ديوانه تر


Tuesday, December 14, 2004

مادرم بيمار است !
و من
می ترسم.



آقا جداً يک معضلی شده ! در اوج خشانت و دعوا و عصبانيت ، نمی تونم از تيکه انداختن خودداری کنم !
فکر کن وسط دعوا يه دفعه هر دومون پقی می زنيم زير خنده !!!
حالا هی من می خوام جدی باشم ، هی اون می خواد از اين فرصت نهايت استفاده رو ببره !
اونم نه يه دفعه ، نه دو دفعه ، ... هزار و سيصد و پنجاه و سه و نيم دفعه احتمالاً !



........................................................................................

Monday, December 13, 2004

........................................................................................

Wednesday, December 08, 2004

خاتمی هنوز رئيس جمهور من است ... :((



يه روزی تو شروع جنگ عراق و امريکا گفته بودم : " من جنگ را نخواهم ديد ... "
بازم می خوام همينو بگم.
نمی خوام ببينمتون.
حتی اگه شونزده آذر باشه.
... اشتباه می کنيد.
اما همين هم اهميتی نداره !



تبريک ميگم آقای قاضی !
با کابوس دستگيری از خواب پريدم !
... شما موفق شده ايد !



........................................................................................

Tuesday, December 07, 2004

مهده ، الاهی جيگرت درآد ! :ا
عجب وسواسی به جونم انداختی !
" بعضياشون چش پاک نبودن ! يه دفعه گرفتن يه عده شونو ، خانوما ازشون شکايت کرده بودن ... "
( اون سه تا نقطه رو حدس بزنين ديگه ! من خودمم تخيل کردم ! )

بعد از اين حرفت تا حالا دو دفعه رفتم اپيلاسيون ! آی حرکات يارو رو تعبير و تفسير کرده م ، آی نسبت به يارو بددل و بدبين شده م ، که دست بهم می زنه می خوام بکوبم تو ملاجش !
امروز که رسماً هوار کشيدم !
البته جيغ اونجا خيلی عاديه ، مشتری های تازه معمولا می کشن ! اما ... من نه تازه بودم ، نه جيغ جيغو ! هوارم هم بی اختيار بود ، يعنی از درد ! فکر کردم ديگه عروس شدم !
همچين صحنه های " زندان زنان " از جلو چشمم رد ميشه که بيا و ببين !
فکر نکنم ديگه دلم بخواد پامو اونجا بذارم !



........................................................................................

Saturday, December 04, 2004

عصبانيم می کنه وقتی دو ساعت با وسواس يه يادداشتو اديت کرده م ، بولد و ايتاليکشو اضافه کرده م ، جاافتادگيهاشو گذاشته م ؛ غلط هاشو اصلاح کرده م ، ... و هر چی هم به ذهنم می رسيده پيوست و غير پيوست بهش اضافه کرده م ... حتی دکمه ی پابليشو هم زده م ؛ اون وقت يکی از عوامل اين برنامه - معمولا سرويس دهنده ی محترم - بازی در آورده !
نه پابليش ، نه سيو !
انگار از خونهء آخر مار پله سـُــــر خوردی تا خونهء اول !

من که ديگه دارم ميرم بخوابم ، اما :
- وسواس اصولا چيز خوبی نيست !
- فردا روز ديگری است !
- اگه يکی دو تا پست زير اين يادداشت سبز شد اعتراضی نباشه پليز ! از حالا زنبيل گذاشتن بدبختا !



هی ! پسر ببين چی کشف کرده م ! ( دختر جون ، تو هم ببينی عيب نداره ها ! )
[ اينا رو البته صبح به فکرم رسيد ؛ الان که آخر شبه ميگم حتما از قبل کشف شده بوده ؛ مگه ميشه قبلا کشف نشده باشه ! به هر حال من خودم بهش رسيده م ! ( هنر کردی ! ) اما : ]

مريم می دونی يعنی چی ؟
ببين :
مــــــر + يــــــم
مار + خورشيد ، روشنی
مادر + خورشيد

مريم = مادر ِ خورشيد


پس " مريم " يعنی " مــــــــار ِ يـــــَــــم " يعنی " مادر ِ خورشيد " !
مسيح هم که کاملا با خورشيد تطبيق می کنه ، شکی درش نيست. ( تاريخ تولدش و آسمان چهارمش و ... همونا که خودتون بلدين و من بلد نيستم راجع به تطبيق ميترائيسم با مسيحيت و اين حرفا ! )

... تازه لغت " يم " هم که تو جمشيد ( = يمشيد ) و سليمان هست ،( ر.ک : تطبيق سليمان و جمشيد از دکتر مصفا ) ، همون " آمون " می تونه باشه : خدای خورشيد.
( که راه به راه با بودا جان عکس انداخته ، آی سفرنامه ی بربادرفته م کجايی ! )

... آقا اگه من نرفتم باستانشناسی زبان (!!!) بخونم ، اسممو ميذارم ... عمقزی ، دور کلاش قرمزی !

ا ِ ا ِ ...
ميگم که : توت آنخامون هم يعنی فرزند خورشيد ديگه ، نه ؟
توت ( + شاه ) + آنخ ( = پسر ؟ مطمئن نيستم ) + آمون .
هی ! يعنی توت آنخامونم با مسيح يکيه ، نه ؟!
ايول ! خوشمان آمد !

پيام بازرگانی - کشف ريشه ی نام ها و نشانه های شما در هفده دقيقه !
پ.ن - دو روز بعد از تحرير - خوب چيکار کنم حالا مثلاً ؟!



" از صبا تا نيما " رو ورق می زنم اين روزها . جلد سومش " از نيما تا روزگار ما " با تاثير تجدد در موقعيت زنان ايرانی شروع ميشه :

" تورات با نقل افسانه آفرينش زن از دنده مرد ، حکمرانی مرد را بر زن تصديق کرده است.

کاتوی مهين ( 234- 149 ق.م ) درباره زن گفته است :
به اين موجودات جاه طلب ، به اين طبايع سرکش مجال بدهيد و آن گاه بنشينيد و منتظر باشيد که حدودی برای خيره سری قائل شوند ... آنها را با ما همدوش کنيد و ببينيد ديری نمی کشد که بر گرده ما خواهند نشست.

سنت پل يکی از حواريان مسيح هم گفته است :
شوهر صاحب اختيار زن است ، چنان که مسيح صاحب اختيار کليساست.
"

البته نويسنده کتاب – يا بازماندگانش ؟ - در پاورقی توضيح هم داده اند که فکر نکنيد خدای نخواسته ما با همهء جنبشهای آزاديخواه زنان بخصوص در مسالهء حجاب موافق هستيم . تازه از اين نمونه ها که آورديم بدتر هم بود که محض رعايت حريم عفاف از خيرشان گذشته ايم !


هر چی فکر می کنم ، نمی تونم دليل يا ريشهء اين همه نفرتی رو که از لا به لای اين خطوط می چکه درک بکنم !
... ؟!
آخه يعنی چی ؟! اين همه نفرت واسه چی بوده ؟!
چرا اين مردها اين قدر از زن متنفر بوده اند ؟!
آيا ريشه اش به زمان مادرسالاری برمی گرده ؟ يعنی زمانی زنها اونقدر قدرت داشته اند که به مردها زور می گفته اند و اين باعث خشم و عصيان اون مردها شده و در نهايت به غلبه ی طرف سابقاً ضعيف انجاميده و مردسالاری ؟!

نمی خوام گناه مردسالاری رو هم باز به پای زنها بنويسم ! فقط دارم ميگم دليل اين همه نفرت و به دنبالش ستم به زن چی می تونه باشه ؟! از اين جمله ها نفرت می چکه . کسی از يک مخلوق ضعيف تحت ستم و سلطه که قاعدتاً نبايد اين همه بيزار بشه ؟!
من فقط از درک اين انديشه ی ضد زن عاجزم. همين.


پ.ن – يه وقت اينا که گفتم باعث نشه فکر کنين از صبا تا نيما کتاب فوق العاده ای نيست !
بی نظيره.
البته ما فقط تورق فرموديم هنوز !



........................................................................................

Wednesday, December 01, 2004

گربه ي سياه ِبدبخت
همين امشب ، ساعت ِ ده
مث يک کيسه زباله
توي خط سرعت ِ يک اتوبان ، افتاده بود ؛
- عين يک کيسه زباله - که با باد اين ور و اون ور ميشه تند تند !

نمي دوني چه جوري چارچنگولي
به کمين نشسته بود انگاری اما ،
زير پاهاش ، انگار آتيش باشه هی ميپريد از پايين به بالا و بازم مي پريد از پايين به بالا و بازم می پريد از ...
گربه ي سياه بدبخت
يک کلام : فقط مي خواست از اتوبان رد بشه تنها يک کلام : فقط مي خواست از اتوبان رد بشه تنها يک کلام : فقط مي خواست از ...

نگرانم عاقبت ، رد شده يا
هنوز داره مي پره از پايين به بالا و داره مي پره از پايين به بالا و داره مي پره از ...

... شايدم حالا ديگه يه گربه ي سفيد بدبخته
که داره مي پره - فقط يه بار -
اين دفعه از پايين تا اون بـــــــــالای ِ بالا ؟!!!



........................................................................................

Monday, November 29, 2004

خوب که چی مثلاً ؟!
مهمترين سوالی که باعث ميشه وبلاگ ننويسی ، اينه !



........................................................................................

Sunday, November 28, 2004

دلم می خواد بزنم بيرون !
بيرون پُر ِ بارونه.
ساعت يک شبه.
... يه وقتی فکر می کردم "خوب باشه ! من الان می خوام بزنم بيرون " ؛
اول ترساتو درونی می کنن ، بعد تنهات ميذارن !
هميشه فکر می کردم به خاطر اونا نميزنم بيرون.
حالا هم فکر می کنم به خاطر اوناست ، با اين که امشب نيستن !
بعدها هم لابد فکر می کنم به خاطر اوناست !
ترسام درونی شده ؛ ديگه اونی که می خواستم باشم نيستم ؛ اونی که اونا می خواستن باشم هم که ... شوخی می کنی ؟!

بی فايده است !
ديشب باز تمرين زود خوابيدن کردم ، دو رفتم تو رختخواب و تا سه ديگه حتما خواب بوده م .
اما باز نتونستم زود بيدار شم ! کله مو با فولاد پر کرده بودن !

نه گفتنو ياد نگرفته م.
نه ... از گفتنش خوشحال نميشم.
سه ساعت و نيم چسان فسان کرده بودم ؛
تقصير عنتر توی آينه شد ! انقدر برام ادا اطوار اومد که زنگ زدن !
می خواستم فقط برم رامو ببينم : سه سوت ، بعدم روزنامه مو بگيرم و بيام خونه.

گفتن دختری ميخواد بياد پيشت.
گفتم صبر کنين يه ربع ديگه بياين !
"نه" آوردن ؛ يعنی انقدر داشتن سختش ميکردن که دلم واسه دختره سوخت. گفتم خوب همين حالا. بيارينش.
آوردن.
کلی هم واسه من سنگ تموم گذاشتن. فکر کرده بودن می خوام برم شام بخرم. برام ساندويچ گرفته بودن. حتی گفتن روزنامه چی می خوای بگيريم برات.
نمی دونستن که من روزنامه ی خالی نمی خوام. تازه اون وقت شب که روزنامه پيدا نميشه اگر ...

... آخ آخ ساندويچه رو چيکار کردم ؛ برم بذارمش تو يخچال.
فعلاً !



........................................................................................

Saturday, November 27, 2004

بعضی آدمها نابغه اند.
بعضی آدمها ادای نابغه ها رو در ميارن.
اما ،
هرگز نمی تونی فرق بين اين دو تا رو تشخيص بدی تا خودت نابغه نباشی !
موقعيت غم انگيزيه که من : نابغه نيستم !



........................................................................................

Thursday, November 25, 2004

اِ... مگه من ديشب نگفته بودم ليس الخليج العربِِِِي ؟!



........................................................................................

Tuesday, November 23, 2004

*
arabian gulf
البته از قديم گفته ن : " خليج فارس ايران ، محل دفن ريگان !!! "
arabian gulf
ليس الخليج العربی
حال نداری نصفه شبی ؟!
arabian gulf



........................................................................................

Monday, November 22, 2004

خودآزاری بی حد !
خاموش می کنم.
دوباره مسواک می زنم ؛ های حافظه ی خراب : يادم نيست بعد از مسواک اول باز چيزی خورده م يا نه !
ميرم به رختخواب.
صبح است ، وقت خواب من !
تلفن می زنم ؛ بيست دقيقه ، تا وقت رفتنش.
... خودداری نمی کنم.
خبر ...
نيمه ی درد رو قسمت می کنم.
" خيلی مهمه حالا ؟! "
ميدونه که مهمه !
وانمود می کنه که نيست !
نميگم که اين فقط نصفشه !
بايد بره : بخواب و به هيچ چی فکر نکن ، به هيچچی !
ناپرهيزی هم نمی کنه اين بار : دوستم داره ، حتی دو بار !

چراغو خاموش می کنم و غلت می زنم.
سرسطرها از تو مغزم رژه ميرن : هر سطری با خودش قد ِ يه شعر مفهومو می کِشه !

آه جانم جانم ...

پنجره درد مرا درد تو را ...

من قلب خود را ...


به شب را چشم انتظارم نمی رسه ،
خودش يادآوری می کنه که هست ، سطرهاشو پس می زنم ؛ دوسش دارم ، نبايد . نمی خوام زهرآلود بشه !
چرا يادم نيفتاد که يه شهاب ميون يک آسمون پر از ستاره هم مال اون بود ؟!
...
وسوسه ی بيرون زدن ، حتی شده از پنجره !
ياد چند خط پنجره می افتم از پريروزا ! برم ببينم کجا نوشتمش ؟!

نوسان صدای پس زمينه است : " می خواهم خواب اقاقياها را بميرم. "
کتاب شعر بيارم ؟ نع !

برمی گردم همين جا. باز روشنش می کنم ، بايد وبلاگ بنويسم. وبلاگمو بنويسم اقلاً !
بی بی سی پرسيده چرا وبلاگ می نويسين ! من ، پوزخند زده م : چرا وبلاگ نمی نويسيم !
پشت پنجره ها پر از صبحه. آدمها با زنبيلهای نون ، بچه ها با کلاه و کيف مدرسه ، ... يک دسته پرنده ... زندگی ...
زندگی با همه ی زشتيهای قشنگش !
اينو که ده سال پيش گفته بودی !
... امشب شب شعر تنهاست !

زندگی اين پايين جريان داره ؛ زيباييش تو حفره ی پای پنجره است ، زشتيش تو خندق قلب من !



........................................................................................

Sunday, November 21, 2004

از مهر و عطر نرگس !

يه سيم کارت و يه دسته نرگس !
دومی برای من ، اولی برای تو.

اين خريد ِروز ِ ماست ؛
من که راضيم ولی چه بد به حال تو !؟!



از عشق و ماه بهمن !

" يه روز ميای ده روز نميای ! "

ای مرده شور اين سرمو ببرن که می چسبه از چونه ، به گردن !
الهی من قربون اون دلت برم که تنگ شده !
الهی من قربون اون گلايه هات !
الهی من ...
اگه بدونی چه عفريته ايم !
تنم تير می کشه از اين جمله ی آخر !



........................................................................................

Saturday, November 20, 2004

در راستای بحث شيرين draftخوانی :
سيزده اکتبر لطفاً !
تا جايی که در دسترس باشه همين جوری لينک ميدم.
به دوردستها که رسيد مي کَنم ميارم همين جا.
ok؟!



خوب خدا رو شکر که ارزشمونم تعيين شد !



حالا که نمی نويسم يه draftخوانی اساسی بايد راه بندازم !
بعضياشو که می خونم اصلا نمی فهمم واسه چی draftشون کرده ام ! يعنی می مردم همون موقع پابليشو بزنم ؟!
نه واقعاً : اين يکی مثلاً ! هيچی نيستا ، اما هيچی هم نيست !
نه ، يعنی هيچ چيز خوبی نيستا ، اما هيچ چيز بدی هم نيست !
يا اين يکی بالاييش !
چمدونم والاه !

( اصلا لازم نيست رو لينکا کليک کنينا ! کافيه فقط قدِ چار روز از همينجا بپرين پايين ! )



هرچی فکر می کنم نمی فهمم چرا اينجوری شده م !



........................................................................................

Tuesday, November 16, 2004

گفتم انار ، رفتم تو بهر انار :
جداً انار يکی از شاهکارهای خلقته ها !
اين همه خوشگل آخه ؟!
... در ضمن من شديداً از دنيايی که قصه داشته باشه ، اسطوره داشته باشه ، افسانه داشته باشه ... و خالق ،
لذت می برم. چميدونم ، شايدم امشب لذت می برم !
ولی انار ، عجيب قشنگه ها !



می بينی چه زندگی ساده است :
بودنم با نبودنم ،
...هيچ فرقی نداره !
نه بودن مسأله است ، نه نبودن !



" اتاقی از آن خود " !
، اتاقی برای ريخت و پاش کردن
از آن خود فقط !



دنبال تصوير انار می گردم
و احمقی
که شعرهايم را ،

تحسين کند !!!



دلم اندازه ی يک دونه اناره ،
که داره ميترکه !



........................................................................................

Sunday, November 14, 2004

بالاخره واسه عيد فطر که بايد بنويسم ، ننويسم ؟!

...خوب ، صبر کن ببينم چندميشه ... ؟!
اوووه : چهارمی !!! از نوع وبلاگی البته !



........................................................................................

Wednesday, October 27, 2004

بابا نکنين اين کارا رو !
آخه چرا انقدر سربه سر اين بچه حزب اللهيا ميذارين آخه ؟!
اون از پريشب که تو وبلاگ زيتون پيله کرده بودين به شون ؛ اينم از اين ليست و ليست بازيا !
نمی خواين بگين که بچه حزب اللهيامون قرآنم بلد نيستن بخونن و بنويسن که ؟
اون آيه اون بالا رو نگاه کن :
" لااعبدُ ما تعبدون " دلبندم ، " لا اعبدو " ديگه چه صيغه ايه آخه ؟!

پ.ن. ديگه لينک ندم ؛ خودتون که می دونين کجا رو ميگم ، خوب ؟!
حوصله ی جای شلوغو ندارم آخه !



من از اين ناخودآگاه آزاديخواهم سخت در حيرتم والاه !
آخه بگو مگه از بچگی لچک به سر نبودی که حالا فرتی می خوای شال و مالو بکنی بندازی کنار بری تو کار باتری و سولفاته تراشی !
يعنی دقيقا به دستام فرمان داد بکن بنداز اون شالو تو ماشين ...
حالا خوبه دستام اول از من اجازه گرفتنا ! وگرنه سنگرم بر باد رفته بود "بيلکُل" به قول پاکی ها !



........................................................................................

Monday, October 25, 2004

هورمونه !
از سر تا تهش هورمونه !
در حالت عادی کم ترشح ميشه ، اما هول که ميشی ، دقيقه نود که ميرسه ، شبای امتحان که مياد ، يا هفته ی قبل از اول که ميشه ... ، تنظيمش به اندازه ميشه و اکتيوم می کنه !
بايد يه راهی پيدا بشه که در حالت عادی هم به اندازه ترشح بشه ( ؟! ) اما تا اون موقع :
بيخود واسه من قيافه نگيرين آدمای دراز و کوتاه ِ مرتب ِ با نظم و ترتيب ِ اتاق جمع و جور ِ غيرشلخته !!!

راستی ... من اون بداخلاقه که اينجا هارت و پورت می کرد نيستما ، اونو انداختيمش بيرون ! من يکی ديگه ام الان مثلاً !
؛)



........................................................................................

Saturday, October 23, 2004

ميگم که : امشب حسابی خجالت دادما !
اما خوب باور کنين اين همه ش نيست.
يه خروار - اندازه ی همينها هم تو وردم نوشته م.
اما چون مخه امشب به کلی تعطيله ، و اون چيزايی که اون تو نوشتم هم به شدت خطريه ،
ديگه امشبو بی خيال اونا ميشيم و از خير سخنرانی عريض و طويل من ، اندر باب ماهيت عشق می گذريم ديگه فعلاً !

البته لازم به توضيح است که من ابداً مست نيستما ! خودم مدلم اين جوريه !
مستی عشق هست در سر ِ ما (!)
رو که تو مست ِ آب ِ انگوری



در راستای اين حرفايی که همين الان زدم ، يا ...
در راستای لات بازيهای دقايقی پيش :
اين پست اول اکتبرم من نوشتم در ضمن !
کسی اعتراضی داره ؟!
من بعضی وقتا اينجوريم فکر می کنم.
بعضی وقتام يه جورای ديگه ای فکر می کنم !
اصولاً من بعضی وقتا فکر می کنم.
نفس هم می کشم متاسفانه.
خوددرگيری هم که ...
اوه ، داريم فراوون !
بازم کسی حرفی نداره ؟!



خوب بايد تکليف با خودم روشن بشه :
من منم و نه هيچ کس ديگه. پس : هر کاری هم که فقط خودم دلم خواسته باشم اينجا می کنم .
نقطه . پايان بند اول منشور وبلاگی ، آغاز دوره ی بازگشت !

تبصره - به من چه که مردم معمولا اين حرفا رو تو کامنت دونی همديگه می نويسن ! من به شيوه خودم هر چی رو دلم خواست همين جا می نويسم. پس :
خانوم هيـــــــــــچ ! اين يارو عاشقه رو - اگه واقن دوسش نداری - هر چه سريع تر ردش کن بره !
پ.ن. نکردی هم نکردی. لابد لازمش داشتی که نگهش داشتی. راستش فکرشو که می کنم می بينم يه عاشق بيچاره ی بی آزار که گناهی نداره. من بايد خيلي آدم بي رحمي باشم که بخوام يه عاشق بيچاره رو از وصل عشقش محروم کنم !
اما پس فردا که عاشقش نبودی و بهش وابسته شدی نگی نگفتينا !!!

ببينم : تا حالا هيچ کس با صاحب وبلاگی که فقط دو سه روزه می خوندش و تا حالا يه بار هم بهش نگفته سلام اين جور بی ادبانه حرف زده ؟ نزده ؟
خوب چيکار کنم که نزده ؟ قراره من هر کار دلم خواست اينجا بکنم.
تازه بعدم گوشامو ببندم و فراموش کنم که اينجا چيکار کرده م.
پس : اگه امشب من برم تو رختخواب و هرگونه فکر مزاحمی به کله ی من هجوم بياره که اين چرا گفتی چرا دادی پيام ؟ و از اين حرفا ... همين فردا ظهر علی الطلوع (!) تخته می کنيم در اين ديوونه خونه رو واسه هميشه بره پی کارش !
خودآزاری هم حد و اندازه داره احتمالاً , نداره ؟!
خوب شايدم نداره !



!
چند ماه پيش يه جايی می خوندم که اين علامت تعجب نيست ، علامت احساسات و عاطفه است ! منم که منتظر توجيه ، گفتم بفرما ، پس معلوم شد چرا من آخر بيشتر جمله هام از اينا ميذارم ! از بس که سرشار از عاطفه و احساساتن ماشالاه !!!

ديشب پريشب يه مقاله می خوندم تو شرق ، هی آخر جمله هاش علامت تعجب گذاشته بود و هی من فکر می کردم و هی نمی فهميدم چرا !
آخر به اين نتيجه رسيدم که مغزم کشش خوندن و فهميدن اون مقاله رو لااقل در اون لحظه نداره ؛ انداختمش کنار !
... از اون موقع دارم فکر می کنم : يعنی اين علامت تعجبا تو وبلاگ من همونقدر اعصاب ملتو قلقلک نميده ؟!!!



راستی راستی بازی بود !
منظورم اينه که ... يه نمايش واقعی بی مزه عين عين سريالهای تلويزيونی که آخرشو از همون ثانيه اول با ديدن قيافه ی بازيکنها ميتونستی حدس بزنی !
از همونا که تمام مدت بازی ميری تو فکر ، هی از خودت می پرسی يعنی من خيلی شکل احمقام ؟!
بعد الکی خودتو دلداری ميدی : لابد اونا که اين بازی واسشون ترتيب داده شده هستن ! ( شکل احمقا رو ميگم ! )
...حتی شوخی بامزه ای هم نبود بازی امروز پرسپوليس - استقلال !

به به ! عروس خانوم ! زيرلفظی دريافت کردين نطقتون باز شد بالاخره ؟!
... مطمئن نيستم باز بخوام وبلاگ بنويسم ! ولی ...
... يه بار ديگه امتحان می کنيم !
تا ببينيم چی پيش مياد !



........................................................................................

Wednesday, October 13, 2004

تو فکر کن ! يه همبازي بچگيت داره تو وبلاگش از بچگياش مي نويسه ،
از آدم سي ساله اي که جاي اون بچهه زل زده بهش از تو آينه
...
تو مي خواي بش بگي واسه من تو هنوزم همون بچه تخسه اي که ...
هنوز انگار هموني !
... اما نمي توني !
حتي نمي توني اسمشو ادد کني به ليست بلاگرولينگت ! آخه تو که خودت نيستي که !
واي چقدر حيفه !
حتي اين که کم کم داره آدم واقعي با آدم مجازي کاملا منطبق ميشه هم خوشحالت نمي کنه !

اما تو هنوز همون بچه تخسه اي همبازی ِ بچگی ِ من :))
چقدر خوشحالم که وبلاگ مي نويسی !‌
چه همه ذوق مي کنم که مي خونمش ! به هيشکسم نگفته م ؛ مال خود ِ خودمه !



........................................................................................

Tuesday, October 12, 2004

مطلب بايد اندينگ داشته باشه ، قبول ندارين ؟!
آخر مطلب بايد عين آونگی که رهاش می کنی دن ن گی صدا کنه ، قبول ندارين ؟!
اندينگ دار نوشتن سخته ، حسيه ، هميشه نميشه درش آورد ، بايد ريتم نوشته رو پيدا کرده باشی ، از اول حس کرده باشی ، تا تهش صدا کنه ، قبول ندارين ؟!
... نمی دونم چرا تازگيها هر چی مطلب تو سايت زنان ايران می خونم آخرش صدا نميده ! تموم که ميشه انگار کل نوشته می ماسه روی لبام ! اين يکی مثلاً ! قبول ندارين ؟!

خوب قبول ندارين که ندارين ! من اندينگ واسه اين يادداشت سه خطی از کجا جور کنم حالا ؟! بدجور خودمو انداختم تو هچلا !
... قبول ندارين ؟!



........................................................................................

Sunday, October 10, 2004

اون چهره ی ماندگارتو بگردم بانو !
اقتدارتو بگردم بانو !
...



........................................................................................

Saturday, October 09, 2004

بعد از چند شب افسردگی و دو شب سرخوشی (!) به نظر می رسه دچار تحول اساسی در بسياری از عقايد بنيادينم شده باشم !



........................................................................................

Tuesday, October 05, 2004

چه شب بديه امشب !
چه شب گند مزخرفيه امشب !
...



........................................................................................

Monday, October 04, 2004

اين اتوبوسه بالاخره از جلو اين ديوار ميره کنار.
فکر می کنين اون پشت چی نوشته ؟!





" حزب فقط حزب اللهی
رهبر فقط خامنه ای
"

فکر کردين شوخی می کنم ؟
دقيقاً همينو نوشته بود !




........................................................................................

Sunday, October 03, 2004

بازم دختره ! ... يا ... ببين ما خاله ی کی شديم !

" به اينا دست نزن ! "
" دخترم به اينا دست نزن ! "
" يه بار به شما گفتم به اينا دست نزن ! "

ميگه :
- " نه ، دو بار ! دو بار گفتی ! "
و با خونسردی به کارش ادامه ميده !



........................................................................................

Saturday, October 02, 2004

زايمان !
... چيزه :
August 29 لطفاً ! :">
البته اگه دوست داشتين !
... من که عکسها رو نمی بينم در حال حاضر ! شما اگه ديديد واسه منم تعريف کنيد !



می خواستم پست ديشبو پابليش نشده بفرستم رو هوا. بعد ديدم به قدر کافی دارم خودمو سانسور می کنم ؛ بهتره يه خورده شجاعت/ حماقت / جسارت / ... به خرج بدم و هلش بدم بيرون ! حتی اگه شب خوابم نبره و دم صبح از خواب بپرم که اينا چی بود نوشتی ؟!
چشمها بسته و دکمه ی نارنجی.
دو بار.
راستشو بخواين ...
... نه که پستهای قبلی همه شون * آماده نباشن ،
اونی که آماده نيست خودمم !
يه ضرب المثل آنگولايی هست که ميگه :
آن که پابليش نمی کند يک درد دارد ، آن که پابليش می کند هزار درد !

* همه شون آماده نيستن. اما بعضياشون چرا !!!



........................................................................................

Friday, October 01, 2004

اين يک personal message است !

يه امشبو از حال و هوای اين سفرنامه ی تو گلو مونده بيايم بيرون لطفا ! اين يک personal message است ! ... نه نه ... فکر کنم اين هفت هشت ده تا personal message باشد !
پس شروع می کنيم :
1.personal message رو - اونم از نوع وبلاگيش - از بهار ياد گرفتم. پس می نوشيم به سلامتی بهار که عروسيش تو ذهنم منظره بهار برفی بيرون شيشه رو هی زنده کرده : بهار سپيد ِ برفی . اندازه تمام روزهايی که گفتنش دير شده و نشده عروسيت مبارک.
2.به تعداد روزهای سفرم و به تعداد شبهاش معذرت از الهام و امير که تمام شبها با وجدان درد سکوتم خوابيدم و صبح ها با خيال ايميل زدنم براشون بيدار شدم.
... دروغ نگفته باشم جای شب و صبحو با هم عوض کنی بهتره والا !
3.درباره ی تناقض ، از کجا معلومه سهراب هم بعد از ازدواج ... ميگم ... يه نفر يه قصه سيندرلای معرکه نوشته که می تونی بخونيش ! ... سهراب و آرزو تا آخرين صفحه کتاب هم ، هنوز ازدواج نکرده ن . ممکنه دور تکرار بشه ، نه ؟! البته ممکنه.

و اما من :
اينا ديگه personal message نيست . يادداشته !

منم عادت می کنيمو دوست داشتم ، گيريم کمتر از چراغها ... !
منم از اين که فضای شاد داشت خيلی راضی بودم. حتی شبی که صبحش کتابو تموم کرده بودم دلم هی واسه آدماش تنگ می شد !
اصلاً من فکر می کنم فضای فمينيستی ما خيلی غم گرفته و خاکستريه.
اينو از شماره صد زنان تا امروز می خواسته م بگم :
ما به مجله ای نياز داريم که شادتر باشه و بتونه همين مفاهيمو با قدرت به بچه ها ياد بده – دختر و پسر.
چيزی شبيه – و البته قطعا بهتر و امروزی تر و هدفدار تر از – زن روز شهلا شرکت که ما تا خوندن نوشتن ياد گرفتيم می بلعيديمش ! يادمه کارتونهايی هم داشت که آموزش رفتار خوب و بد ميداد. و البته رنگی هم بود. رنگ ، بابا چقدر بگم ما به رنگ احتياج داريم.
( اين پيام بازرگانی اتحاديه رنگسازان ايران بود اين وسط ! )
سياهی ها رو به اندازه کافی نشون داديم ، کاش يکی يه راه سپيد اين ميون برجسته کنه برامون.

با خودم هم هستم.

امير جان متحول نشده م ؟! شده م ديگه بابا :)

آهان . يک کمی هم استمداد از هموطنان گرامی :
من تمثيل اسم سهرابو نمی فهمم (؟)
مازيار نسليه که اعدام ميشه. مازيار ِ نمی دونم چه رنگی جامه رو اعدام کرده بوده ن ديگه ، نه ؟
اسفنديار نسليه که به کشتن داده ميشه ، در جنگ بی حاصل قدرت طلبانه ی پدرانش.
اما سهراب ؟
هيچکدوم از سهرابهای "عادت می کنيم" سربريده نميشن. هر دو تا اما ، می تونن خوب بمونن يا بد بشن.
اين مفهوم خاصی داره اصلاً ؟
يا حتی اون دو تای ديگه رو هم من خيال پردازی کرده م ؟! ( نه ديگه ! فکر نکنم انقدر بااستعداد باشم ! )


وای اين يکی رو ديگه باورم نمی شه : که کسی غير من از شبهای روشن حال بکنه ؟! :)
نه ! ... امکان ناپذيره !



می دونی چرا اينا رو تو وبلاگ نوشتم ؟ چون نمی دونم چه رسالتی در خودم احساس می کنم که با هر ايميل انگار بايد عينهو (!) آرش کمانگير جونمو بذارم تو چله ی کمان و رها کنم به سوی گيرنده!
با وبلاگ ، بدجوری راحت ترم. مخصوصا که پارسی رو هم پاس ميداره !



تو که داری می ميری واسه ش ،
مريضی بهش ميگی نه ؟!!!



........................................................................................

Tuesday, September 28, 2004

آيا ؟
سؤال مهمی که در اين برهه از زمان مطرح می شود اين است که آيا اصلاً عکسها ديده می شوند آيا ؟!



تا من خودمو جمع و جور کنم و عکسهايی رو که دنبالشم بالاخره بيابم شما يک سر به سينما بزنيد لطفاً !







........................................................................................

Tuesday, September 21, 2004

ما همه امروز ِ توايم ، خمينی ... !!!



........................................................................................

Saturday, September 18, 2004

........................................................................................

Wednesday, September 15, 2004

CD !


اين سي دي رسما در بازار سی دی فروشهای اينجا فروخته ميشه !!! به سادگی !



قالي کرمون !
فقط حرف زدن مامان منو داشته باش !
ميگه « آره ! آذرو ديده تو بيچ ، بهش گفته : به به ،‌ عمه آذر ! ماشالا سنگ پاي قزوين ! روز به روز جوون تر ميشين ! »
پريروز هم نمي دونم کيو داشت مي گفت که : « اين بدبخت سر به فلک زده ... » !
ميگم « فلک زده » ، نه « سر به فلک زده » ! ميگه نه اون که فلک خورده‌س !!!

البته اين آخري رو ديگه جدي نمي گفت !



« آپ کي سايز ؟! »
عجب گرفتاري شديما !‌ نه بابا ، سايز من نه !‌
تا ما ميايم وسط تي شرت خريدن واسه خواهرزادهه ، يه دو تا تي شرت هم واسه طرف کف بريم فوري فروشندهه مچمونو مي گيره که نه ! اين سايز تو نيست ، بيا اين يکي رو بردار !‌
بعد هم جلو همه يه تي شرت ميذاره کف دست ما انگ انگ تنمون !
... ديگه هم سايز هم سايز من هم که نيست آخه بابا جان ! همچين يه هوا عضلاتش مردونه تره بگي نگي !



........................................................................................

Tuesday, September 14, 2004

صداها ، صداها ،
صداهاي اينجا رو دوست دازم!
صبح که ميشه هوار تا کلاغ ، چنان همه با هم قارقار مي کنن که انگار هر چه روباه ، همين الان قالب پنيرشونو قاپ زده‌ن !
لابلاش صداي ويت ويت ويت بلبلا مياد اگه درست گفته باشم.
بعد يواش يواش درها بار ميشن و ماشينها از حياط مي زنن بيرون.
گاهي وقتها يکيشون يه دونه از اون بوقهاي بلند ممتد هم تو هوا ول مي کنه ! از همون بوقها که اينجا خيلي معموله ! از همون که معمولا واسه گاوا مي زنن !
... صداي اذون ، صداي نماز خوندن نگهبانها ، صداي گربه ها ، صداي جک و جونورهاي ديگه ، ...
... همه اين صداها رو بذار تو پس زمينه ي سکوت و آرامشي که اينجا داره ، ...
... هوم م م م !



اينترنت اينجا ،
فقط از ايران بهتره !‌ همين و بس !
اينا رو ديروز عصر نوشته م:
اي بابا !‌ اينترنت اينا هم که انگار جيره بنديه ! صبح نيم ساعت وصل شدم ،‌ حالا هر چي مي گيرم وصل نميشه ! آف بنويسم بهتره انگار ! اقلا از ايران با خبر نميشم ،‌اشکم در نمياد جلو همه، مجبور بشم الکي لبخند بزنم و اداي بي خيالي دربيارم !
عين تلويزيون ايران که داره ميگه : به به که چه روز خرم آمد !!!

يه هفتصد هشتصد تا پست نصفه نيمه اين پايين مونده ،‌ اگه تونستم بالاخره کانکت شم و عکسها رو آپ کنم ، پديدار ميشن انشالاه ! البته اگه پنجشنبه جمعه بتونم بشينم روش کار کنم !



........................................................................................

Sunday, September 12, 2004

امشب شب نشيني گرفته م از نوع وبلاگي همراه با مرض !
ديدم تو حياط همهمه شد ، گفتم نصفه شبي ؟! ( ساعت نزديک پنج صبحه )
بلافاصله صداي اذان بلند شد : مردم اينجا عجيب به نماز پايبندند !
... ياد اون يارو افتادم تو فارسي دوم ! چي بود اسمش ؟ ... که پول کفن و دفنشو داد اذون بشنوه ... ؟!
ريزعلي خواجوي ؟! ... حسنک کجايي ؟!!! ... چوپان دروغگو ؟! ... نخير ، يادم نمياد !!!



اينجا در سرزميني که مال من نيست ،
نهايت غمت ديدن شوکت آغاهايي است که زن دايي هيج عليمردان خاني نيستند و مثل ريگ آدم مي کشند !
نهايت اندوهت رو مي توني بر پياده روي لبريز از خيابان‌خوابهاش عق بزني !
... از تهران اما ... آهنگ خوشي به گوش نمي‌رسه !
غمم اونجاست !
که دود داغ سياهش از دور ميزنه تو صورتت و از پشت همين صفحه هم نفس مي گيره !
غمم اونجاست !



من بسيار کار اشتباهي بکنم ، اگه ديگه در اين سرزمين لب به غذاي دريايي بزنم !
هر چند ... دريا و صحراش خيلي فرق نمي کنه ، بهتره اصلا لب به غذا نزنم !
به هر حال ، در اين لحظات ، بسي دارم رنج مي برم در اين سال سي ! و هي ياد دختر کوچولومون مي افتم که نشسته بود گلاب به روتون رو لگنش ، لباشو با همه عضلات صورتش جمع کرده بود و هي مي گفت :
اسفلاق !
بعدم فوري براش تداعي مي شد و ادامه ميداد :‌
... آزادي ، نقش جآن ماست ! شهيدان ...


... من يک بدشانس اينترنتي هستم !
يعني به طرز صرفا معجزه آسايي اين مدت نت نداشتم !!!
ميگم حالا !



........................................................................................

Sunday, August 29, 2004

پابرهنه در آرامگاه !




اينجا آرامگاه است - آقا اين ويرگول نقطه کجاست ؟ - آرامگاه قائد اعظم ،‌ محمد علي جناح مهمترين و محترم ترين شخصيت پاکستان به گمانم.
خلاصه يه چيزي تو مايه هاي رهبر کبير انقلاب اسلاميشون بايد باشه با اندکي تفاوت البته !
؛ ا... اومدم گيومه باز کنم ، ويرگول نقطه پيدا شد !
قائد اعظم صآب (‌صاحب ) راستي راستي - و نه فقط به صورت رسمي و تشريفاتي - براي اين مردم عزيز و محترمه و استقلال (‌ اگه استقلالي باشه واقعا ؟! ) و اصلا موجوديت کشور گويا به اون بستگی داشته !





به هر حال جناب قائد اعظم ، امروز مهمونهای مهم خارجی داشتند و ما را به حضور نپذيرفتند !
اما موزه و آرامگاه يارانشون باز بود که خدمت رسيديم !





وقت رفتن مامان گفت اونجا يه قسمتي داره که موقع ورود بايد کفشها رو در بياريم و من منظره کفش در آوردن تو مسجد و راه رفتن رو موکتهای بدبو رو تجسم کردم و داشتم خودمو آماده رويارويي با چنين منظره ای مي‌کردم که : هر کسی طاووس خواهد جور پاکستان کشد !
اما اونجا که رسيديم:
... روی همين سنگهای سفيد خاک گرفته و داغی که می بينيد ، ...





به محض رسيدن ، کسی از پايين پله ها صدامون کرد ، سندلهامونو گرفت و يک شماره دستمون داد !
و ما عين يک پاکستانی واقعی شروع کرديم به پابرهنه راه رفتن بر روی سنگفرش ! کاری که مردم اين جا به سادگی انجام می دادند !





تمام اين جاها رو پابرهنه گز کرديم :
مقبره ی خواهر قائد اعظم و چند تا از اعوان و انصارش و موزه جناب قائد اعظم که در اون از ماشينهاش ( ۱ و ۲ ) تا يقه و سرآستين و شلوارش رو ميشه پيدا کرد ؛ همين طور هم مبلهاي زهوار در رفته ش ، چند تايی عکس خانوادگيش ، عينکهای شکسته ش ، جلد عينک کهنه ش ، ربدوشامبر و کت شلوار و کفشهاش - و چه پاهای ظريفی هم داشته اين مرد !





من برعکس جناب قائد اعظم پاهای چندان ظريف و لطيفی ندارم ، اما سوار ماشين که ميشم تا پاهامو با دستمال مرطوب و شيشه آب معدنی پاک نکنم آروم نمی گيرم. به محض رسيدن به خونه لوله ي کرمو خالي مي کنم رو پام و همچنان تا شب احساس پابرهنه بر خاک رهام نمي کنه ، پس ...
برای سفر به پاکستان ، کرم جی فراموش نشود !




........................................................................................

Saturday, August 28, 2004

........................................................................................

Monday, August 23, 2004

دازم ميرم سفر کوتاه داخلي .
شايد کمک کنه نطقم باز بشه !
هر چند الانم نطقم بسته نيست , دستم کنده !



in mojri e piran soorati del e mano borde !
adahash maskhras.... aslan ada mage mishe maskhare nabashe ? ada dar miare : adaye shad boodan , adaye mardomdoost boodan , adaye energic boodan !
... in ja jenab e baban " ba efterkhar " dar khedmat e mast, na ba lahn e tamaskhor amiz va talabkar !
in ja gooyande haye akhmoo hamegi , pesar khale shodan !
khanoomaye shenavandeye mosabeghehaye telefoni hagh darand ghah ghah bezanand va esm dashte bashan!
...
irib 3 : shabakeye khabar e jam e jam
noghte.



........................................................................................

Sunday, August 22, 2004

خداوند همچنان به استاد لامپ کچل طول عمر عنايت فرماياد !
( يه چيزي تو مايه ي بسم رب الشهدا و الصديقين ! )

اينجا هم انگار سرگرمي ديگري جز رستوران رفتن وجود نداره !
امشب رفتيم رستوراني که من دوست نداشتم : رستوران کره اي !



مايه ي نگرانيه اما ، همونطور که هيچ چيز خوشحالم نمي کنه هيچ چيز هم اونقدرها ناراحتم نمي کنه !
اينجا از معدود جاهاييه که اجازه سرو مشروب داره و البته مشتريهاش اغلب خارجي هستند.
وارد که ميشي بوي بدي فضا رو پر کرده . بوي يخچالي که توش ماهي و ميگوي خام و سبزي پخته و درياي مونده گذاشته باشن !
معمولا خلوته اما امشب نصف سالنو چشم بادوميها پر کرده بودن.
... ديگه نمي دونم چي بايد بنويسم که براي همه مون تازگي داشته باشه ؟! شما تو اکثر سفرهاي قبلي هم با من بودين و چيز تازه اي واسه گفتن نمونده - ويرگول نقطه - فقط مي مونه تغييراتي که به چشمم مي خوره که کم کم مي نويسم.
مهمترينش فعلا لباس زنهاست : شايد از مانتو شلوارهاي ما الهام گرفته باشن (؟) ... يادم باشه بگم بعدا.
پسرها هم تک و توک مو بلند پيدا کرده ن که قبلا نديده بودم.



من چرا اين هوا هوم سيک شده م ؟ همچين وبلاگ مي خونم , همچين شرق زيرورو مي کنم انگار قرار نيست دو روز ديگه برگردم !
بقيه حرفام به علت ضيق وقت مشمول خودسانسوري مي گردد !



........................................................................................

Saturday, August 21, 2004



راه فرودگاه تا خونه ،
و من ، که با ولع تصويرها رو مي بلعم !
و چه همه بکارت ، چه همه دست نخوردگي ، ... اينجا هست !‌
و چه طولانيه اين راه !‌
و چه تند ميگذرن تصويرها ‌همه ، عکس نشده !


اينم رستوران مورد علاقه من :‌ Nando's !



مي بيني چه خوشگله سرويسش ؟! من عاشق ظرفاشم و عاشق کيکاش ! ( چيزي که اهميت نداره غذاشه انگار ! )
خوشرفتاري آدمهاشم که ديگه گفتن نداره . اينجا تو بدترين رستورانها هم آدمها خوش اخلاقن. درست مثل مثل ايران !!!!






جيگر من : ‌ خوراک جيگرم البته !‌




همينا رو مي خواستم کلي شرح و تفصيل بدم . راحت شدين از شر وراجياي من ديگه !

... اين دفعه حق تکميل و توضيح و تفصيل بيشتر محفوظ است !‌
حق قربون صدقه هم به همچنين!‌



صفحه رو ميزني...
... اوه يه سرعت برق و باد ! هي بايد بدويي دنبال صفحه ها بس که سريعه ! کانکت که ميشم احساس دهاتيي رو دارم که تازه اومده شهر !
من جون کندم تا اين دو خط فارسي رو نوشتم !
مامان بيدار شده !
تايپ سخته عکس ميذارم !!!



........................................................................................

Friday, August 20, 2004

na , man anbashte tar az oonam ke bekham ba horoof e faramoosh shodeye farsi too editor e lamp bedoon e emkan e save kardan salane salane type konam va ba ye eshtebah hamash dood bEshe bere hava !
man hezar ta post to maghzam daram ke mikham aval ona ro takhlie konam va " pas be sar e ghese " shavam !
man hezar ta harf daram ke hala nemitoonam benvisam !
man hanooz hastam.
va : hagh e farsi kardan e in matlab mahfooz ast !



AVAL BAYAD YE EDITOR PEYDA KONAM !
baraye farsi neveshtan ba win98 pishnahadi nadarin ?
خوب حالا درست شد !



........................................................................................

Tuesday, August 17, 2004

من الان دقيقاً هزار تا کار دارم !
من الان دقيقاً هيچ کاری نکرده م !
من الان شديداً تمايل دارم که برم تو رختخواب و بگيرم تخت و پخت بخوابم تا خود صبح ! ديشبم همين کارو کردم تازه !



........................................................................................

Sunday, August 15, 2004

اعضای تيم المپيک ايران يا فرزندان يتيمخانه ی جان گری ير ؟!



هه ! آدمای روز !
مدتها بود نديده بودمشون ! از بس شب تا صبح بيدار مونده بودم و صبح تا ظهر خوابيده بودم و عصر تا شب بيرون رفته بودم !
... آدمها اما تمام اين مدت سر جاهاشون بودن ؛ با همون اداها ، با همون رفتارها !
روزنامه فروش چارراه اولی.
همون که بايد اسکناسو طی عمليات آکروباتيک بهش برسونی : انگشتاتو عين انبر دو شاخه کن و با بيشترين فاصله پولو هل بده طرف دستش !
هنوزم نهايت تلاششو می کنه که يه جوری دستتو لمس کنه ! اگه موقع گرفتن پول نشد ، موقع پس دادن بقيه ش !
هزار بار گفتی ديگه از اين مردک روزنامه نمی خرم ، اما می دونی پيرمرد خوش اخلاق چارراه دوم هنوز هم هيچ وقت سر کارش نيست !
هزار بار گفتی چه کج خيالی تو ! اما امروز مطمئنت کرده که نيستی !
اگه فکر کردی می تونم بزنم تو دهنش يا تف بندازم تو صورتش و خلاصه به يه طريقی " فرهنگ سازی" کنم اشتباه می کنی !
من اينکاره نيستم دآش !
له کردن آدمها ، له کردن مرد ِ بيمار ،
... داغونم می کنه !
ولی ،
من ديگه از اين مردک روزنامه نمی خرم !!!



........................................................................................

Saturday, August 14, 2004

يه ذره جهانی بينديش عزيز دلم !
کی گفته " من " منم ؟ اين اون منه که به ش ميگن ... چی ميگن بهش ؟ فرا من ؟ خلاصه يه همچين چيزی !
کی گفته " تو " تويی ؟! اينم يه توئه که بش ميگن ... ميگن ... نه نميگن ! بذار خودم بگم : فرا تو !!!
بايد خوشحال هم باشی که در ابعاد وسيع جهانی ازت استفاده شده !
تهمت ، توهمه !



اين ده پست اگه شانس داشتن که پريشب مونده نمی شدن !
تو اين مدت ده دفعه اديت - پستشون کرده م و هر بار يه اشکالی پيش اومده : آخريش ديشب بود که يه اديت کوچولو می خواست و فونتم فارسی نمی شد !
به هر حال : ده آگست و ده پست از پريشب !



من واسه
خيال ِ خام ِ رفتن َ م
، فاحشه ام !

تو ولی
تو بغل ِ فاحشه ها

مقدسی !!!
...



........................................................................................

Friday, August 13, 2004

وبلاگ منو هرگز جدی نگيريد ، جدی ميگم به خدا !



يک ساعت و نيم واسه فرستادن دو خط !
يه ذره زياد نيست ؟!
آخ که بدوئم زودتر چمدونمو ببندم بلکه يه اينترنت بازی سير بکنم تو کشوری که ادعامون ميشه پيشرفته تريم ازش !



و اينک من : زليخای ويرانگر !!!




........................................................................................

Thursday, August 12, 2004

Based on مصاحبه ی فخری خوروش با شرق :
می خواستم بگم اتفاقاً من هم از جمهوری اسلامی تشکر می کنم که حق خيلی بزرگی هم بر گردن من داره و اون اوايل انقلاب که همه رو می گرفتن و اعدام می کردن ، منو اعدام که نکردن هيچی حتی نامه هم برام نفرستادن !
و من به اين ترتيب پاداش خردسالگيمو از جمهوری اسلامی گرفتم !!!
... نه ! منطقيه واقعا !



........................................................................................

Wednesday, August 11, 2004

راستی زليخا شريف تره يا ليلی ؟!
... من زليخا رو انتخاب می کنم ، حتی اگه بيشتر شکل ليلی باشم !



دوست داشتين يه دنده عقب بگيرين امشب ! ...
من توصيه نمی کنم البته !



........................................................................................

Tuesday, August 10, 2004

ده پست از پريشب !

1
می دونی اگه الان بکشی بيرون بازی رو بردی.
می دونی اگه يه قدم ديگه بری جلو بازی رو باختی.
نمی کشی بيرون ! ميگی می خوام پاکباخته بشم !
پاک ، باخته ميشی اما !
پاک ، باخته ميشی !


2
می ، مايسلف اند اورکات !
شونصد سال پيش دعوتنامه ها که رسيد رفتم. پروفايلمو هم سرسری پر کردم ؛ وارد که خواستم بشم : خطای هميشگی ، قطع ، ريستارت .
اورکات همون جور دست نخورده موند تا الان !
حتی فرصت نشد به اون دو تا فرندم بگم با عرض تشکرات فراوان !
از آدمی که يک ساله دست به ياهو مسنجرش نزده بيشتر از اينم نميشه توقع داشت !
بيينم ، من همين دو تا دونه فرندو دارم حالا ؟! آخه اين انصافه ؟!

... گفته باشم افسردگيم در مراحل حادش قرار داره. شوخلخ هم نداريم.
کليه فرندين و الفرندات ! سريعاً خودتونو معرفی می کنين يا دست به خودکشی بزنم ؟


3
خوب مثل اينکه امشب هم فقط اينجا ميشه نوشت !
بعد از دو سه روز حال کردن با آنسپيد ، امشب پارسآنلاين( شايدم سيستم من ) بدجور ضد حال زده !
و من بايد اين جمله رو بنويسم ، چون ممکنه تا فردا نظرم عوض بشه :
تو خوابم نمی ديدم اين همه دوستم داشته باشه !!!
... يعنی ممکنه نظرم عوض نشه ؟!


4
آيا بايد از اين به بعد اين روحيه ی شاعرانه رو غلاف کنم و انقدر به زمين و زمان لبخند نزنم تا خدای ناکرده يک وقت اشتباهی پيش نياد ؟
يا همچنان با نيش باز بتازم و به اسب و الاغ و سگ عشق بورزم ؟!


5
... و مازوخيسم ، دردی است همچنان !


6
چه وبلاگ نويس شده م باز ! ... امشب ! که خيالم راحته هيچ جوری دستم به وبلاگ نمی رسه !


7
اگه رامم نباشه ، می خوام دنيا نباشه.
اگه رامم باشه اما ، می خوام دنيا هم باشه !!!
مشکل اصولاً همين موقع است که پيش مياد !


8
هميشه از اين مراقبهايی که اضافه بر وظيفه شون سعی در تقلب گرفتن می کردند حيرون می موندم ! اونا که مثلاً قبل از شروع شدن امتحان مراقبتو شروع می کنن يا مواظبن رو ميزت چيزی ننويسی ... چه می دونم اين جوريا ديگه !
نه که تقلب باز حرفه ای هم باشما ، من بی عرضه تر از اين حرفام ! اما همه ش فکر می کردم چرا بايد اين آدم که وظيفه شه فقط فوقش دو ساعت در طول امتحان جلوی تقلبو بگيره اونم در حد لزوم ، اين همه کاسه داغ تر از آش ميشه ؟!
... حالا حکايـت ماست و اين اينترنت فروشهای محترم ! بابا تو دستور داری فلان سايتو ببندی خوب ببند. ديگه چيکار داری بری بگردی ببينی ملت چه جوری فيلترتو رد می کنن باز جلوشونو بگيری آخه ؟!!!

... ضد حاله آدم واسه هر مطلب خودش جواب طرفو هم تو آستين داشته باشه ها !
ميگم اين لحن اون خانومه نيست ، خودم فوری جواب ميدم خوب ميگه وکيلم برام نوشته !
ميگم آی آی اس پی مگه مرض داری ؟ از طرف اون جواب ميدم آره اينم جزء وظايفمه !!!
... سوال ديگه نبود من بشم وکيل مدافع دشمن خودم ؟!

... يه چيزی هم يادم اومد درباره همين که گفتم :
دو تا از استادام هميشه ميگن خباثت ذاتيه ! ممکنه شلاق زدن وظيفه ی يه آدمی باشه اما اين که ضربه رو ملايم بزنی يا چنان بزنی که پوست و استخون طرف يکی بشه ديگه بستگی به اون خباثت ذاتيه داره.
... حالا اين که چرا دو تا از استادام هر دو با هم اين حرفو می زنن دليلش اينه که با همديگه زن و شوهرن و خيلی وقتا پيش مياد که يه حرفو به فاصله ی يه ترم هر دو می زنن ! اون وقت ديگه هيچ جور نمی تونی تفکيک کنی که اين حرفه اول مال کدومشون بوده !!!

... به اين ميگن يه متن وراجانه محض ! ديدين اين وراجا چه جوری از يه مطلبِ خودشون می پرن به يه مطلب ديگه ی خودشون بی اين که به کسی فرصت حرف زدن بدن ؟!
... اخلاق رانا خانومه ديگه که به منم اثر کرده !
حالا اين که اين رانا خانوم اصلاً کی هست ...
الو الو ... صدا نمياد ؟! ... تازه داشت فکم گرم می شدا !


9
هه هه ! به محض اين که گفتم " اين ستونو واسه چی با خودشون برده ن " بيچاره علی دايی شروع کرد به فرت و فرت گل زدن !!!


10
... فکر می کنين خيلی افت داشته باشه اگه آدم تو اين سن و سال دو تا سنجاق پلاستيکی قرمز از کنار خيابون بخره و تمام روز هم اونا رو تو موهاش زده باشه ؟!
چميدونم والاه ! ما که زياد فرقی احساس نمی کنيم ! اما معمولاً دوستان زحمت ميکشن و يادآوری می کنن ... و خوب بخوای نخوای مجبوری واسه رضايتشون عين پيرزنها رفتار کنی ديگه !
اما اگه تو هشت نه سالگی روسری ِ ترس رو سر شما هم کرده بودن ... شايد الان همين قدر خر کيف می شديد از ديدن قيافه ی عنتر توی آينه که امروز چشماشم پف کرده و خودش عقيده داره "چه زيبا می شوه گريه که می کنه " (!) با اون سنجاقهای قرمز دو طرف موهاش !!!




...برای سکوتو شکستن بايد از يه جايی شروع کرد . و من از اينجا شروع می کنم !



........................................................................................

Sunday, August 08, 2004

ديشب خودمو کشتم پارس آنلاين هيچی نشون نداد !
منم ده تا پست وبلاگی تو ورد نوشتم !
امشب يه ته مونده البرز گرفتم اگه تموم نشه ببينم با ديشبی ها چه می کنم.
يه دنده عقب اساسی هم می خوايم که داشته باشيم ؛ بلکه اينجا از اين دست انداز افتادگی در بياد.
هر چند ، امشبم حوصله ندارم !
بی خيال فعلاً !
همين پست ، قسمت دوم - به اينجا ها رسيده بوديم که همون ماجراها تکرار شد :
خوب امشبم به سلامتی همون اتفاق ديشب افتاد : اول آنسپيد از کار می افته ، بعدم همه چی نابود ميشه !
من افسرده تر از اونم که حوصله ی کلنجار رفتن با اين آشغالا رو داشته باشم.
يکی فن اين اتاقو هواگيری کنه لطفاً ! تمام تنم سوخت !
ببخشيد که ايميل جواب نميدم ؛ اعصاب معصاب ندارم !
امروز مقاله ی پينوکيو رو تو شرق پنجشنبه خوندم ؛ کشف کرده م اون که بهش گفته م خفه شو وجدانم بوده ! ... اصلاً هم از اين بابت ناراحت نيستم ؛ کاش يه ذره ديگه هم خفه خون می گرفت اقلاً !
چرا فقط من اين همه مشکل اينترنتی دارم ؟ شما نداريد يا غر زدن بلد نيستيد ؟!
خوب ديگه کلنجار بسه ! اين لعنتی امشبم کار نمی کنه ! من ترجيح ميدم برم رو تختم دراز بکشم ، و برای هزارمين بار بازسازی حرکت لبهاشو لبخوانی کنم : يعنی واقعاً به من گفته ... ؟!!!
به هر حال اينا رو ميذارم در ادامه ی همون پست قبلی !



........................................................................................

Tuesday, August 03, 2004

" ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمی کنم ! "



........................................................................................

Monday, August 02, 2004

... شادی کوچيک زندگی من بودی ! ...



........................................................................................

Sunday, August 01, 2004

Shargh Newspaper

احيای حقوق از دست رفته
اتيان سوگند به قرآن
از حضور در دادگاه امتنان ورزيدند !
تامين قليلی صادر شده
مورد هجمه

من فقط چند تا سوال برام پيش اومده :
ا . اتيان يعنی چی؟ ... حدس می تونم بزنم ؛ تو فرهنگم می تونم ببينم. ولی از حفظ عمراً بلد نيستم.
2. اين خانوم چند سالشونه ؟ تحصيلاتشون چيه ؟
3. چه جوری ميشه از حضور در دادگاه امتنان ورزيد ؟ ... غلط از تايپيستهای شرقه يا از گوشهای خانومه وقتی داشته ديکته شو می نوشته.
4. تامين قليل يعنی چی ؟ مگه آبه که کر و قليل داشته باشه ؟! اصطلاح حقوقيه لابد ، ها ؟! وگرنه که تو فارسی ميگيم اندک ، ناچيز ، مختصر ، ... قليل نميگيم.
5. اين خانومه آخوند نيست احتمالاً ؟ هجمه ، قليل ، اتيان ، مضافاً ، اصول اسناد ( به جای اصل اسناد يا اصل سندها مثلاً- در فارسی صفت در حالت طبيعی جمع بسته نميشه ! ) ، تصاوير عقدنامه و ديگر مستندات موجود ( به جای تصوير عقد نامه و ... ) ، رابطه ی زوجيت ، ...
من فقط از لحاظ نثری- دستوری و لغوی می تونم بگم اين به نثر يک زن جوان ، حتی مسن امروزی شبيه نيست ، مگر اين که اون زن وکيل باشه ، آخوند باشه يا مربی امور تربيتی !!!

هر گونه موضع گيری در اين زمينه شديداً انکار می شود.
فقط می خواستم بگم من خيلی فارسی حاليمه. در حد و اندازه ی کارآگاه پوآرو مثلاً !
وگرنه به من چه که کی کيو کرده اصلآً !
تکميل - دلم می خواد راست نباشه. دلم می خواد اگه راستم باشه نپيوندم به اون خيل عظيمی که از اون طرفی ها بازی خورده ن و حرفهای دلخواه اونا رو تکرار می کنن ؛ اما
چه راست باشه چه دروغ ... هيچ وقت نفهميدم مهاجرانی چرا کوتاه اومد و استعفا داد !
حالا کم کم می فهميم آرزوهامونو به چه قيمتی فروختند ! کم کم می فهميم رای و رويامون چرا بازيچه شد !
مگه نه آقای معاون کلانتر* ؟!
بالاخره می فهميم !

* نمی دونم به اين بيچاره چه ربطی داره. اما تنها کسيه که دستم بهش می رسه !



........................................................................................

Saturday, July 31, 2004

اين فقط يه جور ثبت در تاريخه : " خبر عروسی اون با بهار ! "
ميگم کس خل شدی می خوای ازدواج کنی ؟
با هيجان می پرسه چی؟ چی ؟
تکرار می کنم .
باز ميگه چی ؟ چی گفتی ؟
...نخير باورش نميشه اين کلمه رو داره از دهن من می شنوه !
ميگم هيچی بابا !
ميگه گفتی خر شدم ؟
ميگم آره !
بعد صداش نمياد. فقط ته حرفشو می شنوم و بقيه شو حدس می زنم ؛ انگار گفته تحريکم نکن بزنم زير همه چی مثلاً !
... بعد چند تا شوهر ميذاره تو سينی و به من تعارف می کنه !
نزديکه از دهنم بپره : " منو بکشی بالا بری پايين بيای ... " همون جمله ی قبلی !
ميگه کسی رو داری ؟
می خندم : نه بابا !
ميگه آره می خندی کسی رو داری ...
... دو دقيقه پيش که از کار نکردنم پرسيده بود اصلاً نمی خنديدم !



........................................................................................

Thursday, July 29, 2004

... شب
همين شبی که الان هست.
اتوبوس ...
که داره تو يه جاده ميره
تو ...
که نشستی رو اون صندليه ، سرتو تکيه دادی به پشتيش ، و خواب خوابی شايد ... شايد نه ، قط عاً به همين قاطعيت !
من کجام پس ؟
... همونجام ديگه : تو کله ی تو ، تو خواب شبونه ت ، تو همون اتوبوس ، تو همون جاده ، تو همون شب !
... کابوس اگه ببينی فقط ، کابوس اگه ببينی !!!



........................................................................................

Wednesday, July 28, 2004

هی ميگم چند روزه اين دفتر حضور و غيابو که چک می کنم خواننده ی اتريشی غيبش زده ! گفتم ببين چه اوضاع وبلاگ من خراب شده که اتريشی هم ديگه رغبت نمی کنه سر بزنه !
پس بگو اين خانومچه سنگرشو ترک نکرده ، فقط منطقه ی عملياتيش عوض شده !



موميايی سخنگو !
" آقا حالا برو اون ور وايسا آب شاتوت نپشکه روت بعد بگی ... "
اينو شاتوت فروش همدانی به "رام" ميگه . و من تو فکر کشف ريشه های پشکلم !!!
نپشکه روت ... پشکيدن ... پاشيدن ...
ااااه ! ... پس بگو اين لغت پشکل از کجا اومده ! ... به فارسی امروز بخوای بگی ميشه " پاشه" مثلاً يا يه چيزی شبيه اين ؛ يه چيزی تو مايه های اسپری فرض کن !
...کشف ريشه ی لغات به صورت زنده در اسرع وقت !



خدا جون دفعه ی ديگه که خواستی منو بيافرينی ، ميشه لطفاً فريبا رو هم بنشونی کنار دستت ، يه مشورتی ، نظری ، ...
جداً فکر نمی کنی بهتر بود ابروهام هميشه همين شکلی می موند ؟!
اصولاً مشکل تو اينه که واسه هر کاری از متخصصش کمک نگرفتی ! تک روی هم حدی داره آخه !!!



........................................................................................

Sunday, July 25, 2004

ما همينيم !
راديو رو روشن می کنم .
کروبی هنوز رئيس مجلسه.
دو تا نماينده دارند تو سر و کله ی هم می زنند.
نوبت نماينده ی سوم که می رسه به قصد کوبيدن اون دو تا ، اول نيم ساعت مجيز جناب رئيسو ميگه !
... جوری حرف می زنه که انگار همه خرن و فقط خودشه که اين همه زرنگه و همه رو خر کرده !
جناب رئيس در جواب ، فقط چاق و چاق تر ميشه و کوچکترين اعتراضی نمی کنه.
اينو يادم نيست. ازش خيلی گذشته و حالا نه ماجرا رو يادمه ، نه جزئياتش رو ؛ فقط همين قدر يادم هست که می فهمم : اينها نماينده های واقعی جامعه ی منند ؛ " برگزيدگان فکری ملت" راستی که خوب گلچين شده اند ! يک اکثريت "چاپلوس" ، يک اکثريت احمق ، رئيسهايی که از تملق خوششون مياد ، زيردستهايی که به هر طريق ممکن کارشونو پيش می برند ؛ ...

عمه ی امريکايی اومده تهران و با شوهرش نشسته تو تاکسی : يک سواری مسافرکش دربست.
راننده هی گاز ميده ، هی فحش ميده ، هی گاز ميده ، هی فحش ميده !
رانندگی قهرمانی : ويراژ ، فحش ، گاز ، ترمز ، فحش ، فحش ، ويراژ ، ويراژ ، ويراژ ، فحش ، ويراژ ، گاز ، ويراژ ، فحش. فحش ، فحش ، ويراژ ، فحش . ويراژ ، ويراژ ، ويراژ ، فحش ...
... ابراز علاقه به خواهر و مادر ملت ! فحشهای رکيک که به گوش ما ديگه رکيک نيستند ، اما عمه ی ايران نديده رو می ترسونن ! مياد خونه و با وحشت ماجرا رو تعريف می کنه . ديگه نمی خواد تاکسی سوار شه !
من تو فکرم که يه مطلب بنويسم با تيتر "مايه ی آبروريزی" :
مايه ی آبروريزی ، رانندگی افتضاحمون !
مايه ی آبروريزی ، اتوبانهای بدون خط کشيمون !
مايه ی آبروريزی ، خيابونهای بی توالتمون !
مايه ی آبروريزی راننده های بددهنمون !
...
دستم به وبلاگم نمی رسه ؛ نمی نويسم.

روزنامه رو باز می کنم.
بازی ديروزُ نديده ام.
همون صفحه ی اول تيتر زده : آبروريزی بزرگ !
تو روزنامه نوشته کاش کسی جز همون چند تا چينی تو ورزشگاه اين صحنه ها رو نمی ديد !
تو روزنامه نوشته دو تا بازيکن وسط زمين کتک کاری کرده اند ، بعد فحش و فحش کاری ، بعد ... مگه ميشه خواهر مادر همديگه رو مستفيض نکنن ؟!
... البته که من اوريانا فالاچی نيستم ، اما سرزنشتون نمی کنم فوتباليستهای احمق ايرانی عزيز من ! من هم قادرم - و اصلاً کاملاً در معرض اين احتمال - که وقتی آفتاب داغ می زنه تو فرق سرم يه کف گرگی بيام تو صورت اولين کسی که پا رو دمم گذاشته !
اين کارها تو کشور من عاديه ! خوراک هر روز خيابونهامونه. خوراک هر روز خونه هامون ؟! برو تا دم سوپرمارکت و برگرد و بشمُر : مثل نقل و نبات نه ، مثل حشيش و هروئين !

... کدوم آبرومون ريخت ؟! اين آبرو رو کی کسب کرده بوديم اون وقت که حالا ريخته ؟!
چشمامونو بستيم به روی خودمون. " عنتر ِ توی آيِنه "* رو می کشونيم از اين ور به اون ور اما، چشمامونو بستيم به روی خودمون !
ديگه وقتشه که قبول کنيم : ما همينيم !


*عنتر توی آينه رو برای خودم گفته بودم که به وبلاگ نرسيد ، اما انگار جز من به درد ديگران هم می خوره ! بخيل نيستيم ما که !



آقا يه چيز بگم کفتون ببره !
( البته اگه خودتون نشنيده باشين قبلاً !  )
کفم بريد می دونستين يعنی چی ؟!
به جان خودم اگه من تا  همين پريروزا  می دونستم ! همين جور هم راه به راه به کار می بردم عين اسب !!! 
   ...  اون خانوما بودن  که نشسته بودن تو مجلس زليخا ، 
  بعد يوسف جان اومد يه قر و قميشی جلوشون اومد زدن دست و پرتقال و همه چيزو  ناکار کردن ،
 خلاصه اونا بودن که برای اولين بار  کفشون بريد !
يعنی کف شون بريد ، خون هم ازش  اومد !
...خوب  بعدم احتمالاً کف و خونشون قاطی شده ديگه !



........................................................................................

Thursday, July 22, 2004

ميگم اين همسايه بالايی ما ، با چه انگيزه ای احتمالاً ، داره اين موقع - ساعت سه و نيم بعد از نيمه شب - اين جوری گرومب گرومب می پره رو کله مون ؟!



من َبرده ام آقا ، من بَرده ام
يادم نمی رود
...




........................................................................................

Tuesday, July 20, 2004

اون متنی که ديشب نوشته م تو حال گرفتگی ،  
نامردی اگه تايپ پست پابليشش نکنی ؛ خوب ؟
گفتم " نامرد" ، اون متنی که راجع به "هنر" نوشته بودم ، پليز اونم يه تايپش بکن بشکنه دستت الاهی ؛  خوب ؟
...
خوب !



اوه !
فاصله ی دو تا پستمو که ديدم شاخ در آوردم ! ( دوم تا بيستم ! )
اين وسط اما يه خرده ريزهايی جامونده که بايد سر و سامون بگيره !
همه در حد يک کلمه تا يک خط. نصفشون قرار بوده لينک بشه و اون لحظه کپی پيست نداشته م ! ( يا وقت ؛ يا سرعت کافی ؛ ... )
جعبه ی جادوئيه اين ابر رايانه واسه خودش !
... حالا همه رو يه جا پاک کنم يا يواش يواش عين آب و روغن بدم به خوردش ؟!



نون !  
والقلم و ما يسطرون !
به تماشا سوگند ... نه  نه ، اين نبود ... سوگند به کيبورد و خط خط اين وبلاگ !
امشب هم که خواستيم سوره ای صادر کنيم از خودمان ،  خط خطی شد اين  اعصاب و اين خطوط پرسرعت ديجيتال !  
عجالتاً  (!) اينقدر  کفايت می کند که  نفس می کشيم.
حاج آقا البته اجازه صادر کنند اگر ، 
گاهی هم به سر و روی اين وبلاگ يه دس ميکشيم !!!  
 
تيشتم بلا
بلاگر بابا !
يعنی اديتوری به هم  زده  د بيا ! 



........................................................................................

Friday, July 16, 2004

........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

هجده تير بود و من ،
کتيبه ی اخوان گوش می کردم !
به شما اگر نگفتم !
به شما اگر نگفته باشم !
به شما اگر نخواسته باشم که بگويم !

" هلا ، يک ...  دو ...  سه ، ديگر بار
هلا ،  يک ،  دو ، سه ، ديگر بار.
عرقريزان ، عزا ، دشنام - گاهی گريه هم کرديم.
هلا ،  يک ،  دو ،  سه ... " !



........................................................................................

Thursday, July 08, 2004

وای يادم باشد
ديگر اسکان نروم !



........................................................................................

Monday, July 05, 2004

خدا رو شکر !
و همين .



........................................................................................

Friday, July 02, 2004

ميگه : خداوند بر ذات خودش تجلی می کنه ، خودشو تو آينه ی ذاتش می بينه ، محو جمال خودش ميشه ، بعد دلش می خواد که ببيننش
می خواد که بشناسنش
می خواد که به ش عشق بورزن
... خلاصه اين ميشه که موجوداتو می آفرينه !

هيچی ، فقط خواستم بگم درکش می کنم !!! يعنی بدجور درکش می کنما !



صدام در بغداد !
فکرشو بکن ، عجب فيلم هيجان انگيزی می شد اگه يه کودتای امريکايی يا غير امريکايی بيست و هشت مرداد راه مينداخت و برمی گشت سر کار !!!
بعدم تميز دخل همه ی خائن ها و آدم فروشها رو می آورد !!!
... خجالت بکش دختر ، تو مادر شهيدی مثلاً ! عروسکها دادی در راه اسلام و مسلمين !
... خوب اما ...
... مگه صدامم عروسک نيست ؟!
من طرفدار آدم بده ام !


يعنی گير که ميدی به يه چيزی ديگه ول کن نيستيا !
بعد از"باقالی پلو" و "ستاره" چشممون به جمال "عروسک" روشن !





........................................................................................

Monday, June 28, 2004

ما مهميم !
بجوييد ، موريانه های عزيز حفره ی ديوار !
ماها همه مون مهميم ! اينو باور کنيد !
ما داريم تحول زبانی ايجاد می کنيم و زبان فقط وقتی متحول ميشه که فرهنگ !
بيخودی از ما نمی ترسند !
ما مهميم !

... خوب اين همون بود که گفتم می خواستم بگم ! معمولاً خوشم نمی اومد از اون نی نی کوچولوها که ميگفتن " من يه چيزی می دونم ، به تو که نميگم ! "
واسه همين با اين که حسش فروکش کرده ميذارمش اينجا !
جهت ثبت در تاريخ لابد !!!




يکی از چيزهايی که اين چند روز می خواستم اينجا بنويسم و نمی شد اين بود که ... هر چند حالا ديگه گفتنش برام اهميتی نداره ! اصولاً مطلب وبلاگی يه خاصيت خيلی خيلی مهم داره و اون اين که :
اگه ننوشتيش هم ننوشتيش !



فيلتر می شوم
فيلتر می شوی
فيلتر می شويم

فيلتر می کنند
فيلتر می کنند
فيلتر می کنند

کارتمو عوض کرده م ؛ ببينم بالاخره ميشه اينجا چيزی نوشت ؟!



........................................................................................

Saturday, June 26, 2004

يه دروغ بودم ، فريب بودم ، چه آسون
تو رو بازيچه ی چشمای سيام کردم و
رفتم !

يه شهاب بودم ، سراب بودم ، دروغی
تو رو آواره ی ردّ و جای پام کردم و
رفتم !

واسه هيچ کس تا حالا اين همه گل واژه نبافتم !
تو رو زنجير تب گل واژه هام کردم و
... رفتم !



........................................................................................

Wednesday, June 23, 2004

هر چی فکر می کنم چه دليلی وجود داره که من هيچ وقت نمی رسم درسامو تا ته بخونم، کارامو به موقع تموم بکنم، به هيچ نتيجه ای نمی رسم !
آآآه راستی ... همين پس پريروزا يه آقاهه داشت تو تلويزيون می گفت " هر بچه ای يه جوره، يه مدل اخلاق داره و بايد متناسب با خودش با اون رفتار بشه : ديدين بعضی از بچه ها فس فسو هستن ! [ دقيقاً همينو گفت ! ] اينا هنرمندای خوبی ميشن ، آفريده شدن واسه کارهای هنری ! "

... خلاصه که هی بهتون ميگم من قراره يه روز هنرمند بزرگی بشم ، شما باور نمی کنين !
بفرما اينم مدرک !!!



آدمها عروسک نيستند تنها خانوم !
وقتشه اينو بفهمی !
آدمها
عروسک
... نيستند !



اه لعنتی !
اومدم بگم مطمئنين ما پيشگو نيستيم ؟!
اومدم يه خورده جيغ و ويغ بکنم بپرم بالا پايين ... که اين سوئديهای يخ بی نمک آب يخو خالی کردن رو سرم !
اميدوارم همشون يخ بزنن ... اميدوارم ... اميدوارم ...
:(
آی آرنجم :(



ما پيشگو نيستيم ! ...
يه ساعته دارم ميگم اين ايتالياييها بايد يه گل بخورن تا مث آدم بازی کنن ، نمی خورن که ! آخرم گذاشتن گله رو واسه ته ِ نيمه !
خلاصه که يکی بخور ، دو تا بزن.
بيشتر هم امکان نداره ، چونه بی چونه !



........................................................................................

Tuesday, June 22, 2004

تو "وقايع" دوشنبه يک خانومه يک ستون در ذکر مضرات و معايب و دلايل و سوابق و ... از اين جور چيزهای لوازم آرايش نوشته بود ( که البته هنوز دقيق نخوندم ببينم حرف حسابش چی بود ) ، اون وقت يه عکس از خود نويسنده کنار مقاله گذاشته بودن با آرايش کامل !!!
مگر اين که اون عکس نويسنده نبوده باشه ! وگرنه ... ؟! اين که از منم بيشتر آرايش داشت !



غلط کردم غلط کردم ... بقيه ش چی بود ؟!
خلاصه همون !



........................................................................................

Friday, June 18, 2004

" در راستای " فيلم امروز شبکه پنج !
اسمشو بلد نيستم ،
افسانه بايگانش خوب بود ،
چنگيز وثوقيش هم !
مهم نيست نديده باشيش ، " قانون " ويجیُ که ديدی ؟! کپی ايرانيش !


قانونبازی !
ارزشهای دروغين !
... بيچاره نسل پدران ما !
بيچاره رستم !
بچه ی هرگز نخواهد داشته م نباشه می خوام دنيا نباشه !
فدای قانون بکنمش ؟
فدای وظيفه ؟!
اصلاً فدای ايران ؟!

عُم رن !!!



اين سردرد دو تا دوا داشت
اول هر دو الف سين
اوليش ... [ اس اس ِ محبوب ! ]
دوميش استامينوفين !

... سرم درد می کنه خوب !



عروسکـبازی تمومه
قاصدک ها رُ گرفتن !
بالهای بلبل ُ بستن
نفس مارُ گرفتن !

عروسکـبازی تمومه
خونه باز ميدون جنگ شد
صدای آواز ِ من ، جيغ
ساز تو رنگ ِ تفنگ شد !

عروسکـ بازی تمومه
بزن از پنجره بيرون !
واسه کشتنت عروسک ،
نديدی دارُ تو ميدون ؟!
عروسکبازی ...
تمومه !




همسايه های عزيز ، لطفاً غذا نخوريد !!!
" ... هيچ وقت شده بوی غذای همسايه بپيچه تو خونتون و... "
برای بقيه ش مراجعه شود به آلبوم اسکناس !

هوم م م م ...
امشب مرغ خوشمزه دارن !
اون شب ماکارونی !
اون يکی شب ...
...
" ميز گرد يک نفره " :
- چيپس و ماست می خوری يا باز کنم اون کنسروو ؟!
[ لب و لوچه گره خورده ! ]
غذای بيرون ؟ پيتزا ؟ نون پنير ؟ تخم مرغ ؟ ...
[ لب و لوچه همچنان گره خورده ! ]
... نه بابا ، امشب می خوام تحويلت بگيرم :
سوپ آماده ی جو می خوريم امشب ؛
گالينابلانکا قل قل ، قل قل
گالينابلانگا
قدقد !



آقا جان تعطيلش کنيد !
بگيد به مناسبت يوم الله هجده تير ماه کليه ی سرويسهای اينترنتی به مدت يک ماه تعطيل است !
عين سينماها که تو روزهای عزاداری درشون تخته س !
... ديگه جون به لب نکنين آدمو واسه ديدن دو خط وبلاگ آخه !



........................................................................................

Thursday, June 17, 2004

يادت نره دلبندم !
اين دم و دستگاه عريض و طويل بلاگسپات ، از همون بدو خلقتش ، يه باکس گذاشته که اگه خواستی از ليست وبلاگهای عمومی درت بياره ! که اگه خواستی فقط خودت بتونی وبلاگتو رويت کنی !
کار يه کليکه فقط ، که اون يس و نو کنی !
پس ... بريز بيرون بينيم اين پستهای قايمکی رو !
د بريز بابا جون !
باريکلا دختر !
بريز بيرون
بريز بيرون
بريز ...



اسمال ... بلند کن ، بزن زمين !!!
يه سوال داشتم از اون هفتاد و هشت و نه دهم درصدی که تو اون نظرسنجی* به اين سؤال
" آيا بدحجابی از مهمترين عوامل ايجاد مزاحمت برای زنان است ؟ "
پاسخ مثبت داده اند !
بنده با مانتو و شلوار و مقنعه و کفش و جوراب و ... احتمالاً ساير موارد مشکی ، وقتی از دانشگاه اومدم بيرون که سوار خودروی شخصی خويش شده از محل متواری گردم ، از کدوم قسمت وجودم احياناً بدحجابی نمودار بود که آقای راننده مسافرکش از اين ور خيابون به همکار اون ور خيابونيشون با اشاره به اينجانب جمله ی بالا رو التفات فرمودن ؟!!!

* همون نظر سنجی که تو شرق چاپ شده بود !



در آستانه ی زوال ،
به تلخ خندکی مهمانت می کنم
آئينه ی بهار !




در تنگنای حيرتم از اين همه بدشانسی !
... يعنی حساب ثانيه هاس ، فاصله مون فقط سر ثانيه هاس !
... شايدم ،
از هر کرانه تير دعا کرده ام روان
شايد خدا نکرده يکی کارگر شده ؟!



........................................................................................

Tuesday, June 15, 2004

آيتک روحمو شاد می کنه اين روزا .
انگار پر از اون رنگ هاست که من دلم غش ميره براشون !
يکی از بزرگترين آرزوهای من اين بود که مربی مهدکودک بشم !!!
نشدم !
اما ... عجب آرزوهای بزرگ کوچيکی داشتم من !

***
... شايد يادم بياد ، دوباره فقط مدل ِ خودم زندگی کنم !

***

و من چارده ساله نيستم ديگر .
... اگر اين را بفهمم !


اوه راستی اين جملات قصار هم از صادرات هفته ی پيشم بود :

در وجود من مردی است
که درست به اندازه ی مردان اجتماع مردسالار ،
خودخواه ، بی منطق و خودرأی است !
... آری !
در وجود من مردی است !




نوشتن يادم رفته ؟! ... قدرت نوشتنمو از دست داده م ؟!
واقعيت اينه که من اصلاً واسه مزخرف شنيدن خلق نشده م !
نه که فکر کنی زياد مزخرف شنيده باشم ! اما ...
... همون يه ريزه هم کفايت می کرده که تا يک ماه حناق بگيرم و صدا ازم در نياد.
درس ؟ ... دارم ؛ اما اين همه وقت که نميشينم درس بخونم که ! تازه از ديروز شروع کردم با سرعت لاک پشتی به نوشتن : باز يک هفته به امتحانها و يک تحقيق کله گنده و من ... که اول به همه ميگم سمبل می کنم بره پی کارش ؛ بعد که شروع می کنم چنان خوره ی تحقيقه ميشم که از سمبل کردن فقط فکرش باقی می مونه ! و کرم نوشتن که می کشدم از اين کتاب به اون کتاب ! و دورمو کتابها که می گيرند. و سرک به يکی يکيشون که می کشم ؛ و کيف که می کنم ... و افسوس که می خورم از وقتی که ندارم !
چند روز عصبانی ،
چند روز افسرده ،
چند روز عاشق ،
و يکی دو روز هم درسخون !
... و اين منم
همون تنها
در آستانه ی فصلی گرم !
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمين
و يأس ساده و غمناک اين دستهای پوشالی !

انگار هنوزم می تونم بنويسم ؟ انگار دوباره تونستم ؟!


مستی ، منگی ، سکر !!!
سکر مطبوعی که تمام وجودم را گرفته بود و نمی گذاشت بفهمم درسی هم در کار هست !
و لذت که می برم از سبک نوشتن خودم و سليقه ی استاد را که می گذارم برای در کوزه .
و خوابهای عجيب غريب که شبها می بينم :
داشتم از باغچه ی بزرگ خونگی گل می چيدم : لاله های صورتی و بنفش (!) -وای اگه بدونی چه خوش رنگ- از بوته ی درخت مانند گنده وسط حياط !
تازه از لای شاخه های لاله ی درختی يک قيچی دسته نارنجی هم تالاپی افتاد بيرون که گل های نازنينم زخم برندارند يک وقت !
اما ...
تو خواب يک نفر اومد و مانع گل چيدنم شد . تازه فکر هم کردم و عذر هم خواستم که حق با دخترک بود ، دخترک صاحبخانه ی طبقه بالا يا چنين کسی مثلاً ! و من فقط يه مهمون !
چشمامو که باز کردم : لاله های صورتی رو چينهای لباس خواب تازه م پخش شده بودند !
اين يکی ديگر که خواب هم نبود !

ديشب هم که امتحان فيزيک داشتم همزمان با يک درس ديگه و هيچ هيچی هم بلد نبودم ! با همون استادی که يک هفته است قراره بهش زنگ بزنم و جرات نمی کنم !
اين يکی ديگه واقعيته : چهارشنبه بايد اشتباه بکنم و از دو تا شماره ای که اين استاد داده شماره ی دومی رو بگيرم !
بعد در حالی که صدای بيست سال بعد ِ استادم گوشی رو برداشته لعنت به اين شانس بفرستم و قيافه ی استاد جان رو عين ستون چهل سال بعد گل آقا مجسم کنم و اصلاً يادم بره که خودمو معرفی کنم .
و صدای پشت گوشی ماتش ببره و نتونم بفهمم که اثر پيری است يا هاج و واج ماندگی.

امشب عين بچه ای که تازه زبون باز کرده می نويسم !
تحمل می کنيد که ؟!
تازه دارم راه می افتم خوب !
تازه دارم راه می افتم.
اگر تحمل کنيد !



" وقتی رفتی ، نفهميدم کی رفته ؛
حالا که اومدی ، می فهمم کی اومده !
"

پ . ن - با تو نبودم که ! خورشيدُ گفتم :)



........................................................................................

Friday, June 11, 2004

گربه ی پير خُرخُرو
قناری ها رو بلعيده
با خُرْ و پيف ، ناز و ادا
کنار ِ دريا خوابيده !

يه مشت قناری تو دلش
بيخودی پر پر می زنن !
نفس ندارن بکشن
فقط دارن جون می کَنن !

***

قناری های مرده و خاک ِ سياه ِ خون به تن !
گربه خرفت ِشيره ای
آدمای دست به دهن !



........................................................................................

Wednesday, June 09, 2004

کِشای رنگی کهنه ،
دسته های اسکناس
آدمای چاق و لاغر
شيک و پيک يا بدلباس !

چند تا فيش با چسب رو شيشه
چند تا کاربن تو سبد
عکس شيش در چار ِ يک آدم ِ گيج ، چه خوب ، چه بد !

چرک و پول و اسکناس و چرک و پول و اسکناس
چکهای نيمه نوشته
آدمای آس و پاس !

بانک کوچيک تجارت ، حساب ِ جاری ِ کيش ،
دو تا امضا پشت چک پول
مهر رنگی روی فيش !!!

... بانک تجارت ، بانک شماست !



ام م م ... فِک کنم ،
هستی.
فقط دور از دستی.
دوباره
دور از دستی !
دوردستی.

چند روزه می خوام اينو بگم. خوب نميام مث آدم بنويسم که !



........................................................................................

Sunday, June 06, 2004

حرکات موزون ! کلمات موزون !
من نمی خوام همش کلمات موزون از خودم صادر کنم ؛ ميزان کلمات موزونم ميزنه بالا خودش !
يه چيزيم هست يه چيزيم هست يه چيزيم هست ...



قصه ی ماسک و عروسک !

عروسک ِ قشنگ ِ پشت ِ شيشه ،
عاشق ِ توی جعبه ، باز نگام کن !
دوباره طوفانو بريز تو چشمات ،
با طوفان ِ پشت ِ چشات صدام کن !

من يه نقابم يه نقاب ِ بی روح ،
که زير پرده های خاک اسيره
نقابی که خيره شده به چشمات
جون نداره حتی برات بميره !

عروسک قشنگ پشت شيشه ،
حيفه بشينه آآه من رو غم هات !
خط نمی خوام به کاغذت بيفته ،
خاک نمی خوام بشينه رو قدم هات !

رو تن اين نقاب گنگ و کهنه
جايی نمونده واسه دل سپردن
کدوم نفس مال منه ؟ کدوم حق ؟!
حقّی نمونده حتّی حقّ ِ مردن !

اين که تو چشمای تو زندونيه ،
پرنده ی اسير ِ هر هوس نيست !
عقاب ِ کوه و دره های دوره ،
حقّ عقاب مردن ِ تو قفس نيست !

عروسک قشنگ ِ توی جعبه ،
طوفان چشماتو بريز رو شيشه ،
می خرنت می برنت می دونم
يه روز ميری تو هم واسه هميشه !

بذار تلاطم ِ نگات بمونه
زنده بشن گُلای زرد قالی ،
شايد منم يه روز بشم عروسک ،
جون بگيره نقاب سرد و خالی !!!



اگه ياد بگيرم دست تو دماغ ستاره-شعرام انقدر نکنم خيلی خوب ميشه !



........................................................................................

Friday, June 04, 2004

چه قدر غريبه !
چقدر دور !
نيستی برادر من ،
نيستی.
يار ما نيستی
حتی حالا که برگشتی !



........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

بده بده من کار کار بده !
ام ... ببخشيد ، با ماهی چقدر استخدامم می کنين ؟
... منظورم اينه که ... يعنی ... ماهی چقدر بايد بپردازم تا بذارين براتون کار کنم ؟!



هــــــآی پيامبران پوچی و نخوت ،
زير بار کدامين رسالت سنگين ،
اينچنين
شانه هاتان خميده است
زير بار کدامين رسالت سنگين ؟!
که در تاب سراشيب نگاهتان
توش و تلاش هر روز آدميان ،
حقارت بی ثمر موريانه هاست

اينک من :
موريانه ی حقير حفره ی ديوار
که جبروت چوبين افهام پرخللتان را
به خشّ و خشّ ِ ممتدّ ِ آرواره ای محزون
برمی درم از هم.
اينک من.




از آدمای صاف و ساده خوشم مياد.
آدمهای صاف و ساده ،
پدرسوخته هم که باشن ،
ميذارن بفهمی که چـه قــــدر پدرسوخته ان !
... از آدمهای پدرسوخته ی صاف و ساده خيلی خوشم مياد !



........................................................................................

Monday, May 31, 2004

اِ! اين پس لرزه ها رو که آيتک – که تولدش بسی مبارک - ميگه منم حس کردم ! نمی دونم واقعی بودن يا خيالی ، اما تا صبح همين جور لرزونده می شدم !
درست همون وقت – نصفه های شب - يه نفر اون بيرون دستشو گذاشته بود رو بوق و انگار می خواست همه مونو از مرگ نجات بده ! اما من ، عين آدمهايی که هميشه تو سردخونه ی فيلمها يخ می زنند ، ترجيح می دادم همچنان به خوابيدنم ادامه بدم.
ادامه دادم.



........................................................................................

Saturday, May 29, 2004

راستی کنج سقف تمام طبقات ريخته. دم شوتينگ پر از خرده های گچ و کنيتکسه ، کف طبقه ها هم شکافکی برداشته !
.... و يه قسمت مهمش که يادم رفت بگم :
تو همين لحظه ها ، شبکه خبر جنگ اعراب و اسرائيلو زير نويس کرده ، اون يکی گزارش عزاداری در مسجد بلال ( احتمالاً پخش زنده و لحظه به لحظه ) ، اون يکی جنايت در عتبات عاليات ، اون يکيم گفتگوی زنده يا مرده با يه آخونده که نمی دونم چرا قيافه ش منو ياد بعضی شخصيتهای lion king ميندازه !

تصور کن قيافه ی شرمنده ی آدمو در مقابل فک و فاميل دسته ديزی که از اقصی نقاط جهان زنگ زدن و حتی از ريشتر دقيق زلزله هم خبر دارن !
" ... ام ... ببخشيد ... نمی دونم کجا بوده ... نمی دونم چقدر بوده ... اصلاً نمی دونم بوده يا نبوده ! "

هی يارو ! دروغگو هم خودتی ! تلفنها هی وصل ميشدن ، هی قطع ميشدن ؛ تا ابد که قطع نموندن که !



" من بامدادم سر انجام ... "
اتاق که عين گهواره می لرزه ،
يه صدای بلند جيغ که از پنجره ی باز می زنه تو ،
صدای حرف زدن مردم ،
يک خانواده که بدو می ريزن تو خيابون ،
- يه شلوار جين بچگونه که تو دست آقاهه است -
سی دی شاملو که همچنان می خونه و ديگه شنيده نميشه ،
... شلواری که با خونسردی پام می کنم ،
... يه جور ميل هولناک به خنده دار بودن مرگ که تو وجود ما باقی مونده - ما بچه های جنگ - يه جور لذت که از مردن خودمون می بريم ، يه جور شوخی که پشت همه ی مردنها بو می کشيم ، و يه جور لذت خوفناک از تماشای مردن ِ فقط خودم ، جمع از اول بيخودی بستم ، بايد می گفتم تو وجود من : بچه ی جنگ ...
چک هايی که به چشمم می خوره و با تمسخر ميذارم تو کيفم ، ... آخ دوربينم ! ( واسه مردن لازمه لابد ! ) ، و قبل از همه ی اينها گوشيمه که چنگ می زنم ، ...

گوشی رو برميدارم ببينم خواهره مياد با هم بميريم يا ترجيح ميده تنها بميره ، تلفنها قطعن ، موبايلها آنتن نميدن ، ...
... بهتره برم دم پنجره و بازی خنده دار فرار مردمو تماشا کنم ، همون که شبيه بازی خنده دار فرار بچگيهاست : ماندن در وضعيت قرمز !



........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

دهه !
هی بايد بزنم تو سرش تا پستهايی رو که قايم کرده بريزه بيرون !



........................................................................................

Monday, May 24, 2004

چه جوری آدم می تونه فکر کنه موجود کامليه ، در حاليکه دو تا بال رو شونه هاش نداره ؟!!!
... گنجشکها رو نگاه کن !



........................................................................................

Sunday, May 23, 2004

اين امکان جديد بلاگر draft ،
دقيقاً همون جيب مخفيه که من آرزو می کردم وبلاگم داشته باشه.
اما حالا که داره فکر می کنم برای آدمی مثل من اصلاً ويژگی خوبی نيست !
همه ی اون چيزهايی که ناچار بودم چشمامو ببندم و پابليش کنم نگفته می مونه ، مخفی.
و من لام تا کام حرف نمی زنم باز !
اين که نشد وبلاگ !
قيام بايد بکنم. تا سرنگونی حکومت فاسد خودم !
قيام بايد بکنم !



........................................................................................

Saturday, May 22, 2004

دوم خرداد !
هی نگوييد خاتمی برای ما چه کرد ، بگوييد ما برای خاتمی چه کرديم !


عکس آپلود نمی شد که ديرتر گذاشتم




........................................................................................

Thursday, May 20, 2004

بچه پررو !
خوابيده ، پاهاشو دراز کرده تو بغلم که براش لاک بزنم . لاکو که می زنم ، هی ورجه وورجه می کنه و پاش می خوره به لباسم.
يه دفعه ، دو دفعه ، ...
- ای بابا ! ديگه دارم شاکی ميشما ! ...
- کو ؟ ببينم لباستو که لاکی کردم !
- بيا ببين ، يکی اينجا يکی هم اينجا.
[ می خنده ! ذوق می کنه ! ]
- چه خوشگل لاکی کردم با پام !



سوسک سياه قصه ها
چشاش هنوز رنگ شبه
قليون نقره می کشه
لپاش به رنگ کوکبه

مش رمضون تنگ غروب
با الگانس مياد خونه
هزار تا سوسک له شده
از تو ريشاش آويزونه !

پير و کچل ، مش رمضون ؛
کوفتی و کل ، مش رمضون ؛
حساب بانکيش تا خدا ،
کارش دغل ، مش رمضون !

يه روز پا شد رفت همدون
شد زن اين مش رمضون
موشک عاشق کجا بود ؟!
شد اسير يه لقمه نون !

کلفتِ آقا شده بود
خاکِ زير پا شده بود
زير فشار زندگی
اون کمرش تا شده بود

***

سوسک سياه قصه ها
يه روز زد از خونه بيرون
موند زير پا تو کوچه ها
لـــــه شد مث برگ خزون !




........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

مگه کرم داری ويروس می فرستی ؟!!!
( شوخی کردم ناراحت نشی حالا ! :) )



دوست ندارم
نمی خوام وقتی که تب دارم و بد ميگم به مهتاب
فکر کنن ماهمو تا ابد شکسته م !



دلم تنگ شده برات
که نيستی مثل هميشه !
و چقدر اين جوری بيشتر دوستت دارم که گوش ميدی به احمقانه ترين حرفهای ديوونگيم عين روز آخر بودنت ،
و چه قدر اين روزا ديوونه ی ديوونه ام
و چقدر حافظ عين هزار و سيصد و هشتاد و سه بار برام يه جمله رو تکرار کرده
و چه قدر شور و حال و اشتياق دارم اين روزها
و چه قدر...
پاهام رو زمين بند نميشه
چشام عين مسلسل جرقه شليک می کنه تند و تند و تند و ...
بدنم شده استخونی عروسکی که بادکنکه ، يه و جب و نيم بالای خاک
و نيروی بادکنکی ، پرواز که می کنه می کشه اين تن سبکو همه جا دنبال خودش !

و چه قدر آدم واقعی ريخته دو ر و برم اين روزها ؛
آدم واقعی ... که نگاه می کنه تو چشات
و می خونه راز نگاهتو که توش پــر شده از ... ؟!
فقط پر شده ؛ پر
و نگاه و نگاه و نگاه ...
اين همه حرف حقيقت فقط به يک نگاه ؟!
و چه می کنه اين نگاه.
و مهر ،
و نگاهی که بيش از اينها می ارزه ،
و من که دلم
می لرزه
و می ترسم که اين پرنده شدن
نکنه يه دفعه همه کاسه کوزه ها رو از آسمون بريـــــــزه تو فرق سرم
و حافظ که هشدار ميده هشدار ميده هشدار ميده
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم !

تو رو به دنيا نميدم. نکنه به ديوونگيام
بفروشمت ؟ نکنه نکنه نکنهنه.............

بيا هوامو داشته باش ، وقتی که پروانه ميشم !
پروا نـــــــه پروانــــــــــــه پروانــــــــــه
وای که آخر پروانگی سوخخخختنه سوختنه سوختنه
...حالی دارم بيا ببين
کاشکی می شد سماع کنم !
کاشکی می شد سماع کنم
کاشکی می شد سماع کنم
...



چيزی نمونده بود بيام بنويسم که امسال نمايشگاه بی نمايشگاه !
... اما ننوشتم !
رفتنم امسال متفاوت بود ، کوتاه بود ، ناکافی بود ، اما به هر حال عالی.
بر خلاف سالهای پيش ، روز آخر اصلاً دلگير نبود !
از حرفهايی که قرار بود درباره ی نمايشگاه بزنم ، فقط همين ُيادم مياد :

دزدبازاری است سالن کتابهای کودک و نوجوان ، دزدبازاری است جهان !

شرح و بسطش ديگه ، باشد وقتی ديگر !



مقصود تويی
اين آت و آشغالا بهانه ست !



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

خوب چون احتمالاً هميشه اين خطر وجود داره که من غيبم بزنه ، پس زياد اشکال نداره که امروز مثل بلای آسمانی نازل بشم ديگه ؟!



اينو خودمم زياد نمی دونم يعنی چی ! خودش اومده و من فقط می دونم که مال امروزه ! پوسيدگی. اون مفهوم گنگ گمشده شايد همين باشه. فقط همين.

بايد پذيرفت که هيچ چيز
حتی به نازکی تار و پود بکارت هم
ما را به هم پيوند نمی زند ،
حتی به نازکی تار و پود بکارت هم !

و از روزهای پيش تر و پيش تر :

عشق ممنوعه ی من چشماتو بنداز تو چشام
کاش همه دنيا می دونست که فقط تو رو می خوام !
...

گاز و ترمز و کلاج
مغزی که رفته حراج !
...

ادعای عاشقی بسه ديگه سروصدا !
...


وقت خوبی پيدا شده باز برای نوشتن تاکسی نامه ها اگه متن های قديميشو هم پيدا کنم ؛ به هر حال از آخر شروع ميشن ، از همين شونزده ارديبهشت :

... پشت بلوز ليمويی روشن
چرخ خياطی بی رحم ، نقطه نقطه ، مارک سياه بدترکيب را
با روکار سفيد ، با زيره ی سياه
[ قاب گرفته است ]
انگار صفحه تلويزيونی که هيچ
برنامه ای پخش نمی کند هرگز !

مردی که سوار ميشه بگی نگی کج شده طرف دفترم ؛ خط ها رو تموم می کنم.
می بندمش. و ختم ِ
يک قصه ی نگفته !

دنيای ديگری بود
دنيای ديگری که
پشت کلاچ و ترمز
پشت چراغ قرمز
از ياد برده بودم !

ميدون آزاديه و سيل متلکها و گير دادنها و نگاه هاش.
وای که عجب دنيائيه اينجا. و من عين توريستی که تازه از سفينه ش پياده شده آدمها رو برانداز می کنم ؛ دستفروشهای کنار خيابون ؛ کيوسکی که حافظ جيبی می فروشه و تقويم و خرده ريز ، صدای نوارش رد که ميشی گوشاتو پر می کنه ؛
آفتابی که داغ می زنه تو سرت
" منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده رخم آفتاب
" !!!
ميدونی که هر روز در حال تغييره.
و تويی که مخت تاب تغيير نداره از بس تاب داره !
از کی بپرسم ؟
... يه کيوسک گنده جلو پات سبز شده که درشت نوشته " از مو بَپرس ! "
می پرسی :
... تاکسی های ... ؟
مردی که تو کيوسک نشسته همون جور که دستش زير چونه شه و انگشتاش جلوی دهنش – چه پر توقعی که انتظار داشتی الان با يه کارشناس روابط عمومی مواجه بشی ! – جواب ميده :
ته همين خيابون
و با همون انگشتهای جلو دهنش اشاره می کنه به تنها سمتی که ممکنه انگشت چسبيده به دهن حرکت بکنه !

رد انگشتها رو که بگيری ، صاف وسط اتوبوسهای دود پخش کن گم شدی ! عشق پياده رويت گل می کنه : يادته اون سالها ، با همديگه ، پياده ...
کار تمومه : پياده ميريم. مگه دنبال فرصت نمی گشتی که پياده روی کنی تا ته دنيا؟!
و پياده ميری ، اگرچه نه تا ته دنيا !
... فردا که باز گذارت به همون مسير می افته ، ديگه می دونی که از کی نبايد بپرسی ! راننده های خطی، پشت يه ديوارو نشونت ميدن که ايستگاه تاکسی هاست.
و تو فکر می کنی سخت،
که " ته همين خيابون " و جهت اون انگشتها
به پشت اين ديوار چه ربطی می تونست داشته باشه اصلاً ؟!


هه هه ! اينو هم چند هفته پيش نوشته بودم :

قصه بسه ، بچگی بسه ، می خوام تو خواب بمونم !
نمی خوام دوباره تسليمش بشم ، رام بشم ،
نمی خوام ، اما
... اين" وقايع اتفاقيه " باز دوباره داره رامم می کنه !!!


و يه عالمه هم از دخترمون ، که البته شنيدنش هرگز مثل ديدنش نميشه !

دختره – اين پاک کن توئه ؟
من – آره
دختره – يه ذره ميديش به من ؟
من – اوهوم .
دختره – اين مال منه ؟
من – نه ، مال منه ، اما فعلاً دست تو باشه.
دختره – باشه ... اجی مجی کن بشه مال من !


آبرنگ بازی !
بهش ميگم اين قرمز روشنه ، اين قرمز تيره .
ميگه : قرمز روشن می خوام ، قرمز خاموش نمی خوام !
بعد آبی آسمونی رو تو جعبه ی خودش نشونم ميده : تو آبی پسته ای نداری ؟
من – آبی پسته ای ؟! D:
دختره – آره ، اين سبز پسته ای ، اينم آبی پسته ای !


راستــــــــــــــــــــی ، همه ی اون کوتاه کردنا به کنار ، پس پريروزا نمی دونم چه م شده بود -احساس مالنايی بهم دست داده بود احتمالاً- چنان قيچی کاری کردم اين موها رو که بيا و ببين !
نمی دونم والاه ، هی هم از خودم می پرسم تو همونی ؟!!! که يه سانت از موهاتو می زدن جونت بالا می اومد ؟!
... وای ی ی نمی دونی چه احساس لذت بخشيه شنيدن قرچ قروچ اون قيچی وقتی يه تيکه موی ده سانتی هلفی بياد تو دست خودت !
... خوب چيکار کنم گفتم که جلوهاش هنوز يه خورده زيادی داشت ! جرات هم نکردم به روح انگيز بگم حالا يه نمه کوتاه ترش کن از بس که غر زد ! ... ديگه آرزو به دلم موند يه آرايشگاه برم غر نزنه !
بد هم نشده ها ، اما همه ش فکر می کنم ممکنه نامرتب شده باشه ! ... حالا شايد دوباره رفتم دادم مرتبش کنه، البته شايد !
الان تو دفتر چشمم خورد به اون غزل حافظ يادم اومد اينا رو بگم !

جل الخالق ! چه چيزايی تو اين دفتر پيدا ميشه ! بقيه ش باشه واسه پست بعدی ديگه بابا !



آن جا که مغزها متوقف می شوند ، دفترها به کار می افتند !



........................................................................................

Monday, May 10, 2004

و البته همچنان اين حافظه که وقت و بی وقت می زنه تو خال :
" خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که نخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
" !
...



من نمی دونم چه مرگمه ،
فقط می دونم يه مرگمه !



........................................................................................

Sunday, May 09, 2004

خدايا بچه های زمين را حفظ کن !

شايد خيال نوشتن داشتم ، اما ... !
وحشتناکه !
... چای تلخ که به روز مي کنه ديگه ناخودآگاه تنم می لرزه ، با همون خط ها و کلمات اول ، اونجا که هنوز نمی دونی سوژه چه قدر غم انگيزه هم ، ديگه تنم می لرزه !
... و تجربه نشون داده که بيخود هم نمی لرزه !
نيامده لال شدم باز !
نطقم که باز شد ...
دلقکم را پيدا می کنم ؛
زنده می مانم !



........................................................................................

Wednesday, May 05, 2004

از عشق آن سرو روان گويی روانم می رود !
... نه يعنی منظورم اين بود که جان از تنمان دارد به در می رود،
سرو روانی هم در کار نيست ، کار فقط کار خستگيست !
زلفی بر باد داديم امروزکه در تاريخها نوشته شود !
اما زياد داره هنوز هم ! اولين باره در عمرم که آرزو می کنم کاش کمی بيشتر کوتاه شده بود !
پس : زنده باد "روح انگيز" ، اگرچه خيلی غر و غر کرد و من اگه حوصله داشتم می گفتم.
...



........................................................................................

Sunday, May 02, 2004

رنگ پنجم : سنگوارگی !
توصيف سنگوارگی انديشه همين بس ،
که هنوز شعار روزمره ات باشد :
" مرگ بر منافقين و صدام " !!!

به روز کی می شود ؟!
بهار کی می شود اين ،
فصل فسيلهای جنبنده ؟
فصل فسيلهای
... مايه ی خنده !



ببينم اگه يکی می اومد خونه ی شما خوشتون می اومد بياد تو همه ی سوراخ سنبه ها سر بکشه ؟!
همه رو با فونت bold هفتاد و دو بخونيد لطفاً !

يه چيز ديگه :
تو اوج خستگی ، کلافه و با سردرد ، از آدمی که خيلی هم دوسش دارين اتفاقاً ،
... روزی چند تا از اين مکالمه ها رو ميکشين تحمل کنين بی عصبانيت خداييش :

- اين برنجه هم گلستانه ؟!
- نمی دونم اگه از تو کيسه بيرنگه برداشتين گلستان نيست ، اگه از کيسه رنگيه برداشتين که روش نوشته ، گلستانه .
- نه از تو کيسه بيرنگه برداشتم. [ منتظر جواب ! ]
- خوب پس گلستان نيست.
- نه ، آخه روش نوشته گلستان !
-[ دوباره جمله رو تکرار می کنيد: ]خوب اگه روش نوشته گلستان حتماً گلستانه.
- نه آخه از تو بيرنگه برداشتم.
- خوب اگه از تو بيرنگه برداشتين ...

اين کتری يا می ترکه يا سوت می کشه آخرش !
... تو فقط بگو روزی چند تا ؟!


اينم سوميش :
فکر می کنين چرا بعضی آدمها به خودشون اجازه ميدن درباره ی کارهايی که شما بهتره يا به نظر اونا بهتره تو خونه تون انجام بدين اظهار نظر بکنن ؟!
اصولاً شما - يا همه آدمهای ديگه - وقتی يه جا ميرين در پی پيدا کردن مشکلات مردم و ارائه راه حل واسه اونا هستين ؟!
...
من چون زياد آدم نديده ام ، اينا رو می پرسما ! ميگم شايد اينا طبيعيه ، ما آنرماليم که اين کارا رو نمی کنيم ؟!



اعتراف و کولی بازی !
دو تا اعترافو گذاشته بودم گوشه ی ذهنم که در اولين فرصت بريزم بيرون :
- ويزای خودم اومده بود اگر ، یَ ک کولی بازيی راه مينداختم که مرثيه های اون يارو طولانيه هم لنگ بندازه پيشش !
- ... دوميشو يادم نمياد با عرض معذرت !



روزی هزار خط وبلاگ می نويسم تو ذهنم
اينجا که می رسم ، اين همه با عجله
خط ها می خشکند همه ،
می خشکند اين همه خط !



عمر من ،
در تلاش تقليد نظم بيهوده ی شما ، شما آدمها
تلف شد !
هر روز
هر روز
هر روز
...



من بدجوری اصرار دارم بقيه ی قسمتهای سفرنامه مو هم بالاخره تايپ کنم بذارم اينجا !
نمی خوام به سرنوشت قبلی ها دچار بشه.
خيلی ديره واسه نوشتنش ؟!
... دير هم که نباشه من حالا حالا ها وقت ندارم !



........................................................................................

Saturday, May 01, 2004

باغچه مون خشکيد ،
گل آقامون پرپر شد :(
گل آقامون پرپر زد !
گل آقامون پر زد !



........................................................................................

Friday, April 30, 2004

اينا رو پريروز داشتم می نوشتم که باز وقتم تموم شد ؛ نيمه کاره رفتم ؛ نيمه کاره ماند.


" غيبتمو تا جبران کرده باشم ،
... دفترمو تند تند ورق می زنم و هر چی به چشمم خورد تايپ می کنم امروز :



مادربزرگم بعد از هجده سال برگشته
- هيجده سال بعد از مرگش -
کمی جوان تر ، کمی لاغرتر ، کمی مدرن تر !

... عمه که برگرده امريکا ،
باز چه جوری عادت کنم ؟!

***

بودنشون انگار ،
امنيت داده به چهار راه !
... " خواستگاران قلابی با اينترنت در کمين دختران "
... " گزارش از دوجنسی ها "
... خش خش روزنامه ،
... بوی اسفند ،
... رنگ زنبق ،
...

بی خيال قفل درها باش ،
اينجا محل کسب و کاره !

***

دستی و دود سيگار
نقشی به روی ديوار
يک دو تن تکيده
يک مرد زار بيمار

يک ابر دود اسفند
...
...
...
پشت چراغ قرمز !

... پست ناقصو قبول دارين که ؟ نمی تونم تمومش کنم ؛
وروجک خانوم و برادرش زنگ زدن که دارن ميان ، برم درو باز کنم !
شايد برگشتم !
"



........................................................................................

Thursday, April 29, 2004

بابام !

- الو سلام ؛
- سلام جيگرتو بخورم ...

... وای نه ! باز منو با خواهره اشتباه گرفتين ؟!
چه نااميدکننده است زنگ افسردگی تو صدای من فقط تا سی ثانيه ديگه !



........................................................................................

Sunday, April 25, 2004

ميام می نويسم ، غم نان ... که نه ،
غم خانمان اگر بگذارد !



........................................................................................

Tuesday, April 20, 2004

يعنی برنامه های تلويزيون به طرز احمقانه ای توهين آميز شده يا به طرز توهين آميزی احمقانه شده ديگه اين روزا !
...



دارم از استرس می ميرم ؛ از اون استرسها که فلج می کنه و نمی تونی هيچ کاری انجام بدی !
يه جورايی عين شب امتحان !
... با اون همه کار که مونده ، گفتم بيام اينجا شايد يه کم حالم خوب بشه !



........................................................................................

Sunday, April 18, 2004

ديروز :
ديروز يه خانومه که اصلاً منو نمی شناخت يا فقط يه کمی می شناخت گفت شبيه فروغم !!!
وااااه ! عجب باحال بيديم ما !

ديشب :
ديشب در اوج خستگی با ولع يه کارت نوی پارس آنلاين برداشتم و با عجله بازش کردم ؛
خودمو کشتم که اسم و پسورد خونده بشه و نشد که نشد !!!
شماره ها موقع خراشيدن – تراشيدن - لايه برداری ... پاک شده بود!
... جدی حالا بايد با کارتی که شماره هاش خونده نميشه چيکار کنم ؟
شما نمی دونين ؟!

امروز :
... وای امروز ! يه ديوار پيش ساخته ی پرده ای قابل حمل کاذب اختراع کرده ايم ؛ ببين چـــــه می کنه ! يعنی به طرز عجيب و کاملاً بی نظيری ما امروز اصلاً دعوامون نشد !!! با اين که هزار تا اتفاق دعوابرانگيز می تونست افتاده باشه !
من پرده رو می کشم ، عصبانيتامو خالی می کنم ، هر چی دلم خواست پشت سرش ميگم.
اون پرده رو می کشه ، هر چی دلش خواست جواب منو ميده.
بعد پرده رو باز می کنيم ، به همديگه لبخند مسخره تحويل ميديم !!!
... ديوار مجازی اقلاً تا وقتی تازگی داره ، خوب کار می کنه !
... من که هميشه حرفامو می زدم ، اما جالبيش اينه که حالا صداهای مغز اونم می شنوم ؛ انقده کيف داره :)

فردا :
سرم درد می کنه ! ای بابا لحظه رو درياب ؛
شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر !
آخ راستی : در تعريف عشق گفته اند عشق متصف شدن به صفات معشوق است يا صفات مورد نظر وی.
اينم امروز ياد گرفتيم ما ! يعنی وقتی می بينی معشوقت يه کاری رو دوست داره تو هم می دويی ميری همون کارو می کنی فوری مثلاً !
اينم گفتن که عشق در اولين قدم به معنی ترک خودخواهی است.
با اين حساب راست است که ما تا به حال عاشق نشده استيم !
... شايدم عاشق خودمان بوديم که می خواستيم بت خونخوار فقط مال خودمان باشد ؟! عشق به خود با اين تعريف؟ معنی پيدا می کنه اصلاً ؟!
من سرم درد می کنه . فعلاً شما بهش فکر کنيد. من بعداً.



........................................................................................

Thursday, April 15, 2004

هورااااا! بالاخره اومد !
... مرگ برنامه ريزی شده هم تازه خيلي چيز خوبيه ! اصلاً من تصميم گرفته م هر جور شده تا آخر امسال بميرم ! :)



........................................................................................

Wednesday, April 14, 2004

برم امتحان بدم يا برم دانشگاه ؟!
دلم واسه بچه ها يه ذره شده ! هزار دفعه تلفناشونو گذاشتم جلوم ، آخرم به هيچکدوم زنگ نزدم !
... خوب ... امتحان الکی چه فايده ای داره آخه ؟! من که اين تابستون فارغ التحصيل نميشم ؛ قبول شدنشم فايده ای نداشت به فرض محال اگه می شد قبول بشم !

نرم ديگه ، خوب ؟!



رو به موت بوديم سلطان بانو !
در بستر بيماری افتاده بوديم ؛ يارای تکان خوردنمان نبود !
اين سرماخوردگی که دست از سر ما برنمی دارد !
بيخود نيست که اين ملکه مادر هی به ما می گويد زين العابدين بيمار که !



........................................................................................

Sunday, April 11, 2004

...
سيمين دانشور تو جزيره سرگردانی از يه آقايی می نويسه که مياد پيشش و ادعا می کنه سووشون رو خونده ، بعدم برميگرده ميگه حالا اين سووشون يعنی چی ؟
سيمين ميگه اگه کتابو خونده باشين جوابش اون تو هست.
...



........................................................................................

Saturday, April 10, 2004

دوبی – برداشت دوم .
يکشنبه ، دوم فروردين هشتاد و سه.

قراره امشب مختصر بنويسم ، شايد خوابم ببره و از دريای صبح نمونم.
برداشت امروز - صدام و بن لادن در نايف : عروسک ها يا مردان آهنين ؟!





اين همه ی امروز من است ؛ به اضافه ی بعضی جزئيات بی اهميت.
و تضاد و دافعه ی هميشگی که قربونش برم عين امام علی همچين با جاذبه هم همراه است که بيا و ببين !
آهان و اتفاق امشب توی کافه. ( هه ! چه خوشگله ! دلم خواست بگم کافه. مامان باباهامون انگار جوونياشون به رستوران می گفتن. شايدم به کافی شاپ ؟! ... " رينگو رفت توی کافه / ديد چراغا همه آفه ! " )
نشسته بودم رو صندليهای ناراحت مکدونالد. من و سه تا صندلی خالی و ته مانده غذاهای روی ميز. صاحب صندلی دوم تو صف اپل پای و بستنی ، صاحب صندلی سوم هم صاحب صندلی چهارمو برده بود گلاب به روتون دبليو سی.
همه ميزها بدون استثنا ايرانی بودند. ميز روبه رويی به طول دو متر آقاهای ريشو و خانوم ها و دخترهای چادر سياه . ميز پشتيشون به همين اندازه ، اما با روسری.
يک خانواده ی معمولی رو به باحال ديگه وارد شدند: بگو بخند ، تاپ و جين و خوش تيپ و کله ی بی مو و ... همين. رفتن که بشينن پشت ميز کناری.
آخ که اين وسوسه ی نامرئی شدن يه عمره که با منه ، يه عمره !
اعتراف می کنم بگی نگی بدجنسی هم کردم و قيافه مو در مقابل شنيدن کلمات فارسی سرد و بی روح نگهداشتم به همون وسوسه ی نامرئی شدن !
البته کاری که نکردم ، فقط عکس العمل نشون ندادم و نگاه هم نکردم. گفتم که ديشب ، نگاهو که از چشم ايرانی بگيری ، لای بقيه چشمها گم ميشه ؛ ايرانی نگاه نکردم ، همين !
... خوب ديگه بقيه ش بی مزه است . عين سريالهای تلويزيون معلومه که اومدن دنبال صندليهای من با انگليسی دست و پا شکسته ی دخترشون که :
اون- Excuse me … need … seat ?
من - Bale , mian alan !!!
- ا شما هم ... اينجا همه ايرانين ...

... د ضايع بنداز پايين اون سرتو ! چی شد حالا پس ؟! اون موقع که اون خانومه داشت راجع به سوسيس يه شوخيهايی بلغور می کرد که ايرانی نبودی تو !

آهان يه کوچولو ديگه هم بگم و برم.
آقا به جان خودم اين قيافه ی ما پاکستانی پسنده بدجور ! هر جا ميريم ، اين پاکستانيها همچين به چشم خواهری به ما نگاه می کنن که انگار در عوالم گذشته يه نسبتهايی با هم داشتيم !

اين نايف هم به قول سهراب " جايی است " ! يعنی بالاخره جايی است واسه خودش ديگه.
من که هيچ خوشم نيومد. چی بود مزخرف ؟! به نظر من وقت تلف کردنه. بايد سر تا تهشو سريع بری ، هر چی هم لازم داشتی سه سوته بخری و خلاص !
فقط مغازه های ايرانيهاست که قيمتها رو چارلا پهنا حساب نمی کنند. ( تا جايی که يادم مياد عروسکهاشم ارزون بودند ، الان که دارم تايپ می کنم چيز بيشتری يادم نمياد جز يه خيابون دراز با رديف مغازه های آشغال فروشی در دو طرفش ، و اون مو مصنوعی ها که کمتر از نصف قيمت ايران می فروختنشون و عينک آفتابيهای پنج درهمی ، گاهی هم دو درهمی که ميشه يه چيزی حدود چهارصد شصت تا هزارو صد و پنجاه تومن ! عروسکهاش جنسهای آنچنانی نداشتند ، ولی همون آشغالها رو تو ايران بيا ببين چقدر ميدن. ... ديدم هيچی ازش نگفتم ، اينا رو اضافه کردم شايد يه خورده توصيفی تر بشه ! )
من اصلاً صلاحيت ندارم درباره ی اينجا نظر بدم البته. تو مودش هم اصلاً نيستم که ببينم چی به چيه !
اصلاً نمی دونم تو چه مودی هستم !
راممو می خوام شايد ؟
اما مامان بابامو بيشتر ؛ يعنی می خوام حتماً !
اصلاً بدون اونا خوش نمی گذره بهم !
البته امروز کمتر از ديروز اينو احساس کرده ام.

آهان اينم بگم راستی :
آقا به نظر من – که البته مطمئناً اين نظرم ديگه بی نظير و منحصر به فرده ! – يکی از سکسی ترين مناظر هر کشوری ، ويترين کيک فروشيهاشه !
يعنی من می ميرم واسه قيافه ی کيکها تو هر کشوری که می خواد باشه !... قبول کنيد کيکهای ايران تو بهترين حالتشون هم اصلاً سکسی نيستن !
آخ که من اگه يه روز هم از عمرم باقی مونده باشه ، ميرم يه قنادی می زنم آی کيکهای سکه سی می فروشم به ملت ، حالشو ببرن! D:
بابا اين سکسی که ميگم ، نه اون سکسيه که همه ميگنا !!!
لازمه بگم منظورم از سکسی فقط يه جور توصيف ِ قربون صدقه گونه ی هيجان انگيزه و هيچ ربطی به اون اعمال شنيع خلاف شرع نداره يا نه ؟!





راستی اينم به يادداشتهای روز اول اضافه کنم :
( حالا که روز اولو پابليش کردم ميگی ؟! )
در اولين قدم ها ، در اولين نگاه ، دوبی آدم را به حسرت ِ مديريت نداشته ی ايران ميندازه. دوبی هيچ چيز ، هيچ چيز بيشتر از ايران نداره ، اما احتمالاً اون چيزهايی که کمتر داره باعث ميشه اين همه از ما موفق تر باشه !
احمقانه است ؛ اما من تازه امروز فهميده ام که ما در ايران اصلاً چيزی به نام ايستگاه تاکسی نداريم ! اون تابلوهايی رو که کنار خيابون و در مسير عبور بقيه ی ماشينها زده اند فراموش کن ؛ حساب کن ببين چند دفعه تا حالا يک تاکسی – يا مسافر کش حتی ، جلوی ماشينت ترمز زده و مجبور شدی ايست کامل کنی تا آقا مسافرو سوار و پياده کنه ؟! ... شايدم شما حرفه ای تشريف داشته باشی که به هر حال ناچاری عين اسب بکشی بيرون و صدم ثانيه از پشت تاکسی رد بشی !
اما ، ايستگاه تاکسی بريدگی فرورفته ای است ( ميگم اين اغراقو اگه از من بگيرن ديگه وجود ندارم اصلاً ! ) در عرض خيابان که تاکسی ها و فقط تاکسی ها برای توقف وارد آن می شوند و هيچ ماشين ديگری نيازی به گذشتن از آن ندارد !
شما که می دونم اينا رو خودتون می دونيد ، اين چند خطو واسه مسؤولين محترم دارم ميگم که احتمالاً هيچ وقت تشريف نياوردن دوبی کنسرت ليلا فروهر شرکت بکنن ، خبر ندارن جاهای ديگر دنيا چی می گذره !

ديگه بای بای به خدا !




........................................................................................

Friday, April 09, 2004

يه خورده خجالت آوره اما ...
که يکی بياد غر بزنه چرا به زور بردنش خوشگذرونی... اون وقت تو همين جا ، حتی تو همين دو تا وبلاگ اون ورتر آدمهايی باشن که عيدشونو گذاشتن واسه خوشحال کردن ديگران :((
خيلی خيلی بيشتر از يه خورده خجالت آوره !

راحته آدم دهنشو باز کنه و واسه مردم زر مفت بزنه ، اما ...
الان چند روزه می خوام بهت بگم : تو خودت خدايی پسر ! من خرو بگو ...
به خدا خودت خدايی ، حاليته ؟! :(



هه ! اين نوشته ی مهشيدو که خوندم يادم اومد الان يکی دو ساله می خوام پيام بهداشتی بدم فرصتش پيش نمياد !
آقا می دونستين خمير دندونم عين مسواک بايد تک نفره و شخصی باشه و هر کس يه دونه واسه خودش داشته باشه ؟ به هر حال خمير دندون با مسواک تماس مستقيم داره و می تونه نقش مهمی در انتقال آلودگی ايفا بکنه .
اين که ميگم الان به نظرم بديهی مياد ، وقتی هم شنيدم با خودم گفتم چرا تا حالا به فکرم نرسيده بود ؟!!!
... خوب البته درجه ی اين شخصی شدن در حد همون اختصاصی بودن لوازم آرايشه ديگه ؛ يعنی کيه که گوش بده !

خلاصه که مهشيد جان از اين به بعد ديگه خمير دندونم با خودتون ببريد لطفاً !!! D:



........................................................................................

Thursday, April 08, 2004

يعنی يه حافظ ميگم ، يه حافظ می شنوی !
امروز تنبلی زده بود به سرم ، حوصله نداشتم دوباره از خونه بزنم بيرون ، دنبال بهانه می گشتم.
حال و هوامم شعری بود ، داشتم پراکنده حافظ می خوندم ؛ گفتم حالا که دارم می خونم بذار جای خوندنمو با فال تعيين کنم: ... خوب حالا چه نيتی ميشه کرد ؟ اممم بذار ببينم ... آهان ، ببين برم موهامو کوتاه کنم يا نه ؟!
... تو فقط ببين چی در اومد ، نه ، جون من تو فقط ببين چی در اومد :

" کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی يعنی
کلاه گوشه به آيين سروری بشکن
به زلف گوی که آئين دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن
به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دو تا قوس مشتری بشکن
چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندليب فصاحت فرو شد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن "

آقا شرمنده می فرماييد به خدا ، يعنی انقدر ؟!



........................................................................................

Home

SpecialThanxTo: