ديوانه تر


Wednesday, October 27, 2004

بابا نکنين اين کارا رو !
آخه چرا انقدر سربه سر اين بچه حزب اللهيا ميذارين آخه ؟!
اون از پريشب که تو وبلاگ زيتون پيله کرده بودين به شون ؛ اينم از اين ليست و ليست بازيا !
نمی خواين بگين که بچه حزب اللهيامون قرآنم بلد نيستن بخونن و بنويسن که ؟
اون آيه اون بالا رو نگاه کن :
" لااعبدُ ما تعبدون " دلبندم ، " لا اعبدو " ديگه چه صيغه ايه آخه ؟!

پ.ن. ديگه لينک ندم ؛ خودتون که می دونين کجا رو ميگم ، خوب ؟!
حوصله ی جای شلوغو ندارم آخه !



من از اين ناخودآگاه آزاديخواهم سخت در حيرتم والاه !
آخه بگو مگه از بچگی لچک به سر نبودی که حالا فرتی می خوای شال و مالو بکنی بندازی کنار بری تو کار باتری و سولفاته تراشی !
يعنی دقيقا به دستام فرمان داد بکن بنداز اون شالو تو ماشين ...
حالا خوبه دستام اول از من اجازه گرفتنا ! وگرنه سنگرم بر باد رفته بود "بيلکُل" به قول پاکی ها !



........................................................................................

Monday, October 25, 2004

هورمونه !
از سر تا تهش هورمونه !
در حالت عادی کم ترشح ميشه ، اما هول که ميشی ، دقيقه نود که ميرسه ، شبای امتحان که مياد ، يا هفته ی قبل از اول که ميشه ... ، تنظيمش به اندازه ميشه و اکتيوم می کنه !
بايد يه راهی پيدا بشه که در حالت عادی هم به اندازه ترشح بشه ( ؟! ) اما تا اون موقع :
بيخود واسه من قيافه نگيرين آدمای دراز و کوتاه ِ مرتب ِ با نظم و ترتيب ِ اتاق جمع و جور ِ غيرشلخته !!!

راستی ... من اون بداخلاقه که اينجا هارت و پورت می کرد نيستما ، اونو انداختيمش بيرون ! من يکی ديگه ام الان مثلاً !
؛)



........................................................................................

Saturday, October 23, 2004

ميگم که : امشب حسابی خجالت دادما !
اما خوب باور کنين اين همه ش نيست.
يه خروار - اندازه ی همينها هم تو وردم نوشته م.
اما چون مخه امشب به کلی تعطيله ، و اون چيزايی که اون تو نوشتم هم به شدت خطريه ،
ديگه امشبو بی خيال اونا ميشيم و از خير سخنرانی عريض و طويل من ، اندر باب ماهيت عشق می گذريم ديگه فعلاً !

البته لازم به توضيح است که من ابداً مست نيستما ! خودم مدلم اين جوريه !
مستی عشق هست در سر ِ ما (!)
رو که تو مست ِ آب ِ انگوری



در راستای اين حرفايی که همين الان زدم ، يا ...
در راستای لات بازيهای دقايقی پيش :
اين پست اول اکتبرم من نوشتم در ضمن !
کسی اعتراضی داره ؟!
من بعضی وقتا اينجوريم فکر می کنم.
بعضی وقتام يه جورای ديگه ای فکر می کنم !
اصولاً من بعضی وقتا فکر می کنم.
نفس هم می کشم متاسفانه.
خوددرگيری هم که ...
اوه ، داريم فراوون !
بازم کسی حرفی نداره ؟!



خوب بايد تکليف با خودم روشن بشه :
من منم و نه هيچ کس ديگه. پس : هر کاری هم که فقط خودم دلم خواسته باشم اينجا می کنم .
نقطه . پايان بند اول منشور وبلاگی ، آغاز دوره ی بازگشت !

تبصره - به من چه که مردم معمولا اين حرفا رو تو کامنت دونی همديگه می نويسن ! من به شيوه خودم هر چی رو دلم خواست همين جا می نويسم. پس :
خانوم هيـــــــــــچ ! اين يارو عاشقه رو - اگه واقن دوسش نداری - هر چه سريع تر ردش کن بره !
پ.ن. نکردی هم نکردی. لابد لازمش داشتی که نگهش داشتی. راستش فکرشو که می کنم می بينم يه عاشق بيچاره ی بی آزار که گناهی نداره. من بايد خيلي آدم بي رحمي باشم که بخوام يه عاشق بيچاره رو از وصل عشقش محروم کنم !
اما پس فردا که عاشقش نبودی و بهش وابسته شدی نگی نگفتينا !!!

ببينم : تا حالا هيچ کس با صاحب وبلاگی که فقط دو سه روزه می خوندش و تا حالا يه بار هم بهش نگفته سلام اين جور بی ادبانه حرف زده ؟ نزده ؟
خوب چيکار کنم که نزده ؟ قراره من هر کار دلم خواست اينجا بکنم.
تازه بعدم گوشامو ببندم و فراموش کنم که اينجا چيکار کرده م.
پس : اگه امشب من برم تو رختخواب و هرگونه فکر مزاحمی به کله ی من هجوم بياره که اين چرا گفتی چرا دادی پيام ؟ و از اين حرفا ... همين فردا ظهر علی الطلوع (!) تخته می کنيم در اين ديوونه خونه رو واسه هميشه بره پی کارش !
خودآزاری هم حد و اندازه داره احتمالاً , نداره ؟!
خوب شايدم نداره !



!
چند ماه پيش يه جايی می خوندم که اين علامت تعجب نيست ، علامت احساسات و عاطفه است ! منم که منتظر توجيه ، گفتم بفرما ، پس معلوم شد چرا من آخر بيشتر جمله هام از اينا ميذارم ! از بس که سرشار از عاطفه و احساساتن ماشالاه !!!

ديشب پريشب يه مقاله می خوندم تو شرق ، هی آخر جمله هاش علامت تعجب گذاشته بود و هی من فکر می کردم و هی نمی فهميدم چرا !
آخر به اين نتيجه رسيدم که مغزم کشش خوندن و فهميدن اون مقاله رو لااقل در اون لحظه نداره ؛ انداختمش کنار !
... از اون موقع دارم فکر می کنم : يعنی اين علامت تعجبا تو وبلاگ من همونقدر اعصاب ملتو قلقلک نميده ؟!!!



راستی راستی بازی بود !
منظورم اينه که ... يه نمايش واقعی بی مزه عين عين سريالهای تلويزيونی که آخرشو از همون ثانيه اول با ديدن قيافه ی بازيکنها ميتونستی حدس بزنی !
از همونا که تمام مدت بازی ميری تو فکر ، هی از خودت می پرسی يعنی من خيلی شکل احمقام ؟!
بعد الکی خودتو دلداری ميدی : لابد اونا که اين بازی واسشون ترتيب داده شده هستن ! ( شکل احمقا رو ميگم ! )
...حتی شوخی بامزه ای هم نبود بازی امروز پرسپوليس - استقلال !

به به ! عروس خانوم ! زيرلفظی دريافت کردين نطقتون باز شد بالاخره ؟!
... مطمئن نيستم باز بخوام وبلاگ بنويسم ! ولی ...
... يه بار ديگه امتحان می کنيم !
تا ببينيم چی پيش مياد !



........................................................................................

Wednesday, October 13, 2004

تو فکر کن ! يه همبازي بچگيت داره تو وبلاگش از بچگياش مي نويسه ،
از آدم سي ساله اي که جاي اون بچهه زل زده بهش از تو آينه
...
تو مي خواي بش بگي واسه من تو هنوزم همون بچه تخسه اي که ...
هنوز انگار هموني !
... اما نمي توني !
حتي نمي توني اسمشو ادد کني به ليست بلاگرولينگت ! آخه تو که خودت نيستي که !
واي چقدر حيفه !
حتي اين که کم کم داره آدم واقعي با آدم مجازي کاملا منطبق ميشه هم خوشحالت نمي کنه !

اما تو هنوز همون بچه تخسه اي همبازی ِ بچگی ِ من :))
چقدر خوشحالم که وبلاگ مي نويسی !‌
چه همه ذوق مي کنم که مي خونمش ! به هيشکسم نگفته م ؛ مال خود ِ خودمه !



........................................................................................

Tuesday, October 12, 2004

مطلب بايد اندينگ داشته باشه ، قبول ندارين ؟!
آخر مطلب بايد عين آونگی که رهاش می کنی دن ن گی صدا کنه ، قبول ندارين ؟!
اندينگ دار نوشتن سخته ، حسيه ، هميشه نميشه درش آورد ، بايد ريتم نوشته رو پيدا کرده باشی ، از اول حس کرده باشی ، تا تهش صدا کنه ، قبول ندارين ؟!
... نمی دونم چرا تازگيها هر چی مطلب تو سايت زنان ايران می خونم آخرش صدا نميده ! تموم که ميشه انگار کل نوشته می ماسه روی لبام ! اين يکی مثلاً ! قبول ندارين ؟!

خوب قبول ندارين که ندارين ! من اندينگ واسه اين يادداشت سه خطی از کجا جور کنم حالا ؟! بدجور خودمو انداختم تو هچلا !
... قبول ندارين ؟!



........................................................................................

Sunday, October 10, 2004

اون چهره ی ماندگارتو بگردم بانو !
اقتدارتو بگردم بانو !
...



........................................................................................

Saturday, October 09, 2004

بعد از چند شب افسردگی و دو شب سرخوشی (!) به نظر می رسه دچار تحول اساسی در بسياری از عقايد بنيادينم شده باشم !



........................................................................................

Tuesday, October 05, 2004

چه شب بديه امشب !
چه شب گند مزخرفيه امشب !
...



........................................................................................

Monday, October 04, 2004

اين اتوبوسه بالاخره از جلو اين ديوار ميره کنار.
فکر می کنين اون پشت چی نوشته ؟!





" حزب فقط حزب اللهی
رهبر فقط خامنه ای
"

فکر کردين شوخی می کنم ؟
دقيقاً همينو نوشته بود !




........................................................................................

Sunday, October 03, 2004

بازم دختره ! ... يا ... ببين ما خاله ی کی شديم !

" به اينا دست نزن ! "
" دخترم به اينا دست نزن ! "
" يه بار به شما گفتم به اينا دست نزن ! "

ميگه :
- " نه ، دو بار ! دو بار گفتی ! "
و با خونسردی به کارش ادامه ميده !



........................................................................................

Saturday, October 02, 2004

زايمان !
... چيزه :
August 29 لطفاً ! :">
البته اگه دوست داشتين !
... من که عکسها رو نمی بينم در حال حاضر ! شما اگه ديديد واسه منم تعريف کنيد !



می خواستم پست ديشبو پابليش نشده بفرستم رو هوا. بعد ديدم به قدر کافی دارم خودمو سانسور می کنم ؛ بهتره يه خورده شجاعت/ حماقت / جسارت / ... به خرج بدم و هلش بدم بيرون ! حتی اگه شب خوابم نبره و دم صبح از خواب بپرم که اينا چی بود نوشتی ؟!
چشمها بسته و دکمه ی نارنجی.
دو بار.
راستشو بخواين ...
... نه که پستهای قبلی همه شون * آماده نباشن ،
اونی که آماده نيست خودمم !
يه ضرب المثل آنگولايی هست که ميگه :
آن که پابليش نمی کند يک درد دارد ، آن که پابليش می کند هزار درد !

* همه شون آماده نيستن. اما بعضياشون چرا !!!



........................................................................................

Friday, October 01, 2004

اين يک personal message است !

يه امشبو از حال و هوای اين سفرنامه ی تو گلو مونده بيايم بيرون لطفا ! اين يک personal message است ! ... نه نه ... فکر کنم اين هفت هشت ده تا personal message باشد !
پس شروع می کنيم :
1.personal message رو - اونم از نوع وبلاگيش - از بهار ياد گرفتم. پس می نوشيم به سلامتی بهار که عروسيش تو ذهنم منظره بهار برفی بيرون شيشه رو هی زنده کرده : بهار سپيد ِ برفی . اندازه تمام روزهايی که گفتنش دير شده و نشده عروسيت مبارک.
2.به تعداد روزهای سفرم و به تعداد شبهاش معذرت از الهام و امير که تمام شبها با وجدان درد سکوتم خوابيدم و صبح ها با خيال ايميل زدنم براشون بيدار شدم.
... دروغ نگفته باشم جای شب و صبحو با هم عوض کنی بهتره والا !
3.درباره ی تناقض ، از کجا معلومه سهراب هم بعد از ازدواج ... ميگم ... يه نفر يه قصه سيندرلای معرکه نوشته که می تونی بخونيش ! ... سهراب و آرزو تا آخرين صفحه کتاب هم ، هنوز ازدواج نکرده ن . ممکنه دور تکرار بشه ، نه ؟! البته ممکنه.

و اما من :
اينا ديگه personal message نيست . يادداشته !

منم عادت می کنيمو دوست داشتم ، گيريم کمتر از چراغها ... !
منم از اين که فضای شاد داشت خيلی راضی بودم. حتی شبی که صبحش کتابو تموم کرده بودم دلم هی واسه آدماش تنگ می شد !
اصلاً من فکر می کنم فضای فمينيستی ما خيلی غم گرفته و خاکستريه.
اينو از شماره صد زنان تا امروز می خواسته م بگم :
ما به مجله ای نياز داريم که شادتر باشه و بتونه همين مفاهيمو با قدرت به بچه ها ياد بده – دختر و پسر.
چيزی شبيه – و البته قطعا بهتر و امروزی تر و هدفدار تر از – زن روز شهلا شرکت که ما تا خوندن نوشتن ياد گرفتيم می بلعيديمش ! يادمه کارتونهايی هم داشت که آموزش رفتار خوب و بد ميداد. و البته رنگی هم بود. رنگ ، بابا چقدر بگم ما به رنگ احتياج داريم.
( اين پيام بازرگانی اتحاديه رنگسازان ايران بود اين وسط ! )
سياهی ها رو به اندازه کافی نشون داديم ، کاش يکی يه راه سپيد اين ميون برجسته کنه برامون.

با خودم هم هستم.

امير جان متحول نشده م ؟! شده م ديگه بابا :)

آهان . يک کمی هم استمداد از هموطنان گرامی :
من تمثيل اسم سهرابو نمی فهمم (؟)
مازيار نسليه که اعدام ميشه. مازيار ِ نمی دونم چه رنگی جامه رو اعدام کرده بوده ن ديگه ، نه ؟
اسفنديار نسليه که به کشتن داده ميشه ، در جنگ بی حاصل قدرت طلبانه ی پدرانش.
اما سهراب ؟
هيچکدوم از سهرابهای "عادت می کنيم" سربريده نميشن. هر دو تا اما ، می تونن خوب بمونن يا بد بشن.
اين مفهوم خاصی داره اصلاً ؟
يا حتی اون دو تای ديگه رو هم من خيال پردازی کرده م ؟! ( نه ديگه ! فکر نکنم انقدر بااستعداد باشم ! )


وای اين يکی رو ديگه باورم نمی شه : که کسی غير من از شبهای روشن حال بکنه ؟! :)
نه ! ... امکان ناپذيره !



می دونی چرا اينا رو تو وبلاگ نوشتم ؟ چون نمی دونم چه رسالتی در خودم احساس می کنم که با هر ايميل انگار بايد عينهو (!) آرش کمانگير جونمو بذارم تو چله ی کمان و رها کنم به سوی گيرنده!
با وبلاگ ، بدجوری راحت ترم. مخصوصا که پارسی رو هم پاس ميداره !



تو که داری می ميری واسه ش ،
مريضی بهش ميگی نه ؟!!!



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: