسی شنيده بود ... يا هر چی ) ! می گفت اين پيرمرده تو جوونياش يه روز که داشته سوار ماشينش با سرعت از اين سه راهی رد می شده می زنه يه بچه رو لت و پار می کنه ! از اون به بعد تصميم می گيره بشينه اينجا و نذاره ديگه اون اتفاق تکرار بشه ؛ آخه وقتی از ماشينش پياده شده بوده که بچه رو برسونه به بيمارستان جنازه پسر خودشو توی دستاش ديده بود !!! ... الان جدی جدی چند وقته که پيداش نيست ! امروز که باز به رام گفتم ، با يه لحنی که انگار می خواد بچه خر کنه بهم گفت حتماً گرفتار بوده نتونسته بياد! بعد انگار می خواد خودشو گول بزنه اضافه کرد که: طوريش نشده ، حالش خوبه ، حتماً حالش خوبه ... ! □ نوشته شده در ساعت 02:17 توسط tanha
● مگه من چند وقته وبلاگ نخوندم ؟! تو هر وبلاگی ميرم می بينم يه چيزی حدودای يک هفته عقبم !
........................................................................................تازه همونا رو هم هنوز نمی رسم بخونم ! □ نوشته شده در ساعت 02:13 توسط tanha Saturday, September 13, 2003
● واسه هر چی دلم نسوزه واسه اين يه قلم جنسش دلم می سوزه !
... نگفتم که دفترمو گم کردم ؟! ... خوب : دفتر يادداشت فسقليمو که هميشه تو کيفم ميذاشتم و چرت و پرت توش می نوشتم ، به اضافه بعضی کارهای ضروری ! به هر حال گمش کردم ، اونم تو يه روزی که به هزار جای مختلف سر زده بودم : صبح يه کلاس ، ظهر ثبت نام دانشگاه ( و اين خودش يعنی هزار و پونصد تا اتاق مختلف ) ، بعد از ظهر يه کلاس ديگه ، بعد از کلاس اون مغازه هه که ازش کادوی تولد خريدم ، بعدش محل کار خواهرم که تولدش بود ، ... خوب بعدشم خونه ديگه ! خوشبختانه تو اين دفتر آخری اصلاً يادداشتهای جالبی نداشتم ، هر چند که دست هر کی بيفته آبروی آدم ميره ! فقط فکر کن که تو اتاق خواهره افتاده باشه !!! وای که چه خشم و هياهويی رو اون تو خالی کرده بودم ! اما فقط يه مطلبش بود که بيشتر از يه ماهه می خواستم بذارمش اينجا و وقت نمی شد ؛ بايد ببينم می تونم باز بنويسمش يا نه ، چون نوشتنش انگار لازمه واقعاً ! عنوانش هم اين بود : اعتراض دارم ! □ نوشته شده در ساعت 04:23 توسط tanha
● خوب خوب ...
........................................................................................فعلاً که تو همون مرحله اول هستيم : دوران خوش ِ " آدم هنوز تو امريکا سير می کنه " !!! اخلاق ها خوب ، رفتارها دوستانه ، روابط عمومی بی نظير ، ... به اين زنگ می زنم ، به اون زنگ می زنم ... خلاصه اين جوريا . ... هفته ديگه عرض می کنم خدمتتون ! بذار يه خورده ايران زده بشن ! فقط يکی دو هفته طول ميکشه ! □ نوشته شده در ساعت 03:11 توسط tanha Friday, September 12, 2003
● پاکش نمی کنم ؛ ولی خيلی وقتها احساساتم که فروکش می کنه ، نظرم عوض ميشه !
... گيريم الهه رذالت ، ... رذل بشی دلت خنک ميشه ؟! هه ، الهه رذالت رو داشته باش ! الهه # رذالت ؟! بابا پارادوکس ! □ نوشته شده در ساعت 06:03 توسط tanha
● سرکار خانم ابطحی
........................................................................................مديريت محترم مجتمع آموزشی زهره ( منطقه سه ) بدينوسيله از زحمات و مساعدات شما و کادر آموزشی محترمتان جهت احراز رتبه ممتاز فرزندانمان ... ، در کنکور سراسری و قبولی چشمگير دانش پژوهان آن مجتمع در کنکورهای سراسری و آزاد تشکر و قدردانی می نمايد. الان که اين آگهی رو تو روزنامه ديدم به طور مبسوطی حرصم دراومد ، واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ لازم دونستم که منم مراتب قدردانی خودمو اعلام بکنم : سرکار خانم ابطحی مدير سابق دبيرستان دولتی کوثر ( منطقه سه ) بدين وسيله از زحمات و تلاشهای شبانه روزی شما در جهت تخريب روحيه بنده و تهمت های بی دريغ و پدری که ، در طول چهار سال تحصيل در دبيرستانتان ، از من درآورديد قدردانی می کنم ! تلاش بی نظير شما برای بازجويی از من در حالی که غش کرده بودم ، ستودنی و فراموش نشدنی است ! بسيار خرسند می شدم اگر در زمان های دور گذشته ، مدرسه غيرانتفاعی شما اختراع شده بود و ما هم نصيبی از خوی فرشته گونه شما می برديم. در پايان افتضاح چشمگير دانش پژوهان دبيرستان کوثر ، در کنکورهای سراسری و آزاد به شما تبريک می گويم. □ نوشته شده در ساعت 05:51 توسط tanha Thursday, September 11, 2003
● تميز کردن روزنامه ها از اون کارهای سخت ، وقت گير ، طلقت فرسا ، و دوست داشتنيه !
........................................................................................صفحه ها از جلوی چشمت رژه ميرن و خودتو لابلای تيتر روزنامه ها يی که تند تند ميگذرن پيدا می کنی ! دوست داری وقت داشته باشی بشينی تمام صفحه هاشونو بخونی ؛ بعضی از تيترها يقه تو می گيرن و می کشوننت تا آخر مقاله. تموم که ميشه تازه يادت مياد که چقدر ديره و تو چه قدر کار برای انجام دادن داری ! آخر هفته ها رو که می کشی بيرون دلت واسه اون آدمها تنگ ميشه ، فکر می کنی چرا وقتی يه روزنامه ای ديگه نيست آدمهاش هم ديگه با هم نيستن ؟! ... منصور ضابطيان گفته می خواد پرونده جناب زرافه رو ببنده ؛ تو حالا می دونی که نبست ! ... سالگرد آخر هفته است : سينا مطلبی جلوتر ازهمه اعضای تحريريه ايستاده و مثل بقيه داره بالا رو نگاه می کنه ! ... کی فکر می کرد يه روز دندون درآوردن و راه افتادن بچه همين سينا مطلبی واسه ما مهم بشه ؟! باز رد ميشی ، تند تند : ... مجلس فقط به يکی از حقوقدانهای شورای نگهبان رای اعتماد داده ! ... ژنرال مشرف داره واسه موندن طالبان چانه زنی می کنه ! ... نوروز با همسر شهرام جزايری گفتگوی اختصاصی کرده ، با چشم و ابروی قشنگش از پشت عکس شوهرش سرک کشيده ! ... يه اصلاح طلب گفته پروژه بعدی نااميد کردن مردم از اصلاحات است : عجب ، پس پروژه های موفق هم داشتيم تو کشورمون ! ... همون اول اول يه بابايی گفته بود سانسور کردن سايتهای اينترنتی هيچم کار بدی نيست ؛ حالا اون وسط ها يکی مژده داده : قوه قضائيه کميته بررسی جرايم اينترنتی تشکيل می دهد ! ... يه مصاحبه با پيشنهاد دهنده طرح خانه های عفاف ! و جزئيات طرحش : دانشجوها و کسانی که آمادگی ازدواج ندارند ... ! تو صفحه اول بنيان ، شادی صدر داره حرص و جوش زنهای بدبخت ايرانی رو می خوره که با يه ازدواج ديگه ايرانی نيستند !!! ... يکی از بندهای کنوانسيون زنان اين بود که هيچ زنی نبايد با ازدواج تابعيتش رو از دست بده ! من که هيچ وقت فکرشم نمی کردم ؛ چطور طراح های کنوانسيون به فکرشون رسيده يه همچين قانون احمقانه ای ممکنه تو يه کشور عقب افتاده دنيا وجود داشته باشه ؟!!! ... ... طرح خروج از حاکميت ... يه زلزله شش ريشتری در يک جای ايران ، کنارش تصوير خاتمی که داره از اصلاحات حرف می زنه ... لقمانيان با سلام و صلوات از زندان آزاد شده ... عبدی با لباس زندان تو دادگاه وايستاده و از خودش دفاع می کنه ... بررسی اموال هاشمی رفسنجانی ، يا يه همچين چيزی ... شهرام جزايری گفته من آقازاده نيستم ... کاريکاتور وزير سابق نفت دستگير شده و داره قسم می خوره که فقط فاميلش آقازاده است ... يکی گفته از مافيای نفتی خبر داره ، اما برای افشای اون دنبال مدرک می گرده ، خوب هنوز هم پيدا نکرده لابد ؟! ... يکی ديگه گفته هنوز انتخابات نشده شورای نگهبان کارت قرمز و زرد رو می کند ، اشتباه نشه ، روزنامه اش مال امسال نيست ، لابد يه انتخابات ديگه رو داشته می گفته ... اصلاحات بيمار است ، کنارش عکس سعيد حجاريان ، اونم لابد بيماره ديگه ؛ اصلا اين دو تا با هم مگه بيمار نشدن ؟! ... قاتل عنکبوتی تو سالگرد اولين قتلش ، نوزدهمی رو هم مرتکب شده ، هنوز کسی نمی دونه که اسم اونم سعيده ، اين يکی به رنگ حنايی ... سعيد عسکر هم هنوز به جای زندان نرفته تو دانشگاه شلوغ پلوغ بکنه ؛ اما سالگرد هيجده تير شده و يکی پرسيده آيا دو سال برای رسيدگی کافی نيست ؟! ... يه ريشوی لاغر کت شلواری دو تا دستاشو با خوشحالی بالا گرفته ، پشت سرش يه بسيجی با يه پلاکارد جهاد سازندگی و تصوير روزنامه با تيتر بسيار درشت : خرمشهر آزاد شد ! قيافه آدمهای قديمی ... ريشو کت شلواريه هم تا حالا چاق شده لابد ! ... حجاريان نمی دونه چرا " ابراهيم " قانع نميشه ! اصغر زاده گفته " سعيد " از تخلفات خبر ندارد ! ... بابا خودمونی ! حالا ابی جان قانع شد بالاخره يا نه ؟! ... معاون بن لادن دستگير شده ... آقای کارتر گفته خسارات ديپلماسی بوش جبران ناپذير است ! ... و خسارات ديپلماسی خودش ، لابد جبران پذير ؟! ... راستی مگه قانون ايران نميگه زنی که با مرد خارجی ازدواج کنه ديگه ايرانی نيست ؟ پس زهرا کاظمی تحت هيچ شرايطی ايرانی محسوب نميشده ديگه ؟! ... بعد آدم با طلاق دوباره مليت از دست رفته شو به دست مياره حتماً ، نه ؟! ايرانی بودن هم پديده جالبيه واقعاً ! پيام دانشجو داره در توقيف هويت خويش می نويسه ... فايزه هاشمی داره از تو تيتر روزنامه زن بای بای می کنه ! ( نه بابا ، اين يکی رو ديگه تخيل کردم ، دنيای هری پاتر که نيست ! ) ... سال هشتاده ، خانوم رولينگ آخرين کتاب هری پاترشو تموم کرده و آخرين صفحه شو به خبرنگارها نشون داده ، خبر روزنامه واضح نيست و معلوم نيست چطور در همون حال نگذاشته کسی صفحه آخرو ببينه ! ... يه بچه دو ماهه کرجی به خاطر کودک آزاری تو بيمارستانه ، تمام بدنش باند پيچی شده ، سوختگی ، کبودی ، شکستگی ، ... عکسش که يکی دو ساله می زنه ، اما وقتی شکنجه ميشده هفتاد و پنج روزه بوده !!! آزاردهنده گويا پدرش است که با رضايت مادر از زندان آزاد شده ! ... سازمان سنجش گفته بايد دانشگاه آزادو از طريق قانون وادار کرد استانداردهای آموزشی رو رعايت کنه ! ... ابراهيم نبوی از گوشه صفحه های حيات نو پوزخند می زنه ! بهنود ، گربه های آلوده دامنو نوشته ... نمی دونم کی ، دانشگاه آزادو علت بيکاری دونسته !!! ... اينم از اون حرفاس بابا ! اين بيچاره هر چقدر هم بد باشه ، اين وصله ها ديگه بهش نمی چسبه ! شايد بشه گفت علت بيکاری مثلاً پزشکهاست ، يا علت بالا رفتن تعداد بيکارهای تحصيل کرده است ، يا هرچی ، اما ديگه بيکاری که خودش ايجاد نمی کنه که ؟! يک عضو طالبان پيشنهاد شده برای عضويت در کابينه محمد ظاهر ( بدون ذکر شاه ) ! ... محمد ظاهر شاه کابينه می خواد چيکار ؟! ... به جاش حامد کرزای دشداشه / عبا / شنل / ( ؟ ) خلاصه روکش سبزشو تنش کرده و " بی تعارف " اومده به تهران ! آمار مبتلايان به ايدز از آمار معتادان بالاتر رفته ! ... مجلس به زنها حق طلاق داده ! ... البته فقط مجلس ! ... مجلس بهتره اول به خودش حق قانونگذاری بده ! ... هواپيمای خرم آباد سقوط کرده ، مظاهری استعفا داده و خرم استيضاح ميشه. ( کی هستن حالا اينا ؟ ) ... باز هم : چرا با هواپيمای باری مسافر جابه جا می شود ؟ ... اين يه سانحه ديگه است ! ...و يکی ديگه : خلبان مقصر نبود ، هواپيما نقص فنی داشت. ... رئيس هواپيمايی کشوری : استعفا نداده ام ! ... آهان خوب معلوم شد : مظاهری معاون وزير راهه ، احمد خرم هم خودشه ! همبستگی گفته بيماريهای روانی جوانان رو به افزايش است ! ... خسته از روزهای تکراری ... آقای رفسنجانی گفته بهانه به دست مستکبران ندهيم ! ... هشدار نسبت به انتقام گيری از جنبش دانشجويی ... خاتمی گفته : قبول ندارم ! چی رو ؟ حکم اعدام آقاجری رو ! ... پاسخ رهبر انقلاب به استعفای آيت الله طاهری ... ... و بالاخره علی افشاری با چشمهايی که هيچ وقت به هيچ جا نگاه نمی کنند ، به آينده جنبش دانشجويی اميدواره ! چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود ! چقدر دلم برای خودم تنگ شده ! □ نوشته شده در ساعت 05:39 توسط tanha Wednesday, September 10, 2003
● به زودی کشته خواهم شد !
... شبی ياد آوريد از من ! ... اه ، شد ما يه جمله بگيم تو يه جمله جوابمونو ندی ؟! ... چيزی نيست بابا ، خود درگيريه ، ببخشيد شما ! □ نوشته شده در ساعت 03:24 توسط tanha
● مکانيزمت منو کشته ! بچه ديشب تا صبح بيدار بودی ، اقلا امشب ديگه برو بخواب !
نشسته پررو پررو وبلاگ می بينه واسه من ! □ نوشته شده در ساعت 03:18 توسط tanha
● می بينی تو رو خدا ! تيتر هم که می زنی که دو تا خط مثل آدم بنويسی نميذارن که !
........................................................................................هيچی ، من فقط می خواستم از اون آدمی بنويسم که شب ساعت هشت رسيده بود خونه ، تا نه و نيم ، جواب تلفن های ضروريشو داده بود ، و هنوز کاملاً لباس عوض نکرده يه راست نشسته بود سر تمرينی که بايد برای فردا صبحش می کشيد. بعد يه دفعه ، بدون اين که وبلاگ بنويسه ، بدون اين که آنلاين بشه ، بدون اين که اصلاً وقت تلف کنه ، سرشو بالا کرده بود ديده بود ساعت هفت صبحه و الانه که کلاسش دير بشه ! بدو بدو رفته بود کلاس ، موقع برگشتن ديگه گيج گيجی می زد ، يه جا آخرهای راه خودش اعتراف می کنه که پلکهاش يه ثانيه افتادند رو هم و کم مونده بود چپ بکنه ! ساعت يک و نيم که رسيده بود خونه ، همون دم در رو يه کاناپه ولو شده بود و اگه دو ساعت بعدش تلفن زنگ نمی زد حتماً خواب می موند و به کلاس بعد از ظهرش هم نمی رسيد ! ... بعد دوباره ساعت هشت رسيده بود خونه و ... خوب ، همون موقع می خواست وبلاگ بنويسه ... که زنگ زدند و يه خواهرزاده آتيش پاره شکلاتی براش آوردند که چند ساعتی نگهش داره !!! □ نوشته شده در ساعت 03:17 توسط tanha Tuesday, September 09, 2003
● يه ضرب المثل معروف چينی هست که ميگه :
........................................................................................انقدر سرم شلوغه که وقت نمی کنم يه سر به دستشويی بزنم ! □ نوشته شده در ساعت 20:47 توسط tanha Monday, September 08, 2003
● يعنی گلچينی از گل ( ؟ ) های سر سبد ... نه ، سرسبد نه ... سرلگن ، جمع شده اند تو يک مکانی به اسم دانشگه آزاد اسلامی به عنوان مسوول ثبت نام و رئيس و مدير و ... خلاصه همه کاره !
........................................................................................يعنی از اون بالاش بگير تا اون پايينش ، همچين يکی از يکی گل ترن که می مونی اون دو سه تا آدم درست حسابی تو اينا چه جوری بر خورده اند !!! انگار يکی اون بالا نشسته به عنوان اولين ويژگی استخدام ، شرط گل بودنو واسه اينا گذاشته ! □ نوشته شده در ساعت 02:24 توسط tanha Sunday, September 07, 2003 ........................................................................................ Friday, September 05, 2003
● مرا بسی خواب آيد ،
بسی استرس آيد ، بسی نزديک شدن به دقيقه نود آيد ! وای مشقام که مونده رو ديگه نگو ... وای ، ثبت نامم ... وای ، روزنامه ها رو چه جوری رد کنم برن ... وای ، يادداشتهای پخش و پلام ... وای ... يکی به داد من برسه ... ديگه وقت زيادی نمونده ! □ نوشته شده در ساعت 04:14 توسط tanha
● بچه جون !
........................................................................................بهتره وقثی احساساتی ميشی نيای تو وبلاگت هوار هوار کنی ! که بعد مجبور بشی سر و ته مطلبتو بزنی و معلوم نشه حرفات فقط احساسی بودن ! ... چون اصلاً معلوم نيست که حق با تو باشه ! □ نوشته شده در ساعت 03:42 توسط tanha Thursday, September 04, 2003
● چه حسن انتخابی !
........................................................................................هميشه تو شبکه های تلويزيونی ، حتی تو تمام سالهای کثافت جنگ ، آدرس شبکه دو يه جور لذتبخشی می درخشيد : تهران ، ميدان آرژانتين ، انتهای خيابان الوند ، ... ... خوب ، ديگه نمی درخشه ! اينم از برکات شورای شهرتون ، تاکيد می کنم شورای شهرتون ! خانوما و آقايونی که نيومدين رای بدين ؛ جداً که چه اعتراض خاموش اثر بخشی بود ! ... و تازه ، اين هنوز از نتايج سحر است ! □ نوشته شده در ساعت 00:53 توسط tanha Wednesday, September 03, 2003
● جهت ثبت در تاريخ عرض شود که :
........................................................................................ورپريده خانوم امروز رفتن کلاس اول ! ووووش ش ش ش !!! □ نوشته شده در ساعت 23:47 توسط tanha Tuesday, September 02, 2003
● نمی فهمم چرا وقتی می خوان يه نوع زندگی رو تحقير کنن بهش ميگن زندگی نباتی ؟!
........................................................................................زندگی نباتی خيلی هم زندگی مستقل و خوبيه ! اصلاً کدوم آدمی می تونه فقط با آب خوردن ، غذای خودش و ديگرانو تامين کنه ؟! .... گيريم که ريشه اش هم تو خاک باشه ! اين آدمها ! احساس خود مهم بينی کشتتشون ! خوبه که مهمترين محصول توليديشون ... ديگه از کود انسانی فراتر نميره !!! □ نوشته شده در ساعت 03:23 توسط tanha Monday, September 01, 2003
● يه تخيلی ديگه !
- تو خيلی پستی ، خيلی بی شرفی ، خيلی رذلی ... - آخه چرا ؟ من دوست دارم ... - تو از اولشم منو دوست نداشتی. تو فقط واسه لينکم منو می خواستی !!! ... ... □ نوشته شده در ساعت 20:44 توسط tanha
● خيطی ماليات داره !
........................................................................................آقا ما امروز يه بار ديگه تمام راه يه سايد اين کاست سعيدو گوش داديم ، تو بگی يه دونه غلط توش پيدا کرديم ، نکرديم !!! من نمی دونم چه م شده بود که اونقدر غلط غولوط شنيده بودم ! البته به اون يکی سايدش ديگه نرسيديم ، يعنی رسيديم خونمون ، خواستيم هم بياريمش تو خونه گوش کنيم ، اجکت ظبطمون خراب بود ، نتونستيم ! خلاصه که انگار غلط غولوطی از خودمون بوده ! ... اون حجم عظيمی که دماغ منه ، تو فکر کن بسوزه ، چه حالی ميشی فقط !!! □ نوشته شده در ساعت 20:33 توسط tanha
|