ديوانه تر


Sunday, November 30, 2003

يک گزارش ساده ، و نه هيچ چيز ديگر !

جونمی جون برف برف ، جونمی جون برف ...

اومدم غر بزنم که آخه مامان اينا ... خفه شو احمق ، پس کی می خوای زندگی کنی ، ديگه آخرای عمرت شده ... و هيچی نگفتم ؛ چند دقيقه دير کردن هيچ مامان بابايی رو نکشته !!!
در نتيجه ما امروز توی اون لحظه های خوشگلی که داشت برف ميومد رفتيم بام تهران.
اون که از صبح سر کار بود و من هم که وقتی از خونه بيرون می اومدم هنوز حتی بارونم شروع نشده بود ، بنابراين هيچکدوم لباس خيس نشدنی نپوشيده بوديم !
پياده که شديم و راه که افتاديم به سمت رستورانک (!) ها ، اون هنوز داشت تلفنی حرف می زد.
زير سايبون تو فضای باز يه خانوم نشسته بود ؛ قوطی سيگارشو گذاشته بود روی ميز و زير برف - که ديگه بارشش تقريباً قطع شده بود - سيگار دود می کرد.
رو بقيه صندليهای گرد دورتادور ميزش سه چهار سانتی برف نشسته بود.
همين که اومديم از اونجا رد بشيم ، گوشی رو بسته نبسته ، خانوم زير سايبون عشوه ای اومد که :
آقا ميشه من يه زنگ خيلی کوچولو بزنم ؟!
با ناچاری کله ای تکون داد : بفرماييد !

اين زنگ خيلی کوچولو نمی دونم چقدر طول کشيد.
من خودم قبلش امتحان کرده بودم و می دونستم تمام مسيرها به سمت تمام مشترکين مورد نظر مسدود می باشد و بهتره که لطفاً بعداً شماره گيری بفرماييم ؛ حتی از اون هم بدتر ( آخی ، ياد جناب لامپ به خير که هميشه می گفت " از اونم بالاتر ... " ) خلاصه از اونم بالاتر ، اصلاً فقط بوق اشغال تحويل می داد و هر نيم ساعت يک شماره وصل ميشد !
به هر حال زنگ کوچولويی نمی تونست زده بشه ، اما خانومه با خونسردی تمام به شماره گرفتنش ادامه می داد و تو بگی به فکهای من که داشتند از سرما به شدت به هم می خوردند يه اپسيلون اعتنا می کرد ، نمی کرد !
اونقدر ثابت سر جامون ايستاديم که ديگه سرما کاملاً نفوذ کرد تو اعماق وجودم !
ديگه نمی تونستم از جام تکون بخورم ! نم نم خيسی برفو تو کفشای برزنتيم حس می کردم !
رام فکهای منو که هميشه تو سرما عين ژنراتورهای ديزلیِ زمان جنگ ويبره می کنند ، محکم گرفته بود ؛ اما خانومه جوری رفتار می کرد که انگار من شبح هستم و اصلاً وجود خارجی ندارم ! به طرز مسخره ای موقع تشکر و معذرت خواهی فقط خطاب به رام حرف می زد !

ما رفته بوديم که يک کمی تو برف بپر بپر بکنيم ، پا داد يه چند تا عکس بگيريم و اگر وقت بود شام بخوريم ! اما حالا اونقدر يخ زده بوديم که نمی تونستيم تکون بخوريم ! ( چه برسه به شام ؛)
تنها کاری که تونستيم بکنيم اين بود که بريم دو قدم اون طرف تر و يک کاسه باقالی بگيريم. انقدر دستام يخ زده بود که حتی وسوسه داغی کاسه هم نتونست از تو جيبم درشون بياره ! عکس هم که ديگه فکرشو نکن ، می ترسيدم اونجا توقف کنم و خانومه باز دوباره زنگ کوچولو زدنش بگيره ! بدو رفتيم تو ماشين !
... ديگه از اين بگذريم که وقتی اون نشست پشت رل ، بخاری و برف پاک کن و شيشه ها ... يه دفعه همه از کار افتادن ، آخه تا من نشستم رو صندلی راننده که تو جعبه فيوزها يه ذره فضولی بکنم ، با همون اولين امتحان فوری خودشون کار افتادند !!! دستم شفاست ديگه مادر ، چه ميشه کرد !

خونه که رسيدم ، اتفاق افتاده بود !
کسی که خونه نبود ، اما پيغام گير لعنتی ونگ و ونگش به راه بود !
مامان تا گوشی رو گرفت فوری گفت نبودی ! ( با لحنی که معنيش ميشه کجا رفته بودی نبودی ؟ )
من : مرسی ... بعد ديدم بدجور بی ربط می زنه ... يه جوری حق به جانب با لحنی که يعنی به سوالهای اضافه جواب داده نمی شود : نه ، بيرون بودم ! و سريع ادامه يه بحث بی ربط ديگه ... اين زعفرونا رو کاغذی بگيرم يا پلاستيکی ؟!!!



........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

يه چيزايی راجع به مجلس نوشتم ...



آدم حرفهای اين آقاهه رو که می خونه تازه می فهمه که گی بودن تو خانواده ايرانی يه چيزيه درست شبيه دختر بودن تو خانواده ايرانی !



........................................................................................

Friday, November 28, 2003

جون ندارم تايپ کنم که از خواب بيدارم کرده چی ميگه ! ...



فکر کن يکی زنگ بزنه از خواب بيدارت کنه که :

- دو ساعته منتظرم ، پس چرا زنگ نمی زنی ؟!
- خوب خوابم برد ...
- ببين تلفن ما يه طرفه شده ، اينجا خيلی سرده ، من الان ميرم خونه تو زنگ بزن .
- باشه

تو هم با بدبختی خوابو از سرت می پرونی و بهش زنگ می زنی :

- من خيلی خوابم مياد ، نمی تونم حرف بزنم ، دارم از خواب می ميرم ، خدافظ !!!

ا ِ ا ِ ا ِ ا ِ ... منو از خواب بيدار کرده که بگه من خوابم مياد !
شيطونه ميگه بزنم اين گوشی رو تو ملاجش درب و داغون کنما !
... ا ِ بچ چه پر رو ...



........................................................................................

Thursday, November 27, 2003

يه مشکلی که تازگيها هی داره برام پيش مياد اينه که دنيای واقعی رو با دنيای وبلاگی اشتباه می گيرم و حرفهايی رو می زنم که نبايد بزنم ! ( شايد هم در واقع بايد همونا رو بزنم؟! )
مثلاً يه چيزی رو فقط برای خنده ميگم بدون اين که منظور خاصی داشته باشم ، يا آدمهای واقعی رو هم مثل وبلاگيها می بينم و بعد ... همونجور که اينجا بدعادت شده ام با نظر ديگران مخالفت می کنم ...
... يعنی يک آن فکر می کنم همون طور که اينجا تو سروکله هم می زنيم و با هم مخالفت می کنيم و باز با هم دوستيم ، تو دنيای واقعی هم می تونم همين کارو بکنم ...
... و اون وقته که مشکل پيش مياد !
مثلاً همين چند هفته پيش بود که درست به همين خاطر با يه نفر به شدت دعوام شد و خوب از اونجا که من معمولاً جز با "رام" با کس ديگه ای دعوا نمی کنم ، قبول کنيد که واقعاً جای نگرانی داره !!!
يا مثلاً همين امروز يک جمله درباره يه استادی که خيلی خيلی هم دوستش دارم گفتم ، فقط برای خنده ( البته نه فقط برای خنده ، داشتم توضيح می دادم چرا واسه اون پسره دلمون سوخت که تو جلسه دفاعش حتی استاد مشاورش هم نيومده بود و از اين حرفها )
خوب مطمئناً اگه اين استاده رو انقدر دوست نداشتم ، اصلاً به خودم زحمت نمی دادم که در موردش شوخی هم بکنم ؛ اما ...
به هر حال بين ده پونزده تا چهره خندون ، يکی دو تا نگاه هم که يه خورده کج و کوله بشه ، آدم حساب کار دستش مياد و می فهمه که بابا اينجا دنيای وبلاگ نيست ؛ اينجا دنيای واقعيه و هر حرفی رو توش نميشه زد ، می خواد اعتراض به آی کيوی بالای ايرانيها (!) باشه يا خرسواری نوه های احتمالی علی حاتمی در دهات فيروز کوه !



آخ گفتی جودی ابوت ، دلم يه دونه جرويس پندلتون خواست !!!



........................................................................................

Wednesday, November 26, 2003

داشتم فکر می کردم مثلاً اگه ... خدای نکرده ... ، هلالو رويت نمی کردن چه خاکی تو سرمون می شد اون وقت ؟!

- اين سه تا نقطه ها يعنی ... ، اين سه تا نقطه ها يعنی آدم هر چی فکر می کنه که نبايد به شما بگه که !!!



در آستانه سومين عيد فطر وبلاگی ،
بدينوسيله شادمانی خود را از رويت بهنگام هلال مربوطه توسط جنابعالی ابراز داشته ، ضمن قدر دانی از اين اقدام هشيارانه که موجب خنثی شدن کليه توطئه های ايادی پليد استکبار جهانی و کوتاه شدن دست اشغالگران صهيونيست و بدانديشان و بدخواهان و بدطينتان و بد دهنان و بد...ان گرديد ، از همين تريبون مراتب سپاس و تشکر خود را از اين اقدام به موقع اعلام می داريم.
با تشکر
يکی که سه شنبه ها کلاس نداره ، اما چهارشنبه ها داره !

- کيف کردی جمله رو : يه نفس يه متر و نيم !



........................................................................................

Tuesday, November 25, 2003

آقا من پيشنهاد می کنم يه چند تا ديگه از اين آقايون محترمو هم بفرستيم يه سر به اين زندان انگليس بزنند !
اين جناب سليمان پور وقتی رفت زندان نمی شد تو صورتش نگاه کنی از فرط ريش و پشم ، حالا که اومده بيرون برو ببين عجب ترتميز شده !
خلاصه قابل توجه برادران گرامی :
با زبون خوش اون ريشا رو می زنين يا بفرستيمتون آرژانتين بمبگذاری ؟!

( از ديروز تا حالا هر چی دنبال عکسهاش گشتم که بذارم اينجا ، پيدا نکردم ! )



روزنامه های کهنه را ورق می زنم
زمان
ايستاده در لحظه رفتن تو
و من همچنان
روزنامه های کهنه را
ورق می زنم !



........................................................................................

Sunday, November 23, 2003

- " من که واق و واق می کنم برات ، دزده رو چلاق می کنم برات ، بذارم برم ؟! "
- نه ، بمون ؛ باشه ، بمون !
...



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

نمی خوام !
اصلاً من ديگه کی ام وقتی تو اونجايی و من اينجا ؟!
اصلاً تو ديگه کی هستی وقتی من از صبح تا شب با در و ديوارها تنهام ؟!

وقتی رفتی ... وقتی خواستی که بری ، خودمو واسه همه چيز آماده کردم :
واسه اين که ديگه نباشم ، واسه اين که ديگه نباشی ...
طلاقت دادم طلاق.
آزادت کردم که بپری و بری ...
من طاقت ندارم بشينم گوشه خونه به انتظار ...
" دختران انتظار ... "
نه داداش ، ما نيستيم !
مهرت حلال ، جونت آزاد !



آقا من حاضرم يه پول دستی بدم اين البرز وبلاگ منم عين وبلاگ هودر ببنده !
اصلاً اون وقت يک تبليغی واسش بکنم که همه افراد خانواده هی برن البرز بخرن ...
خوبه ديگه ، هم البرز کارتهای آشغالشو آب می کنه ، هم من از شر مهمانهای ناخوانده خلاص ميشم !



به طور مبسوطی در اين لحظه دلم می خواد فک يه نفرو بيارم پايين !
البته متاسفانه دم دستم تشريف ندارند !

تکميل می کنم - اون يه نفر اين دفعه استثنائاً " رام " نبود ! يه بچه ای بود که اگه بود هم دلم نمی اومد بزنم تو دهنش ! اصلاً نقطه دردناک - خشمناک قضيه هم همين جاست دقيقاً !



........................................................................................

Friday, November 21, 2003

اگه دانشمندين :
ميشه ارتباط هوای ابری رو با حس ششم کشف کنين لطفاً ؟!



اول يه چيز ديگه اومده بودم بنويسم از ماجراهای امروز ، اما فعلاً انگار يه بامبی خورده اين ور کله م منگ شده م :

ببينم وقتی دو نفر که شما دوستشون دارين ، دارن می زنن تو سر و کله هم - يا شايد هم نمی زنن ، اما شما فکر کردين شايد دارن می زنن - و شما هم اصلاً دلتون نمی خواد که بزنن، اون وقت بايد چيکار کنين ؟!
- بپرين وسط فضولی کنين که آهای بالاخره دارين می زنين يا دارين نمی زنين ؟!
- عين گاو سرتونو بندازين پايين رد بشين ؟!
- بپرين وسط فضولجی گری (!) که آقا نزن ، بده ؟!
- بپرين وسط ( خلاصه اين پريدن وسط انگار رو شاخشه حتماً ! ) تيم تشکيل بدين و واسه يک طرف هورا بکشين ، اون يکيو هو کنين ؟! ( پا داد يه نارنجک هم صاف حواله کنين تو فرق کله دشمن که ديگه نفسش درنياد از بيخ و بن ؟! )
- فکر کنين مگه ما سالی پونصد بار نمی زنيم تو کاسه کوزه هم ، اونا هم مثل ما ؟ ... و بعد چشماتونو يواشکی بندازين پايين رد بشين تا دعوای زن و شوهری فروکش بکنه ؟!
- بياين تو وبلاگتون " بيست فضولی " راه بندازين ؟!
...
يا چشماتونو ببندين و اميدوار باشين که اصلاً از اولشم هيچی نشده بوده ؟!
... حالا خودمونيما ... خوبين جفتتون ؟!!!



........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

- من سردم است ، من سردَ...
- آره آره می دونم ، تو سردت است و انگار هيچ وقت گرم نخواهی شد ؛ تازه حالت هم از گوشواره های صدف به هم می خوره !!!

آقا از بس يه دفعه سرد شده اين روزا !
خوب کودنم اگه بود تا حالا حفظ شده بود ديگه از بس هی ما اينو خونديم !



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

خسرو را يک بار بيشتر نديده بودم . جنگ شده بود يا انقلاب نمی دانم که زار و زندگی را به امان خدا هم که نه ، فقط رها کردند و از ايران رفتند .
بچه های خسرو هم در حسرت " عکسهای بچگی " که وقتی ديگر نداريشان هم اميد پيدا شدنش رهايت نمی کند ، بزرگ شدند !
کتاب می خواندم ديشب که به يادش افتادم ؛ جايی که فروغ اسم خسرو را کنار اسم پرويز آورده بود و فکرم تند راه گرفت که : " چه جالب ! يکی خسرو ، يکی پرويز ! "
بعد عکس خسرو با موهای بلند خاکستری جلوی چشمم آمد که باد سرد پاييز پاريس آشفته کرده بودشان و شال گردنی که دور گردنش را گرفته بود تنگ !
بعد آرزو کردم کاش بابا و خسرو يک بار ديگر هم را ببينند ! از ته دل آرزو کردم و مجسم کردم که چه کيفی می کند بابا از ديدن خسرو !

... که چشمهام خيره شد به ديوار پشت کتاب !
... که ماتم برد ! مات مات مات ، و ذهنم به پرسيدن افتاد :
آره ؟ ... نه ! آره ؟ ... نه ! ... آره !!!
خسرو که مرده است !
خسرو که چندين و چند سال است مرده !!!
... نه ؟!
نشان به آن نشان که تولد کيارش بود و بابا از ماموريت برگشته بود و مامان ايران نبود و ... چشمهاش اشکی بود که رفتيم تولد !

ذهن من عادت دارد مرگ آدمها را فراموش کند ؛ مگر هزار بار نخواسته ام حال مرده ها را از خانواده هاشان بپرسم ؟!
ذهنم عادت دارد و خودم اينطور عادتش داده ام ، اما ... اين يکی وحشتناک بود !
وحشتناک بود و من هنوز تنم می لرزد از آرزويی که کرده ام !
وحشتناک بود و من بدجوری ترس برم داشته !
وحشتناک بود و من ...
برای پس گرفتن آرزوم ،
از اون وقت به هزار در زده ام ،
هزار جور عجز و التماس کرده ام ،
هزار جور خط و نشان کشيده ام ،
هزار جور زد و بند با خدا کرده ام و ...
... باز می ترسم به حرفهام گوش نکند !
... باز می ترسم به حرفهام ...



........................................................................................

Monday, November 17, 2003

" ماه رمضون وقت اذون
نماز بخون دعا بخون ! "

... به من چه !
خوب اينارو تو مهدکودک ياد ميدن ديگه !
پس می خواستين بگن " بخورررر بخورررر ، يالاه بخور هی هی ! بخوررر بخوررر ... "



........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

آدم حتی اگه می خواد به کسی فحش هم بده ، بهتره اين کارو رو در رو و مستقيم بکنه.
بدترين نوع جمله ها به نظرم جمله هايی هستند که هر کسی می تونه مخاطبشون باشه و هيچ کس نيست !
عين همين جمله های من !



چقدر زود دوباره اومد سراغم :
حس يک ماهی مرده
توی يک قوطی ساردين !
شايدم حس يه ماهی
که هنوز زنده س و افتاده تو قوطی ،
قوطی ماهی ساردين !



........................................................................................

Saturday, November 15, 2003

آی می سوزه ، آی ی ی ی ی می سوزه که بيا و ببين !
يعنی هی می گفتن يارو فلان جاش حسابی سوخته ، ما می شنيديما ، اما نمی فهميديم که چی ميگن ! هی می گفتن شنيدن کی بود مانند ديدن ، ما بازم نمی فهميديم که !

حس کردم يه خورده دچار فرورفتگی شده ها ! گفتم لابد مجله اش زيادی طولانی بوده ، فشار اومده به نشيمنگاه مبارک ، بی حس شده ، خودش خوب ميشه الان !
همچين رفته بودم تو بحر کتابه ، داشتم تو نامه های فروغ به پرويزشاپور آی فضولی می کردم ، هی هم واسه خودم فتوی صادر می کردم که چه معنی داره آدم نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره بخونه ، اصلاً چه معنی داره آدم نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره چاپ کنه که بعد هم يه آدم فضولی پيدا بشه نامه های خصوصی يکی ديگه رو برداره بخونه ، اصلاً ...
که يه دفعه ديدم يه بوهای ناخوشايندی انگار هی داره به مشام مبارک می رسه ! تو بگی بازم فهميدم کجامه که داره می سوزه نفهميدما ! فقط با خودم گفتم اين ديگه چه بوييه ؟ نکنه يه تيکه از ...

از بس که لعنتی از صبح جلو چشمم بود ، تو رختخوابم بوش ولم نمی کرد !
آخه لامصب يه تيکه همچين لوله ای ، سمج از صبح تا شب همين جور مونده بود درسته اون تو ، هر چی ما هی سيفون می کشيديم ، هر چی ترفند به کار می بستيم ، نمی رفت که نمی رفت !
يه ذره سی اکت( احتمالاًٌ اسيدکلريدريک ؟ ) ريختم اون تو که اقلاً جاش نمونه ؛ بعد فکر کردم سوراخ در سی اکته بسته است ، يه ذره وايتکس ، ... بعد که ديدم جناب تشريف نمی برند يه بسته لوله باز کن چنته رو هلفی خالی کردم اون تو که ديگه از رو بره !
آقا ، همچين تميز متلاشی شد که انگار همين الان هواپيماهای رژيم بعثی عفلقی بمباردمانش کرده باشن !

... ای بابا اين فرورفتگيه چرا بعد اين همه وقت هنوز برنگشته سر جاش ؟ عجب بويی هم ميده ! بوی گوگرده چيه ؟!
واه واه برم بشورمش ! ببين ببين قدر چار انگشت قرمز شده ، اون وقت من جای اين که سوزششو حس کنم ، از بو گندش دادم در اومده !
آقا آبو که ريختم روش يک فعل و انفعالات شيميايی آغاز شد ، يک فعل و انفعالات شيميايی آغاز شد که تا عمق نشيمنگاه مبارک همچين تميز سوراخ شد رفت تو ، دوباره قلمبه قرمز زد بيرون !
آخر هم نفهميدم قطره سی اکت افتاده بود اون رو يا تيکه چنته ! هر چی بود که بد سه تا نقطه ای از ما کباب کرد !
حالا تو بگو بی تربيت ، من که يه وری نشستم رو چارپايه اينا رو تايپ می کنم می فهمم سه تا نقطه سوزی چه عالمی داره ! حالا تو بگو بی تربيت !



........................................................................................

Friday, November 14, 2003

........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

ايوانکوويچ - چلغور بلغور بلغور چلغور ...
مترجم - " متاسفانه ميگه يه تماشاگرنما ... "

آقا من يه سوال فنی برام پيش اومده :
اين " تماشاگرنما " به کرواسی چی ميشه ؟!!!



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

يارو زنشو گذاشته وسط اتاق و زنده زنده سوزنده ! بنزينو خالی کرده رو سرش و يه کبريت و ... خلاص !
جرمش ؟
نمی خواسته آقا زن دوم بگيرن !
اون وقت مجازاتش چيه ؟ پنج سال حبس !!!



........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

بذار ... بذار ... بذار ...
بذار برسم خونه ...
بذار ناهار بخورم ...
بذار يه چرت بزنم ...
بذار يه شام بزنم ...
بذار تا صبح بخوابم ...
بذار برم سر کار ...
بذار
بذار
بذار
بذار
... هيچ فکر نمی کنی ممکنه خيلی دير بشه ؟!

... دير ؟!
... فکر ؟!!!



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

آيا کسی هست که با من گريه کند ؟!




ناخوانده آمده ام
- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم

بر شانه های ماه
از غربت زمين
- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم
در يک شب سياه

- جرات اگر کنم -
ناخوانده می روم

... بايد کلاغ شد !



........................................................................................

Sunday, November 09, 2003

عيان نشد که چرا آمدم ، کجا بودم !

يک لجبازی ساده با خودم و کامپيوتر قراضه !
دهن کجی کردم به خودم :
" چطوروبلاگ می تونی بنويسی ، اما ايميل نمی تونی جواب بدهی ؟ " !!!
بعد تصميم گرفتم : تا ايميل جواب نداده داری وبلاگ نمی نويسی !
نشد
نشد که نشد که نشد ...
باز نمی کند لامذهب
حتی صفحه ايميلها رو ساعت به ساعت هم باز نمی کند !
اقلاً جوابم را که گرفتم :
وبلاگ را می شود در هر پست يک کلمه دو کلمه فرستاد تا کامل بشود ،
می شود فرستاد و Restart کرد و فرستاد و باز Restart کرد و باز فرستاد ...
اما ايميل را که نميشود جانم ، ايميل را که نمی شود !!!



خفه می شوم ، خفه می شوم ، خفه می شوم ، ...
بعد از اين اگر خواستم بگويم : آقا ، خانوم ،
"من" "فکر می کنم" نظر شما درست نباشد
، خفه می شوم !
يادم اگر بماند ،
... که می ماند حتماً !
... که می ماند !



........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

همون اول با طرف شرط می کنم :
" فقط گردنمو نندازين لطفاً ، خوشم نمياد ... "

... چند لحظه بعد :
من - آخ آخ همين جا رو گفتم نندازين !
اون - وواه ! اين که گردنت نيست !
... و با خونسردی به کارش ادامه ميده !

نخير !
اين آرايشگرها زبون خوش انگار سرشون نميشه اصلاً !!!
حالا من اينجا نشستم در حالی که گردنم همين جور مور مور ميشه و ...
... آخ ببخشيد يادم نبود ، اين که گردنم نيست ! ...



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: