ديوانه تر |
Monday, May 31, 2004
● اِ! اين پس لرزه ها رو که آيتک – که تولدش بسی مبارک - ميگه منم حس کردم ! نمی دونم واقعی بودن يا خيالی ، اما تا صبح همين جور لرزونده می شدم !
........................................................................................درست همون وقت – نصفه های شب - يه نفر اون بيرون دستشو گذاشته بود رو بوق و انگار می خواست همه مونو از مرگ نجات بده ! اما من ، عين آدمهايی که هميشه تو سردخونه ی فيلمها يخ می زنند ، ترجيح می دادم همچنان به خوابيدنم ادامه بدم. ادامه دادم. □ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط tanha Saturday, May 29, 2004
● راستی کنج سقف تمام طبقات ريخته. دم شوتينگ پر از خرده های گچ و کنيتکسه ، کف طبقه ها هم شکافکی برداشته !
.... و يه قسمت مهمش که يادم رفت بگم : تو همين لحظه ها ، شبکه خبر جنگ اعراب و اسرائيلو زير نويس کرده ، اون يکی گزارش عزاداری در مسجد بلال ( احتمالاً پخش زنده و لحظه به لحظه ) ، اون يکی جنايت در عتبات عاليات ، اون يکيم گفتگوی زنده يا مرده با يه آخونده که نمی دونم چرا قيافه ش منو ياد بعضی شخصيتهای lion king ميندازه ! تصور کن قيافه ی شرمنده ی آدمو در مقابل فک و فاميل دسته ديزی که از اقصی نقاط جهان زنگ زدن و حتی از ريشتر دقيق زلزله هم خبر دارن ! " ... ام ... ببخشيد ... نمی دونم کجا بوده ... نمی دونم چقدر بوده ... اصلاً نمی دونم بوده يا نبوده ! " هی يارو ! دروغگو هم خودتی ! تلفنها هی وصل ميشدن ، هی قطع ميشدن ؛ تا ابد که قطع نموندن که ! □ نوشته شده در ساعت 01:16 توسط tanha
● " من بامدادم سر انجام ... "
........................................................................................اتاق که عين گهواره می لرزه ، يه صدای بلند جيغ که از پنجره ی باز می زنه تو ، صدای حرف زدن مردم ، يک خانواده که بدو می ريزن تو خيابون ، - يه شلوار جين بچگونه که تو دست آقاهه است - سی دی شاملو که همچنان می خونه و ديگه شنيده نميشه ، ... شلواری که با خونسردی پام می کنم ، ... يه جور ميل هولناک به خنده دار بودن مرگ که تو وجود ما باقی مونده - ما بچه های جنگ - يه جور لذت که از مردن خودمون می بريم ، يه جور شوخی که پشت همه ی مردنها بو می کشيم ، و يه جور لذت خوفناک از تماشای مردن ِ فقط خودم ، جمع از اول بيخودی بستم ، بايد می گفتم تو وجود من : بچه ی جنگ ... چک هايی که به چشمم می خوره و با تمسخر ميذارم تو کيفم ، ... آخ دوربينم ! ( واسه مردن لازمه لابد ! ) ، و قبل از همه ی اينها گوشيمه که چنگ می زنم ، ... گوشی رو برميدارم ببينم خواهره مياد با هم بميريم يا ترجيح ميده تنها بميره ، تلفنها قطعن ، موبايلها آنتن نميدن ، ... ... بهتره برم دم پنجره و بازی خنده دار فرار مردمو تماشا کنم ، همون که شبيه بازی خنده دار فرار بچگيهاست : ماندن در وضعيت قرمز ! □ نوشته شده در ساعت 00:38 توسط tanha Tuesday, May 25, 2004
● دهه !
........................................................................................هی بايد بزنم تو سرش تا پستهايی رو که قايم کرده بريزه بيرون ! □ نوشته شده در ساعت 23:13 توسط tanha Monday, May 24, 2004
● چه جوری آدم می تونه فکر کنه موجود کامليه ، در حاليکه دو تا بال رو شونه هاش نداره ؟!!!
........................................................................................... گنجشکها رو نگاه کن ! □ نوشته شده در ساعت 22:06 توسط tanha Sunday, May 23, 2004
● اين امکان جديد بلاگر draft ،
........................................................................................دقيقاً همون جيب مخفيه که من آرزو می کردم وبلاگم داشته باشه. اما حالا که داره فکر می کنم برای آدمی مثل من اصلاً ويژگی خوبی نيست ! همه ی اون چيزهايی که ناچار بودم چشمامو ببندم و پابليش کنم نگفته می مونه ، مخفی. و من لام تا کام حرف نمی زنم باز ! اين که نشد وبلاگ ! قيام بايد بکنم. تا سرنگونی حکومت فاسد خودم ! قيام بايد بکنم ! □ نوشته شده در ساعت 08:34 توسط tanha Saturday, May 22, 2004
● دوم خرداد !
........................................................................................هی نگوييد خاتمی برای ما چه کرد ، بگوييد ما برای خاتمی چه کرديم ! □ نوشته شده در ساعت 19:20 توسط tanha Thursday, May 20, 2004
● بچه پررو !
خوابيده ، پاهاشو دراز کرده تو بغلم که براش لاک بزنم . لاکو که می زنم ، هی ورجه وورجه می کنه و پاش می خوره به لباسم. يه دفعه ، دو دفعه ، ... - ای بابا ! ديگه دارم شاکی ميشما ! ... - کو ؟ ببينم لباستو که لاکی کردم ! - بيا ببين ، يکی اينجا يکی هم اينجا. [ می خنده ! ذوق می کنه ! ] - چه خوشگل لاکی کردم با پام ! □ نوشته شده در ساعت 17:02 توسط tanha
● سوسک سياه قصه ها
........................................................................................چشاش هنوز رنگ شبه قليون نقره می کشه لپاش به رنگ کوکبه مش رمضون تنگ غروب با الگانس مياد خونه هزار تا سوسک له شده از تو ريشاش آويزونه ! پير و کچل ، مش رمضون ؛ کوفتی و کل ، مش رمضون ؛ حساب بانکيش تا خدا ، کارش دغل ، مش رمضون ! يه روز پا شد رفت همدون شد زن اين مش رمضون موشک عاشق کجا بود ؟! شد اسير يه لقمه نون ! کلفتِ آقا شده بود خاکِ زير پا شده بود زير فشار زندگی اون کمرش تا شده بود *** سوسک سياه قصه ها يه روز زد از خونه بيرون موند زير پا تو کوچه ها لـــــه شد مث برگ خزون ! □ نوشته شده در ساعت 17:02 توسط tanha Sunday, May 16, 2004
● مگه کرم داری ويروس می فرستی ؟!!!
( شوخی کردم ناراحت نشی حالا ! :) ) □ نوشته شده در ساعت 03:12 توسط tanha
● دوست ندارم
نمی خوام وقتی که تب دارم و بد ميگم به مهتاب فکر کنن ماهمو تا ابد شکسته م ! □ نوشته شده در ساعت 03:06 توسط tanha
● دلم تنگ شده برات
که نيستی مثل هميشه ! و چقدر اين جوری بيشتر دوستت دارم که گوش ميدی به احمقانه ترين حرفهای ديوونگيم عين روز آخر بودنت ، و چه قدر اين روزا ديوونه ی ديوونه ام و چقدر حافظ عين هزار و سيصد و هشتاد و سه بار برام يه جمله رو تکرار کرده و چه قدر شور و حال و اشتياق دارم اين روزها و چه قدر... پاهام رو زمين بند نميشه چشام عين مسلسل جرقه شليک می کنه تند و تند و تند و ... بدنم شده استخونی عروسکی که بادکنکه ، يه و جب و نيم بالای خاک و نيروی بادکنکی ، پرواز که می کنه می کشه اين تن سبکو همه جا دنبال خودش ! و چه قدر آدم واقعی ريخته دو ر و برم اين روزها ؛ آدم واقعی ... که نگاه می کنه تو چشات و می خونه راز نگاهتو که توش پــر شده از ... ؟! فقط پر شده ؛ پر و نگاه و نگاه و نگاه ... اين همه حرف حقيقت فقط به يک نگاه ؟! و چه می کنه اين نگاه. و مهر ، و نگاهی که بيش از اينها می ارزه ، و من که دلم می لرزه و می ترسم که اين پرنده شدن نکنه يه دفعه همه کاسه کوزه ها رو از آسمون بريـــــــزه تو فرق سرم و حافظ که هشدار ميده هشدار ميده هشدار ميده وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم ! تو رو به دنيا نميدم. نکنه به ديوونگيام بفروشمت ؟ نکنه نکنه نکنهنه............. بيا هوامو داشته باش ، وقتی که پروانه ميشم ! پروا نـــــــه پروانــــــــــــه پروانــــــــــه وای که آخر پروانگی سوخخخختنه سوختنه سوختنه ...حالی دارم بيا ببين کاشکی می شد سماع کنم ! کاشکی می شد سماع کنم کاشکی می شد سماع کنم ... □ نوشته شده در ساعت 02:34 توسط tanha
● چيزی نمونده بود بيام بنويسم که امسال نمايشگاه بی نمايشگاه !
........................................................................................... اما ننوشتم ! رفتنم امسال متفاوت بود ، کوتاه بود ، ناکافی بود ، اما به هر حال عالی. بر خلاف سالهای پيش ، روز آخر اصلاً دلگير نبود ! از حرفهايی که قرار بود درباره ی نمايشگاه بزنم ، فقط همين ُيادم مياد : دزدبازاری است سالن کتابهای کودک و نوجوان ، دزدبازاری است جهان ! شرح و بسطش ديگه ، باشد وقتی ديگر ! □ نوشته شده در ساعت 00:54 توسط tanha Tuesday, May 11, 2004
● خوب چون احتمالاً هميشه اين خطر وجود داره که من غيبم بزنه ، پس زياد اشکال نداره که امروز مثل بلای آسمانی نازل بشم ديگه ؟!
□ نوشته شده در ساعت 22:57 توسط tanha
● اينو خودمم زياد نمی دونم يعنی چی ! خودش اومده و من فقط می دونم که مال امروزه ! پوسيدگی. اون مفهوم گنگ گمشده شايد همين باشه. فقط همين.
........................................................................................بايد پذيرفت که هيچ چيز حتی به نازکی تار و پود بکارت هم ما را به هم پيوند نمی زند ، حتی به نازکی تار و پود بکارت هم ! و از روزهای پيش تر و پيش تر : عشق ممنوعه ی من چشماتو بنداز تو چشام کاش همه دنيا می دونست که فقط تو رو می خوام ! ... گاز و ترمز و کلاج مغزی که رفته حراج ! ... ادعای عاشقی بسه ديگه سروصدا ! ... وقت خوبی پيدا شده باز برای نوشتن تاکسی نامه ها اگه متن های قديميشو هم پيدا کنم ؛ به هر حال از آخر شروع ميشن ، از همين شونزده ارديبهشت : ... پشت بلوز ليمويی روشن چرخ خياطی بی رحم ، نقطه نقطه ، مارک سياه بدترکيب را با روکار سفيد ، با زيره ی سياه [ قاب گرفته است ] انگار صفحه تلويزيونی که هيچ برنامه ای پخش نمی کند هرگز ! مردی که سوار ميشه بگی نگی کج شده طرف دفترم ؛ خط ها رو تموم می کنم. می بندمش. و ختم ِ يک قصه ی نگفته ! دنيای ديگری بود دنيای ديگری که پشت کلاچ و ترمز پشت چراغ قرمز از ياد برده بودم ! ميدون آزاديه و سيل متلکها و گير دادنها و نگاه هاش. وای که عجب دنيائيه اينجا. و من عين توريستی که تازه از سفينه ش پياده شده آدمها رو برانداز می کنم ؛ دستفروشهای کنار خيابون ؛ کيوسکی که حافظ جيبی می فروشه و تقويم و خرده ريز ، صدای نوارش رد که ميشی گوشاتو پر می کنه ؛ آفتابی که داغ می زنه تو سرت " منيژه منم دخت افراسياب برهنه نديده رخم آفتاب " !!! ميدونی که هر روز در حال تغييره. و تويی که مخت تاب تغيير نداره از بس تاب داره ! از کی بپرسم ؟ ... يه کيوسک گنده جلو پات سبز شده که درشت نوشته " از مو بَپرس ! " می پرسی : ... تاکسی های ... ؟ مردی که تو کيوسک نشسته همون جور که دستش زير چونه شه و انگشتاش جلوی دهنش – چه پر توقعی که انتظار داشتی الان با يه کارشناس روابط عمومی مواجه بشی ! – جواب ميده : ته همين خيابون و با همون انگشتهای جلو دهنش اشاره می کنه به تنها سمتی که ممکنه انگشت چسبيده به دهن حرکت بکنه ! رد انگشتها رو که بگيری ، صاف وسط اتوبوسهای دود پخش کن گم شدی ! عشق پياده رويت گل می کنه : يادته اون سالها ، با همديگه ، پياده ... کار تمومه : پياده ميريم. مگه دنبال فرصت نمی گشتی که پياده روی کنی تا ته دنيا؟! و پياده ميری ، اگرچه نه تا ته دنيا ! ... فردا که باز گذارت به همون مسير می افته ، ديگه می دونی که از کی نبايد بپرسی ! راننده های خطی، پشت يه ديوارو نشونت ميدن که ايستگاه تاکسی هاست. و تو فکر می کنی سخت، که " ته همين خيابون " و جهت اون انگشتها به پشت اين ديوار چه ربطی می تونست داشته باشه اصلاً ؟! هه هه ! اينو هم چند هفته پيش نوشته بودم : قصه بسه ، بچگی بسه ، می خوام تو خواب بمونم ! نمی خوام دوباره تسليمش بشم ، رام بشم ، نمی خوام ، اما ... اين" وقايع اتفاقيه " باز دوباره داره رامم می کنه !!! و يه عالمه هم از دخترمون ، که البته شنيدنش هرگز مثل ديدنش نميشه ! دختره – اين پاک کن توئه ؟ من – آره دختره – يه ذره ميديش به من ؟ من – اوهوم . دختره – اين مال منه ؟ من – نه ، مال منه ، اما فعلاً دست تو باشه. دختره – باشه ... اجی مجی کن بشه مال من ! آبرنگ بازی ! بهش ميگم اين قرمز روشنه ، اين قرمز تيره . ميگه : قرمز روشن می خوام ، قرمز خاموش نمی خوام ! بعد آبی آسمونی رو تو جعبه ی خودش نشونم ميده : تو آبی پسته ای نداری ؟ من – آبی پسته ای ؟! D: دختره – آره ، اين سبز پسته ای ، اينم آبی پسته ای ! راستــــــــــــــــــــی ، همه ی اون کوتاه کردنا به کنار ، پس پريروزا نمی دونم چه م شده بود -احساس مالنايی بهم دست داده بود احتمالاً- چنان قيچی کاری کردم اين موها رو که بيا و ببين ! نمی دونم والاه ، هی هم از خودم می پرسم تو همونی ؟!!! که يه سانت از موهاتو می زدن جونت بالا می اومد ؟! ... وای ی ی نمی دونی چه احساس لذت بخشيه شنيدن قرچ قروچ اون قيچی وقتی يه تيکه موی ده سانتی هلفی بياد تو دست خودت ! ... خوب چيکار کنم گفتم که جلوهاش هنوز يه خورده زيادی داشت ! جرات هم نکردم به روح انگيز بگم حالا يه نمه کوتاه ترش کن از بس که غر زد ! ... ديگه آرزو به دلم موند يه آرايشگاه برم غر نزنه ! بد هم نشده ها ، اما همه ش فکر می کنم ممکنه نامرتب شده باشه ! ... حالا شايد دوباره رفتم دادم مرتبش کنه، البته شايد ! الان تو دفتر چشمم خورد به اون غزل حافظ يادم اومد اينا رو بگم ! جل الخالق ! چه چيزايی تو اين دفتر پيدا ميشه ! بقيه ش باشه واسه پست بعدی ديگه بابا ! □ نوشته شده در ساعت 22:52 توسط tanha Monday, May 10, 2004
● و البته همچنان اين حافظه که وقت و بی وقت می زنه تو خال :
........................................................................................" خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که نخوانند بی خبر نرود طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی ولی چگونه مگس از پی شکر نرود " ! ... □ نوشته شده در ساعت 22:43 توسط tanha Sunday, May 09, 2004
● خدايا بچه های زمين را حفظ کن !
........................................................................................شايد خيال نوشتن داشتم ، اما ... ! وحشتناکه ! ... چای تلخ که به روز مي کنه ديگه ناخودآگاه تنم می لرزه ، با همون خط ها و کلمات اول ، اونجا که هنوز نمی دونی سوژه چه قدر غم انگيزه هم ، ديگه تنم می لرزه ! ... و تجربه نشون داده که بيخود هم نمی لرزه ! نيامده لال شدم باز ! نطقم که باز شد ... دلقکم را پيدا می کنم ؛ زنده می مانم ! □ نوشته شده در ساعت 22:08 توسط tanha Wednesday, May 05, 2004
● از عشق آن سرو روان گويی روانم می رود !
........................................................................................... نه يعنی منظورم اين بود که جان از تنمان دارد به در می رود، سرو روانی هم در کار نيست ، کار فقط کار خستگيست ! زلفی بر باد داديم امروزکه در تاريخها نوشته شود ! اما زياد داره هنوز هم ! اولين باره در عمرم که آرزو می کنم کاش کمی بيشتر کوتاه شده بود ! پس : زنده باد "روح انگيز" ، اگرچه خيلی غر و غر کرد و من اگه حوصله داشتم می گفتم. ... □ نوشته شده در ساعت 01:25 توسط tanha Sunday, May 02, 2004
● رنگ پنجم : سنگوارگی !
توصيف سنگوارگی انديشه همين بس ، که هنوز شعار روزمره ات باشد : " مرگ بر منافقين و صدام " !!! به روز کی می شود ؟! بهار کی می شود اين ، فصل فسيلهای جنبنده ؟ فصل فسيلهای ... مايه ی خنده ! □ نوشته شده در ساعت 02:04 توسط tanha
● ببينم اگه يکی می اومد خونه ی شما خوشتون می اومد بياد تو همه ی سوراخ سنبه ها سر بکشه ؟!
همه رو با فونت bold هفتاد و دو بخونيد لطفاً ! يه چيز ديگه : تو اوج خستگی ، کلافه و با سردرد ، از آدمی که خيلی هم دوسش دارين اتفاقاً ، ... روزی چند تا از اين مکالمه ها رو ميکشين تحمل کنين بی عصبانيت خداييش : - اين برنجه هم گلستانه ؟! - نمی دونم اگه از تو کيسه بيرنگه برداشتين گلستان نيست ، اگه از کيسه رنگيه برداشتين که روش نوشته ، گلستانه . - نه از تو کيسه بيرنگه برداشتم. [ منتظر جواب ! ] - خوب پس گلستان نيست. - نه ، آخه روش نوشته گلستان ! -[ دوباره جمله رو تکرار می کنيد: ]خوب اگه روش نوشته گلستان حتماً گلستانه. - نه آخه از تو بيرنگه برداشتم. - خوب اگه از تو بيرنگه برداشتين ... اين کتری يا می ترکه يا سوت می کشه آخرش ! ... تو فقط بگو روزی چند تا ؟! اينم سوميش : فکر می کنين چرا بعضی آدمها به خودشون اجازه ميدن درباره ی کارهايی که شما بهتره يا به نظر اونا بهتره تو خونه تون انجام بدين اظهار نظر بکنن ؟! اصولاً شما - يا همه آدمهای ديگه - وقتی يه جا ميرين در پی پيدا کردن مشکلات مردم و ارائه راه حل واسه اونا هستين ؟! ... من چون زياد آدم نديده ام ، اينا رو می پرسما ! ميگم شايد اينا طبيعيه ، ما آنرماليم که اين کارا رو نمی کنيم ؟! □ نوشته شده در ساعت 02:03 توسط tanha
● اعتراف و کولی بازی !
دو تا اعترافو گذاشته بودم گوشه ی ذهنم که در اولين فرصت بريزم بيرون : - ويزای خودم اومده بود اگر ، یَ ک کولی بازيی راه مينداختم که مرثيه های اون يارو طولانيه هم لنگ بندازه پيشش ! - ... دوميشو يادم نمياد با عرض معذرت ! □ نوشته شده در ساعت 02:02 توسط tanha
● روزی هزار خط وبلاگ می نويسم تو ذهنم
اينجا که می رسم ، اين همه با عجله خط ها می خشکند همه ، می خشکند اين همه خط ! □ نوشته شده در ساعت 01:59 توسط tanha
● عمر من ،
در تلاش تقليد نظم بيهوده ی شما ، شما آدمها تلف شد ! هر روز هر روز هر روز ... □ نوشته شده در ساعت 01:55 توسط tanha
● من بدجوری اصرار دارم بقيه ی قسمتهای سفرنامه مو هم بالاخره تايپ کنم بذارم اينجا !
........................................................................................نمی خوام به سرنوشت قبلی ها دچار بشه. خيلی ديره واسه نوشتنش ؟! ... دير هم که نباشه من حالا حالا ها وقت ندارم ! □ نوشته شده در ساعت 00:45 توسط tanha Saturday, May 01, 2004
● باغچه مون خشکيد ،
........................................................................................گل آقامون پرپر شد :( گل آقامون پرپر زد ! گل آقامون پر زد ! □ نوشته شده در ساعت 23:58 توسط tanha
|