ديوانه تر |
Saturday, January 31, 2004
● فکر نکنم حوصله داشته باشين اينو بخونين !
منم واسه وبلاگ ننوشته بودمش ؛ می خواستم خلاصه ش کنم ، ديدم کاملشم بذارم هيچ اتفاقی نمی افته ! در شاهنامه دربارة پيدايي آتش آمده است كه روزي هوشنگ ماري در كوه مي بيند: دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تيره گون براي كشتن مار سنگي بر مي دارد تا محكم بر سر مار بكوبد؛ مار فرار مي كند و سنگ به سنگ آتش زنه ديگري برخورد مي كند، جرقه مي زند و آتش پديد مي آيد. هر چند با ترديد احتمال داده اند كه مقصود از مار در اين بيت همان آتشفشان بوده و آتش نخستين بار، از افروختن چوبي به وسيلة سياله هاي آتشفشاني به دست آمده باشد. اين آتش را قبله مي كنند و فروغ ايزدي مي شناسند: بگفتا فروغيست اين ايزدي * پرستيد بايد اگر بخردي شب آمد برافروخت آتش چو كوه * همان شاه در گرد او با گروه يكي جشن كرد آن شب و باده خورد * سده نام آن جشن فرخنده كرد دربارة اين آخرين بيت عقيده بر اين است كه فردوسي آن را به صورت حشو و مطابق روال متعارف داستانها در جشن آورده است؛ در حالي كه در اين زمان، هنوز مي به دست بشر ساخته نشده بود. ساختن مي، وقتي ممكن مي شود كه ظرفي به وجود آمده باشد و هنوز از ساختن ظرف و سرشتن گل براي جام و خم سخني به ميان نيامده است. دربارة سده نيز روايتهاي مختلفي وجود دارد. شاهنامه برپايی آن را به هوشنگ نسبت داده است: ز هوشنگ ماند اين سده يادگار * بسي باد چون او دگر شهريار سده از جشن هاي بزرگ ايرانيان بود كه در روز دهم بهمن ماه برگزار مي شده است و به نظر مي رسد مناسبت ويژه اي با كشف آتش داشته باشد. در اين روز ايرانيان آتش مي افروختند و برگرد آن شراب مي نوشيدند و شادي مي كردند. دربارة مناسبت آن گويند كه چون در اين روزعدد فرزندان آدم به صد رسيد، جشن بزرگي بر پا كرد و آن را سده نام گذاشت؛ نيز آن را صدمين روز از زمستان پنج ماهة ايران باستان دانسته اند. عده اي آن را جشني مي دانند به مناسبت پيروزي بر دشمن به ياري آتش. همچنين گفته اند كه در اين روز اهريمن بدکنش سرما را به نهايت شدت خود می رساند تا به آفريدگان اورمزد گزند برساند و نيروي اورمزدي در اين روز آتش را براي مقابله با سرما مي آِفريند. نيز چون از روز جشن سده تا زمان گرد آوري غله صد روز باقي است، گفته اند که جشن به اين مناسبت برگزار می شده است. در روايت ديگري آمده است كه چون از دهم بهمن ماه تا هنگام اعتدال بهاره، پنجاه روز و پنجاه شب فاصله است، اين جشن را سده ناميده اند. آنچه در تمام اين روايت ها بطور مشترك آمده رسم روشن كردن آتش و نوشيدن باده در كنار آن است. □ نوشته شده در ساعت 23:59 توسط tanha
● ببينم اين چيزهايی که امشب خاتمی گفت معنيش خدافظی بود ؟! ... همين که گفت اين کارو کرديم و اون کارو کرديم و سد ساختيم و فيبر نوری هوا (!) کرديم و از اين حرفا ديگه ! ...
□ نوشته شده در ساعت 23:17 توسط tanha
● وای ... از دوستای خوشگل مامانی گل ماهم وقت نشد بگم ! از بس که همه تعطيل شدن من باز بايد جون بکنم !
... چه حيف که من تا ميام نفس بکشم می بينم ديگران با برنامه ريزی هاشون همه چی رو به هم زدن ! ... □ نوشته شده در ساعت 02:09 توسط tanha
● آخيش ... باورم نميشه تموم شده باشه !
...........................................................................................امتحانا رو نميگم ؛ چون هنوز مونده تا به آخيش تعطيلی واقعی برسم ! اما از ديروز بعد از ظهر که اومدم خونه تا همين الان الان ، تقريباً هيچ کاری نکردم جز غلط گيری متن اون تحقيقه ! لا مصب چه خبر بود ! مردم از دست و پا درد ديگه ! ديگه فونت ظريف وبلاگم واسم غريبه می زنه از بس با اون فونتهای يغر کار کردم. ( آقا اعتراف می کنم ديکته يغرو بلد نبودم ، از معين تقلب کردم ! جهت مزيد اطلاع اون تو نوشته بود از مصدر يوغورماق ترکی به معنی خمير کردن ! از لحاظ تشبيه به خمير ورآمده ! ببين چقدر چيز ميز يادتون ميدم حالا !) تازه می خواستم به مطلب پارسالی جشن سده هم چند تا نکته اضافه کنم و گذاشته بودم واسه روزش که نشد ! ... حالا برای گفتن آخيش نهايی هنوز يک تحقيق کامل مونده به اضافه يک گواهی ! □ نوشته شده در ساعت 01:52 توسط tanha Wednesday, January 28, 2004
● اينجا تهران - کوه آتشفشان !
........................................................................................ديشب تا صبح نشستم قسمت اول تحقيقمو غلط گيری کردم ، امروز رفتم خانوم ميگن هنوز تايپيستمون بقيه شو نياورده ! يک هفته وقتی که استاد اضافه تر داده بود برای تحقيق ها فردا تموم ميشه ! همه زحمتام هدر رفت :(( ... تمام تعطيلی امتحانا رو نشستم پای اين تحقيقه ! به هيچکدوم از درسها نرسيدم به خاطر اين ، اون وقت آخرش بايد چند تا آدم الاغ اين جوری بدقولی کنن و کاسه کوزه ها رو سر همديگه بشکنن ! فردا امتحان دارم ، هنوز حتی شروع هم نکردم ! هر کی پرسيد واقعيتو گفتم ، مطمئنم حتی يک نفرشون هم باور نکرده ! گفتم بيام اينجا ، اقلاً شما که حرفامو باور می کنين ؟! ... تا حالا نشده يکی شب امتحان به من زنگ زده باشه و من بتونم با افتخار بگم اقلاً نصفشو خوندم که همه فکر نکنن دارم دروغ ميگم ! صبح که کار غلط گيری تموم شد خوابيدم ، ظهر پاشدم و با کلی اميدواری رفتم دانشگاه که هم ديسکت تايپ ها رو به خيال خودم بگيرم ، هم گواهی رو ؛ يکی از همکلاسام گفته بود پسرش برام گواهی جور کرده . بهش که گفتم اينا هر گواهيی رو قبول نمی کنن ، گفت بچه هام واردن ، خودشون تجربه دارن. از روزی که اينو بهم گفته بود کلی حال و روزم بهتر شده بود ، گواهی رو که بهم داد همه ی اون حال و روزا خراب شد رو سرم ! ... قدرنشناس نيستم ، می دونم خيلی بهم لطف کرده ، واقعاً ازش متشکرم ، می تونست اونم مثل هزار تا آدم ديگه خودشو به نشنيدن و نديدن بزنه ! می تونست بگه به من چه می خواستی امتحان بدی ! می تونست بگه ... چه می دونم خيلی چيزا می تونست بگه که نگفت ! خودش برام اين کارو کرد، فقط چون ديده بود حال و روزم خرابه ! ... اما ... گواهيش خيلی معموليه ! يه همچين چيزی رو با شبيخون به کمد مامان هم می تونستم بنويسم ! نثرش شديداً داد می زنه که من تقلبيم. کاشکی گفته بود تو نوشتن متنش کمک می کردم ! ... باز دوباره من موندم و صفر غيبت ، با اين تفاوت که ديگه بدون تحقيقها هفده و نيمی هم در کار نيست ! ميره ؛ روح و روانم تو استرس امتحانها می ريزه به هم. دوست دارم تو اولين امتحانم باشه ، اقلاً تلفن بزنه دم به ساعت ، ... نيست ، نمی زنه . منم درس نمی خونم ! تازه به نبودنش عادت کردم ، تازه دارم از استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلاميم لذت می برم ، تازه دارم رو پای خودم وايميستم ، ... که مياد ! مياد ؛ نمی تونم تحملش کنم ، حوصله شو ندارم ، احساس می کنم داره استقلالمو می گيره ، احساس می کنم بی توجهه ... چند روز طول می کشه تا باز تنبل بشم و به بودنش عادت کنم. تازه به بودنش عادت کردم ، تازه دلم به دعا کردناش و قوت قلب دادناش خوش شده ، تازه تو هزار تا کار به کمکش احتياج دارم که باز بلند ميشه ميره ! حالا دوباره شب امتحان بشين منتظر ، هی بپر گوشی رو قاپ بزن ، ... هر ننه قمری زنگ می زنه ، اون زنگ نمی زنه ! ... می مردی يه شب ديرتر می رفتی من اين امتحان آخريمم گند نزنم ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط tanha Tuesday, January 27, 2004
● خدايا به الاغ ها کمک کن ، آمين !
... خداوند فرمودند آخه کدوم الاغی شب امتحان تا ساعت چهار و ربع صبح وبلاگ می خونه؟! □ نوشته شده در ساعت 04:19 توسط tanha
● اگه نخوام اينو بگم ، پس چی بگم ؟!
........................................................................................البرز nedstatbasic رو می بنده ، وبلاگ هودر و گويا رو باز ميذاره ! فرارايانه بلاگرو می بنده ، nedstatbasic رو باز ميذاره ! پارس آنلاين پرشن بلاگو می بنده ، بلاگرو باز ميذاره ! ندا وبلاگ هودرو می بنده ، پرشين بلاگو باز ميذاره ! ... ... هی می خوام به اين نگم مادرقحبگی که آنتی فمينيستی نباشه ، اما واقعاً موندم پس چی بگم آخه ؟! □ نوشته شده در ساعت 04:17 توسط tanha Sunday, January 25, 2004
● اگه ديشب وبلاگ می نوشتم :
........................................................................................... زياد چيه ؟ اين امتحانه واقعاً سخته ! يعنی اصلاً شب امتحانی نيست ! من ِخرم که تا حالا يه نگاه بهش ننداختم ! مرتيکه يه مشت جفنگيات به هم بافته ، هی شيش خط در ميون هم ميگه اينا از فهم انسانهای عادی خارجه ، همينقدرم که گفتم بيخود گفتم ! خوب خبرت نمی گفتی ! من چه خاکی تو سرم بکنم که فهمم خيلی باشه اندازه ی آدمهای عاديه ؟! اگه امشب وبلاگ بنويسم : هيچی درس نخونده بودم ، قبل از امتحان عين نی نی کوچولو ها چيليک چيليک اشک می ريختم !!! ... انگار قرار نيست من هيچ وقت بزرگ بشم ! راستش ديگه منتظرشم نيستم ! ... کله مو چسبوندم به يقه م که کسی نبينه !!! آخه تو فکر کن ! وسط يه مشت آدم گنده بخوای عر بزنی ! دختره ی خرس گنده !!! به قول آرايشگرم ماشالاه اشکاشم هر کدوم اندازه ی يه گالنه !!! نمی دونستم چه جوری جمعش کنم ! سوالها رو که داد خيلی دلم سوخت ؛ اگه می دونستم به اين آسونی می گيره ، حتماً درس می خوندم ! اين استاده واقعاً کار بدی می کنه هميشه قبل از امتحان آدمو اون جوری زهره ترک می کنه ! من واقعاً نمی تونم با استرس درس بخونم . ترم قبل هم دقيقاً همين کارو کرد ، ولی اون موقع من وقت داشتم و بيشتر درسشو خونده بودم ، واسه همينم سر امتحان می خواستم بپرم ماچش کنم ! ( پس بگو چرا امروز هر چی پيغام پسغام فرستادن براش نيومد سر جلسه ! ) به هر حال يه چيزايی سر هم کردم و نوشتم ، ولی واقعاً حيف شد با اين سوالهای آسون. حالا اون آقای ديشبی رو هم درسته که ديشب انقدر فحشش دادم ، اما خوب شب امتحان بود ديگه ، پيش مياد ! وگرنه که ما خيلی اوچيکشيم. حالا بالاخره يه روز سر فرصت ميشينيم ببينيم اين بابا حرف حسابش چيه اصلاً ! ... يک عالمه هم اعتراض دارم به هر چی سيستم آموزشيه از بيخ و بن ! فکر کنم قبلاً گفته باشم که من اصولاً در درک قانون يه خورده مشکل دارم ، اينم اساسی تو همون مايه هاست. که بماند. □ نوشته شده در ساعت 01:44 توسط tanha Saturday, January 24, 2004
● اين فرارايانه ی ... برداشته بلاگرو بسته !
........................................................................................... ميگم نظرتون راجع به اصطلاح ريش مغز چيه ؟! ... حرفام باشه برای بعد ! بايد از امتحانام بگم . □ نوشته شده در ساعت 22:50 توسط tanha Friday, January 23, 2004
● استقلال ، آزادی ، جمهوری خودمختار آزاديبخش دموکراتيک خلق . . . و خيلی چيزهای ديگر !
خوب اين يعنی که تنهايی اين مدلی هم يه حسهای خوبی به آدم ميده ! رامون کاخالمون ماموريت تشريف داشتند ؛ اونم نه يه روز ، نه يه هفته ، ... والاه ديگه حسابش از دستم در رفته ! و اما ، حالا که بايد زودتر برم ، می پردازيم به اهم اخبار: حسابی زدم تو کار اعتماد به نفس ! کولاک کردم اين هفته ! وقتايی که اينجوری باشه ، ماشين با يه فرمون صاف ميره تو سوراخ موش پارک ميشه ، راه ها بدون اشتباه ميون بر ميشن ، ... ديگه قراره خلاصه کنم مثلاً ! از هر مورد دو تا مثال کافيه ! ( آقا ما يه استاد داريم هر ترم امتحاناش دقيقاً سه ساعت طول ميکشه ! خدا رو شکر من اين ترم با اون درس نداشتم ، اما دوستم که يه خورده از ما ها بزرگتره ، از بس سرش پايين بوده سر امتحان ، چشمش خونريزی کرده ! ... خوب حالا که چی ؟ هيچی همين جوری ! اندر فوايد خلاصه نويسی عرض کردم ! ) دو - نفسم تنگه ! قفسه سينه م درد می کنه : امروز آرايشگاه بودم ! ( دمت گرم امتحان که نداری ! ) هی داره عين اژدها دود از تو حلقومم می زنه بيرون ! ديگه مطمئن شدم که مشکل از منه ! امروز يکی دو نفر بيشتر سيگار نکشيدن ! من بايد يه مرضيم باشه ! سه - ديشب مطابق معمول فقط نصف کتابو رسيدم بخونم ، چهار صبح به زور کتک کتابمو بستم که برم بخوابم ، می ترسيدم دم صبح خوابم بگيره و به امتحان نرسم ! قبل از خواب چشمم افتاد تو آينه : چشمتون روز بد نبينه ! يه گوريل شونزده متری جلوم وايساده بود از شدت ريش و پشم ! نتيجه : تا ساعت پنج صبح داشتم نگاهش می کردم ! امروز بردمش سلاخی ! چهار - بيچاره کليدسازه ! دلم براش سوخت ! اين مربوط ميشه به همون بند اعتماد به نفس ! ( ... راستی هيچ فکر نکردين تا حالا با خودتون که من فرق نقطه رو با علامت تعجب نمی دونم؟!!! ) دخلشو آوردم ! دلش خوش بود يه قفل نو کاسب شده ! دلم نمياد بگم از حلقومش کشيدم بيرون ، چون واقعاً گناه داشت بيچاره ؛ اما لازم بود ! واسه اون اعتماد به نفسه لازم بود. مگه من چند هفته در سال اين مدليا ميشم آخه ؟! تازه آخرشم خودم قفلو بستم ! يعنی اولشم همين طور ! پنج - من خيلی دارم ور می زنم ؛ الان بايد يا خواب باشم يا درس بخونم ؛ امتحان شنبه م سخته ، يعنی زياده ، يه عالمه است ؛ بعدم به خاطر اين قضيه هفده و نيم استرس دارم ، استرس هم که داشته باشم ديگه نمی تونم درس بخونم. مخم هم به طور کلی و دربست تعطيله ! نمی دونم چه خاکی تو سرم بکنم ؛ واسه همينم امشبو اينجا پلاسم ! شش - تجربه ثابت کرده نبايد يادداشتهای وقت خواب آلودگی رو پابليش کنم ؛ من تو دهن تجربه می زنم ! هفت - اين اختراع امشبمو اگه نگم که دلم خنک نميشه : چايی با طعم ميخک همچين بد هم از کار در نمياد. پشت سر هر اختراعی ... چيه اين جمله ... يک احتياج نهفته است ؟ ... حالا مثلا ً ! يا يه همچين چيزی. راستی دانشمندا نظر بدن لطفاً : ميخک چه ماده ای داره که زبون آدمو بی حس می کنه ؟! ... اگه دانشمندا تا حالا متوجه نشده بودن ، همين حالا ثبتش می کنيم : ميخک يه ماده بی حس کننده داره ، به جان خودم ! فکر کنم تو بعضی از مواد دندانپزشکی هم استفاده بشه. ( اينا رو از خودم در آوردما ، فردا نريد تو مقاله علميتون بنويسين ! همين جوری حدس زدم فقط ! چه می دونم درسته يا نه ! ) ... اگر هم تا حالا ميخک نديدين زياد خودتونو ناراحت نکنين ، منم تازه يکی دو ساله ديدم ! مزه خمير دندون کلوز- آپ قرمز ميده ! البته اگه درست يادم مونده باشه ! هشت - من خيلی دلم می خواد اين امتحان فردامو خوب بدم ، ترم قبل درس اين استاده رو نوزده شده بودم ، اما اين ترم رفتارش باعث ميشه احساس کنم من تنبل کلاسم ! ... چرا اين استادا فقط از کسايی که خودنمان خوششون مياد ؟! در ضمن نمی دونم اين استادهای ما چه کرمی دارن که همشون هشت تا سوال بيشتر نميدن. پس ديگه وقت تمومه ، قلم ها رو ميز برگه ها بالا ! فکر نکردين که ديوونه تر شده باشم ؟! ... نه ، منظورم يه خورده بيشتر از هميشه است ! ... خوب ، موافقم ، منم همين فکرو کردم ! تازه اين نصف اونايی که می خواستم بگم هم نيست ! حالا شما ميگين من اين چرت و پرتها رو پست کنم ؟! □ نوشته شده در ساعت 02:26 توسط tanha
● ای وای ... راستی امت شهيدپرور ،
اون پست مربوط به شما انگار تو لوله گير کرده بود: وقت تمام است . يکی يه گواهی با عکس و آزمايش واسه من جور کنه پليز ! بدبخت شدم رفت ! ... به مبارکی و ميمنت نرفتم امتحان بدم ! خير سرم محاسباتم هم که غلط غلوط از کار دراومد ! بابا يادم نبود معدل مشروطی چهارده است ، نه دوازده ! بايد همه رو هفده و نيم بگيرم !!! جون بچه تون يه گواهی واسه من جور کنيد ! □ نوشته شده در ساعت 01:55 توسط tanha
● وای ... من ديگه طاقت ندارم ! بابا وبلاگ می خوام وبلاگ !
........................................................................................يه عالمه حرف هر روز داشتم بزنم که نشده ! الانم دوست دارم همه رو بگم ، که بازم نميشه ! ... خوب همين کارهای اون يکی جمعه رو می کنی که مجبور ميشم نذارم اصلاً بيای وبلاگخونی ديگه ! ... □ نوشته شده در ساعت 01:09 توسط tanha Sunday, January 18, 2004
● امت شهيد پرور
........................................................................................شيش ساعت بهتون وقت ميدم : کسی می دونه قانونی هست که با اون بشه درسی رو روز امتحان حذف کرد يا نه ؟! □ نوشته شده در ساعت 13:45 توسط tanha Friday, January 16, 2004
● از يادداشتهای يک دانش پژوه نمونه !
........................................................................................ديشب تا صبح بيدار بودم ! ديشب تا صبح وبلاگ می خواندم ! ديشب تا صبح بيدار بودم و وبلاگ می خواندم ! □ نوشته شده در ساعت 00:27 توسط tanha Thursday, January 15, 2004
● از آدمی که امتحان داره بيشتر از اين هم نميشه انتظار داشت !
........................................................................................قرار مدار ، ادا اصول ... شماره بدم ، شماره بگير. خلاصه قرار ميشه شب پسره بياد دم خونه دختره همديگه رو ببينن ! دختره ميره تو بالکن ( شايدم بالا پشت بوم ) پسره مياد پايين ديوار دختره رو می بينه. دختره - به به خوش اومدی ! پاهات خسته شد عزيزم ، اين همه راهو چرا پياده اومدی آخه ؟! پسره - سلام عزيز دلم. من قربون اون قدوبالات برم ؛ شبا از عشق تو خواب ندارم. چشام ورم کرد از بس گريه کردم برات ! ... آخه اين جوری که نميشه تو اون بالا وايسادی من اين پايين ، يه فکری بکن من بيام بالا عزيزم ! دختره دست می بره کمند موهای سياهشو عينهو راپونزل باز می کنه ميندازه پايين: - بيا ، اينا رو بگير خودتو بکش بالا. پسره موهای دختره رو که می بينه ديگه غش می کنه ، يک ماچ آبدار از اون موهای خوشبوش می کنه : - نه قربون اون موهای سياهت برم ؛ مگه من دلم مياد آخه ! تو جون منی ، خدا اون روزو نياره من کاری کنم که تو اذيت بشی ! نميگی من ِ نره غول از اين موها آويزون بشم چه بلايی سرت مياد آخه ! بعد يه طناب برميداره ميندازه به کنگره ديوار عينهو رابين هود ، شايدم عينهو تارزان ، شايدم عينهو ميمون ... خلاصه از طناب ميکشه بالا. چند روز بعد : مامان دختره - دختره ی ورپريده بگو ببينم واسه کی داشتی نامه مينداختی ؟ ... ای خدا ! ديدی بدبخت شديم ! ديدی بيچاره شديم ! ديدی آبرومون رفت ! ... بگو ببينم اين کيه که تو عاشقش شدی ؟! دختره - مامان پسر سپهبد سام ِ ديگه ! مامانه خوشش مياد : نه بابا ! بد تيکه ای هم نيست ! ماشالا هزار ماشالا حسابی پولدار هم که هستن ! ديگه کی از اين بهتر ؟! ... اما می دونی اگه بابات بفهمه چه خاکی تو سرمون می کنه ؟! خلاصه ، باباهه مياد خونه ؛ می بينه زنش ناراحته ، ميگه خدا بد نده عزيزم ! چی شده ؟ نبينم صورت مثل گلت پژمرده باشه ! مامانه هم نه ميذاره نه برميداره ، به بدترين نحو ممکن قضيه رو ميذاره کف دست باباهه : آره ! بيا بچه بزرگ کن ! همين بچه ها آدمو بدبخت می کنن ديگه ! اين پدرسوخته پسر سپهبد سام دام گذاشته واسه دخترمون ! دختر بيچاره مونو از راه به در کرده ! ( حالا دختره کلی نقشه کشيده تا پسره رو تور کرده ها ! ) هر چی هم نصيحتش می کنم ورپريده گوشش بدهکار نيست ! اوه اوه اوه ! باباهه رو ميگی ! کارد بزنی خونش در نمياد ! دستشو می بره اون کمربند چرميشو ... شايدم اون چاقوی جلد چرميشو درمياره که الان ميرم سر اين دختره بی حيا رو می برم ميذارم کف دستش ! مامانه می پره جلو دست باباهه رو بگيره که نه تو رو خدا ! گوش کن ببين چی ميگم بهت ... تو فقط گوش کن به حرف من ، بعدش برو هر کار دلت خواست بکن ! باباهه هم که اند زور بازو ، می زنه مامانه رو پرت می کنه يه گوشه و عين فيل مست (!) عربده می کشه : - همون موقع که دختردار شدم بايد سرشو ميذاشتم لب باغچه گوش تا گوش می بريدم که اين جوری بی آبرويی نکنه ! ای بشکنه اين دستم که سنت آبا اجدادی رو زير پا گذاشتم تا حالا اين بلا رو سرم بياره ! جلومو نگير که می خوام اين دختره رو تا ننگ به بار نياورده بزنم ناکار کنم ! ... نميگين اگه بابای پسره بفهمه از کار بيکارم می کنه ؟! نميگين اگه باباش بفهمه آدماشو می فرسته هممونو لت و پار کنن ؟! مامانه ميگه نترس بابا ! پسره باباشو راضی کرده ! باباهه ميگه دروغ ميگی !؟! مامانه ميگه وا ! دروغم چيه ؟! باباهه ميگه پس ديگه چی از اين بهتر ؟! برو بگو اين دختره بياد ببينم ! - تو رو خدا نزنی داغونش کنی ؟! - نه بابا ، خيالت راحت باشه ! مامانه ميره تو اتاق : - مادر رودابه ، پاشو قيافتو درست کن ، بابات می خواد ببيندت. يه ماتيکی چيزی هم بزن که صورتت شده رنگ آب دهن مرده ! دختره مثل سگ می پره به مامانه : - چی چی رو برو قيافتو درست کن ! همينه که هست ! من فقط زال و می خوام ، با هيچ کس ديگه هم ازدواج نمی کنم ! من دارم از عشق اون می ميرم اون وقت تو ميگی برو عکس گرين کارت بگير ! ( ... ای وای ! نه ببخشيد ! اين قسمت در متن نبود ! ) باباهه - دختره ی بی عقل ! آخه آدم با اين بر و قيافه ميره زن اون مرتيکه ی ايکبيری ميشه ؟! دختره رنگش می پره ، اخماشو می کنه تو هم ، نگاهشو ميندازه پايين ، لام تا کام هم حرف نمی زنه ! باباهه عصبانی همين جور که غرغر می کنه می زنه بيرون ! دختره می دوئه ميره تو اتاقش ؛ اکليلهای طلايی رو صورت رنگ پريده ش برق می زنه ! از اون ور صدای باباهه ، از اين ورم صدای دختره ، هر دو دارن با همديگه ميگن : واه واه ! پناه بر خدا !!! □ نوشته شده در ساعت 03:28 توسط tanha Tuesday, January 13, 2004
● ديروز اومده بودم چند تا از اون ايده های مشعشع ارائه بدم که يادم رفت ؛ بعدم که خود به خود قطع شد و مجبور شدم برم پی کارم !
........................................................................................می خواستم بگم فکر کن يه قنادی باز کنم فقط واسه بچه ها ، همه ش توش کيکهای خوشگل خوشگل با شيرينی های عروسکی قشنگ و شکلاتهای خوشگل بفروشم ! بعضی از طرح هاشو هم از خود بچه ها می گيريم ! بعد به اين نتيجه رسيدم که يه رستوران هم کنارش باشه ديگه خيلی بهتره : فکر کن بچه ها برن تو رستوران با ژتون هر چی دلشون خواست بخورن ! غذاشم چيزايی باشه که بچه ها دوست دارن ، به اضافه نون پنيرهای خوشگل ( اين خوشگل بودنش خيلی مهمه ! يعنی اصل مطلب همينه اصلاً ) ، سالاد الويه شکل آدم کوچولو ، چه می دونم شکل جوجه موجه ، خرس عروسکی ، توپ ... توپ ! انقدرم گرون می فروشم غذاهاشو که با پولش بشه واسه بچه بی پولها هم يه کارايی کرد ... شايدم انقدر ارزون که همه بچه ها بتونن بيان بخورن ! شايدم ... ... ببين ! پاشو ! ميگم پاشو ! بيدار شو بابا ، صبح شده ! ... □ نوشته شده در ساعت 19:17 توسط tanha Monday, January 12, 2004
● به طرز فجيعی از ديروز ظهر تا حالا درس نخوندم ! حالا کاش فقط خوندن بود ، هر کدوم از درسها يه کار عملی هم داره که سر جمع ميشه چهار تا پروژه مفصل ! اون وقت من فقط نصف يکيشو چرکنويس کرده ام ! اين ترم بدجوری زدم به رگ بی خيالی! ديروز حساب کتاب کردم ، اگه امتحان اولی رو صفر غيبت بخورم ، کافيه بقيه رو شونزده بگيرم تا مشروط نشم !!! ... وقتی کار به حساب کتاب می رسه ، يعنی اوضاع بدجوری خيطه !
........................................................................................خوب ، حالا کاسه گدايی رو دراز کنم يا خودتون با زبون خوش آرزوی موفقيت می کنيد ؟!!! □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط tanha Sunday, January 11, 2004
● ای بابا !
هورمون مورمونو بی خيالش ! ... من که نيم ساعت نشده باز جوش آوردم !!! □ نوشته شده در ساعت 23:58 توسط tanha
● دو ساعت و چهل و پنج دقيقه ؟! ... بابا نخواستم درس بخونی ، برو غذا بخور اقلاً !!! خجالت هم نمی کشه دختره با اين همه درس ! سه ساعت تمومه آنلاينه واسه من !
□ نوشته شده در ساعت 21:20 توسط tanha
● اين انيشتنه که با شما صحبت می کنه !!!
گفتم اگه بگه مقام معظم ليدری هستی چه خاکی تو سرم بکنم ! □ نوشته شده در ساعت 21:01 توسط tanha
● ... می گفت نشانه گذاری و صدا گذاری علاوه بر اين که آدمها رو بی سواد بار مياره ، گاهی وقتها باعث ميشه تو بفهمی طرف چقدر بيسواد بوده و مثلاً معلوم ميشه فلان متن رو که غلط نشانه گذاری کرده ، اصلاً خودش نفهميده !
... حالا می بينم انگار وبلاگ نوشتنم همين طوره ! مثلاً اين اشتباه تاريخی آخوندها که فرق "ايسم" رو با "ايست" نمی دونن ، همين که هميشه جای مارکسيسم و مارکسيست رو عوضی ميگن ، يا کمونيسم و کمونيست ، يا چه می دونم فاشيست و فاشيسم ... تعارف که نداريم ، معلومه کيو دارم ميگم ... اما افت داره واقعاً ، افت داره به خدا ، افت داره به جان خودم ... □ نوشته شده در ساعت 20:26 توسط tanha
● ببينم کسی می دونه ميشه روز امتحان درسی رو حذف کرد يا نه ؟!
ميشه به منم بگين پليز. اگه اينجا نشستم فقط به اميد حذف اولين امتحانمه ! □ نوشته شده در ساعت 20:18 توسط tanha
● من همچين زياد آدم گهی نيستم ! اما نمی دونم چرا اين هورمونها اينو نمی فهمن !!! ... حالا که نوشته های جمعه رو می خونم اصلاً موندم اين حرکات چه معنی داره !!! ... البته الان بايدم نفهمم ... !!! ...
........................................................................................در ضمن من ديروز اصلاً اين طرفها نيومدم ؛ اين پست ديروزی مال همون جمعه شبه که يه خورده تکميل شد! □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط tanha Saturday, January 10, 2004
● من برگشتم !
........................................................................................شب خوبی بود ، جز اين که من ظرف ده دقيقه آماده شدم و زياد مطبوع نبودم ! ( حيف شد ، کلفت مطبوعی نبود ! ) اولش عصبی بودم ، از اون مدلها که حوصله نداشتم خودمو آدم حساب کنم ! حرف گذشته ها که شد ، زود يخم آب شد ! ... هه هه ! بعدم کپی کاربنی ( همون داماد اون هفته ای ) عين همون جريان خانوم لک لکو از نگاه خودش تعريف کرد !!! نفهميدم گفت کی که از ما بزرگتر بوده بهش گفته بره به اون خانومه بگه " خانوم قرو " ! ... تازه بقيه ماجرا هم اين بوده که بعدش خواهر بزرگه من حسابی باهاش دعوا می کنه !!! که من فقط دعوا شدن خودمونو يادم مونده بود ! يه جريان ديگه هم تعريف کرد از اينکه نوبت مامان من بوده بياردمون خونه و اون کفشاشو انداخته بوده تو توالت مدرسه !!! ميگه يه لنگه کفشم تو دعوا افتاد ، اون يکيشم خودم درآوردم انداختم ! ... بعدم ديدن بچه هايی که به همبازيهای بچگی آدم ميگن مامان ، نمی دونين چه احساس عجيب غريب بامزه غمگين نوستالژيک وصف ناپذيريه !!! چيزه : تو مهمونی يه دونه کادو هم گرفتم ، به اضافه يه سوغاتی که عين اون کارت کريسمس اتفاقی به موقع رسيده بود ! بعد هم که برگشتم خونه : يه آدم بود ، يه کيک ، يه دوربين و دو تا دونه شمع ! ديگه مهم نيست تو اين دنيای به اين بزرگی ... راستی ازهمه مهمتر : صبح هم يه عالمه گل گرفتم که وقتی بازشون کردم و از لابلای اون شويديهای خارش آور و کاغذهای خوش رنگ درشون آوردم تازه کلی خوشگل شدن ! گلهای بيچاره رو همچين بسته بودن شده بود اندازه قبر من ! هر چند که فرمودند می خواستن يال و کوپال داشته باشه لنگه خودم !!! □ نوشته شده در ساعت 01:27 توسط tanha Friday, January 09, 2004
● چقدر درس خوندم امروز !!!
... خوب حالا بهتره برای تمدد اعصاب هم که شده يه سر برم مهمونی اجباری ! □ نوشته شده در ساعت 18:41 توسط tanha
● وقتی می نوشتم فکر می کردم تمام اين يه خطی های زيری رو پاک می کنم ؛ حالا عيبی داره اينجا باشن ؟ همين جوری نامفهوم ، همين جوری بی سر و ته ...
خوب بذار باشن بدبختا حالا ! اصلاً صد تا يه خطی ديگه هم بنويس ، مگه تو مخت اساسی زمين لرزه نيومده ؟ ... بنويس بابا ... از زير آوار هم بودی ... بنويس ... □ نوشته شده در ساعت 18:15 توسط tanha
● امروز روز نوزدهم دی ماه است.
نوزدهم دی ماه با روزهای ديگر هيچ فرقی ندارد. نوزدهم دی ماه کاملاً مثل روزهای ديگر است ؛ گيريم که کمی گه تر باشد! □ نوشته شده در ساعت 17:53 توسط tanha
● يه کارت تبريک سال نو که به طرز وقت شناسانه ای دير رسيده ؟!
........................................................................................هوم م م ، بابا کاچی بهتر از هيچی ؛ ... حتی اگه کارت تبريک سال نو باشه ! □ نوشته شده در ساعت 01:42 توسط tanha Wednesday, January 07, 2004
● من فکر می کنم يه دوست خيلی خوب پيدا کرده باشم.
........................................................................................فقط ... کاشکی اونم الان همين فکرو بکنه ! □ نوشته شده در ساعت 23:11 توسط tanha Tuesday, January 06, 2004
● فقط آدمی که تازه دور و برش خلوت شده باشه می تونه بفهمه تنهايی چه ديو سياه کثيف بی ريختيه !
... چند روز که بگذره ، باز به تنهايی عادت می کنی ، اين ديوه هم ميشه يه پا دلبرت ! □ نوشته شده در ساعت 23:55 توسط tanha
● نمی دونم اين قاشق ظريفها با طرح خوشه انگور چه خاصيتی دارن که همه بچه ها عاشقشونن ! من خودم که کشته مرده اونا بودم ، حالا هم نوبت اين دختره وروجکه است که اسمشونو گذاشته قاشق گلدونی ( يا به قول خودش گله دونی ! )
........................................................................................پريشب ديدم يه شعر جديد ياد گرفته : - گرگمو کله می زنم ( گله نمی زنه ها ، کله می زنه ! ) چوپون دارم نميذارم. فکر کردم حتماً تا آخرش بلده ، اما وقتی بقيشو خوندم تازه فهميدم يه کمی اشتباه فکر کرده ام : - چنگال من تيزتره ! - قاشق من گلدونيه !!! □ نوشته شده در ساعت 17:13 توسط tanha Monday, January 05, 2004 ........................................................................................ Sunday, January 04, 2004
● عين کارگردانی که نشسته تو سالن نمايش فيلمش ، ميرم تو بهر واکنشهای ملت !
........................................................................................خدا نکنه خودم هم از نتيجه کار راضی نباشم : ... ببين اخماش رفت تو هم ؛ ... ببين يه قاشق خورد حالش به هم خورد ؛ ... ببين داره لقمه شو به زور قورت ميده ؛ ببين ... نمی دونم چرا قبلاً هر چی می پختم توپ می شد ! ( البته توپ شربنل احتمالاً که تو گلوی آدم گير می کنه !!! ) مصيبتی است غذا پختن وقتی خودت غذای ترش دوست داشته باشی و تند ! □ نوشته شده در ساعت 23:58 توسط tanha Friday, January 02, 2004 ........................................................................................ Thursday, January 01, 2004
● - به ياری همه مردم بعله !
... به خدا داماد بمی امشب همينو گفت ! اه ، کاشکی جمله دقيقشو نوشته بودما !!! □ نوشته شده در ساعت 23:43 توسط tanha
● ديگه کم کم داره حرصمو درمياره :
........................................................................................منظره اون دوربينی که کاشته شده دم هر پايگاه فکسنی کمک رسانی ، داره از کمکهای شايان مردمی گزارش تهيه می کنه ! ... □ نوشته شده در ساعت 17:18 توسط tanha
|