ديوانه تر


Sunday, February 29, 2004

ديشب خواب بامزه ای ديدم !
فيلم بود ، يک فيلم سينمايی که مامان با خودش آورده بود ، مدل فيلمهای قديمی ، سياه سفيد مايل به بنفش !
يه پيرمرد دوست داشتنی امريکايی با سبيلهای بناگوش دررفته ی سفيد و يک زن ايرانی عاشق هم شده بودند ؛ فکر کنم زنه امريکايی شده بود ، اما يه شوهر ايرانی داشت و از اين حرفا ! ... خلاصه آخرش به خاطر اين عشقشون به يه دادگاه امريکايی شکايت برده بودند و دادگاه به نفعشون رای داده بود ! ( خوابه ديگه ، فيلمنامه که نيست ! )
من ، همون اولی که فيلمو از مامان گرفتم و گذاشتم تو ويديو می دونستم که شخصيت اصلی فيلم کيه ، اما خواهرم و شوهرش که داشتند با اشتياق فيلمو نگاه می کردند نمی دونستند ؛ تا اين که يه دفعه وسط های فيلم دوربين رفت رو يه ورق کاغذ – عين مجوزهای فارسی که اول فيلمها هست – و روايتگر شروع کرد به خوندن اون چند خط که اين داستان سرگذشت کی بوده و کی زندگی می کرده و از اين حرفها : خانوم ِ ... !!!
من که می دونستم ؛ اما بقيه ميخکوب شده بودن : شخصيت اصلی داستان مامانم بود !!!
بـــــه به ، بــــــه به ، بـــــــه به ! چشم بابا جان روشن هوار تا !



رامون کاخال جوان يادته همين امشب تو ماشين بهت گفتم کی خيلی بچه ی مهربونيه ؟
... بابا خداس !
و آخر ِ تله پاتی !!!



خانوما ، آقايون ،
نظرتون راجع به اين که من برم موهامو کوتاه کنم چيه ؟
... می دونم که هيچکدومتون موهای منو نديدين ؛ خوب پس سوالو تغيير ميديم :
نظرتون راجع به چيدن پشم گوسفندان در آستانه ی فصل بهار چيه ؟!!!



........................................................................................

Friday, February 27, 2004

ديدين تا يه دختری از يه پسری تعريف می کنه بقيه مي پرن وسط که فلانی ببين چه دخترا تو کفتن ؟ ديدين چقدر برخورنده است ؟!
... عين مجلس ختم بهنام که همه دانشگاه جمع شده بوديم رفته بوديم - هم دخترا هم پسرا - اون وقت مامانش که تو زنونه ناله و شيون راه انداخته بود برگشته ميگه : آی بهنام جونم ... دخترای دانشگاتون اومدن ! نيستی ببينی چقدر کشته مردی داری ! ...
انگار که اين لشکر دخترا همه تو کف شازده پسر خانوم تشريف داشتند !
... حالا که دارم اينو ميگم يه هفت هشت سالی از اون وقتا گذشته البته !



شايد بهتر باشه دعا كنيم كه سال بعدي و بار سومي هم در كار باشه ! مي ترسم تا سال بعد ديگه روزنامه اي نباشه كه بخوان ببندنش !



........................................................................................

Thursday, February 26, 2004

من افسرده ، افسرده ، افسرده ام !
...



... ديشب می خواستم بگم اگه يه نفر تو اين وبلاگستان حرف حساب بزنه ، همين نيوشا خانوم خودمونه ! اما چون فرارايانه بلاگرو بسته ، نتونستم وبلاگ بنويسم.
خوب بعدش امشب معلوم شد که دل به دل لينک داره !!!

يادداشت امشب ابطحی ( صندلی شکسته ) هم به نظرم قشنگ ترين کارشه :) اولين باره که اينقدر از نوشته ش حال کرده ام ؛ تا حالا عين آدمهايی که بلد نيستند جوک بگن به نظرم سوژه ها رو خراب می کرد ؛ اما اين دفعه انگار چشماشو بسته و با خود يه خورده واقعی ترش اينا رو نوشته !
آقا ما از اين صندليها تو خونمون داشتيم ؛ وقتهايی که مهمون زياد می شد می رفتن اينارو هم مياوردن - شايدم واسه همينه که خوشم اومده - آخه وسط مهمونيهای گنده گنده ، آی از اين مناظر دلنشين ديده ام ، آی از اين مناظر دلنشين ديده ام ... :))
... دختر خاله جان اگه برحسب اتفاق می خونی اينجا رو ، يه اهمی بکن مادر !



چرا من در مقابل اين موضوع مقاوم نميشم ؟
امشب اولش ديدم عين خيالم نيست ، گفتم ايول ديگه عادت کردی ! ... اما بعد ... فهميدم که عادت نکرده م !
دوست دارم خوب و بدمو در هم به خورد مردم بدم ، خوب طبيعيه که مردم هم زير بار نميرن !
... چيکار ميشه کرد ؟ نمی تونم که خودمو سلاخی کنم ! ... اما انگار هيچ کس آدمو واسه اونی که هست دوست نداره !

البته هيچ کس که بی انصافيه. خيلی هام دارن ؛ اما چيزی که معلوم نيست اينه که تا کی ؟! اونا کی دوست داشتنشون ته می کشه ؟!



........................................................................................

Tuesday, February 24, 2004

خواب آشفته ی يکشنبه شبم !
...



........................................................................................

Monday, February 23, 2004

هی می خوام از اين فضا بيرون بيام ، " مجلس بس " بدم ، نميشه !
فيلسوف فرهنگستان احتمالاً يادشون نمياد که دفعه ی قبل با تقلب وارد مجلس شده اند ، مياد ؟!
اما آقای رئيس مجلس خوب يادشون هست که دستان معجزه گر می تونند به فرياد آقاسی های تهران برسند : کجاست ياری دهنده ای که مرا ياری کند !



اين وبلاگه يا انباری ؟!
می شد مطلب کيلومتری يکشنبه رو که در اصل مال اولين ساعتهای بامداد شنبه است ، دو تيکه کنم.
اگر نکردم ، حتماً برای اينه که ارزش گرفتن دو تا پست را نداشته . به خونذنش نمی ارزه ؛ ميشه بی خيالش شد.
... وبلاگها هم می توانند انباری باشند ؛ گاهی.



........................................................................................

Sunday, February 22, 2004

قصه ی زغال ، برای وقت رفتن زمستان !

• اين حرفها را اين روزها همه يادشان هست ، من می نويسم برای وقتی که داشت يادمان می رفت. پس اين گزارش را لطفاً ، چهار سال بعد بخوانيد !

• رئيس جمهور مردم را به رای دادن دعوت می کند ، اميد می دهد که اگر درست انتخاب بکنند هنوز هم جای اميدواری هست و نبايد با صندوق ها قهر کنند ، اميد می دهد که با وجود رد صلاحيتهای گسترده هنوز هم می شود در هر حوزه کسانی را که مطابق سليقه ی مردم باشند برای رای دادن پيدا کرد ؛ ...
گوينده ی بخش خبری تمام پيام رييس جمهور را با کلمات جويده ، صدای نادرست ، لحنی نسبتاً نامفهوم و بسيار سريع ادا می کند ! چيزی شبيه به لحن عصار در ترانه ی يکی از ما !

• از مدتها پيش از انتخابات تلويزيون تمام امکانات را برای انتخابات بسيج کرده است : از لوگوی روز شمار فتح مجلس کنار تصوير تمام شبکه ها ی تلويزيونی تا برنامه ها و مصاحبه های مجلسی. ساعت يک و دوی شب هم که تلويزيون را روشن کنی ، برنامه ويژه انتخابات پخش می کند ! پای ثابت همه ی اين برنامه ها مصاحبه های خيابانی با آدمهايی است که می خواهند نماينده مجلسشان مشکل گرانی و بيکاری را ريشه کن کند و " به شعارها و وعده هايی که می دهد عمل کند " !
... شرم آور اينجاست که وعده های مورد ادعا همان حرکات مذبوحانه ی دشمنان اسلام است ؛ وعده هايی که نمايندگان دوره ی قبل و رئيس جمهور طبق اين ادعاها نتوانسته اند عملی کنند ، همان کارهايی است که همفکران صدا و سيما مخالف درجه اولش بوده اند !

• روز انتخابات از صبح صحبت از حضور پرشکوه مردم در حوزه هاست. حتی به اندازه ی جشن های رنگارنگ نيکوکاری و عاطفه ها و ... هم آدم دور دوربين جمع نشده است ، اما هنوز در بعضی چهره های نمايش داده شده ، عشق دوربين کاملاً مشهود است. گاهی جملاتی هم از دهان مصاحبه شونده ها می پرد : " من الان ميرم خونه ميگم خانومم هم بياد ! "

• " اينجا وضع به گونه ای بود که برگ رای کم آوردن ، الان رفتن از وزارت کشور بيارن ! ما همين جا از شورای نگهبان - نه ببخشيد - از وزارت کشور درخواست می کنيم زودتر برگه ها رو بفرستن ! البته اونا خودشون می دونن ، ما فقط گفتيم که خبر داده باشيم ! " در اين ضمن مجری يادش مياد که الان داشته برگه پر کردن جماعت ميليونی رو نشون ميداده : " البته يک سری تموم شد رفتن آوردن ، باز هم کم اومده ، رفتن که بيشتر بيارن !!! "

• بابای ريشوی حزب اللهی موقع مصاحبه خم ميشود و کلمات را در گوش بچه های هشت نه ساله اش زمزمه می کند تا طوطی وار تکرار کنند ! بعد از بچه ها نوبت مصاحبه ی خودش است ؛ کی خم شده و کلمات را در دهن خودت گذاشته است ؟! ...

• به علت حضور گسترده ی مردم و وجود صفهای طويل ، وقت انتخابات باز هم تمديد می شود ؛ فقط يک مشکل کوچولو وجود دارد : چرا جاهايی که صفهای طويل هست ، تا ساعت هشت شب هم آفتاب غروب نکرده است !

• قرمزته ؟ آبيته ؟ بالاخره چه رنگيته ؟ ... رنگ تعرفه هايی که تلويزيون نشان ميدهد ، بعضی جاها قرمز است ، بعضی جاها آبی ! احتمالاً برای همبستگی بيشتر است البته ، تا طرفداران هر دو تيم برای مشارکت تشويق بشوند !

• نمی دانم تلويزيون در صفهای يک رنگ ِ خانم های چادر سياه ، حماسه ی حضور سبز مردمی يا حماسه ی سبز حضور مردمی يا ... را چطور پيدا کرده است ؟! ... يکی از ما کوررنگی دارد احتمالاً !

• ترانه ی وطن عصار را هم می شود به گند کشيد ! تلويزيون که ترانه را پخش می کند هيچ ، يکی از مجريها از روز انتشار کاست ، تمام ترانه ها را از بر کرده است ، دور ايران می گردد و با چنان ذوقی شعرهای اين آلبوم را همه جا می خواند که انگار انتظار دارد همه کف کنند : ووه ! ببين چه قدر شعر از حفظ است !
... دل آدم فقط برای مجری ها نمی سوزد ، برای مردمی که باورشان می کنند بيشتر می سوزد. مردم ما به طرز رقت آوری فقيرند. فقير مادی ، فقير معنوی ... حقير نيستند ، اما به طرز رقت آوری فقيرند. و هيچ کس نيست به دادشان برسد.
... دارم تلاش می کنم اين واژه ی مزخرف شهرستان را که اتفاقاً دستپخت صدا و سيما هم هست ، از فرهنگ لغاتم حذف کنم. تهران مرکز دنياست و همه ی شهر های ديگر شهرستانند و مردمشان : شهرستانی ! شهرستان فقط در مقام تکريم تهران و تحقير بقيه ی شهرها به کار برده می شود ، و نه به معنی مجموعه ای از چند شهر کوچک ؛ شهرستان درست به همان مفهومی به کار می رود که معنی واژه ی شهر است ، و البته هر شهر ديگری به غير از تهران ! پس چرا برای چنين مفهومی از همان کلمه ی شهر استفاده نکنيم و تهران را در مقام برابر با بقيه ی شهرها قرار ندهيم ؟!

• من مردمم را دوست دارم. دلم برای آن پيرمردی که با اعتقاد به وظيفه ی شرعی در صف رای دادن ايستاده همانقدر می سوزد که برای دختر هفت هشت ساله ی آن برادر حزب الله ريشو با مشت مجکمش و آن زن حزب اللهی کلاس خبرنگاری مهری با نماز جمعه اش !
... من مردمم را دوست دارم و دلم حتی از ديدن "مجری همه فن حريف سيما " هم به درد می آيد که برای يک لقمه نان ناچار است گلوی خود را جر بدهد و از جماعت مشت زنها مصاحبه بگيرد ! حتی برای آن مجری زبان باز پخش که تلاش می کند از همکار گزارشگر ظاهراً متعجبش پيشی بگيرد : " اصلاً دور از انتظار نبود ، حضور مردم که تعجب ندارد ، از مردم توقعی جز اين نمی رفت ! "
... برای همه ی آن مجريهايی که امروز پا به پای رای دهنده ها دست و پا زدند تا فقط انجام وظيفه کنند ، حتی برای آنهايی که از فرصت استفاده کردند تا ارتقای مقام بگيرند ، در چشم رئيس جلوه گر بشوند ، گوی سبقت را از هم قاپ بزنند ، ... به ناچار يا به اختيار ... برای همه ی اينها ... دلم می سوزد.

• برای آن مرد نابغه - ديوانه ای که با مجری سيما درباره ی پيکان و صنعت خودرو سازی ايران بحث می کند و اعتراض که : " تلويزيون تمام برنامه هاش سياسيه و از قبل برنامه ريزی شده" ! برای مصاحبه ای که قطع می شود و از قرار اصلاً نبايد روی آنتن می رفته ! برای صنعت خودروسازی ايران و مالزی ! حتی برای بابک بادکوبه که به جای بچه ی شيرين زبان دوست داشتنی شانزده سال پيش ، حالا مجموعه ی ناخوشايندی از ريش و گوشت است با حرفهای احمقانه ی احمق پندارانه !

• برای بازيکن و ورزشکار بدبختی که وظيفه دارد به مردم پيام بدهد ! برای حسين رضازاده که به اندازه ی هيکلش شعور ندارد ! ... برای آی کيوی قهرمان ! ( عنوان يکی از مطالب گمشده ام درباره ی ناصر محمدخانی بود اگر باز پيداش بکنم ! )

• برای مهدی مهدوی کيا اما دلم نمی سوزد ؛ به خودش و به هوش سرشارش احترام می گذارم : " نيازی نيست ما چيزی به مردم بگيم ؛ مردم ما اونقدر آگاه و فهميده هستند که خودشون خوب می دونند چيکار بايد بکنند ! " :)
خدا را شکر که آی کيوی يک قهرمان اقلاً با بلندی نامش تناسب داشت !

• دفعه ی پيش که دلسوزيم گل کرده بود يکی از خواننده ها گفتند لازم نيست دلت برای کسی بسوزه ، ما می دونيم چطور گليممونو از آب بکشيم .
( تمام نقل قولها به مضمون )
اما من دلم برای خودم هم که الاغم و خيلی چيزهای ديگر ، و گليم خودم را هم از آب نمی توانم بکشم - بی تعارف - زياد می سوزد !

• بابا يکی اين صد و بيست و پنجو خبر کنه ديگه ! شما مگه بچه بودين صبح های تابستون برنامه های کانال دو رو نگاه نمی کردين آخه ؟! چی بود اسم اون برنامه هه ؟! ...



........................................................................................

Saturday, February 21, 2004

ببخشيد اينو اگه ننويسمش يادم ميره !
يه جايی تو يه وبلاگی که تا حالا نرفته بودم نوشته بود : کاوه و عسل هم رفتند !
... بذار رامون کاخال جوان برگرده ، آی سورپريزش بکنم ، آی سورپريزش بکنم ، ...
تا اون باشه ديگه از نقش عميق وبلاگستان در تمدن بشری غافل نشه !



نخير نميشه !
با تمام حرفهايی که در ترک اعتياد زدم ، هنوزم اينجام !



دودورودودودو ايران !
... آقا چرا چاخان می کنی ؟ علوم انسانی بود ، اما هنر نبود.



تسليم اراده ی جمع !
اما به جون خودم اين رای ندادن ما هم يه چيزيه تو مايه های همون مشت محکم که می کوبن تو دهان استکبار جهانی !
يه جورايی مثل همون آمريکا که هيچ غلطی نمی تواند بکند !
آمارو فقط با يه دروغ ميشه بالا برد. اما قانونهای مفتضح مجلس تازه رو هيچ جوری نميشه تحمل کرد.
اگه فردا اين حزب اللهيا متر بگيرن دستشون تو خيابون بيفتن به جونمون ، اگه فردا اين چادريها تو مجلس قوانين زن له کن تصويب کنن ، ... اگه پس فردا همچين قانونهايِ سفت و سخت بذارن که عمراً ديگه بتونيم حتی رئيس جمهوری مثل خاتمی رو هم سر کار بياريم ، ...
... يه وقت ديدی دعا کردم همه تون سوسک شدينا !!!



مرسی شراگيم !
در نبود صبحانه و گويا و هودر و ... ، از بی خبری نجاتمون دادی.
اصلاً حس خوبی نبود : يه روز تمام - اونم تو يه روز به اين مهمی - تو خونه بمونی تا بفهمی مردمی که تلويزيون تنها منبع خبريشونه چه حالی دارن !
با اين که لحن مسخره دروغگوی مجريها رو می شناسی ، با اين که حرفاشون انقدر احمقانه است که داد می زنه دارن چرند ميگن ؛ با اين که ... اما باز دلت شور می زنه که نکنه يک درصد راست گفته باشن و واقعاً حوزه ها شلوغ تر از حد انتظار باشه !

... بابا تو رو خدا خبرا رو تو وبلاگاتون بنويسين ، لينکشم جاهای پر رفت و آمد بذارين لطفاً . ما که صبحانه و هودر و اين جور جاها رو نمی تونيم ببينيم. من الان چهار تا کارت دارم ، ... يکی از يکی بی شرف تر !



........................................................................................

Friday, February 20, 2004

الان تلويزيون يواشکی* اعلام کرد که فردا تمام مدرسه ها و مهد کودکهای تهران و حومه تعطيل می باشد !!!
ايول بابا ! اجرای عمليات لنگ چهاره ؟! اول رفتم دم پنجره ببينم شايد برف اومده و من نفهميده ام ؛ ديدم نخير خشک خشک برهوت !
... خوب احتمالاً انقدر صندوقها سنگين بودن که واسه حملشون بايد جرثقيل بيارن تو مدرسه ها !

* منظور از يواشکی اينه که تو هيچکدوم از بخشهای خبری نگفت ، حتی دليلشم نگفت ، فقط يک زير نويس وسط برنامه مهران مديری دو دفعه اومد و زود رفت !



استاد داشت حرف می زد :
" مث اين بلايی که الان جوونای ما رو گرفته ، يارو پشت دخل نشسته سرش اومده تا زير زانوش ، می پرسی چشه ؟ ميگن عملش دير شده "
ياد خودم افتادم !!!
اعتيادم ديگه به مراحل خطرناکش رسيده ! عين همون يارو عمليه چرتی شده ام ! امروز سر امتحان انقدر خوابم ميومد که وسطاش چشمام بسته می شد ؛ جوابها رو بلد بودم ، اما از شدت خواب نمی تونستم علامت بزنم ! خوب معلومه ديگه ، تا ساعت پنج و نيم نشسته بودم اينجا : ... شرق توقيف شد ... يأس نو رفت ... انتخابات ... اين ... اون ... بنويس ... بخون ... بنويس ... بخون ...
تازه شبهايی که زياد چرت و پرت ميگم وقتی ميرم تو رختخواب هم عذاب وجدان دست از سرم برنميداره ! اينو چرا گفتی ، نکنه اشتباهی فهميده بشه ؛ اونو چرا گفتی ، نکنه نکته رو نگيره بربخوره بهش ؛ ... اون يکی رو بلند شو بريم همين الان پاک کنيم ؛ ... اون يکی بی مزه هه رو نمی نوشتی ديگه ... اون چند خط افتضاحو نميذاشتی تو وبلاگ نمی شد ... اون ...
... حالا اين امتحان مهم نبود ، واسه دستگرمی داده شده بود ؛ اما همين چرت زدنا باعث شد وقت که تموم شه هنوز بيست تا سوالم مونده باشه ! ( تازه يه خورده هم دير رسيدم ، يعنی وارد سالن که شدم بقيه شروع کردند و من هنوز دنبال صندليم می گشتم ! ) داشتم شماره هشتاد و سه رو می نوشتم که اعلام کردند وقت تمام است. يارو هم نامردی نکرد تو اون سالن به اون گندگی از بين اون چند صد نفر ، اولين نفر چسبيد به ورقه من ! يعنی فاصله ی گرفتن برگه من با بغل دستيم تو رديف کناری يه چيزی حدود چهار پنج دقيقه بود !
مراقب ها بخوانند - ای لعنت بر هر مراقبی که وسط جلسه امتحان با مراقب کناريش پچ پچ می کنه !
به هر حال بد نبود ؛ فهميدم که امتحانش در چه سطحيه. اصلاً آسون خرکی نبود ، اما سختِ سخت هم نبود. در کل ميشه تو همچين امتحانی قبول شد.
... خودشون انگار گفته بودند تافل ! ... اما تافل مگه انقدر آبکيه ؟!



کود شيميايی ؟ پنبه ؟ گوگرد ؟
... قالب بنديش يه خورده شبيه دروغ سيزده نيست ؟!



........................................................................................

Thursday, February 19, 2004

استراتژی لنگی ، شماره سه ( يا چهار ؟ ) - هيچ می دانيد اگر خدا بخواهد می تواند هر رايی را دو رای کند ، بلکه هم بيشتر ؟!
بستگی دارد که مصالح مملکتی اقتضا بکند ، نکند ؛ به خطر بيفتد ، نيفتد ، ...



خوب مساله ی انتخابات که حل شد ، حالا می مونه مساله ی امتحانات !
بالاخره من سه ساعت ديگه می تونم به امتحانم برسم يا نه ؟!
توجه توجه - از مسؤولان محترم تقاضا داريم يه وقتی هم واسه خواب ما درنظر بگيرند.



خوب ، خوب ، خوب ، تجديد نظر می کنيم :
يعنی شما فکر می کنين مقام عظمی هر شب زير بالشش گريه کنه که ما رای نميديم ؟!



فکر می کنين من فردا به امتحانم برسم ؟! ساعتو دارين که ؟!
... ولی عجب زندگی آدمهای عادی باحاله ، خوش به حالشون ! منظورم اوناست که شب مثل آدم می خوابن ، صبح هم راحت از خواب پا ميشن.
وای که ديشب چه آسايشی رو تجربه کردم.
به جز اون قسمت مربوط به دختره که هنوزم تنمو می لرزونه.
... نمی دونين چقدر خدا رحم کرد... وای ی ی ... من گيج می زدم ، رو مبل نشسته خوابم می برد. پيله کرد که با من بياد تو اتاق ...
من همون جوری چرت زنان رو تخت ولو شدم ... يه آن سرمو بلند کردم ديدم يه ميکروفون گرفته دستش داره فيششو می کنه تو پريز برق ! ... يعنی اگه من اون لحظه از خواب نمی پريدم يا داد نمی کشيدم ، يا نمی پريدم طرفش ...
... تنم همين جور داره می لرزه ...



چميدونم ! شايد هم حق با شما باشه ؟! ...
نه ، يعنی اميدوارم حق با شما باشه !
اصلاً الان ديگه قطعاً حق با شماست.



........................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

هنوز که هيچ آشغالی رو پيدا نکرده ام ، لابد منم بايد مثل شما ذوب در ولايت بشم ديگه ! ... ولی واقعاً فکر کردين مقام عظمی هر شب زير بالشش گريه می کنه که شما رای نميدين ؟!
ديگه واسه دونستن خبرهای آينده ، لازم نيست حتماً " مردی که زياد می دانست " باشی :
اگر مردم شهرهای بزرگ ما ، در انتخابات شرکت نکردند ، برای اين است که از عملکرد نماينده های قبليشان راضی نبودند ! معلوم است ، نماينده ای که از کارش می زند ، می نشيند تحصن می کند ، ... خوب مردم مسلمان ما که نمی خواهند اين جور نماينده ای را ! ... - استراتژی لنگی ، شماره آْينده
... خوب ديگه شماها که رای نميدين. منم که يک تنه نمی تونم برم اژدها کشی !!! اصلاح طلبهای عوضی هم که عرضه همصدا شدن ندارند.
خلاصه که کلکم اجمعين ذوب در ولايتين ؛ فقط بعضياتون هنوز داغين ، حاليتون نيست !



........................................................................................

Monday, February 16, 2004

ستاره ها ؟
شب موهای من ؟!
... هع ! ... ببين اينجا
ستاره ها اسير پنجه ی گرگای خونخوارن !
رو تن های بلوريشون
جای پولک ،
هزار تا زخم و داغ و چرک و لک دارن !

ببين اينجا
ستاره ها
کبود و گنگ و خاموشن
زير زنجير اين زنجيری ها
مرگآب می نوشن

ببين اينجا
زير ناخون گرگاش
چرک و پولک ، خون و مهتابه
لای گنداب ، هزار برق ستاره
زير چنگالای اين گرگای قصابه !

هنوز رو پوزه های هارشون
برق ِ
ستاره هاس که ماسيده
چه شبهايی ستاره ، خيس و خونی
پوزه منفور اين گرگا رو بوسيده !

ببين ، اينجا
ستاره ها رو وارونه رو طاق آسمون بستن
تو اين جنگل همه
ــ داروغه و شب پا و دزد و محتسب ــ
مستن !



انتظار ندارم تا من دو خط نوشتم ملت بدوئن برن رای بدن !
حتی به خاطر تنبلی " مخالفين محافظه کارها " که از تهيه يک ليست واحد عاجزند اگر هم تصميم بگيرم نمی دونم به کی رای بدم.
يکی دو سه ماه هست که هی از اين جور متنها نوشته ام و بلافاصله گذاشته ام در کوزه ، نه حتی توی وبلاگ. به خيلی دلايل ...
شايد با اين موقعيت ، من هم ديگه عزم جزمی برای رای دادن نداشته باشم ؛ شايد حالا ديگه من هم مثل بقيه مردم دست رو دست بذارم و تماشا کنم که چی پيش مياد.
فقط خواستم اقلاً بدونين که چرا من فعلاً از اين جور نامه ها امضا نمی کنم !



:)

خواستگار اولی چاق و گنده و بوگندو و بدترکيب است ، حتی تصورش هم لهت می کند ، چه برسد به دست ِ بزنی که البته آن را هم دارد !
نامزدی که تمام شد ، رگ غيرتش هر روز قلمبه ی تار مو و و درز چادر توست ! مانتو را که فراموش کن.
تصوری از آدم بودن تو نداره.
اگر توقع درک شدن داشته باشی حتی به خودش زحمت نمی ده بپرسه "درک اصلاً چی هست ؟"
روزی يه فصل کتک رو شاخشه ، خفه ت نکنه شانس آوردی.
فکت پياده است يک کلام !

خواستگار دومی خوش تيپ نيست ، اما بوی گندش هم خفه ت نمی کنه ؛ خيلی که پا رو دمش بگذاری به شيوه آقا موش قصه ها از دم نرم و نازکش استفاده می کنه جای ساتور قصابی و شلاق !
مردانگی چندانی نداره ، بی عرضه است ، قلدر نيست. حتی بعله رو که از تو بگيره ، روزی نيست که از خواستگار اولی کتک مفصلی نوش جان نکنه ! ... چه می دونم ، شايد فلج هم باشه !
خيلی سعی می کنه درکت کنه ، اما واقعاً از توانش خارج است ؛ بيشتر از اين کشش نداره !
... بدبختی اينجاست که حتی تلاش نمی کنه جواب مثبتت رو بگيره ! راستش با اون پای لنگش و چشم کورش و سر ِ شکسته ش ، خيلی هم به تو اميد نداره !

تو ناچاری يکی از اين دو تا رو انتخاب کنی ،
اگر نشستی که اون پسر خوش تيپه ی امريکايی ، سوار بر هواپيمای سفيدش از راه برسه و ببردت اون ور ابرها و روياها ، کور خوندی !
پدرت همون اولی رو پسنديده است ، اما تو کاملاً آزادی که تصميم بگيری : يا يکی از اين دو تا رو انتخاب می کنی ، يا زن اولی ميشی !

... و البته فراموش نکنيم که اينجا ايران است ؛ جايی که هنوز دخترها را پدرها شوهر می دهند و زنها را شوهرها کتک می زنند.



........................................................................................

Sunday, February 15, 2004

توفيق اجباری انگار بد جوری حال داده !
بی کارت مونده بودم. الانم می خوام برم ببينم دکتر ژيواگو چه بلايی سرش مياد. اگه حوصله داشتم از خاطره فيلمش هم بايد بگم.
کتاب خوندن ، لباس شستن ، ... کلی کار ميشه کرد در نبود بنگ و حشيش !
مامانم ناراحته. ترسيده. هی مثلاً داره به اين و اون روحيه ميده ، اما معلومه که خودش ترسيده ! من خوش بين تر از اونم که زياد نگران باشم.
عجب پدری دراومد از ما با اين ثبت نام.
... به اولين آشغالی که پيدا کنم رای ميدم !

توضيح عرض شود که - اينا رو ديشب تلگرافی نوشتم و رفتم. الان خواستم پاکش کنم ، ديدم به تاريخ پيوسته ، دلم نيومد !
" آخ که هر چی ميکشم از دست اين دل مهربان و رئوفم ميکشم !!! "



........................................................................................

Thursday, February 12, 2004

تو ميدون نور گنده نوشته بودن :
دهه فجر مقطع رهايی ملت ايران است!



آقا ديشب تا حالا فيلترها شکستيم تا بالاخره تونستيم اين دو خطو اينجا بنويسيم ؛ آخه اين حرکات مذبوحانه ی ضد انقلابی چيه که از شماها سر می زنه ؟!
حالا حرفای ديگه م به جهنم ، اما شايد آدم بخواد يوم الله بيست و دوی بهمنو به خواننده هاش تبريک بگه ، درسته وبلاگ آدمو می بندين آخه ؟!



........................................................................................

Wednesday, February 11, 2004

........................................................................................

Tuesday, February 10, 2004

رفتم به سفارت ، نشستم تو عمارت !
... آخه دير رسيدم تعطيل کرده بودن ! سربازها ی دم در از تو ماشين اشاره کردن که از اون يکی در برو ، رفتم دم در - تا حالا هزار دفعه از دم اون در رد شده بوديم ، معلوم نيست چقدر با اين خواهرزادهه شکلک درآورده بوديم ! - وايسادم جلوی در ، اشاره کردم که همينو ميگين ؟
ديدم هنوز زنگ نزده يکی داره ميگه بفرما ، چيکار داری ؟!!!
ای بابا ! اينا علم غيب هم دارن ؟!
درو که باز کرد رفتم تو ، تازه فهميدم از پشت اون دره همه چی واضح ديده ميشه !

... آقا جديده که خيلی خوش اخلاقه گفت " ناهار ميرم ! " که يعنی می خوام برم ناهار !
اما قبول کرد بره پاسپورتو بياره. ( من اگه بی پاسپورت ميرفتم خونه که راهم نمی دادند ) دو ساعت هم طولش داد ، اما وقتی اومد هنوز ناهار نرفته بود !
منم تو يه اتاق خاک و خلی با يه تيکه فرش و چند تا مبل که همشون رنگ خاک گرفته بودن ، منتظر شدم تا بياد. چند تا بچه خارجکی (!) هم تو اتاق بودن که تازه از مدرسه اومده بودن. يه چيزايی هم راجع به "خاتون" بلغور کردن. خاتون هم هی تو دلش گفت من خاتون نيستم اگه زبون شماها رو ياد نگيرم ! آخر سر هم باباشون با لباس نظامی اومد بردشون.
... هميشه فکر می کردم پشت اين در چه خبرهاست ؛ اما عجب شکوه و جلالی نداشت اين سفارت !!!



دلت لک زده باشه واسه شاسکولستان ، هی هر روز هم بفرستنت سفارت ...
آخرش من ميرم هندستون ، يک زن هندی بستون ، اسمشو بذار عمقزی ، دور کلاش قرمزی ...



........................................................................................

Monday, February 09, 2004

صدا می رسه ؟! گاهی وقتها احساس نامرئی بودن بهم دست ميده !

بعدم الان يه چيزی يادم اومد : اصلاً مگه يار دبستانی من مال زمان انقلابه ؟
من اينو خوب خوب يادمه که فيلمش بعد از سال پنجاه و نه و بعد از جنگ ساخته شده بود و اين ترانه هم مال همون فيلم بود. اگه قبل از انقلاب هم سابقه داشته ديگه من نمی دونم ؛ اما من خودم اون فيلمو تو سينما ديدم : جريان سه تا دوست قديمی بود که هر کدوم يه مرام و مسلک پيدا می کنن و ميفتن تو دعوا و بگير و ببندهای حزبی ؛ يکيشونم در ضمن توده ای بود اگه درست يادم مونده باشه. نمی دونم فيلمش سياه سفيد بود يا از اون فيلم رنگ پريده ها.
ادعا ــ هه هه ! اين که چيزی نيست ! من سينما رفتن سه سالگيمو هم يادم مياد.

غم شخصی هم اين که همون موقع کاستشو خريده بوديم و برادر جان وقتی داشته از ايران می رفته می بخشدش به رفيق فابريکش .
نتيجه اين که من و خواهره يه پونزده شونزده سالی تمام خونه رو در جستجوی اون نوار زير و رو کرديم تا همين چند سال پيش که برادره تشريف فرما شدن ايران و بنده با روشهای انقلابی ازشون اعتراف گرفتم که بعله آقا کاستو بذل و بخشش فرمودن . ای بترکی هی !



نصفه شبی دلم پای سيب می خواد !
مخم درد می کنه.
يه دفتر ديگه م باز گم شده.
... اينا نمی فهمن که من داغونم.
نيش عقرب ... چه جورياس ؟!
فکر سفر رفتنو بيرون کن از اون کله پوک ؛ می مونيم. می خونيم.
عجله کار شيطونه.
خوابهای مزخرف ... ديگه حق نداری خواب آدمهای ناشناخته رو ببينی !
ميشه گم شی ؟!



به دوستم گفتم ، متن گواهی رو برام عوض کرد.
... خيلی چيزها هست که حس کردنش ، شامه چندان تيزی نمی خواد. اما حس کردن هيچ وقت مدرک مستندی نمی تونه باشه.
فقط می تونم بگم احتمالاً رسيده بود بلايی ولی به خير گذشت !
از بخت که البته شکر دارم ، اما از روزگار بيشتر که به خير گذشتنش به گمانم از لطف روزگار بود ، از لطف سن و سال !
مشکوک می زد به جان خودم !
... نمی دونستم بزرگ شدن فايده هم می تونه داشته باشه !



........................................................................................

Saturday, February 07, 2004

گفتم اگه بازم از اون لباسای سکسی مکسی آورده باشن می زنم تو ... نه ببخشيد ، يعنی ميگم برش گردونن!
لباسو که دادن دستم ديدم نخير ، عين صاايرانم هست : هر روز بهتر از ديروز ، اين يکی ديگه مال خود سوزان روشنه !
... اما لامصب وقتی ميره تو تن همچين خوشگله که آدم تازه يادش ميفته دندون اسب پيشکشی رو به هيچ عنوان نمی شمرن !



........................................................................................

Friday, February 06, 2004

می بينم که استراتژی لنگی مو به مو اجرا شده !
... لنگ همون لنگه ، سر همون سر ، گيريم که زير شال و کلاه قايمش کرده باشن !
راستی يه کرمه بود شال و کلاه کرده بود ...



بچه امريکايی !
ميگه : " نمرديم و ما هم دورگه شديم !!! "
O:
... دختره ی بی جنبه ، مامانش يکی دو ماهه سيتی زن شده ! D:



........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

شرمنده اون چشای بادوميتون !
نمی دونم چرا اين روزا هر چی می نويسم کمتر از دو وجب و نيم در نمياد !



........................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

می تونه بقيه پست قبلی باشه !

اون ذهن آشفته رو جمع و جور کردن و نبريدن ...
دارم باهاش سروکله ميزنم يه دقيقه خفه خون بگيره که يکتا خبر خوشايند دومو می کوبه تو سرم :
می دونی تو هيچ وقت نمی تونی هيات علمی بشی ؟
چرا ؟!
ذهنم ميگه حالا نه که دعوتنامه فرستادن ! حالا بايد به اين ذهن خرم حالی کنم اين که آدم به خاطر بی عرضگی خودش نتونه يه کار رو انجام بده خيلی فرق داره با اينکه به زور نذارن اون کارو بکنه !
آره ، نمی تونی ، آخه فلان رشته ( رشته اول من ) چه ربطی داره به بهمان رشته ( رشته دوم من ) ؟
خوب اگه ربط نداره واسه چی می گيرن ؟ لابد تونستم که ...
( لازمه يادآوری کنم برخلاف اونچه به نظر ميرسه يکتا داره اينا رو از رو دلسوزی ميگه و نه واسه سوزوندن دل من.)
آره ... کار اجرايی می تونی بکنی ، اما هيات علمی نمی تونی بشی...

ذهنم ميگه چه خياليه خوب ليسانسشم می گيريم ، سه سال بيشتر طول می کشه ؟ اصلا تو بگو شيش سال ... اصلاً به درک ميريم نوکری استکبار جهانی رو می کنيم ، باستانشناسی و لينگوئيستيکز و تاريخ زبانهای باستانی و ... هزار تا رشته من درآوردی ديگه هم می خونيم ! .... اصلا به درک ميريم شاسکولستان تدريس خصوصی می کنيم ... اصلاً به درک ميشينيم کنج خونه تحقيقات - کشفيات انجام ميديم ...
اصلا ...
اصلا ...
اصلاً ...
نه بابا ؟! تو حرف اميدوار کننده هم بلد بودی بزنی ذهن جان و ما خبر نداشتيم ؟!
با همه اين حرفا من و يکتا هم از ديدن هم خوشحال شديم؛ اينم مطمئنم.



يکتا

ديدم لحن حرف زدنش درباره رام عوض شده !
" هنوز با همونی ؟ "
يا شايدم گفت " هنوز با همون يارويی ؟ "
نمی دونم کدومشو گفت ، اما هر کدوم که بود ذهنم پرسيد يه خورده توهين آميز نبود؟ همونطور که داشتم جواب يکتا رو می دادم، به ذهنم اطمينان دادم که نبود!
بعد گفت عکساتونو تو بودی بهم نشون دادی ؟
گفتم نه ! من نبودم.
ادامه داد : آهان ، پس خونه شمين ديدم عکساتونو
ذهنم شاخ درآورد ! مگه ما با همديگه عکس هم داريم ؟ اونم خونه شمين ؟ اصلاً مگه ... شما همو می بينين ؟
... آره اتفاقا چند روز پيش شمين زنگ زد اينجا ، ذکر خير تو بود
ذهنم هی سيخونک می زنه که بگو : ذکر خير يا ذکر شر ؟
نميگم. بعداً سر فرصت مفصل با ذهنم دعوا می کنم : آدم هيچ وقت حرف جدی رو با لحن شوخی نمی زنه ؛ يعنی نبايد بزنه. می فهمی ؟ ذهن بيچاره م سعی می کنه بفهمه.
گفت که شما نميرين بياين !
ذهنم داره دو دستی کف دستاشو می کوبه به در و ديوار : بهت ميگم بپرس اين که گفت يعنی چی ؟ د بپرس ديگه ، منظورش اينه که تو نميری بيای ؟ يا منظورش اينه که تو و شمين ديگه با هم نميرين بياين ... يا منظورش ...
ذهنمو خفه می کنم : ول کن بابا ، حالا هر چی ... اگه خفه بشه البته : ببين ديگه چيا بهش گفته ! ... خفه ...
... برنامه گذاشتن هر چند وقت يه بار يه جا جمع ميشيم... زنگ زده بود ببينه واسه تولدش ميريم يا نه ...

پس اينه ! قضيه تغيير لحن و اين صحبتا ! يادت نرفته که يکتا دفعه قبل که ديديش فقط می گفت زودتر ازدواج کنين، همه چی خودش جور ميشه ! يادته که با چه احترام و محبتی حرف می زد. پس بگو چرا اين دفعه ميگه يا اين وری يا اون وری ، جدا بشين ديگه !

فقط می پرسم : بچه دار نشده ؟
: نه ، ...

ذهنم ميگه خدا رو شکر ! اقلاً حالا مطمئنم جواب اين همه آدمی رو که از اقصی نقاط دنيا ازم سوال می کنند و توقع دارند من بدونم صميمی ترين دوستم بچه دار شده يا نه اين همه وقت درست داده ام ! هميشه می ترسيدم همون روز که من گفتم نه با يه بچه يکی دو ساله تو خيابون ديده باشنش !

عصر که ميرم خونه ، دختر عمه کوچيکه می پرسه ! همون سوال هميشگی ! شمين بچه دار نشده ؟
... آخيش ... چقدر جواب دادن به اين سوال آسون تر شده !



روز جهانی دوستهای قديمی بود انگار !
اول که يکتا رو ديدم ... بعد که از شمين شنيدم ... بعد هم که اتفاقی مهرنازو ديدم که يه عالمه از ديدن همديگه ذوق کرديم. من و مهرناز تو مار پله ی کلاس زبان هميشه با هم بوديم ! يا من می رفتم مسافرت يا اون ، واسه همين هر چی هم که مرخصی می گرفتيم بعد از يکی دو ماه باز با هم همکلاس می شديم.
از اون آدمهای نيک روزگاره ، از اونا که به قول نيمای شوشو خوش قلب تر از اونه که اتفاق بد گنده ای براش بيفته.
آخ که چقدر من از اين جمله حال کرده ام :)



مهمان يا مرخصی ؟ فعلاْ که فقط مساله اين است !‌
... تا فردا صبح وقت دارم تصميم بگيرم.




........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

همايش چهره های خايه مال !

... شاعر تاجر که ميگن شومايين ؟! ...
پس لطفاً تشريف ببرين شعرتونو بگين ، سمندتونو جايزه بگيرين ؛ مشت محکم به دهان مجلس و ملت نمی خواد بکوبين ديگه !



چرا من يادم نمونده بود که اين روز نيمه لعنتی اينقدر زود ميرسه ؟ ... طنين زنگهای تلفن و کله سنگينی که تازه خوابش برده ... همه اينها يعنی چهاردهم بهمن داره زودتر از موقع می رسه ! پس چرا من نفهميدم ؟! ... بلند شو خونه رو تميز کن ... صاحبخونه و مهمونها دارن با هم ميرسن ... بپا اين دفعه بهانه دستشون ندی ... يه چيزی اون تو داره سرکشی می کنه ، لجبازی ، لجبازی غير قابل کنترل ، هيچ وقت حريفش نشده ام ! ... نمی تونم ، وقت ندارم ، نمی رسم ... صدای لجباز داره تنوره ميکشه : اصلاً دلم می خواد يکی حرف بزنه تا سرشو بکوبم به طاق ... وايتکس ... نمی زنم ، لباسام لک ميشن ، دلم نميخواد ... لج کردی ؟ ... چرا نکنم ؟ ... من امتحان دارم ، درس دارم ، چرا هيشکی اينو نمی فهمه ؟ ... درس ؟! ... اين امتحانا تمومی نداره ؟! ... چيکار کنم که اون وقت که بايد تحقيقامو می نوشتم داشتم مهمون بازی می کردم ؟ ... ميندازنم بيرون از اون خرابشده ! ... ول کن درسو ، اون کتابا رو بکش تو سگدونی خودت اقلاً ... می رسنا ... سيم آخر می دونی چيه؟ ... طبل بی عاری؟! ... طبل ، سيم ، تو فقط بزن ! ... تير می کشه لامصب ! ... انگار در پشت ستاره حلبيم ، قلبی از طلا دارم ! ... چرا تير می کشه ، من که خونسردم ؟! ... تير می کشه ... خوشحال هم هستم ... نترسيدم ... عصبی هم نيستم ... ميشه يکی اينو به اين آرنج الاغ من حالی کنه که هی ی ی ی ی الکی واسه خودش تير می کشه؟! ... مرگ ! ... تير ... به قلبت بخوره ! ... تير ...



........................................................................................

Sunday, February 01, 2004

استراتژی لنگی يا برو بگو وليت بياد !

... همين روزاست که لنگشو بندازه گردنش و در يک حرکت غيورانه همه نفس کشان عالم بشريتو کيش کنه بفرسته پی کارشون !
اگرم تا حالا صبر کرده منتظره که فرصتشون بيشتر از دست بره !

... همه با هم ، وحدت کلمه ! ... نمی فهمنش ؟! نمی خوان بفهمنش ! ...



خداوند تنبلها را دوست دارد !

از اون امتحان آخری وقت نشد بگم که اونقدر شبش به سکته افتاده بودم !
همون اول جلسه استاد اومد يه نگاه به تحقيقها انداخت و خِر ما رو گرفت که پس تحقيق تو کو ؟! ... بعدم روی همون صفحه اول چرکنويس کارم شماره تلفنشو نوشت که شب زنگ بزن بگم چيکار کنی !
سوالها رو هم که نگاه کردم بالاخره يه چيزايی سر هم کردم و نوشتم ! از اونجايی که خداوند تنبلها را دوست دارد ، يک سوالشو قبلا خودم تو کلاس مشکل گشايی کرده بودم ! ... چه خوب شد که اون روز لالمونی نگرفتم ! من اصولاً عادت دارم که خفه بشم و حرف نزنم ، حتی اگر بدونم اون چيزی که داره تو کلاس گفته ميشه غلطه ! يعنی در کمال خودخواهی فکر می کنم وقتی مطمئنم نظر خودم درسته ديگه واسه چی با کسی بحث بکنم !!! اما اون روز نمی دونم آفتاب از کدوم طرف دراومده بود که وقتی همه کلاس به همراهی استاد داشتن اشتباه می کردن ، خانوم ابراز نظر فرمودن ! ... خوب نتيجه اين که استاد عزيز خوششون اومد و عين همون سوالو تو امتحان هم دادن ! بنابراين يک سوال کامل ( از چهار تا سوال ) به راحتی جواب داده شد !
امروز هم به سلامتی پرينت تحقيقمو گرفتم و در کمال شرمندگی بردم دم خونه استاد جان که دمش گرم و سرش خوش باد ، سلامم را البته ، نوه ش پاسخ گفت ... که ... در بگشاد !



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: